کتاب فارسنامه ابنبلخی 1
بخش اول
بر اساس متن مصحح لسترنج و نیکلسن
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.
. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .
فهرست مطالب
صفحه پیش گفتار الف مقدمه: 1
مؤلف فارسنامه ص 1، سبب تألیف کتاب ص 2، محتوای کتاب ص 2، منابع کتاب ص 3، بخش های فارسنامه ابن بلخی ص 4، بهرهگیری از فارسنامه ابن بلخی ص 5، چاپهای فارسنامه ابن بلخی ص 5، رسم الخط کتاب ص 8، شیوه نثر کتاب ص 8، ابن بلخی و آب و هوا و محصولات و کالاها و صنایع فارس ص 10، اندیشهها و افکار ابن بلخی ص 12، آثار ابن بلخی ص 14، معاصران ابن بلخی ص 14 ، مقدمه نیکلسون بر فارسنامه ابن بلخی 17 ، آغاز کتاب 43 ، ذکر ستایش خداوند عالم 44 ، سبب تألیف کتاب 47 ، فصلی در صفت پارس 50 ، ذکر ملوک فرس 59 ، پیشدادیان 90 ، کیانیان 123 ،
فارسنامه ابن بلخی، مقدمه، ص: 2
ملوک بعد از پرویز 260 ، شرح گشادن مسلمانان پارس را 271 ، فصلی در ذکر پارس 282 ، ارکان و حدود پارس 284 ، [صفت کورتهاء پارس] 286 ، کوره اصطخر ص 286، کوره دارابجرد ص 307، کوره شاپور خوره ص 341، کوره قبادخوره ص 352 ، نهرهاء بزرگ معروف پارس 361 ، دریاهاء پارس 365 ، مرغزارهاء معروف به پارس 368 ، ذکر قلاع [فارس] 372 ، مسافتهاء پارس 380
احوال شبانکاره و کرد پارس 388 ، اسماعیلیان ص 388، رامانیان ص 391، کرزوبیان ص 392، مسعودیان ص 392، شکانیان ص 393 ، ذکر کردان پارس 394 ، [قانون مال پارس] 398 ، ذیل 402
پیوستها 404 ، فارس (1) ص 404، فارس (2) ص 421، فارس (3) ص 435، فارس (4) ص 449
فهرست نام اشخاص 464 ، فهرست نام جایها 485 ، فهرست نام کتابها 508 ، آثار دیگر مصحح این کتاب 515
فارسنامه ابن بلخی، مقدمه، ص: 3
پیش گفتار
سرزمین ایزدی پارس و مظاهر پرشکوه فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی آن، توجه بسیاری از دانشپژوهان و شیفتگان ارزشهای والای انسانی و زیباییهای طبیعی را در طول تاریخ به خود جلب کرده است و در هر دورهیی، صاحب همّتانی اندیشمند، به معرفی اقلیم پارس و سوابق تاریخی و جغرافیایی و اوضاع و احوال اجتماعی و هنری آن میان بستهاند که فضل تقدم در این میان با ابن بلخی است که در قرن ششم هجری با خانواده خود از ام البلاد بلخ- در خراسان بزرگ- رهسپار فارس شد و خاک دامنگیر و مردم خوب این دیار او را پایبند و شیفته ساخت و به مطالعهیی ثمر بخش در شناخت اقلیم پارس برانگیخت تا آنجا که به کمالی در خور دست یافت و امیر محمد سلجوقی، در نامهیی به خط خود، ضمن طرح پرسشهایی درباره پارس و مردم آن، از وی خواست تا در این باب، کتابی جامع تألیف نماید و ابن بلخی نیز با دقت و تعمقی شایسته، اطلاعات دست اول و معتبر خود را فراهم آورد و آن را «فارسنامه» نامید که قدیمترین کتابی است که اطلاعات جامع و منحصر به فردی را درباره فارس با انشایی سلیس و روان و در شیوهیی موجز و دلنشین به اهل فضل و ادب عرضه داشته است و از زمان تألیف به عنوان منبعی معتبر در شناخت فارس، مورد قبول و استفاده پژوهشگران و صاحب نظران قرار گرفته است، به همین جهت اینجانب نیز که سالهاست شیفتهوار به تحقیق و تتبع در تاریخ و فرهنگ و ادب ایران زمین سرگرم است، همیشه آرزو میکرد که خداوند بزرگ پس از توفیقی که
فارسنامه ابن بلخی، مقدمه، ص: 4
در تصحیح و تحشیه دو کتاب معتبر مربوط به فارس، یعنی «فارسنامه ناصری» از میرزا حسن فسایی و «آثار عجم» از شادروان فرصت الدوله به وی ارزانی فرمود، فرصت تصحیح و تحشیه فارسنامه ابن بلخی را نیز عنایت فرماید و اینک خدای را سپاسگزار است که این آرزو را نیز برآورده شده مییابد و تصحیح و تحشیه جدید فارسنامه ابن بلخی را به ارباب فضل و ادب تقدیم مینماید.
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدایبر منتهای همت خود کامران شدم
اینجانب وظیفه خود میداند که از مسئولان محترم و کارکنان ارجمند بنیاد فارسشناسی که زحمات فراوانی را در چاپ و نشر این کتاب متحمل شدهاند، و همه کسانی که به نحوی در انجام این مهم، بنیاد را یاری فرمودهاند سپاسگزاری و توفیق همیشگی آنان را از خداوند بزرگ مسئلت نماید.
دکتر منصور رستگار فسایی شیراز، 1374
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 1
فارسنامه ابن بلخی
مؤلّف فارسنامه
اگر چه ادوارد براون، احتمال میدهد که این «فارسنامه» را ابو زید احمد بن سهل بلخی، مؤلف صور الاقالیم تألیف کرده باشد [1] امّا در هیچیک از منابع معتبر، نامی از مؤلّف فارسنامه به میان نیامده است و تنها حاجی خلیفه، در کشف الظّنون [2] او را «ابن بلخی» خوانده و نوشته است: «فارسنامه، لابن البلخی، کان مستوفیا بها فی زمن السّلطان محمد السّلجوقی.» که این سخن به قول استاد صفا، [3] با گفتار صاحب فارسنامه وفق میدهد آنجا که میگوید: «بنده را تربیت پارس بوده است اگر چه بلخی نژاد است و تقدیر معاملات فارس و قانون آن، به ابتداء این دولت قاهره (سلجوقی) ... جدّ بنده بسته است و ... استیفاء آن ولایت و سپاهی و رعیّت، بر بنده مخفی نمانده است ...» [4]. بنا بر این، «ابن بلخی» نامی است که حاجی خلیفه به استناد مطالب فارسنامه، بر مؤلف این اثر نهاده است. (اگر چه نیکلسن معتقد است که این نام را حمد الله مستوفی بر مؤلف کتاب گذاشته است.) و پس از وی دیگران نیز آن را به کار بردهاند. [5]
______________________________
[1]. براون، ادوارد، تاریخ ادبیات ایران، از سعدی تا جامی، ترجمه علی اصغر حکمت، 1327، تهران، ص 120 ح 1.
[2]. حاجی خلیفه، کشف الظّنون، استانبول، 1362، ج 2 ستون 1215.
[3]. صفا، دکتر ذبیح اللّه، گنجینه سخن، جلد دوم، 1350، دانشگاه تهران، ص 94.
[4]. همین کتاب ص 48.
[5]. همین کتاب ص 19 ح 2.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 2
نظر انوش راوید: هر جا که نام ادوارد براون می آید، من حساس می شوم، برای آن دلیل دارم، لینک زیر را بخوانید.
کلیک کنید: سازمان های تاریخ سازی استعماری
سبب تألیف کتاب
خاندان «ابن بلخی» همچنانکه خود او نوشته است، در اوایل دولت سلجوقی به پارس آمدند و سلطان ابو شجاع محمّد بن ملکشاه سلجوقی (474 تا 511 ه. ق) در نامهیی که به خط خود به ابن بلخی نگاشت و مؤلف کتاب آن را «درخواستی لطیف و املایی شافی» میخواند، از او خواست که اوضاع و احوال پارس را که ... «طرفی بزرگ است از ممالک محروسه و همواره دار الملک و سریرگاه ملوک فرس بوده است، روشن گردانیده آید و نهاد و شکل آن و سیر ملوک پیشینگان و عادات حشم و رعیّت و چگونگی آب و هوا و ثمار هر بقعتی از آن معلوم کند و عبرت معاملات آن بر قانون قدیم و قانون کی اکنون معتبر است معیّن شود تا علم سلطان بدان احاطت یابد ...» [1]
با توجه به اینکه سلطان محمّد بن ملکشاه در سال 511 درگذشته است و مؤلّف به همزمانی خود با اتابک چاولی متوفّی به سال 510 ه. ق اشاره دارد میتوان حدس زد که سال تألیف فارسنامه باید قبل از 510 هجری باشد.
از محتوای فارسنامه برمیآید که سلطان سلجوقی در آن نامه، سؤالاتی را درباره فارس و مردم آن مطرح کرده بود زیرا مؤلف در جایی مینویسد: «... چه صورت نبندد کی هیچ حکیمی چندان نکت پرمعنی در پرسیدن حال ولایتی، ایراد تواند کردن» [2] و در جایی دیگر میآورد: «... غرض آن است تا طریقت و اعتقاد مردم آن ولایت (فارس) معلوم شود، چنانک استعلام فرموده بودند ...» [3] و باز میگوید: «... اما آنچ استفهام فرموده بودند کی مردم پارس را [چه] خوار میسازد یا نیکو ... فرمان- اعلاه اللّه- ممتثل گشت ... قاعده پادشاهی در جهان بر عدل و سیاست و نیکویی نهاده است ...» [4].
محتوای کتاب
ابن بلخی، در فارسنامه، دقیقا نشان میدهد که سلطان سلجوقی که به اهمیت جغرافیایی و تاریخی فارس و نژادگی مردم آن آگاه بود، از وی درخواست تألیف
______________________________
[1]. همین کتاب ص 47.
[2]. همین کتاب، ص 48.
[3]. همین کتاب، ص 395.
[4]. همین کتاب، ص 48.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 3
کتابی را کرد که آیینه تمام نمای فارس باشد و مؤلّف نیز، «همچنان کی در نظم، طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید، طبع کاتب نیز از املاء و درخواست مخدوم گشاید،» [1]، به تألیف فارس نامه پرداخت که نخستین کتاب مستقل و جامعی است که درباره فارس، جغرافیا و سوابق و روحیات مردم آن به رشته تحریر کشیده شده است و به قول خود وی: «... این مجموعه را بر حسب حال تألیف کرد، بر طریق اختصار و ایجاز و با آنک بنده، آن احوال شناخته است و نیز انساب و تواریخ ملوک و پادشاهان از عهد گیومرث تا آخر وقت به تحقیق دانسته و اخبار ایشان چنانک بر آن اعتماد باشد، خوانده، در این مجموعه، فصلی مختصر افزود ...» [2]. او در تألیف خود با دقت و وسواسی شگفتانگیز، از موثّقترین اطلاعات مندرج در کتب مختلف سود برد تا کاری تحقیقی و قابل اعتماد را عرضه بدارد و به همین جهت مواد کتاب خود را از یک اثر واحد برنگرفت و تنها به گفته گذشتگان اکتفاء نکرد و کوشید تا خود نیز، دیدهها و شنیدهها و دریافتهای خویش را بر کتاب بیفزاید و نتیجه، آن شده است که پارهای از اطلاعات و مطالب موجود در فارسنامه ابن بلخی، کاملا دست اوّل و خاص و منحصر به این کتاب باشد و در هیچ اثر دیگری مشاهده نشود، همانند آنچه درباره مالیات فارس و قبایل کرد و شبانکاره یا خلق و خوی مردم این دیار، آورده است. (ر ک مقدمه نیکلسن بر همین کتاب [3].)
منابع کتاب
ابن بلخی گهگاه منابع معتبر کتاب خود را ذکر میکند که از آن جمله است: «مذیّل تاریخ محمد جریر طبری [4]». دخویه میگوید: «ابن بلخی شجره سلاطین پارس را از طبری گرفته و آنچه درباره کیخسرو آورده است، لفظ به لفظ از طبری ترجمه کرده است.» و طبعا، شباهتهایی نیز میان فارسنامه و تاریخ بلعمی دیده میشود.
ابن بلخی به حمزه اصفهانی (270 تا 360 ه. ق) نیز اعتماد فراوان دارد [5] و میتوان گفت که در بخش تاریخی اثر خود بیش از همه از کتاب حمزه، سنی ملوک الارض و الانبیاء استفاده کرده است، آنچنان که لسترنج، آن بخش
______________________________
[1]. همین کتاب، همانجا.
[2]. همین کتاب، همانجا.
[3]. صفحات 17 تا 41 همین کتاب. مخصوصا ص 21.
[4]. همین کتاب، ص 59 و ص 35 ح 2.
[5]. همین کتاب، ص 35 حاشیه 2.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 4
فارسنامه را تحریری از سنی ملوک الارض و الانبیاء میداند [1] به علاوه در گزارش مالیاتهای فارس مینویسد: «در کتب خراج کی جعفر بن قدامه کرده است میگوید: خراج پارس به عهد هرون الرشید، دو هزار هزار دینار بوده است ...» [2].
لسترنج معتقد است که ابن بلخی فهرست رمههای فارس را لفظ به لفظ از مسالک و الممالک اصطخری نقل کرده است. [3] گاهی نیز مطالب کتاب مخصوصا در بخش جغرافیایی آن با حدود العالم من المشرق الی المغرب همانند است. میان البلدان ابن فقیه و اعلاق النفیسه ابن رسته نیز با فارسنامه ابن بلخی شباهتهایی دیده میشود.
بخشهای فارسنامه ابن بلخی
ابن بلخی کتاب خود را به یک مقدمه و سه بخش تقسیم کرده است:
1. در مقدمه کتاب، پس از حمد خداوند و ستایش رسول او، به چگونگی تألیف کتاب میپردازد و شیفتگی خود را به پارس و مردم آن نشان میدهد و عزّت و اهمیّت معنوی و مذهبی و تاریخی فارس و مردم آن را به استناد روایات معتبری از قول حضرت پیامبر و خاندان گرامیش میستاید و پارسیان را از برگزیدگان خداوند میشناسد. (صفحات 43 تا 58)
2. بخش تاریخی که بیان مختصر و دقیقی است از تاریخ سلاطین ایران از عهد باستان تا روزگار ساسانیان و کیفیت گشادن پارس به وسیله مسلمانان. (صفحات 59 تا 281 همین کتاب)
3. بخش جغرافیایی که به ذکر فارس و کورتهای پنجگانه آن و شهرهای هر کوره اختصاص دارد و شرح نهرها، دریاها، مرغزارها، قلاع و مسافات فارس را در بر میگیرد. (صفحات 282 تا 387 همین کتاب).
4. بخش سیاسی و اجتماعی و اقتصادی کتاب که در حقیقت مؤخّره فارسنامه به شمار میآید و مشتمل است بر احوال شبانکاره و کرد و اخلاق و روحیات مردم و قانون مال پارس که در عین اختصار، بسیار معتبر، خواندنی و ذیقیمت است. (صفحات 389 تا 401 همین کتاب).
______________________________
[1]. مقدمه نیکلسن بر همین کتاب، ص 34.
[2]. همین کتاب، ص 398.
[3]. همین کتاب، ص 29 ح 2.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 5
بهرهگیری از فارسنامه ابن بلخی
نویسندگان کتب تاریخ و جغرافیا از قرون هفتم و هشتم به بعد مخصوصا در زمینه اطلاعات مربوط به فارس، پیوسته این فارسنامه ابن بلخی را در نظر داشتهاند که ذیلا به دو مورد اشاره میشود:
1. حمد الله مستوفی بخش فارس و شبانکاره کتاب نزهة القلوب خود را کلا از فارسنامه ابن بلخی گرفته است، تا آنجا که این بخش به قول نیکلسن «در حقیقت رونویسی کوتاه و خلاصه شده از فارسنامه است، که دو قرن قبل از روزگار حمد الله نوشته شده است ...». (ص 19 همین کتاب).
2. ابو العباس احمد بن ابی الخیر زرکوب شیرازی مؤلّف شیراز نامه (مقارن قرن هشتم تالیف شده است) نیز از فارسنامه ابن بلخی به عبارات استفاده کرده است.
چاپهای فارسنامه ابن بلخی
فارسنامه ابن بلخی تا کنون چند بار به چاپ رسیده است:
1. نخستین چاپ این کتاب در خارج از ایران، به همّت جی لسترنج و رینولد نیکلسن، در کمبریج انگلستان، در 200 صفحه متن و 32 صفحه فهرست، صورت گرفته است. اساس این چاپ بر دو نسخه خطی موجود در موزه بریتانیا و کتابخانه ملی پاریس است که کار مقابله و مقایسه آن را جی لسترنج متخصّص نامدار جغرافیای اسلامی و مؤلف کتاب معتبر سرزمینهای خلافت شرقی به انجام رسانیده بود که در سال 1912 نابینا شد و نتوانست کار خود را برای چاپ آماده کند و در نتیجه رینولد نیکلسون کار او را با افزودن یک مقدمه و برخی حواشی و توضیحات، تکمیل کرد و در سال 1921 میلادی برابر با 1339 هجری قمری در سلسله انتشارات اوقاف گیب به چاپ رسانید. این چاپ تا کنون چند بار در ایران به صورت افست و با حذف مقدمه انگلیسی آن به طبع رسیده است و در حقیقت اساس همه چاپهای دیگری است که در ایران از این اثر، منتشر شده است.
2. دومین چاپ فارسنامه به اهتمام سید جلال الدین تهرانی در تهران با چاپ سربی و در 140 صفحه به ضمیمه سالنامهیی به نام گاهنامه در سال 1313 شمسی برابر با 1353 قمری منتشر شد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 6
3. سومین چاپ فارسنامه را شادروان علی نقی بهروزی بر اساس چاپ کمبریج در سال 1343 شمسی در 246 صفحه متن و 8 صفحه مقدمه، با توضیحات و معنی لغات دشوار و اطلاعاتی درباره اسامی جغرافیایی با استفاده از فارسنامه ناصری و آثار عجم و نزهة القلوب ... به انجام رسانید و اتحادیه مطبوعاتی فارس آن را منتشر ساخت.
4. بنا به قول شادروان بهروزی بخش جغرافیایی این کتاب را مرحوم الله کرم خان حیات داودی در سال 1337 هجری قمری از ترجمه انگلیسی به فارسی برگردانید و در چاپخانه علوی بوشهر به چاپ رسید. (ر ک صفحه ز- فارسنامه، چاپ بهروزی).
5. چاپ حاضر نیز که در واقع چهارمین چاپ مستقل از فارسنامه ابن بلخی میباشد، بر مبنای چاپ لسترنج- نیکلسن انجام گرفته است امّا کوششهای زیر سبب شده است تا به گمان اینجانب از همه چاپهای قبل متمایز باشد هر چند ادعا نمیکنم که توانسته باشم حق مطلب را آنچنان که باید و شاید ادا کنم، مخصوصا که کوششهایم برای دسترسی به دو نسخه مورد مراجعه لسترنج- نیکلسن، تا هنگام چاپ کتاب بیثمر ماند:
1. مقدمه انگلیسی رینولد نیکلسون را، استاد بزرگوار و دوست عزیزم جناب آقای دکتر منوچهر امیری به فارسی برگردانیدند و در آغاز کتاب به چاپ رسید.
2. حواشی و نسخه بدلهای چاپ نیکلسن، لسترنج، به فارسی در پانوشت هر صفحه ذکر گردید.
3. اصلاحاتی که نیکلسن در هنگام چاپ بر کتاب افزوده ولی در متن داخل نکرده بود، وارد متن شد.
4. غلطنامه چاپ کمبریج، در متن اعمال گردید.
5. بعضی از غلط خوانیهای مصححان و اشتباهات چاپی کتاب تصحیح شد، بدین معنی که متن نیکلسون- لسترنج از دو نوع خطا برخوردار است:
1. بخشی که نیکلسون در مقدمه کتاب بدان اشارت کرده است که به همان نحو وارد متن شد.
2. برخی از خطاهای ناشی از بدخوانی نسخه، یا بیتوجهی در هنگام چاپ متن که این موارد را با اشاره به هر مورد تصحیح کردیم. فی المثل در صفحه 62 متن چاپی آمده است ... «چون بدیدند ورق موری بر پهلوی او سخت شده بود.» که مسلّم
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 7
است که «ورق موردی» درست است. یا آنچه در صفحه 150 آمده است که بزر و کتان که درست آن بذر کتان است یا در صفحه 158 میخوانیم: «مردم بومی آن را بدزدند» که درست آن «آب را بدزدند» میباشد و یا در همان صفحه آمده است: در آن گل هر جایی فرو برند آب دهد (ص 158). که مسلم است درست آن «هر چاهی فرو برند» میباشد.
6. توضیحات لغوی و تاریخی و جغرافیایی، با شواهدی از متون مختلف، در پانوشتهای کتاب افزوده شد.
7. در بخش پادشاهان داستانی و تاریخی، شواهدی از شاهنامه ارائه گردید.
8. ضمن حفظ املاء متن چاپی، مواردی برای سهولت قرائت، تصحیح گردید که در پانوشت، بدانها اشاره شده است.
9. گاهی برای فهم مطلب ناچار شدهایم حرفی یا کلمهای را بر متن بیفزاییم که این موارد را در [قلاب] جا دادهایم.
10. گاهی عناوینی بر کتاب افزوده شده است که در [قلاب] آمده است.
11. نقشهها و تصاویری در ارتباط با مطالب کتاب از متون معتبر اخذ و بر کتاب افزوده شد.
12. مرحوم فرصت الدوله تصاویر سلاطین عجم را از کتاب نامه خسروان گرفته و نقاشی کرده و در دریای کبیر آورده است که برای نشان دادن هنر فرصت الدوله و زینت کتاب، این نقاشیها در جای مناسب خود بر کتاب افزوده شد.
13. تحقیقات مهم و اساسی لسترنج درباره فارس که در صفحات 267 تا 320 کتاب سرزمینهای خلافت شرقی به ترجمه محمود عرفان به چاپ رسیده است، بر کتاب افزوده گردید.
14. برای سهولت مراجعه، شماره هر صفحه از چاپ لسترنج در داخل [قلاب] ارائه گردید.
15. حتی المقدور سعی شد تا با نقطهگذاریهای دقیق، خواندن متن را برای خوانندگان آسانتر سازیم.
16. فهرستهایی برای کتاب تهیه شد تا مراجعه به متن را آسانتر سازد.
17. در بعضی موارد که در متن جابجاییهایی دیده میشود و یا جمله و عبارتی
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 8
مفهوم نیست به این موارد اشاره کردیم تا خوانندگان عزیز نیز درباره متن بیندیشند و إن شاء الله پیشنهاد یا قرائت درست مطلب را ارائه فرمایند.
رسم الخط کتاب
رسم الخط بعضی از کلمات فارسنامه با صورتهای متداول کنونی تفاوت دارد مانند:
بآموخته: به جای بیاموخته
یگانیئی بود: یگانهیی بود ...
دباوند: دماوند
کابی: کاوه- درفش کابیان: درفش کاویان
کاسرود: کاسه رود
نامها: نامهها، تنگها، تنگهها، چشمها، چشمهها، اسب گلها: اسب گلهها، جامها: جامهها، حجرها: حجرهها- غلّها: غلهها، میوها: میوهها، قبالها: قبالهها، تحفها: تحفهها، درّها: درّهها- آتشکدها: آتشکدهها، خاندان: خانهدان، پشتها:
پشتهها ...
صین: چین. کوه نفشت: کوه نبشت. خمانی: همای. کی: که. آنک: آنکه.
طیبسون: تیسفون. یافتست: یافته است. بودست: بوده است. گفتست: گفته است.
تافتست: تافته است. داشتست: داشته است.
شیوه نثر کتاب
نثر فارسنامه ابن بلخی، مرسل ساده و موجز است و در آن غلبه با الفاظ فارسی است و از سجع و صنعتهای لفظی در آن کمتر نشان مییابیم و جملات و اشعار عربی کتاب نیز دنباله طبیعی مطالب فارسی است. ابن بلخی به واژگان فارسی دلبستگی فراوان دارد و بسیاری از این واژهها را در کتاب خود به کار میبرد. او، کلمات و جملات عربی را در کتاب خود به پارسی برمیگرداند و گاهی ساختمان و کیفیت واژهسازی پارسی و عربی را یادآوری میکند. و بسیاری از لغات فارسی را در معنیهای خاص به کار میگیرد که لسترنج در فهرستی بدانها اشاره کرده و ما همه را در پایان کتاب ذکر کردهایم: «... در قران یک لفظ پارسی است و این از غرایب است و مسألههای
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 9
مشکل ... آنجا که میگوید ... ترمیهم بحجارة من سجیل ... کی سجیل یعنی سنگ و گل به هم آمیخته و در لفظ عرب هر چه به پارسی گاف باشد، جیم گویند چنانک زنگی را زنجی گویند و زنگ را زنج گویند و بنگ را بنج گویند و سنگ را سنج گویند و بر این قیاس، این لفظ سجیل در قران آمده است و تقدیر بر آن چنین است:
سنج جل یعنی سنگ و گل ...» (ص 57، همین کتاب).
- «و پیغمبر ما ... بسیار لفظ پارسی دانستی و چند لفظ گفته است کی معروف است ...» (ص 57).
- هوشهنج: «اصل این نام هوشهنگ است اما چون به تازی نویسند، گاف را جیم گردانند ...» (ص 61).
2. زبان عربی در فارسنامه ابن بلخی به نحوی معقول مورد استفاده قرار میگیرد و لغات عربی کتاب در حدود 25% است و بنا به شیوه نثرهای مرسل قرن پنجم و ششم، مصادر و جمعهای مکسر و مؤنث و ترکیبات اضافی، جملات معترضه و دعایی عربی در کتاب به کار گرفته میشود، نمونه این موارد عبارتند از:
الف: عدل، مناظره، اقرار، عبرت، غور، هلاک.
ب: انواع، اعمال، نواحی، حکماء، طیّارات، مضافات، اخرّه، اکاسره، احوال، اشکال
ج: خریر الماء، بعد ما، قریش العجم، خاطر اعلی سلطانی، خدای عزّ و جلّ
د: و اللّه اعلم و احکم، بعون اللّه تعالی، یعلم السرّ
ه: کرّم اللّه وجهه، طاهر اللّه جلاله، زیدت علّوا، اعزّ اللّه انصاره، ادام اللّه ایّامه
و: کاربرد کلمات و ضمائر عربی: اسکندر رومی و هو ذو القرنین
- مادرش شهر بانویه بنت یزدجرد
- بهرام بن شاپور
3. گاهی کلمات، جملات و شبه جملههای عربی را معنی میکند:
1. بر دوش او دو «سلعه» بود، معنی سلعه، گوشت فضله باشد بر اندام آدمی.
2. مردم پارس را احرار الفارس نوشتندی یعنی آزادگان پارس.
4. کاربردهایی چون استعمال «را» به معنی از، «با» به معنی به، «اگر» به معنی «یا» و «چه» و «باز» به معنی «به» و در حالت اضافی به نام پس از خود و کاربرد افعال شرطی و مطیعی و مشتقّات فعل شایستن در کتاب فراوان است:
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 10
- پیغمبر را پرسیدند.
- این را از زبان پهلوی با زبان تازی نقل کردهاند، عرب با این تاز میرود.
- به هر دیهی را حصاری است اگر سنگ و اگر سرتل و اگر بر زمین.
- تا باز دین خود رود، ... به سلامت باز روم رسید.
- اگر این علم از ثریا آویخته بودی، مردانی از پارس بیافتندی.
- پس چون تو پدر را نشایستی به دیگری چگونه شایی؟
ابن بلخی و آب و هوا و محصولات و کالاها و صنایع فارس
فارسنامه ابن بلخی به آب و هوا، کشاورزی و محصولات و صنایع دستی و مصنوعات فارس توجهی خاص مبذول میدارد:
1. آب و هوا: آنچه در این مورد مطرح میشود، نوع آب و هوا همچون اعتدال، سردسیری بودن و گرمسیری بودن نواحی و وجود چشمهها و قناتها است به نمونههای زیر توجه فرمایید:
«گرم سیر عظیم است و هیچ آب نیست و آب باران خورند، الّا دو سه چشمه کی هست.».
«هواء آن معتدل است و پارهیی از هواء یزد خنکتر باشد و هم آب روان باشد و هم آب کاریز و غلّه بوم است و هوا و آب، درست ...».
2. کشت و زرع فارس: در فارسنامه ابن بلخی از فاریابی بودن و بخس بودن کشاورزی فارس و کیفیت بازده آن، و انواع محصولات چون غلّهها و میوهها و انواع درختان ... سخن میرود و نشان میدهد که تنوع آب و هوا، موجبات رشد چه محصولاتی را فراهم میآورد:
«درختستانی عظیم است چنانک میوهها را قیمتی نباشد و همه میوههاء آنجا بغایت نیکوست خاصّه انار ... و آبی نیکو و بادام بسیار و غلّه بسیار خیزد.»
«هر میوه کی در سردسیر و گرمسیر باشد آنجا یابند و ترنج و شمامه و لیمو و دیگر مشمومات بسیار یابند و غلّه بوم است ...»
- «ریعی دارد چنانک از یک من تخم، هزار من دخل باشد و همه بخس است و جز آب باران هیچ آبی دیگر نبود و هرگاه باران در اوّل زمستان بارد در آذر ماه و دی ماه آن سال، دخل عظیم باشد و نعمت بسیار، پس اگر در این ماهها باران بسیار آید،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 11
هیچ فایده ندارد و دخل بزیان شود ...»
3. هنرهای دستی، صنایع، کالاها و معادن فارس: ابن بلخی علاوه بر محصولات کشاورزی و دامپروری، از معادن، مصنوعات و از کارهای هنری مردم فارس سخن میگوید و فی المثل از پارچهای نام میبرد به اسم «بدست» که در کمتر متنی بدان اشاره شده است:
- «بدست و مومیایی از آنجا خیزد. از کوهی قطره قطره میچکد و کانی است کی از هفت رنگ نمک از آنجا خیزد ...»
- «و جامه کتان بافند سختتر و لطیف آن را سینیزی گویند اما داشتی نکند و ...
روغن چراغ آن نیکوست ...»
- «و گوسفندان آنجا بیشتر بز باشد و بزغاله پرورند و بزغاله تا هشتاد رطل و صد رطل برسد.»
- «از آن ناحیت ابریشم خیزد، از آنچ درخت توت بسیار باشد و جامههای دیبا و مشطی و فرخ و مانند این نیکو کنند ... و زر ایشان را زر امیری گویند کی سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد.»
- «از آنجا غله خیزد و کرباس و حصیر.»
- «جز سنگ آسیا ندارند و معیشت ایشان از آن باشد.»
4. دانستنیهای فارس: ابن بلخی گاهی به دانستنیهایی خاص از آثار تاریخی و باستانی فارس، اشاراتی دارد:
- «نزدیکی گور مادر سلیمان است. طول آن چهار فرسنگ و گور مادر سلیمان از سنگ کردهاند، خانهیی چهار سو، هیچ کس در آن خانه نتواند نگریدن کی گویند طلسمی ساختهاند کی هر کس در آن خانه نگرد کور شود امّا کسی را ندیدهام کی این آزمایش کنند.»
- «هر جا صورت جمشید کندهگری کردهاند، مردی بوده است کشیده ریش و نیکو روی و جعد موی و در بعضی جایها صورت او کرده است کی به یک دست عصایی گرفته است و به یک دست مجمره دارد و بخور میسوزد و بعضی جایها صورت او کرده است کی به دست چپ گردن شیری یا سر گوری گرفته است و خنجری کشیده و در اشکم آن شیر یا کرگدن زده ...»
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 12
اندیشهها و افکار ابن بلخی
گفتیم که فارسنامه، حاوی اطلاعات بسیار ارزنده و معتبری در تاریخ، جغرافیا و اوضاع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی فارس و روحیات و رفتار مردم این سرزمین است که با توجه به دقت شایان توجه نویسنده در نقل مطالب و زیبایی و استحکام بیان او، میتوان آن را به لحاظ محتوا و لفظ بسیار با ارزش و گرانبها دانست.
ابن بلخی، عاشق پارس و مردم این سرزمین است و فارسنامه در حقیقت، باز نماینده جنبههای والای فکر و اندیشههایی است که مردم این دیار را بر دیگر نواحی مزیّت و برتری میبخشد و هم نشان دهنده آنچه پارس و مردمش را خوار میسازد. نویسنده ستایشگر عدالت و راستی و گفتار و کردار نیک است و هرگز اعتبار حقیقت را از دست نمیدهد و در بازگو کردن ضعفها و سستیهای مردم، درنگ نمیکند:
- «در روزگار ملوک فرس، پارس دار الملک و اصل ممالک ایشان بود ... و از همه جهان خراج و حمل آنجا بردندی». (ص 282).
- «اما آنچ مردم پارس را خوار میسازد یا نیکو، قاعده پادشاهی در جهان بر عدل و سیاست و نیکویی نهاده است و چنان باید کی هر یک را به جای خویش به کار برند ...» «و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان، مردمانیاند زبونگیر، چون امیری ... با سیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع او گردند و چون با سیاست و هیبت، دادگسترد و دهنده باشد یکبارگی دست ببرد و اگر سست رگ باشد و خواهد تا مردم را به لطف و نیکویی به دست آرد، زبون و پای مال کنند و بر وی مستولی گردند. گویند حجاج بن یوسف چون برادرش را به والئی فارس فرستاد، چنین گفت: ایشان را مسخر نتوانی کردن الّا به دو کف دست کی یک خون بارد و دیگری زر و سیم و چون محمد چنین کرد، دست ببرد ... اما با ایشان لطف و نرمی به کار نیفتد و گفتهاند کی اگر دستار شبانکاره به سیاست برداری و باز به وی دهی منّت بیشتر از آن دارد کی به روی خندان دستاری دیگر بدو دهی که پندارد از ترس میدهی و بعضی از رعایای ایشان را همان اولیتر که به سیاست دارند.» (ص 395).
در تحلیل اخلاق و رفتار نیز به استناد آنچه خوانده و دیده و شنیده است قضاوت
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 13
میکند و صریح و روشن، نیک و بدها را باز میگوید.
بنا بر آنچه از مطالب کتاب و نحوه بیان ابن بلخی برمیآید او همچنانکه پارسیان را بسیار عزیزمی دارد و میستاید، اقوام و قبایل و ملتهایی را نیز نمیپسندد و از آنان به نکوهش یاد میکند به عنوان مثال:
1. اعراب را دوست نمیدارد:
«عرب را کی محلّ ایشان محلّ سگان باشد، صورت نبندد کی به پیکار ایشان میروم». (ص 190)
2. جهودی را نمیپسندد:
«هیچ عزّی و قوتی بالاء عزّ و قوّت اسلام نیست و هیچ مذلتی چون مذلت جهودی نیست و شرح این نکته ... (ص 56).
3. با اسماعیلیه مخالف است:
- «همچنانکه ملحدان- ابادهم اللّه- نقیض قرآن میکنند و تفسیر آن می گردانند و آن را تأویل میگویند تا مردم را میفریبند و کسانی را کی به عقل، ضعیف باشند و غور سخن ندانند و از علم مایه ندارند، گمراه میکنند. (ص 1760)
4. مزدکیان و مانویان را دوست ندارد:
«... در عهد او مزدک زندیق پدید آمد و اباحت پدید آورد و آن را مذهب عدل نام نهاد و عبادت ایزدی از مردم برداشت ... و قباد را بفریفت و گمراه کرد ... از شومی این طریقت بد، جهان بر قباد بشورید ...» (ص 220).
- «... در روزگار او مانی زندیق پدید آمد و طریق زندقه پدید آورد، همچنانکه ملحدان نقیض قرآن میکنند ... اوّل کسی که زندقه نهاد او بود و فتنه در عالم پیدا گشت ...» (ص 176).
5- با آنکه خود سنّی مذهب است و از خلفای راشدین به احترام سخن میراند، اما از حضرت علی و خاندانش با احترام فراوان سخن میگوید:
- «پس چون حادثه امیر المؤمنین عثمان افتاد و نوبت خلافت به امیر المؤمنین علی علیه الصّلاة و السّلام آمد ...» (ص 277).
- «و علی بن الحسین را- کرّم اللّه وجهه- کی معروف است به زین العابدین ابن
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 14
اللّه علیهما- بود و مادرش شهر بانویه و فخر حسینیان از این است ... و کریم الطّرفیناند ...» (ص 52).
آثار ابن بلخی
ابن بلخی علاوه بر فارسنامه، از 2 اثر دیگر خود، خبر میدهد که نخستین آن، کتابی در صفت دریاها است که در دسترس اهل علم قرار داشت و در ذکر جزیره لار به آن، چنین اشارت دارد: «و اصل همه جزایر، جزیره قیس است و صفت آن و دیگر جزایر در کتاب صفت دریاها کی بنده تألیف کرده است، ایراد افتاده است و به تکرار حاجت نیاید.». (ص 341).
دومین کتابی که ابن بلخی تألیف کرد و یا در دست تحریر داشت، کتاب تاریخ دوران اسلامی بود که حوادث عهد پیغمبر اکرم تا زمان مؤلّف را در برمیگرفت و خود ابن بلخی از آن کتاب که در حقیقت مکمّل بخش تاریخی فارسنامه به حساب می آمد چنین سخن میگوید: «... این فصول آن است کی بر طریق اختصار از انساب و تواریخ ملوک فرس و آثار و احوال ایشان یاد کرده آمد، از بهر آن شرحی دراز ندارد کی غرض از این کتاب نه این است ... و بنده خواست کی این فصول با انساب و تواریخ عرب و حضرت و ائمه دین مبین- رضوان الله علیهم- در پیوندد و به ترتیب روزگار و احوال هر قرنی ایراد کند تا این روزگار همایون، اما دراز گشتی، پس این کتاب را مقصور گردانیده آمد بر ذکر ملوک فرس و کتابی دیگر میسازد کی از عهد پیغمبر علیه السّلام تا این ساعت، انساب و تواریخ و آثار و اخلاق ائمه- رحمة الله علیهم- و ملوک تا روزگار این دولت قاهره را در آن ایراد کند، چنانکه پسندیده رای اعلی- اعلاه الله- آید ...». (ص 269).
اما بر ما معلوم نیست که آیا او این کتاب را به انجام رسانیده است یا خیر.
معاصران ابن بلخی
ابن بلخی، در فارسنامه، از برخی از معاصران خود خبر میدهد که عبارتند از:
1. سلطان محمد بن ملکشاه: ابن بلخی او را «خداوند عالم، سلطان، شاهنشاه اعظم، مولی الامم، مالک رقاب العرب و العجم، جلال دین اللّه، سلطان ارض الله، ظهیر عباد الله، معین خلیفة اللّه، غیاث الدنیا و الدین، ناصر الاسلام و المسلمین، محیی الدولة القاهرة الباهرة، ابو شجاع محمد بن ملکشاه، قسیم امیر المؤمنین»، میخواند. [1]
______________________________
[1]. همین کتاب، ص 45.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 15
2. اتابک فخر الدوله چاولی سقاوه: از رجال نام دار قرن ششم هجری است که ابن بلخی در فارسنامه و به تبع وی حمد اله مستوفی در نزهة القلوب نام او را در سرکوبی شورشهای شبانکارگان فارس و ویران کردن دژهای آنان و همچنین تعمیر و مرمت دژها و ساختن بندها و سدّهای متعدد، آوردهاند. او که از جانب سلطان محمد سلجوقی به والیگری فارس منصوب شده بود و به اتابک چاولی سقاوه (باز) معروف و به فخر الدوله ملقب بود [1]، مدت بیست سال والی نیمه مستقل فارس و کرمان بود و در سال 510 ه. ق وفات یافت [2] حمد اله مستوفی درباره او مینویسد: چون فارسیان با سلاجقه نافرمانی کردند، سلاجقه اتابک چاولی را به فتح آن دیار فرستادند و او به قهر و جبر، اکثر قلاع را خراب کرد و بعضی که به مطاوعت درآمدند برقرار بگذاشت و نگهبانان نشاند [3]. ابن بلخی به همروزگاری خود با وی اشاراتی متعدد دارد و نشان میدهد که کتاب خود را قبل از مرگ اتابک چاولی تألیف کرده است:
3. قاضی القضاة ابو محمد که اکنون قاضی شیراز است و نسب او چنین است:
نام او ابو محمد عبد الله بن احمد بن سلیمان بن ابراهیم بن ابی برده الفزاری ...
و مجد الملک به فارس بوده بود با جدّ این بنده ... به ابتداء عهد کریم جلالی- رعاه الله و اول تلمیذی جدّ بنده کرد در پارس به ابتداء جوانی. [4]
4. رکن الدین خمارتگین که یکی از هفت والی فارس بود که از آغاز دولت سلاجقه، بعد از زوال حکومت دیالمه تا تشکیل دولت سلغریان، در پارس حکومت داشتند، وی را سلطان محمد سلجوقی به فارس فرستاد امّا مردی ضعیف و کم تدبیر بود و اعمال فارس در عهد او استقامتی نداشت [5]. ابن بلخی به دوران حکمرانی او اشارتی دارد و مینویسد که جدّ وی به ابتداء دولت سلجوقی به فارس آمده است و «به عهد کریم جلالی حکومت شیراز را «رکن الدوله خمارتگین داشت قوّت رای و
______________________________
[1]. حاج میرزا حسن فسایی، فارسنامه ناصری، به تصحیح دکتر منصور رستگار فسایی، جلد اول، امیر کبیر، تهران، 1367 ص 241.
[2]. لسترنج، سرزمینهای خلافت شرقی، حاشیه 1 ص 285 و ص 423 همین کتاب.
[3]. مستوفی، حمد الله، نزهة القلوب، تصحیح گای لسترنج، 1915، ص 13.
[4]. ص 280، همین کتاب.
[5]. صفا، دکتر ذبیح الله، تاریخ ادبیات در ایران، جلد دوم، 1339، ص 926.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 16
ندانستی کردن، اما با این همه امنی بود و عمارتی میکردند [1]» و «رکن الدوله خمارتگین قوّت رای و تدبیر آن نداشت کی تلافی این حال کند و با این همه یک دو بار به سیراف رفت و هر بار امیر کیش او را تحفهها فرستاد و کسان او را رشوتها دادی و او را بازگردانیدند ...». [2] و اعمال فارس به این واسطه استقامتی نمییافت.». [3]
5. امیر فرامز بن هدّاب که در آن روزگار فرمانروای ریشهر بود «و دیگر قلاع امیر فرامرز داشت ...» [4]
6. بزرگان کرد و شبانکاره فارس: ابن بلخی در بخش کردان و شبانکاره فارس که از اعتبار تاریخی منحصر به فردی برخوردار است، از تنی چند از بزرگان شبانکاره همزمان خود یاد میکند مانند حسویه [5] بن سلک [6]، ابراهیم رزمان [7]، مهمت [8]، فضلویة بن ابی سعد [9] و سیاه میل. [10]
______________________________
[1]. همین کتاب، ص 322.
[2]. همین کتاب، ص 330.
[3]. ابو العباس احمد بن ابی الخیر زرکوب شیرازی، شیراز نامه، به تصحیح بهمن کریمی، 131، ص 41.
[4]. همین کتاب، ص 353.
[5]. همین کتاب، ص 315.
[6]. همین کتاب، ص 390.
[7]. همین کتاب، ص 392.
[8]. همین کتاب، همانجا.
[9]. همین کتاب، همانجا.
[10]. همین کتاب، همانجا.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 17
مقدّمه نیکلسون بر فارسنامه ابن بلخی ترجمه دکتر منوچهر امیری
فارسنامه ابن بلخی را نخستین بار، آقای جی. لسترنج به شرق شناسان اروپا، شناساند که در 1912 ترجمهای از بخش جغرافیایی این کتاب را در مجلّه جمعیت سلطنتی آسیایی [1] منتشر ساخت. [2] در همان سال وی نابینا گشت و از این رو نتوانست چاپ آن را که قبلا طرح ریزی کرده بود به پایان رساند و اگر چنین مصیبتی به وی روی ننموده بود، کتاب، تنها به نام او انتشار مییافت. با این همه، نه همان آغاز کار که فراهم آوردن قسمت مهمّی از آن (چنانکه پس از این شرح داده شد) مدیون وی و البته بیشترین مزیّتی که دارد از آن اوست، زیرا من آگاهی خاصّی از جغرافیای اسلامی ندارم و حال آن که آقای لسترنج متخصّص بسیار مبرّزی در این رشته است.
______________________________
[1].Journal of the Royal Asiatic Society .
[2]. توصیف ایالت فارس در ایران در آغاز سده دوازدهم میلادی، ترجمه از نسخه خطی ابن بلخی محفوظ در بریتیش میوزیوم (موزه بریتانیا) [: یا عنوان اصلی و مشخصات کتاب شناسی ذیل- 2.]
.VIxlov ,shpargonoM yteicos citaisA) 889 -865 -339 -311 ,30 --l .pp ,1912 .SARJ (muesuM hsitirB eht ni ihklaB -la -nbI fo .sM eht morf defalsnart ,.D .A yrutnec htflewt eht fo gninnigeb eht ta aisrep ni ,sraF fo enivorp eht fo noitpircsed
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 18
مقدمه ترجمه او تا آنجا که مربوط به جغرافیا و تاریخ فارس است، چنان شرح ستایش انگیزی از کتاب ابن بلخی به دست میدهد که من جز رونویس کردن آن کاری بهتر نمیتوانم انجام دهم [1]. تنها چند حاشیه بر آن افزوده [2] و با آوردن ملاحظاتی درباره تاریخ شاهان ایران باستان به تکمیل آن پرداختهام، موضوعی که هر چند دو سوّم تمام تألیف را در برمیگیرد خارج از حد و بررسی آقای لسترنج در 1912 بود. یعنی در همان سالی که بندهای ذیل نخستین بار انتشار یافت: «در مجلّه (جمعیت سلطنتی آسیایی) ویژه سال 1902 خلاصهای از توصیف ایران و فرارود (ما وراء النهر) را به دست دادم به صورتی که در نزهة القلوب یافته بودم و آن کتابی است در جغرافیا و کیهان شناخت، نوشته حمد اللّه مستوفی در 740 (1340 م) [3]. در طّی سال آینده امیدوارم بتوانم متن فارسی فصلهای جغرافیایی این کتاب را منتشر کنم (در سلسله انتشارات اوقاف ای جی. دبلیوگیب:E .J .W .GibbMemorial fund ) و این کار با آوردن ترجمه کامل و حواشی جهت روشن شدن مسائل جغرافیایی ادامه خواهد یافت. [4] حمد الله که قدیمیترین جغرافیادان ماست که با اسلوب و روش معین کتاب خود را به فارسی نوشته است مواد خود را از آثار جغرافی دانان قدیمتر عرب گردآورده است و از تک نگارهای [5] گوناگون فارسی [6] که هر یک در توصیف شهرستانی
______________________________
[1]. در اینجا توضیحی درباره املای اعلام شرقی آمده است که ترجمه آن کوچکترین سودی نداشت. م
[2]. حواشی آقای لسترنج با علامت ستاره مشخص شدهاند.
[3]. این خلاصه جداگانه «در تک نگاریهای جمعیت آسیایی»، جلد 5 انتشار یافت، نقشهای که برای ضمیمه شدن به این مقاله تهیّه شده بود به کار توضیح تصویری متن کتاب ابن بلخی میآید.
[4]. متن فارسی که جلد شماره 23 سلسله انتشارات اوقاف گیب را تشکیل میدهد در 1915 و ترجمه انگلیسی. (جلد 23، 2) در 1919 منتشر شد.
[5]. معادلmonograph که تا حدّی رواج یافته است- م.
[6]. حمد اللّه، فارسنامه را از جمله مراجع خود یاد میکند (ریو، فهرست کتابهای فارسی).
) 2 ,loc ,418 .P ,evgolataC naisrep ,ueiR (
[مترجم همه جا «مراجع علمی» یا تنها «مراجع» را در ترجمهauthority آورده است- م.].
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 19
واحد از امپراتوری اسلام نوشته شده بود و چنین برمیآید که بر متن پارهای از این تک نگاریها مقداری از دانش خود او نیز افزوده گشته است. البته پس از اختصار فراوان و تجدید نظم و ترتیب مقالات، آنگاه به استنساخ تقریبا لفظ به لفظ آنها پرداخته و فصلهای مختلف نزهة القلوب را پدید آورده است. یک مثال خوب برای نمودن این روش در تألیف کردن کتابی جدید، فصلی است که در آن به توصیف ولایات فارس و شبانکاره پرداخته که در حقیقت رونویسی کوتاه ولی خلاصه شده از فارسنامه است، کتابی که دو قرن قبل از روزگار حمد اللّه نوشته شده است و یک نسخه خطّی عالی از آن در موزه بریتانیا (بریتیش میوزیوم) محفوظ است.
«نام مؤلف این فارسنامه هنوز شناخته نیست، امّا در دیباچه خود مینویسد که جدّ او از مردم بلخ بود [1] و ابن بلخی لقب مناسبی است برای نامیدن مؤلف تا زمانی که هویت وی بهتر ثابت گردد. [2] از دست نویس چنین برمیآید که نیای او، ابن بلخی (دوباره نام او ذکر شده است. ورقهای 2 ب و 63 الف) [3]، مستوفی یا حسابدار مالیات فارس در حدود سال 92 [4] بوده است، در حکمرانی اتابیک رکن الدّوله خمارتگین که از طرف سلجوق سلطان بر کیارق 487- 98 (1094- 1104) پسر ملکشاه به
______________________________
[1]. عبارت متن فارسنامه چنین است: «بنده ... بلخی نژاد است» (ص 3- 2.)- م
[2]. البته ضعف حافظه باعث شده است، استاد براون پیشنهاد کند (در کتابش به نام ادبیات فارسی در روزگار فرمانروایی مغول، ص 99): (Persian Literature under Tartar Dominion ,P .99) که ابن بلخی را میتوان همان ابو زید احمد بن سهل البلخی دانست (بروکلمان، 1. 229) که کتاب او صور الاقالیم یکی از مآخذ مورد استفاده در نزهة القلوب بوده است. نام ابن بلخی را به مؤلف ما حمد اللّه داده است و نیز حاجی خلیفه [در کشف الظنون- 2.] (چاپ فلوگل، ج 4، 344، شماره 8681) که این یادداشت کوتاه را در آن میدانیم که چندان زیاد نیست برگرفته از فارسنامه است. به جزئیاتی که آقای لسترنج ذکر کرده است میتوانم این مطلب را بیفزایم که طرح اصلی مؤلف شامل تاریخ عمومی اسلام از زمان پیامبر تا روزگار خود او بوده است (نگاه کنید به ص 112، س 19 به بعد) امّا از آنجا که اجرای چنین طرحی بر حجم کتاب بسی میافزوده است، او وعده میدهد که کتابی جداگانه درباره موضوع مورد بحث تألیف کند به صورتی که مورد پسند حامی ملوکانهاش افتد. مدرک و شاهدی در دست نیست که نشان دهد به تکمیل این کار کامیاب شده باشد.
[3]. نگاه کنید به آنچه پس از این خواهد آمد، ص 3، س 6 به بعد و ص 118 س 18 به بعد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 20
حکومت آن ایالت منصوب شده بود. ابن بلخی که همراه پدر بزرگش بود در فارس به درس خواندن پرداخت و چون با اوضاع طبیعی و سیاسی کشور به خوبی آشنا شده بود به موقع خود، برادر و جانشین بر کیارق یعنی سلطان غیاث الدین محمّد 498- 511 (1104- 17) وی را مأمور تألیف کتاب حاضر کرد. هیچ تاریخ دقیقی درباره پایان یافتن آن داده نشده است امّا چون کتاب در 511 به سلطان اهدا شده و از این گذشته نام اتابیک چاولی بارها در متن آمده است که هنوز زنده بوده است و میدانیم که در 510 (1116) درگذشته، پس در نتیجه، فارسنامه میبایست در طیّ نخستین دهه قرن ششم هجری مطابق با قرن دوازدهم میلادی تکمیل شده باشد.
«در حال حاضر نسخه خطی مشتمل است بر نود ورق. ورقIb (ا ب) آغاز میشود با دیباچهای کوتاه و به دنبال آن ذکر اهدای کتاب، ورق 2a (2 الف)، به «سلطان- شاهنشاه- ادام اللّه ایامه. غیاث الدّنیا و الدین، ابو شجاع محمّد بن ملکشاه» که به پدرش لقب قسیم امیر المؤمنین، «شریک خلیفه (در امر حکومت)» داده شده است.
مؤلف سپس بیان میکند که چگونه مخدوم معظّم او، وی را مأمور نوشتن کتاب حاضر کرده است، «به حکم آنکه بنده را تربیت فارسی بوده است اگر چه بلخی نژاد است ... و استیفاء آن ولایت و رعیّت بر بنده پوشیده نمانده است ... و نیز انساب و تواریخ ملوک و پادشاهان از عهد گیومرث تا آخر وقت به تحقیق دانسته». سپس در ورق 13 الف، پس از شرح مختصری درباره ایالت و نقل برخی احادیث مهم در باب فارس منسوب به حضرت محمّد (ص)، خواندن مطلب را آغاز میکنیم با سلسلهای طولانی از نسب پادشاهان قدیم ایران که عصر ایشان به طور خلاصه با آخرین آنان ساسانیان پایان میگیرد و فصل مربوط به ظهور اسلام در ورق 60 الف [1] شروع میشود و سپس داستان غلبه عربها بر ایالت فارس به صورتی بسیار مختصر روایت میگردد و با خلافت علی (ع) به پایان میرسد در اینجا به
______________________________
[1]. ص 4، س 5- ص 113، س 8.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 21
دنبال آنچه گذشت، شرحی جالب نظر، در ورق 62 ب از قضات فارس [2] به میان میآید که سپس دوباره بدان میپردازیم و سپس در ورق 63 ب، بخش جغرافیایی (که ترجمه آن در ذیل مقدّمه خواهد آمد) آغاز میشود و با ذکر منازل راه در ورق 83 ب، [3] پایان میپذیرد. مؤلف بعدها برمیگردد به موضوع تاریخ فارس در ورق 87 الف و درباره قبیلههای شبانکاره و کردها شرحی بیان میکند که تفصیل این احوال تقریبا هم عصر تاریخ وی، حایز اهمیت است زیرا به ذکر وقایع و شخصیّتهایی میپردازد که ظاهرا در جای دیگر مورد توجّه واقع نشده است [4]. سپس خلاصهای از مالیات فارس را تا زمان مؤلف میآورد که مقداری از آن نیز از مواد تازه به شمار میرود زیرا مؤلف چنانکه پیش از این گفتهایم از خاندان مستوفیان بود و آنچه نوشته اطلاعات دست اول بوده است. [5] سرانجام ورق 90 ب نسخه خطّی با یادداشتی مختصر پایان میگیرد با شرح روزگار آخرین فرمانروایان خاندان بویه در فارس و روی کار آمدن سلاطین سلجوقی.
«در صفحات آتی ترجمه کاملی از بخش جغرافیایی به دست خواهم داد امّا پیش از پرداختن بدین مطلب، بیفایده نیست خلاصه کردن آنچه مؤلف ما درباره اشخاص و وقایعی آورده است که بلافاصله قبل از زمان او وجود داشتهاند، بخصوص شرحی که درباره عشایر کرد و شبانکاره بیان میکند که روزگاری پس از آن نام خود را به بخش شرقی ایالت فارس پیرامون دارابجرد دادند. در اینجا خواننده به خاطر میآورد که پس چه خبر از نیمه قرن چهارم (دهم میلادی) یعنی یک قرن و نیم قبل از زمان مؤلف ما، عصر آل بویه که در روزگار پادشاهی عضدّ الدوله از 338- 372 (494- 82) به اوج عظمت رسیده بودند. با این همه در نیمه سده بعدی، این
______________________________
[2]. ص 117، س 7- ص 119 س 20.
[3]. ص 119، س 21- س 160 س 6، ذکر منازل و خط سیرها تا ص 164 س 6 ادامه مییابد.
[4]. ص 164، س 7- ص 168، س 14.
[5]. ص 170، س 4- ص 172، س 11.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 22
خاندان در برابر قدرت برآمده سلجوقیان برافتاد. طغرل بیگ بنیادگذار خاندان سلجوقی به هنگام مرگ در 455 (1063) برادرزادهاش الب ارسلان را به ولایت عهد خویش برگزیده بود که به برادرش قاورد در طی زندگانی طغرل بیگ حکومت پارهای از ولایات شرقی واگذار شده بود. از این رو وی بر قسمت اعظم ایران در روزگار فرمانروایی عمو و برادرش از 433 (1041) تا تاریخ مرگش در 465 (1072)، حکومت میکرد. جانشین الب ارسلان پسر او سلجوق بزرگ، ملکشاه، 465- 485 (1072- 92) و وزیر او نظام الملک بود. چهار تن از پسران ملکشاه یکی پس از دیگری به تخت ملک برآمدند و با این همه با دو تن از ایشان در اینجا سر و کار داریم که پیش از این نامشان را بردهایم یعنی پسر ارشد ملکشاه برکیارق، 487- 498 (1094- 1104) که در زمان سلطنت او جدّ مؤلف، مستوفی الممالک فارس بود و برادر برکیارق، سلطان غیاث الدین محمّد 498- 511 (1104- 17) حامی ابن بلخی و شاهزادهای که ابن بلخی کتاب خود را به نام او کرده است. پس از بر افتادن خاندان بویه این سلطانهای سلجوقی که به جای آنان فرمانروایی میکردند، عادت داشتند که اتابیگان و در اصل «حاکمان» پسران خود را به حکومت ایالتهای دور افتاده بفرستند و نخستین اینان اتابیگ رکن الدّوله خمارتگین بود که در فرمانروایی او، جدّ ابن بلخی چنانکه پیشتر گفته شد به وی خدمت کرده بود. اتابیگ دیگر، فخر الدّین چاولی (یا جاولی در تاریخها و وقایع نامههای عرب) بود که هنوز به هنگام تألیف ما میزیست. [1]
______________________________
[1]. تاریخهای دقیق انتصاب این دو اتابیگ را که بخصوص مورد توجّه حافظ ابرو واقع شدهاند مراجع ما، به دست ندادهاند. با این همه ابن الاثیر مینویسد که چاولی در 510 (1116) درگذشت و از حضور او در فارس به سال 493 (1099) یاد میکند. این میبایست همان سال یا سال بعدی انتصاب او باشد زیرا ابن بلخی از خمارتگین در فارس به سال 492 (1098) یاد میکند. و شاید این همان سال مرگ او باشد. ابن الاثیر بیش از یک بار در وقایع سالهای 450 (1058) تا 485 (1092) از خمارتگین یاد میکند امّا هرگز نه با لقب رکن الدوله. وی نجم الدوله خوانده شده با لقب الطغرایی و الشّرابی (منسوب به شراب) پس از او به نام خمارتگین النائب (نایب) یاد شده که شحنه بغداد در 482 (1089) بوده است. به علاوه، تقریبا در همان زمان نامی از خمارتگین التتشی [به ضم هر دوتا] به میان آمده است امّا شاید این، شخص دیگری باشد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 23
این چاولی، به سبب بسیاری از بناهای بزرگی که ساخته، نامور شده و از این گذشته پس از نبردهای بسیار، در اعاده نظم و انتظام در سراسر فارس توفیق یافته بود. چگونه؟ با محدود کردن قدرت مردم شبانکاره و مقهور ساختن قبیلههای کرد وابسته به آنان.
«پس از ذکر این مقدّمه درباره تاریخ عمومی سده پنجم (یازدهم میلادی) آمدیم بر سر آنچه خود ابن بلخی نقل کرده که گرانمایهترین بخش تألیف اوست زیرا تقریبا از حیث تألیف تاریخ، نزدیکترین نوشته به زمان خود مؤلف است. آخرین فرد از خاندان بویه که در فارس سلطنت واقعی کرده (بنا به قول مؤلف) با کالیجار یا باکالنجار بوده (زیرا در نسخه خطی فارسنامه موزه بریتانیا هر دو صورت مذکور است) [1] و گر نه به شکل ابو کالیجار یا ابو کالنجار مذکور است. در مورد املای نام او باید توجه داشت که در تاریخ عربی ابن الاثیر ابو کالیجار آمده و حال آنکه در نسخه خطّی زیج السنجری محفوظ در موزه بریتانیا [2] (که آن نیز به عربی است) نام مورد بحث را به طور واضح ابو کالیزار نوشتهاند.
از سوی دیگر حافظ ابرو پیوسته «با» یا ابو کالنجار مینویسد و این املای جدید است (فی المثل در فارسنامه ناصری) معنی اصلی نام به ظاهر شناخته نیست
______________________________
[1]. من تنها دو مورد مشخص از املای با کالنجار میتوانم بیابم (ص 119، س 5 و س 12). این موارد سهوا به طور غیر عمد در حواشی موضوع مورد بحث حذف شده است.
[2]. به نشانهor .q 666 این نسخه مشتمل است بر جدولهای نجومی و ترتیب تاریخی وقایع تألیف ابو منصور الخازنی برای سلطان سنجر (پسر ملکشاه) درگذشته به سال 552 (1157). نسخه خطی موزه بریتانیا ظاهرا رونوشتی است از دست خط خود مصنف که در 620 (1223) نوشته شده. اوراق نسخه جدا از هماند و تا کنون منظم یا به ترتیب شماره مرتب نشدهاند امّا ورقی که شامل جدولی از سلسله آل بویه است به آسانی قابل شناسایی است زیرا دارای این عنوان است: جدول ملوک آل بویه من الدیلمت بالعراق. ابو کالنجار املای کلمه است در تاریخ گزیده (گیب، فاکسیمیله، ص 416) و در حبیب السّیر (بمبئی، چاپ سنگی ج 2، بخش 4، ص 55). این تاریخها هر دو به فارسی نوشته شدهاند در میان شاهزادگان قبلی بویهیی، صمصام الدّوله (پسر عضد الدوله) نیز دارای نام ابو کالیزار بوده است و این املا با یای کشیده در هجای دوّم شاید همان باشد که ما باید اختیار کنیم. نیز نگاه کنید به یادداشت آقای آمد روز:Amedroz در مجلّه جمعیت آسیایی سلطنتی 672.p ، 1911,JRAS .
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 24
امّا از شکل و قالب آن پیداست که کنیه بوده است. دریغا که فارسنامه نمینویسد که پدر با کالیجار که بوده است. با این همه تاریخ نویسان ایرانی و ابن الاثیر در این مطلب توافق دارند که وی پسر سلطان الدّوله، پور بهاء الدّوله و از این رو نبیره عضد الدّوله بود. تاریخ گزیده (ص 432) و به پیروی او حبیب السّیر (ج 2، بخش 4، ص 55) به باکالیجار لقبهای عزّ الملوک و عماد الدین اللّه میدهد و مرجع سوّم نیز لقب سوّم حسام الدّوله را بر دیگر القاب میافزاید. [1] با این همه، ابن بلخی از این لقبهای افتخاری نامی نمیبرد و تاریخی یاد نمیکند. دیگر مراجع ما میگویند که این شاهزاده از 415 تا 440 (1024 تا 1048) امارت کرد و هنگام مرگ پنج پسر از خود باقی نهاد. پسر ارشد، که مؤلف ما نام ابو نصر به وی میدهد بزودی پس از پدر مرد و برادرش به نام ابو منصور جانشین او شد که وضع حکومت او بر اثر مداخله مادرش خراسویه [به ضم خا و فتح یا] آشفته شد و او زنی بود در سیاست «فضول» [2] که در زیج، لقب السیّده (بانو) به او داده شده است. ابو منصور نخست بنا به پند وزیرش به نام صاحب عادل فرمان میراند (این مرد به موجب حبیب السّیر، با همان مقام وزارت خدمت کرده بود) مردی مبرّز که بنا به نوشته ابن بلخی کتابخانه خوبی به شهر فیروز آباد اهدا کرده بود، امّا ابو منصور به تحریک مادرش این وزیر و پسرش را کشت و سپس آشفتگی و اغتشاش بیش از پیش سراسر فارس را فرا گرفت. سر انجام این اوضاع منتهی به بحرانی شد که فضلویه رئیس قوم شبانکاره پدید آورد و او توانست سیّده خراسویه را مطیع و منقاد خود کند و سپس، وی را در گرمابهای
______________________________
[1]. از سوی دیگر زیج (زیج سنجری) که اگر به یاد داشته باشیم تنها یک قرن پس از مرگ با کالیزار (ابو کالیزار) نوشته شد، شرح دیگری متفاوت با آنچه در مآخذ این مراجع بعدی آمده است، به دست میدهد. در اینجا گفته شده است که ابو کالیزار المرزبان ملقّب به عزّ الملوک پسر سلطان الدّوله بود و وارثی به جای ننهاد. این عم او جلال الدوله ابو طاهر شیرزیلShirzil (برادر سلطان الدّوله و پسر بهاء الدّوله) بود که پدر پنج تن از آخرین شاهزادگان بویی بود [آقای لسترنج به جای شیرزیل مینویسد شیر زید، [بر وزن صید] امّا نگاه کنید به کتاب یوستی، نامنامه ایرانیJusti ,Iranisches Namenbuch .P .892 ].
[2]. در فارسنامه، این زن در یک جا «مطربه» و در جای دیگر «نابکار» خوانده شده است (ص 166)- م.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 25
بیآب افکند و خفه کند. سپس ابو منصور را اسیر کردند و به دژ معروف پهن دز [به فتح پ و ه] (نزدیک شیراز) بردند و بزودی وی نیز در آنجا به کام مرگ افتاد و حکومت فارس به فضلویه رسید که زیر علم سروری و خداوندگاری سلجوقیان در آمده بود. [1] با این همه، تاریخ گزیده این مطلب را میافزاید که پس از مرگ این ابو علی منصور در 448 (1056) برادرش الملک ابو علی، چهل سالی از سلطانهای سلجوقی، منصبی اسمی داشت و مزایایی طبل و علم به وی تعلّق گرفته بود، تا هنگامی که در 487 (1094) در سلطنت بر کیارق مرگ بر او پنجه زد.
«ابن بلخی به تفصیل (ورقهای 87 الف تا 88 ب) به بیان تاریخ فضلویه و افراد قبیله او، شبانکاره میپردازد و با جزییاتی درباره تبار و اصل و اعمال آنان که ظاهرا در روایتهای دیگر مورخان دیده نمیشود، میپردازد. به نوشته او مردم شبانکاره در اصل در فارس گلهداری میکردند تا اینکه بعدها حکومت آل بویه فرو پاشید و کردها، در سرزمین فارس قدرتی تشکیل دادند. در این زمان بنا به قول مؤلف ما، مردم شبانکاره به پنج عشیره تقسیم میشدند یعنی اسماعیلی، رامانی، کرزوی [به فتح کاف و ضمّ زا]، مسعودی و شکانی [به فتح شین]. اسماعیلیها تباری نژادهتر از همه داشتند. امّا مهمترین عشیره یا قبیله، رامانیها بودند (یاراهانی، چنان که ممکن است در نسخه خطی خوانده شود.) که رئیس آنها فضلویه [2] بود. وی این مقام را از پدرش علی (ابن الحسن بن ایوب) به ارث برده بود و در آغاز جوانی که گاوچرانی بیش نبود به خدمت صاحب عادل، وزیر آخرین امیر
______________________________
[1]. از پنج پسری که با کالیجار داشت، ابن بلخی (ورق 90 الف) تنها نام دو تن را میبرد، ابو نصر پسر ارشد و ملک ابو منصور آخرین فرد خاندان بویه. با این همه مؤلف زیج نام ایشان را چنین برمیشمارد: پسر ارشد، ابو نصر مذکور در ابن بلخی که شاید همان کسی باشد که زیج، امیر الامرا ابو شجاع میخواند و نام آخرین امیر در زیج چنین است:
الملک العزیز الملک الرحیم ابو منصور خسروه (خسرو) فیروز. سه پسر باقی مانده اینها بودند: الامیر ابو الفوارس خورشاه سپس الامیر ابو دام [به فتح میم] رستم و بازپسین همه الامیر ابو الحسن علی. حافظ ابرو آخرین فرد خاندان بویه را ملک الرّحیم ابو نصر میخواند به جای ابو منصور که ابن بلخی چنین مینامد.
[2]. حافظابرو گاهی نام فضلون را مینویسد و این همان املای مذکور در ابن الاثیر است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 26
بویی در آمده و جنگاوری بزرگ گشته و به فرماندهی سپاهیان فارس رسیده بود.
سرنوشت این وزیر و زندانی شدن و مرگ این شاهزاده بومی و مادرش را پیش از این یاد کردهایم. در نتیجه این حوادث بسی برنیامد که فضلویه سالار راستین فارس شد.
با این همه سلجوقیان در دستگاه خلافت، قدرت حاکم شده بودند و قاورد برادر سلطان الب ارسلان را که به پادشاهی رسیده بود به فارس فرستادند تا اوضاع آن ایالت را قرین نظم و انتظام کند. فضلویه که دید سیر حوادث خلاف میل اوست، تسلیم شد و به زنهار در بار الب ارسلان، درآمد و از این رو به عنوان نایب الایاله فارس، دوباره در مقام خود مستقر شد. [1] با این همه هنوز درس عبرت نگرفته بود زیرا برای این که دوباره استقلال یابد، سر به شورش برداشت. پس نظام الملک معروف، وزیر الب ارسلان او را شهربند کرد و در دژ «دز خورشاه» که در آنجا پناه گرفته بود، اسیر ساخت. از آنجا وی را به قلعه استخر فرستاد. امّا چون فضلویه توانست به موقع نگهبانان خود را تطمیع کند، بر این دژ دست یافت. بدین سبب سلطان الب ارسلان که کاسه صبرش لبریز شده بود، به تعقیب وی پرداخت. او را فرو گرفت و برای پرهیز کردن از دردسرهای بیشتر، به قتل رساند و سپس پوست او را با کاه پر کردند تا عبرتی باشد برای همسایگان او. [2] پس از مرگ فضلویه حکومت فارس را به اتابیگ رکن الدّوله خمارتگین دادند که حامی پدر بزرگ مؤلف ما بود، چنانکه پیش از این بیان کردهایم. امّا ابن بلخی این مطلب را میافزاید که در زمان او برخی از افراد قبیله رامانی یافته میشدند که تحت ریاست شخصی به نام ابراهیم بن رزمان به سر میبردند و نیز زیر فرمان کسی به نام مهمت پسر ابو نصر بن ملاک (هلاک) که اسم اصلیاش شیبان بود.
«به گفته ابن بلخی قبیله نژاده اسماعیلی شبانکاره از تبار منوچهر نوه فریدون نامدار، پادشاه باستانی و افسانهای ایران بودند و سران اسماعیلی درگذشته از اسپهبدان یا پادشاهان فرودست و زیردست ساسانیان بودند. پس از چیرگی
______________________________
[1]. در فارسنامه: «و پارس به ضمان فضلویه دادند.» (ص 166)- م.
[2]. نیز نگاه کنید به ابن الاثیر. دهم، 48. این وقایع ظاهرا در سال 464 (1071) رخ داد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 27
تازیان قبیله آنان در چمنزارهای دشت اوردUord اسکان یافت و در آن حوالی ماند تا آمدن سلطان مسعود پسر سلطان محمود غزنوی بدان حدود در سالهای بین 421 و 432 (1030 و 1040). سردار او، تاش فرّاش چون خبر شد که قبیله اسماعیلی بر اصفهان دست یافتهاند، آنان را بیرون راند و باعث شد که به جنوب به سرزمین پیرامون کمه و فاروق کوچ کنند. آل بویه که حق داشتند به حضور آنان در این جا معترض باشند، بدین کار رضا ندادند و اسماعیلیان روانه مغرب شدند و سرانجام پیرامون دارا بجرد اسکان یافتند، در همان جا که در زمان با کالیجار تحت فرمانروایی دو برادر محمّد و نمرد [به فتح نون و را] پسران یحیی بودند. فرزندان این دو برادر البته با هم سر ستیز داشتند که کدام یک باید رئیس قبیله باشد. از محمّد دو پسر بازمانده بود، بیان و سلک [به سکون لام و کاف] و دومی نیز پسری به نام حسویه [به فتح حا] داشت و نمرد پسری موسوم به مما [به فتح میم] که پدر ابراهیم بن مماشد. نخستین رئیس قبیله، محمّد شده بود که برادر ارشد نمرد بود که به قول مؤلف ما، از نظر منصب و مقامی که داشت هر روز «پنج نوبت زد و این معنی آیین ماند میان ایشان تا اکنون که اتابیک چاولی برداشت.» (این شخص در فارس جانشین اتابیگ خمارتگین شده بود). پس از مرگ این محمّد، پسر ارشدش جای او را گرفت امّا عمش نمرد، وی را به قتل رساند و ریاست قبیله را به دست گرفت و در دارابجرد استقرار یافت. از این رو سلک برادر کهتر بیان، از فضلویه یاری خواست که در این هنگام فرمانروای کل فارس بود، به شرحی که پیش از این گذشت.
فضلویه دوباره سلک را به ریاست مستقر ساخت، نمرد را تار و مار کرد (و شاید کشت) و در زمانی که مؤلف ما سرگرم تحریر بود، حسین پسر سلک به جای پدرش شهرهای ایج، فستجان [به ضم فا و فتح تا]، اصطهبانات، دراکان [به فتح دال] با دیگر نقاط دارابجرد را تحت حکومت داشت. امّا چنان که ابن اثیر میافزاید، بین دو پسر عمّ صلح ماندگار نبود. سلک بن محمّد و پس از او پسرش حسویه پیوسته با مما ابن نمرد و پسرش ابراهیم بن مما، در جنگ و ستیز بودند و هنگامی که مؤلف ما به کار تألیف اشتغال داشت حال بدین منوال بود.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 28
«سه قبیله دیگر شبانکاره حایز اهمیّت کمتری بودند. رئیس قبیله کرزوی ابو سعد نامی بود که چند بار از وی در بخش جغرافیایی تألیف، یاد شده است.»
ابو سعد پسر شخصی به نام محمّد بن مما بود که به خدمت فضلویه درآمد و هنگام هرجومرجهایی که در زمان آخرین امیر بویی روی داد، کازرون و نواحی پیرامون آن را تصرّف کرد. وی همه این سرزمین را تا آمدن اتابیگ چاولی به فارس، در اختیار داشت، امّا بسی برنیامد که این آن را از کازرون بیرون راند. ابو سعد قبلا هنگامی که مؤلف ما سرگرم تألیف بود ظاهرا مرده بود و از او پسری باقیمانده بود به نام نخستین حامیاش، فضلویه (ابن ابی سعد) و اکنون به ریاست باقیمانده قبیله کرزوی نایل آمده بود.
«و امّا رئیس قبیله مسعودی مردی بوده، به نام امیرویه [به فتح را و واو] که در زمان فضلویه به قدرت رسیده بود و دژ سهاره [به فتح سین] نزدیک فیروز آباد با برخی از اقطاعات مجاور را تصرّف کرده بود. همین که اتابیگ خمارتگین به فارس آمد، به وی اجازه داد که همه این نقاط را زیر سروری سلجوقیان، متصرّف باشد و سپس امیرویه شهر فیروز آباد را نیز در زیر قدرت خود گرفت. پس از آن مسعودیان قبیلهای قدرتمند شدند و امیرویه، غالب منطقه شاپور خره پیرامون کازرون را علاوه بر اراضی فیروز آباد به چنگ آورد. با این همه به قدرت رسیدن ابو سعد رئیس قبیله کرزوی باعث تباهی امیرویه و قوم او شد. نبرد درگرفت و ابو سعد شهر کازرون را که در دست امیرویه بود با حملهای شدید تسخیر کرد و بیدرنگ این امیر را اسیر کرد و به هلاکت رساند. امیرویه پسری از خود به جای گذارد به نام ویشتاسف و پس از آن که ابو سعد خود بدرود زندگی گفت و هنگامی که اتابیگ چاولی فارس را مطیع و منقاد خود کرد، و یشتاسف را که از سوی مادر با حسویه از قبیله اسماعیلی نسبت داشت، در امارت فیروز آباد تثبیت کرد و وی تا هنگام مرگ بر آن جا فرمان میراند. هنگامی که مؤلف ما کتاب خود را مینوشت، ریاست قبیله مسعودی با شخصی بود به نام سیاه میل از اعقاب و یشتاسف. در بخش جغرافیایی کتاب نوشته شده است که وی دژ بوشکانات را در تصرّف خود داشت و از این خاندان دو پسر
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 29
از مردی به نام ابو الهبح (؟) [به فتح ها و با] بود که در زمان مؤلف ما هنوز جاه و مقامی داشتند. آخرین قبیله شبانکاره که باید به ذکر آن پرداخت قبیله شکانی [به فتح شین] بود که در نواحی کوهستانی یا ساحل دریا یا قشلاق میزیست. [1] شکانیها بیشتر دزد راهزن بودند، البته به قول ابن بلخی امّا در دوران متأخر به وی، اتابیگ چاولی آنان را به قید نظم و انتظام مقیّد کرده بود. «سپس مؤلف ما از قبیلههای کرد سخن میگوید که در فارس به پنج رم [به فتح را] (طایفه) به نام جیلویه [بر وزن شیرویه] یا جیلویه [بر وزن سیبویه] تقسیم میشدند: رم الذیوان، [2] لو الجان [به فتح لام]، کاریان و بازنجان [به کسرزا] (بازیجان). و او میگوید که این پنج طایفه در آغاز یکصد هزار جومس [به فتح جیم و میم] (هومس)، روستا یا خانوار انتقال کرده بودند. بنا به نوشته ابن بلخی در دوران ساسانیان سپاهیان کرد شاهنشاه، گل سرسبد سپاهیان ایران بودند. از این رو در زمان غلبه مسلمانان از همه جنگجویان کرد جز تنها یک مرد بقیه در نبردهای پرشماری که با عربها درگرفت، به خاک هلاک افتادند. آن کسی که زنده مانده بود، نامش علک [3] [به فتح اول و دوّم] سپس مسلمان شد و تنی چند از اعقابش هنگامی که مؤلف ما سرگرم تألیف بود هنوز زنده بودند. وی این مطلب را بر گفتههای خود میافزاید که کردهایی که در روزگار وی در فارس اسکان یافته بودند، آنان را عضد الدّوله
______________________________
[1]. در فارسنامه همین قدر نوشته است: «و مقام در قهستان گرمسیر دارند.» (ص 167)- م.
[2]. در نسخه خطی موزه بریتانیا کلمه را به طور واضح و مشکول رم یا رّم [به تشدید میم] نوشتهاند. احتمالا امّا هرگز نباید گفت قطعا، نسخه خطی گهگاه کلمه را بازاء یعنی زم [به تشدید میم] مینویسد. نگاه کنید به دو خویه:
250 .p ,vI ,AGB ot yrassolG ni ejeoGeD
جومه [به فتح جیم و میم] یا حومه (این کلمه اکنون تلفظ میشود حومه [بر وزن غوره] یعنی «روستا»، نیز «بزرگترین شهر یک ناحیه»، امّا در این جا باید به معنی «خانوار» باشد. فهرست فوق مربوط به رمها را ابن بلخی لفظ به لفظ از اصطخری نقل کرده (ص 98 و 99). در مورد رم الدیوانRammodh -Dhiwan آن را در نسخه خطی، میتوان الزّبوانaz -zabwan خواند. یاقوت الزّیزان و مقدسی الزیراز آوردهاند. در مورد دیگر نسخه بدلها، نگاه کنید به حواشی اصطخری، ص 98، 99.
[3]. گمان میکنم که در نسخه خطی موزه بریتانیا این عبارت آمده باشد: «نام او علک بور.» آقای لسترنج چنین خوانده است «علک بود.».
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 30
بویی، از حوالی اصفهان بدانجا آورده بود.
ابن بلخی این بهره از کتاب خود را (اوراق 88 ب- 89 ب [1]) با این بحث کوتاه به پایان میآورد که بر ایرانیان که مردمی سرکش و لجوجاند به قهر یا به مهر میتوان به بهترین نحو حکومت کرد. [2] در مورد شبانکاره، بخصوص به اظهار این نظر میپردازد که اگر به زور دستار یکی از این افراد عشایر گردنکش را از سرش بردارید و دوباره بر سرش گذارید، هر آینه به شما احترام خواهد گذارد بسیار بیش از آن چه بخواهید نخست از روی جوانمردی دستار تازه خود را به وی هدیه کنید که در این حال براستی شما را خوار میشمرد.
«ابن بلخی بیدرنگ پس از یادداشت بسیار مختصری درباره چیرگی مسلمانان بر ایران، شرحی کوتاه درباره خانواده قاضی القضات فارس میآورد.
(ورقهای 62 الف- 63 ب [3])، ذکر خلاصهای از این فترات خالی از فایده نیست، پیش از ورود به بخش جغرافیایی تألیف، اشارتی به خاندان قاضی شیراز به عمل آمده است.
چنان که از سراسر کتاب او آشکارا برمیآید مؤلف ما سنی «درست دین [4]» بود.
که از تمایلات شیعی آل بویه، تنفّر آمیخته به بیم داشت و پیوسته در کمین بود که قضات شیراز با آیین خلاف معتقدات عمومی و بدعتهای آنان که مورد بیزاری
______________________________
[1]. ظاهرا غلط چاپی است. بخوانید: 83 ب- 84 الف- م
[2]. مؤلف به غلط به جای ترجمه سپاهیان پارس، ایرانیانpersians آورده است: متن فارسنامه چنین است: و سپاهیان پارس چون شبانکاره و غیر ایشان مردمانیاند زبونگیر [یعنی عاجزکش] چون امیری یا والی که به پارس رود با سیاست و هیبت باشد همگان از وی بشکوهند و زبون و مطیع او گردند و چون با سیاست و هیبت دادگسترد و دهنده باشد، یکبارگی دست ببرد.» (ص 169- م).
[3]. ص 117- 119 آتی.
[4]. ارتودوکسorthodox را به «درست دین» ترجمه کردهام که آن را به «درست آیین» و «راست باور» و «تقلیدی» نیز ترجمه کردهاند، به معنی دین یا آیین تثبیت شده و استقرار یافته یا مذهب مورد اعتقاد عامّه (با ارتودوکس شرقی از مذهب مسیحیّت اشتباه نشود). نگاه کنید به اسلام بررسی تاریخی نوشته همیلتون گیب ترجمه منوچهر امیری، تهران 1367، ص 22 (حاشیه مترجم).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 31
مؤلف بود، بستیزند. این قضات از خاندانی بودند که به خطّ مستقیم نسب می رساندند به ابو برده [به ضمّ با و فتح دال] از افراد قبیله عرب فزاره [به فتح فا [1]] و در عصر خلافت رضی یعنی بین 322 و 329 (934- 940) نوه نوه این ابو برده، به نام ابو محمّد عبد اللّه که قاضی بغداد بود، به درجه قاضی القضات فارس ارتقاء یافت و بعدها حوزه قضاوت وی تا حدود ایالات کرمان و عمان، و به شهر تیز در مکران امتداد یافت. ابن بلخی این مطلب را نیز میآورد که قاضی ابو محمّد که هیجده اثر [2] درباره فقه پدید آورده بود، «نظام دین و سنّت، نگاه داشته و قاعدهییی نهاد سخت نیکو، کار شرع را». عضد الدّوله پادشاه بویی آن روزگار با وجود تمایلات شدیدی که به آیین شیعه داشت، قاضی را با اکرام و اعتماد شخص خود محترم داشته بود، زیرا وی را به محک آزمایش درآورده و فسادناپذیر یافته بود. این ابو محمّد پنج پسر بر جای نهاده بود: کهترین همه ابو نصر بعدها در منصب قضا جانشین او شد، پسران دیگر او ابو ذّر و ابو زهیر که به عنوان دهقانان یا نجیب زادگان ایالت در کرمان ساکن شدند، ابو طاهر که با سمت نایب پدرش در قضای کرمان کار میکرد و به درگاه عالی (محتملا بغداد) برای مشورت در امور آن ایالت احضار میشد [3] و بازپسین همه، ابو الحسن که پس از شرکت با برادر کهترش ابو نصر در قضای فارس، به نزد سلطان محمود گسیل شد، بین سالهای 388 و 421 (998 و 1030)، و این، آن را قاضی غزنه گرداند و اعقاب او هنوز در زمان تألیف فارسنامه ابن بلخی، عهدهدار منصب قضا بودند. ابو نصر، کهترین پسر از پنج پسر قاضی ابو محمّد، چنان که پیشتر گذشت پس از پدر قاضی فارس شد. وی مردی بود سخت دانشور و در سراسر ایالت، نفوذ فراوان داشت و پس از ازدواج با یگانه
______________________________
[1]. او معمولا معروف است به ابو برده پسر ابو موسی الاشعری و او قاضی کوفه بود که در 103 (721) مرد. پدر او از اصحاب معروف پیامبر (ص) بود و حاکم بصره شده بود.
[2]. نیکلسون اشتباه خوانده است. در متن فارسنامه (ص 117) چنین آمده است: «و هشتاد پاره تألیف دارد در علم دین».
[3]. «و این قاضی محمّد بود که به رسولی کرمان به درگاه اعلی اعلاه اللّه آمده بود» نه ابو طاهر چنان که نیکلسون نوشته است. نگاه کنید به فارسنامه، ص 118- م.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 32
دختر رئیس خاندان مرداسی از بزرگان محلّی [1] قدرت وی افزایش گرفت. پسرش عبد اللّه نام داشت پس از آن که پدر به موقع خود به مقام «قاضی پارس» نایل آمد، پسر نیز به موجب حقّ مادری به مقام موروثی یعنی بزرگترین اعیان فارس رسید.
ابن بلخی این مطلب را میافزاید که چنین قدرت قضایی و ایلی بعدها به پسر و نوهاش انتقال یافت که مؤلف ما نامی از آنان نمیبرد امّا آن نوه، هنگامی که مؤلف ما به تألیف اشتغال داشت در قید حیات بود. قاضی عبد اللّه در دوران حکمرانی با کالیجار یا با کالنجار شاهزاده بویی کار و بارش رونق یافت و او پیوسته بیهوده میکوشید تا با تمایلات بدعت آمیز شاهزاده به تشیّع دلیرانه مبارزه کند و از این گذشته به حکم احترام فراوانی که داشت، یکی از برادران قاضی عبد اللّه، از روی وسواس وجدان، پیوسته از قبول منصب قضا در اصفهان تن میزد. امّا چنان که مؤلف ما مینویسد، «به عهد با کالیجار مذهب سبعیان ظاهر شده بود»، و به رغم قاضی عبد الله، شاهزاده بویی چنین مینمود که اکنون توجه بسیار به موعظه مبلّغی شیعی [2] به نام ابو نصر بن عمران مبذول میدارد که مردم رفته رفته به وی به دیده پیغمبر مینگریستند. آتش شور و شوق پارسایانه قاضی، هنگامی زبانه کشید که نفوذ مصیبت بار مبلّغ، اندک اندک به با کالیجار رسوخ مییافت. از این رو قاضی با زیرکی درخواست کرد که به طور خصوصی بار یابد و به متقاعد کردن شاهزاده بویی توفیق یافت که آن مرد مبلّغ که به نقض وفاداری سپاهیان کامیاب شده بود، اکنون آنان را به شورش بر ضدّ حکومت اغوا میکند.
پس با کالیجار بیآنکه در تحقیق از چگونگی امر درنگی روا دارد، یکصد تن از نگهبانان سوار ایرانی خود و یکصد تن از غلامان ترک خویش را فرمان داد تا تحت امر مردی معتمد که قاضی عبد اللّه تعیین کرده بود، حرکت کنند. این سر کرده، کارها را بزودی و زیرکی روبراه کرد مبلّغ را گرفتند و بر اسب نشاندند روزها
______________________________
[1]. «مرداسیان که رئیسان بودند.» (فارسنامه، ص 118- م).
[2]. «سری بود از داعیان سبعیان». (فارسنامه، ص 119- م.).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 33
بیآنکه مجال آسایش و تأخیر روا دارند به پیش راندند تا سرانجام وی را در آن سوی فرات رها کردند و فرمانی پراکندند که اگر آن مرد آهنگ بازگشت از رود به سوی شرق داشته باشد، کشتنش امری مشروع خواهد بود.
«مؤلف با یاد آوردن این حکایت، خبر خود را درباره قاضی القضاة به پایان میرساند و سپس به توصیف ایالت فارس آغاز میکند (ورقهای 63 ب- 86 ب) [1] که ترجمه آن در صفحات آتی خواهد آمد. برای آگاهی از توصیف کلّی ایالت و شهرهای آن ممکن است خواننده را ارجاع دهم به فصل فارس [2] در سرزمینهای خلافت شرقی [3]. ارجاعات به جغرافی دانان قدیم عربی مربوط است به متنهای چاپ شده در مجلّدات)BGA .) Bibliotheca Geographorum Arabicorum [سلسله کتابهای جغرافیایی عربی] تألیف دو خویهDoGoeje . برای آگاهی از اوضاع و احوال جاری استان فارس مراجعه کردهام به فارسنامه ناصری (از مؤلفات معاصر) (به این کتاب با رمزFNN [- ف. ن. ن] ارجاع شده است).
این کتاب که مؤلف آن حاجی میرزا حسن طبیب شیرازی (چاپ سنگی، تهران 1313 ه، 1895 م.) است [4] نقشه بزرگی به فارسی دارد به مقیاس تقریبا ده میل [- 16 کیلومتر] در هر اینچ [هر اینچ برابر با 54/ 2 سانتیمتر] و موقع جغرافیایی هر رود و نهری را که در سراسر ایالت جاری است، به دست میدهد. این کتاب باعث شده است که من هویّت بسیاری از نامها را که به طور ناقص در نسخه خطی آمده است، تعیین کنم و به تحقیق درباره نامهای مکانهایی بپردازم که در این هشت قرن که از زمان ابن بلخی میگذرد، ناپدید شده و اثری از خود بر جای
______________________________
[1]. ص 119- 164 آتی.
[2] این بخش به عنوان ضمیمه، بر همین کتاب افزوده شده است.
[3]. این کتاب با همین نام به فارسی ترجمه شده و عنوان انگلیسی آن چنین است:
.etahpilac nretsaE eht fo sdnaL ehT
[4]. فارسنامه ناصری را دوست دانشمند دکتر منصور رستگار فسایی استاد دانشگاه شیراز تصحیح و تکمیل و در سال 1367 به چاپ رسانده است (امیر کبیر، تهران،)- م.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 34
ننهادهاند [1] و میتوان چنین اظهار نظر کرد که در بسیاری از موارد، نام شهری یا روستایی قدیمی که ناپدید گشته، در ناحیتی معاصر و گاه بالعکس حفظ شده است».
در اینجا آقای لسترنج خلاصه قسمت خاص فارسنامه یعنی بخش مربوط به فارس را به پایان میآورد که بیهیچ تردید قسمت اصلی و گرانقدر تصنیف را تشکیل میدهد. و امّا درباره بقیه کتاب، وی در 1912/ 1330 ق نوشت که «آن فقط تحریری است فارسی از حمزه اصفهانی [مؤلف کتاب سنی ملوک الارض و الانبیا- م.] و ظاهرا مطلب تازهای ندارد» امّا من یقین دارم که اگر وی نیّت خود را در ویرایش متن، جامه عمل پوشانده بود، چنین قضاوتی را که کرده است، تغییر میداد. نخست باید بدین نکته توجّه کنیم که شرحی که ابن بلخی از شاهان قبل از اسلام میآورد (ص 8- 112 آتی) قدیمیترین تاریخ منثور مستقلّ فارسی درباره سلسلههایی است که تا کنون به دست ما رسیده است و در حدود پانزده سال پیش از مجمل التّواریخ نوشته شده که تاریخ تألیف آن 520 هجری (1126 م.)، در زمان سلطنت سنجر است [2]. دو دیگر اینکه اگر چه ممکن است مؤلف ما را خلاصه نویس خواند، وی مواد خود را از هیچ کتاب واحدی برنگرفته است. برعکس، محتمل می نماید که وی با بسیاری از کتابهای تاریخی فارسی و عربی آشنا بوده است. سه دیگر آنکه اگر چه وی مدّعی نیست که نویسندهای نقّادست، پارهای از عوامل نقد و انتقاد در کتابش دیده میشود:
وی، بین روایتهای متضاد فرق میگذارد و گه گاه نظر خود را درباره اینکه کدام یک موثّقتر است، اظهار میدارد. این واقعیتها به تألیف او اهمیت خاصی میدهد
______________________________
[1]. این نقشه که دسترسی بدان بسیار دشوار است از آقای ا. جی. الیسA .G .Ellis به عاریت گرفته بودم که نیز بدین سبب به وی مدیونم که نخستین بار توجّه مرا به فارسنامه ناصری جلب کرد.
[2]. این نقشه که دسترسی بدان بسیار دشوار است از آقای ا. جی. الیسA .G .Ellis به عاریت گرفته بودم که نیز بدین سبب به وی مدیونم که نخستین بار توجّه مرا به فارسنامه ناصری جلب کرد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 35
که کسانی دقیقا به ارزش آنها واقفند که درباره مراجع عربی و فارسی تاریخ عصر مورد بحث ما تبحّری بسزا دارند. علاوه بر حمزه اصفهانی که غالبا با وی درباره ترتیب تاریخی وقایع، اختلاف دارد، ابن بلخی (ص 8، س 14) یکی از منابع اطلاعاتی خود را کتاب مذیّل تاریخ محمّد بن جریر الطبری یاد میکند، یعنی شاید خلاصهای از سالنما یا سالشمار وقایعی که خود طبری ترتیب داده بود و در لیدن انتشار یافته است. [1] [2] وی ترتیب سنتی دودمانهای شاهان را تحت چهار سلسله رعایت میکند:
پیشدادیان، کیانیان، اشکانیان و ساسانیان و درباره آنان در دو بخش به بحث میپردازد. بخش نخست بیشتر اختصاص دارد به ذکر ترتیب و تاریخ وقایع و شجره نسب و در بخش دوّم به تفصیل بیشتر، رویدادهای افسانهای یا تاریخی دوران پادشاهی ایشان یاد شده است. [3] بخش نخست بیشتر مدیون حمزه اصفهانی و نیز طبری است و بخش دوّم تا حدّ بسیار زیادی مستقیم یا غیر مستقیم وابسته به طبری [4] و اندک مایهای از آن مأخوذ از حمزه است. مقابله مأخذ نشان میدهد که ابن بلخی علاوه بر این مصادر از دیگر منابع نیز بهره جسته است و گهگاه به ضبط
______________________________
[1]. نگاه کنید به ژول موهل، منتخبی از مجمل التواریخ درباره تاریخ ایران در مجله آسیایی [با این مشخصات]:
497 .pp ,IIXlov ,llof 32 ,llof 258 ,llof 136 .pp ,I x .lov ,eires emeisiort) 1841 (euqitaisA lanruoJ ni esreP al ed eriotsih ,la sfitaler hkiraweT -la lemjdoM ud stiartxE ,lhoM .J
.of 113 .pp ,vixlov .) 1842 (dibi dna ,llof
[2]. نگاه کنید به دو خویه به ترجمه طبری او، ص 14 [مقدمه]. گاهی ابن بلخی مانند آنچه درباره کیخسرو آورده تاریخ طبری را لفظ به لفظ ترجمه میکند. با این همه ممکن است به جای کلمه مذیّل [به فتح یاء و کسر لام] بخوانیم مذیل [به کسر یاء و لام] که در این صورت عنوان مذکور در فوق ممکن است راجع باشد به مذیّل [به کسر یاء] یعنی کتابی که شاگرد طبری ابو محمد فرغانی ترتیب داده است (مقایسه کنید با دوخویه، همانجا، ص 20 [مقدمه]).
[3]. بخش دوّم تنها شامل سه سلسله است پیشدادیان و کیانیان و ساسانیان امّا شرحی نیز درباره اسکندر و اشک بن دارا آمده است.
[4]. در نتیجه فارسنامه ممکن است در تنقیح تاریخ طبری به کار آید: مواردی که قابل استفاده باشد در یادداشتهای انتقادی و در فهرست تصحیحات و اضافات [چاپ حاضر] آمده است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 36
اطّلاعاتی پرداخته است که آنها را نمیتوان در کتابهایی که سراغ داریم یافت.
در مثل، در فهرست پیشدادیان او از شهریرامانshahriraman نوه نوذر یاد شده است (ص 13) بر اساس کدام مرجع؟ من تا کنون نتوانستهام معلوم کنم. ظاهرا این نام در هیچ جای دیگر نیامده است. در ص 25 تنها وی از جمله مورخان مسلمان است که از زناشویی بوراندخت [1] با شهربراز و به قتل رساندن آن مرد یاد میکند و این مطلب مورد تأیید مراجع ارمنی واقع شده است (نولد که، ساسانیان.، ص 390 [2] حاشیه 2). شرحی که درباره جمشید آورده چنان شباهت نزدیکی به روایت فردوسی (شاهنامه، چاپ ماکان، ص 18- 21) دارد که میتوان هر دو را به منبعی مشترک بازگرداند، زیرا محتمل نیست که روایت فردوسی را رونویس کرده باشد، و در فارسنامه میخوانیم که جمشید را ضحّاک فرو گرفت و فرمود با ارّه به دو نیم کردند و «در دریاء صین انداخت [3]» و تفصیل این مطلب در شاهنامه آمده است (ص 26، س 10)، اما نه در حمزه یا طبری. در صفحه 43 پس از ذکر فقرهای در باب اینکه چگونه همه رعیتهای شاه حتی والاجاهترین بزرگان، بندگان او شمرده میشدند مؤلف ما به ذکر آزاد نامهای میپردازد که رستم از کیکاووس گرفت و این به آن پادشاهی سیستان و زابلستان داد با نشان پادشاهی [4] (مقایسه کنید با خلاصه روایت در تاریخ طبری، ج 1، ص 604، س 3- 5). آمدیم بر سر ساسانیان که در آنجا گفتارهای کامل و جالب نظر درباره شاپور ذو الاکتاف می توان یافت (ص 66- 73) و بهرام گور (ص 74- 82) که سرگذشت رومانتیک او در لشکرکشی بر ضدّ خاقان ترک تا حدی به تفصیل شرح داده شده.
______________________________
[1]. به غلط پوراندخت [باپ فارسی] نوشته شده است (مقایسه کنید با ساسانیان نولدکه، ص 390، حاشیه 2).
[2].Noldeke ,sasaniden .p .093 .
[3]. در متن انگلیسی با حروف ایتالیک چنین آمده است:in the neighbourhood of the sea of china (در حوالی دریای چین)- م.
[4]. در متن فارسنامه «کلاهی زر بفت به عوض تاج» (ص 43)- م.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 37
است و قباد بن فیروز (ص 84- 88) انوشیروان (ص 88- 89) و خسرو اپرویز (99- 108).
بسیاری از این مطلبها با آنچه در تاریخ طبری آمده، سازگار است امّا مقدار چشمگیری از مواد جدید نیز وجود دارد، در مثل درباره مزدک (ص 86- 91) و اصلاحات اداری که انوشیروان انجام داد، از جمله انتصاب دو تن از وزیران به قصد مهار کردن قدرت خطرناکی که تا آن زمان در دست وزیرش بوذر جمهر تمرکز یافته بود. ابن بلخی ده تن از آخرین پادشاهان ساسانی را به ترتیب ذیل قرار میدهد:
1. شیرویه 2. اردشیر بن شیرویه 3. شهربراز (فرّخان) 4. کسری خرهان بن ارسلان 5. کسری (ابن) قباد بن هرمز 6. بور اندخت بنت کسری (اپرویز) 7. فیروز جشنسپده [1] 8. آزرمیدخت بنت اپرویز 9. فرخّزاد خسرو ابن اپرویز 10. یزدجرد بن شهریار. طبری نامهای چهارم و پنجم را حذف کرده و گرنه همان ترتیب ابن بلخی در تاریخ او رعایت شده است. درباره کسری بن قباد بن هرمز (که در حمزه نیز مذکور است) نگاه کنید به ساسانیان [نولد که]Sasaniden .p .093 notel ، سلف وی کسری خرهان [2] بن ارسلان [3] ظاهرا شناخته نیست مگر از کتاب ابن بلخی. باید توجه داشت که نشانه دیگری که حاکی از کیفیت [عالی] اثر مؤلف ماست، علاوه بر حقیقت مربوط به ازدواج بوراندخت با شهربراز (که پیش از این به تفسیر آن پرداختهام) وی نامهای هفت تن از نیاکان فیروز جشنسپده را حفظ کرده و نسبش را به شاپور پسر یزدجرد اثیم [- یزدگرد اوّل مشهور به بزهکار- م.] رسانده است و حال آنکه هیچ مرجع دیگر بیش از نام سه تن را ضبط نکرده است. [4]
______________________________
[1].Jushnaspdah
[2]. خرهان صورت دیگری است از فرّخان (Sasaniden ,p .292 ,note 2) در نسخه خطّی موزه بریتانیا: خرهار، جرهار و خرماز آمده است. سلسله نسب کامل او در ص 24- 25 مذکور است.
[3]. ارسلان البته نامی است ترکی و در اینجا پذیرفتنی نیست.
[4]. فارسنامه، نسب نامه ذیل را به دست میدهد (ص 25، س 12)، فیروز جشنسده (که باید بعد از سین، پ را افزود)، پسر بهرام، پسر منوزا خسرو، پسر آدرنرسی، پسر بهرام، پسر اردشیر، پسر شاپور، پسر یزدجرد اثیم. و این
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 38
خلاصه اگر من جرأت اظهار عقیده داشته باشم باید بگویم تاریخ شاهان ایران که ابن بلخی در این بخش از کتاب خود در برابر نظر ما قرار میدهد، از روی بهترین مآخذ تدوین شده است که چیزی به دانش ما میافزاید و سزاوار آن است که به شیوهای آسان و عالی نگاشته آید. نسخه خطّی فارسنامه را آقای لسترنج به شرح ذیل توصیف میکند: «تنها دو نسخه خطّی اثر ظاهرا در اروپا وجود دارد. یکی نسخه بسیار کهن موزه بریتانیا (به نشانه 3895.or ) که ظاهرا بیتاریخ است [1]، اما با توجه به خط و املای کهنه آن میتوان قضاوت کرد که از قرن چهاردهم میلادی و هشتم هجری) متأخّر نباشد. دیگری نسخهای است که آشکارا از نسخه خطی موزه بریتانیا استنساخ شده و متعلق است به کتابخانه ملی پاریسBibliothequeN ationale از مجموعه شفرSchefer بدان جا راه یافته است (
Blochet, cat, Mss. persans, i, p. 903 No. 305, and supplement, 2501
) نسخه پاریس براستی چندان به درد نمیخورد، جز اینکه نشان دهد چگونه یک ایرانی امروزی نسخه قدیمیتر را خوانده است و گهگاه کلمهای را نشان دهد که به طور کلی یا جزئی محو شده است. در کجا و کی؟ هنگام انجام گرفتن عمل تعمیر و مرمت نسخه خطّی موزه بریتانیا هنگامی که چند سال قبل به صورت اوراق پراکنده برای صحافی به منظور مراجعه و قرائت خوانندگان به ملکیّت موزه درآمد، در پارهای از موارد مهمّ که خلأیی روی داده است، توانستهام جاهای خالی را با مراجعه به جغرافیای حافظ ابرو، منشی تیمور پر کنم. از کتاب اخیر «دیوان هند» (ایندیا آفیس)
______________________________
نکته را میافزاید که مادرش خمرا بخت [به فتح خا و ضم بأ] دختر یزدانداد، دختر (پسر) انوشروان بود، مقایسه کنید با بیرونی، آثار الباقیه، ص 112، س 16 و طبری، ج 1، ص 1066، س 8.
[1]. کمرنگ نوشته شده و بر اثر تعمیر زشت و بدریخت از کار درآمده است. در ورق 90 ب [که حاوی کیفیت تحریر و تاریخ کتاب است] تاریخی مذکور است که میتوان آن را چنین خواند: «به پایان رسید نگارش کتاب در سال 671 (1271 م.) [نسخه چاپی فارسنامه در ص 172 ورق 85 ب نسخه خطی پایان میگیرد که در حاشیه آن چنین آوردهاند: آنچه پس از این نسخهB (خطی بریتانیا) آمده ناخواناست و سپس تاریخ نسخه خطی پاریس را نقل کردهاند «تمت الکتاب ... فی شهر ذیقعده سنه» و روی کلمه، رقم 1272 را چاپ کردهاند- م.].
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 39
و موزه بریتانیا (با نشانهor . 7751) هر دو نسخههای خوبی دارند و حافظ ابرو، بیشترینه فارسنامه را در کتاب خود، مؤلف به سال 820 (1417) نقل کرده است. به علاوه، البته نسخه خطی نزهة القلوب اغلب برای تصحیح مورد استفاده بوده است. بیشترینه نسخه خطی موزه بریتانیا در دو ستون [1] نوشته شده است، روشی پیچیده که باعث شده است در نسخه جدید (پاریس) گفتارها به علت سهل انگاری کاتب، در اغلب موارد بیرعایت نظم و ترتیب استنساخ گردد و از این رو بسیاری از شهرهای مذکور در زیر عنوانهای جداگانه، به ناحیهها یا «کوره» های غلط نسبت داده شده است. با این همه در مقالات بلندتر، کاتب نسخه خطّی موزه بریتانیا مطالب را در سراسر صفحه (یعنی در یک ستون) نوشته است و با مراجعه به حاشیه ذیل [2] نظم و ترتیب این نسخه به خوبی دانسته میشود. متن فارسی از مجموعه نسخههای خطی موزه بریتانیا است. نسخهای تا اندازهای کهنه و از حیث املاء شکلهای «کی» را به جای که و «آنک» و «چنانک» را به جای املاهای جدید آنکه و چنانکه حفظ کرده است. از این گذشته به تعداد اندکی از کلماتی بر می خوریم که بیشتر آنها اصطلاحات فنی مربوط به ارزیابی مالیات است که غالبا در فرهنگها نیامده، امّا استنباط معنی کلی آنها از روی قرینه کاری دشوار نیست.
بنا بر این چاپ حاضر مبتنی است بر نسخه خطی موزه بریتانیا، به نشانهor . 3895. (که در اینجا با رمزB بدان ارجاع شده است) و من تمام این نسخه را با نسخه خطی پاریس (که با رمزp بدان ارجاع شده است) با استفاده از عکسهایی که برای آقای لسترنج تهیه شده بود، مقابله کردهام او خود قبلا سی ورق آخر (62- 90) را استنساخ و مقابله و برای چاپ آماده کرده بود و این همان نسختی است که وی به من تحویل داد به اضافه رونوشتی از ورقهای 1- 61 که به درخواست او، دکتر احمد
______________________________
[1]. این و ملاحظات آتی راجع به بخش جغرافیایی تألیف است. بقیه به استثنای چند ورق در سراسر صفحه به طرز عادی نوشته شده است.
[2]. اگر رمزR (راست) وL (چپ) را به ترتیب به معنی ستونهای دست راست و دست چپ بگیریم، حروفa (الف) وb (ب) که نمودار کلماتrecto (صفحه دست راست کتاب) وverso (صفحه دست چپ کتاب) است ناحیه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 40
خان تهیه کرده بود. سپس ورقهای 62- 90 را عملا آقای لسترنج ویرایش کرده و من فقط مسئول بقیه مطالبم. به عبارت دیگر وی به بخش جغرافیایی پرداخته که خود در این باره از مراجع بزرگ علمی است و نیز به تاریخ محلّی و آنچه برای من باقی گذاشته تاریخ عمومی و البته آزادی عمل در تمام مسائل متنی. در اینجا مشکلات عمده ناشی از تصحیف بسیاری نامهاست که در تاریخ افسانهای ایران روی میدهد شاید بیشتر آنها را مؤلف به غلط نوشته باشد و لازم نیست که گناه را تنها به گردن نسخه برداران بیفکنیم. در مواردی معدود میتوان به حدس صورت صحیح این نامها را باز یافت امّا آنها خارج از حوزه تحقیق من است و بنا بر قاعدهیی این کار را خواه در مورد متن، خواه در مورد حواشی نیازمودهام. در مورد دورهای متأخر، تحقیقات نولد که در کتاب تاریخ ایران و عرب در دوران ساسانیان
Geschichte der perser und Araber zur Zeit der Sasaniden
(که به عنوان ساسانیانSasaniden ارجاع دادهام) مرا یاری داد تا شماری از اغلاط را تصحیح کنم و به کمک طبری و حمزه میتوان کما بیش به هموار کردن راه تحقیق امیدوار شد، هر چند پارهای نقاط همیشه باید تاریک باقی ماند، در متنی مانند متن حاضر که در واقع متّکی به نسخه واحد موزه بریتانیا مکتوب در ششصد سال قبل است، من اشکال و صورتهای املایی را که ویژگی
______________________________
اصطخر [در متن کوره اصطخر] باستونR (راست) وa 65 (65 الف) شروع میشود و به دنبال آن میآید ستونهایR (راست) ورقهایb 65,a 66 (65 ب، 66 الف) وb (ب). بعد برمیگردیم به ستونL (چپ) ورقa 65 (65 الف) و به دنبال آن ورقهای 65bL ، 66aR (65 ب چپ، 66 الف راست),bL (ب چپ). سپس در ورق آتی 66b (66 ب) تمام صفحه نسخه خطی مربوط است به شهر اصطخر، ورقهایa 67 (67 الف) وb (ب) و راسa 68 (68 الف) همه در یک ستون نوشته شده است. پس از این دوبارهa 68 (68 الف) زیرین برمیگردد و به ستونهای مضاعف، گفتار بعدی آغاز میشود باRa 68 (68 الف در ستون دست راست) و به دنبال آنRb 68 (68 ب ستون دست راست) سپس برمیگردیم بهLa 68 (68 الف ستون دست چپ)La 68 (68 ب ستون دست چپ) که آخرین شهر ناحیه را شرح میدهد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 41
است، من اشکال و صورتهای املایی را که ویژگی نسخهB است و فهرستی از آن، پس از این بیاید حفظ کردهام. با این همه متن چاپی با نسخه خطی اصلی این فرق را دارد که در اولی چ به جای ج و گ به جای ک به کار رفته است زیرا من با استاد براون موافق بودم که به من توصیه کرد تا روش جدید املا را رعایت کنم که برای خواننده مناسبتر است، در حالی که البته کتابت معیوب تلفّظ بسیاری از اعلام جغرافیایی و تاریخی را نیز مبهم و مشکوک نموده است.
آر- ا. نیکلسون
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 43
مقدمه ابن بلخی
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم و به نستعین [1f ] سپاس و آفرین مر خدای را، که بدایع صنع او را غایت نیست و هستی او را بدایت و نهایت نیست، آفریننده زمین و زمان [1] و صانع کون و مکان و برگزیننده آدمیان بر انواع حیوان بدانچ [2] ایشان را ارزانی داشت از فضیلت نطق و بیان، تا به چشم خرد، در آفریدهها نگرد و بر هستی آفریدگار گواهی دهد، رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا، سُبْحانَکَ، فَقِنا عَذابَ النَّارِ [3].
و درود خدای باد بر محمّد عربی و رسول قرشی که خاتم انبیا و بهترین اصفیا و راه نمای خلق، به طریق هدی و شفاعت خواه امّت به روز جزا است [4] و برگزیدگان آل و اصحاب او. [5]
______________________________
[1]. فعل ربطی این جمله و دو جمله بعد به قرینه معنوی، حذف شده است و در اصل چنین بوده است که: «آفریننده زمین و زمان است و صانع کون و مکان است و برگزیننده آدمیان است ...».
[2]. مقصود آن است که ارزانی داشتن فضیلت نطق و بیان به آدمی، سبب شده تا انسان چشم خرد بر آفریدهها بگشاید و بدان وسیله آفریدگار را بشناسد.
[3]. قرآن مجید. آیه 191- آل عمران: پروردگارا این دستگاه با عظمت را بیهوده نیافریدهای، پاک و منزّهی، ما را به لطف خویش از عذاب آتش دوزخ، نگاه دار.
[4]. فعلهای ربطی به قرینه لفظی، حذف شدهاند: «که خاتم انبیاست و بهترین اصفیاست و راهنمای خلق به طریق هدی است و شفاعت خواه امّت به روز جزاست.».
[5]. درود خدای باد بر برگزیدگان: آل و اصحاب او.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 44
ذکر ستایش خداوند عالم، سلطان معظّم غیاث الدّنیا [1] و الدّین، اعزّ اللّه انصاره
و چون ایزد ، شخصی شریف را از جمله بندگان خویش اختیار کند، زمام ملک و پادشاهی در قبضه او نهد و جهانداری و جهانبانی او را دهد، بزرگترین عنایتی کی در حقّ آن پادشاه بر خصوص [2] و درباره عالمیان بر عموم [3]، فرماید، آن باشد کی همّت آن پادشاه روزگار را، به علم و عدل مایل دارد، از آنچ، همه هنرها در ضمن این هر دو فضیلت است و چون هنرهاء پادشاه بدین هر دو فضیلت، آراسته باشد، آن، جزئی بود از اجزاء نبوّت که حق تعالی او را به
______________________________
[1]. مقصود، غیاث الدین محمد بن ملکشاه بن الب ارسلان است که در شعبان 474 ه. ق متولد شد و با برادرش سنجر به بغداد رفت و المستظهر بالله، او را خلعت بخشید که عبارت بود از خلعتهای هفتگانه که به سلاطین دهند و طوق و تاج و سوارین بپوشانید و خلیفه به دست خود او را لوا بست و دو شمشیر، بر وی حمایل ساخت و او را پنج اسب، با زین ببخشید و در جامع بغداد خطبه سلطنت به نام او خواندند و این واقعه در سال 495 ه. ق اتفاق افتاد. او برازندهترین پادشاه سلجوقی بود که آثاری پسندیده و روشی نیکو و معدلتی شامل داشت و در روز پنجشنبه 24 ذی الحجه سال 511 ه. ق در اصفهان به سن 37 سال و چهار ماه و شش روز درگذشت و در مدرسه عظیمیه مدفون گشت و آن مدرسه وقف طایفه حنفی بود.
(وفیات الاعیان ج 2 ص 156 تا 158، سلجوقنامه ظهیر الدین نیشابوری، ص 42 تا 44) و (راحة الصدور راوندی ص 152 تا 167.).
[2]. خصوصا.
[3]. عموما.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 45
کرامت آن، مخصوص گردانید و عالمیان در کنف عدل و رأفت و پناه احسان و عاطفت آسوده گشتند [1] و او سعادت دو جهانی بیابد و این مزیّت و کرامت، ایزد تعالی، خداوند عالم، سلطان معظّم، شاهنشاه اعظم، مولی الامم [2]، مالک رقاب العرب و العجم، جلال دین اللّه، سلطان ارض اللّه، ظهیر عباد اللّه، معین [3] [2f ] خلیفة اللّه، غیاث الدّنیا و الدّین، ناصر الاسلام و المسلمین، محیی الدّولة القاهرة الباهرة: ابو شجاع محمّد بن ملکشاه، قسیم [4] امیر المؤمنین را- ادام اللّه ایّامه و نشر فی الخافقین [5] اعلامه [6] و أنفذ شرقا و غربا و بعدا و قربا اوامره و احکامه-، [7] ارزانی داشته است کی با ملک روی زمین کی به ارث و استحقاق یافته است، و رایت عدل و سیاست کی در عالم افراشته است و آفتاب جود و احسان او، کی بر خاص و عام تافته است، اهتزازی [8] دارد در اکتساب علوم و معرفت احوال و اشکال و نهاد عالم، کی باعث آن جز شرف نفس و کمال عقل نیست و این فضیلتی است کی تا بنیاد جهان
______________________________
[1]. یاد آور این ابیات از شاهنامه است: اگر بخشش و دانش و رسم دادهنرمند گرد آورد با نژاد بزرگی و افزونی و راستیهمی گیرد از خوی بد، کاستی
[2]. سرور امتها، صاحب اختیار تازیان و پارسیان، شکوه دین خداوند، پادشاه زمین خدا، یاور بندگان.
[3]. جانشین خدا، پناه دین و دنیا، یاور اسلام و مسلمانان، زنده سازنده دولت قاهر درخشان.
[4]. قسیم: بخش کننده، شریک، جمیل: در راحة الصدور راوندی (ص 152) نیز لقب سلطان محمد: قسیم امیر المؤمنین است و در آنجا میخوانیم: «سلطان محمد تمام بالا بود، کشیده ابرو، چهره به اندک مایه زردی مایل، محاسن سیاه و انبوه به طول مایل ... به دین و دیانت آراسته و به عدل و عفت، موصوف ... صائب رای و ثابت عهد و صادق وعد بود ...». قسیم امیر المؤمنین لقب چند تن از پادشاهان سلجوقی است چون: برکیارق بن ملکشاه، طغرل بن ارسلان شاه بن طغرل و مسعود بن داود ...
[5]. خافقین تثنیه خافق به معنی مشرق و مغرب، خاور و باختر.
[6]. اعلام جمع علم: درفشها و نشانهها.
[7]. ادام الله ... خداوند پایدار بداراد روزگار عمر او را و درفشهای او را در خاور و باختر بگستراناد و فرمانش را در شرق و غرب و دور و نزدیک روان بداراد.
[8]. شادمانی و جنبش.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 46
است، جزوی معدود را از پادشاهان قاهر، کی ذو القرنین [1] شدند و از ملوک فرس و اکاسره [2] کی نام بردار بودند، هیچ پادشاه دیگر را، مانند آن نبوده است در جهان مآثر. [3] خداوند عالم- خلّد اللّه ملکه [4]- بر آن ایشان روشن و پیداست، از آنچ آن پادشاهان، یا آفتاب پرست بودهاند یا ملّتی [5] ضعیف داشتهاند و خداوند عالم- اعزّ اللّه انصاره [6]- هنرهای ملوکانه و مناقب [7] پادشاهانه را به دین متین [8] و اعتقاد پاکیزه بیاراسته است و رونق گرفته و اصل همه هنرها و مایه جمله منقبتها، دین است- إن شاء اللّه تعالی- عمر و ملک و دولت خداوند عالم ، همچون عمر نوح و ملک سلیمان و دولت افریدون کناد و جهان را سر بسر، مسخّر فرمان عالی او گرداناد و چشم بد و دست نوایب [9] ازین دولت قاهره روزگار همایون، مصروف و دور داراد بمنّه وسعة رحمته [10] لمحمد و الطّاهرین من آله و عترته.
______________________________
[1]. صاحب دوشاخ: داشتن دو شاخ از تخیلات اساطیری بسیار کهن است و ... گروهی از شاهان قدیم به این لقب خوانده شدهاند. (معین).
[2]. جمع کسری: خسروان.
[3]. جمع مأثره: اعمال پسندیده، و مکرمتهای موروثی.
[4]. خداوند جاودان بداراد پادشاهی او را.
[5]. ملت: دین.
[6]. خداوند یارانش را گرامی بداراد.
[7]. جمع منقبت: آنچه مایه ستایش دیگران و فخر و مباهات شخص باشد. هنر. (معین).
[8]. متین: محکم و استوار و پا بر جا.
[9]. جمع نائبه: سختیها، مصیبتها.
[10]. به حق نعمت و گستردگی بخشش وی و محمد و خاندان پاک وی سوگند.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 47
سبب تألیف این کتاب به فرخندگی
چون مقتضی رأی اعلی سلطان شاهنشاهی- لازال من العلوّ بمزید [1]- چنان بود که پارس کی طرفی [2] [3f ] بزرگ است از ممالک محروسه- حماها [3] اللّه- و همواره دار الملک [4] و سریرگاه [5] ملوک فرس [6] بوده است، روشن گردانیده آید و نهاد [7] و شکل آن و سیر [8] ملوک پیشینگان و عادات حشم [9] و رعیّت آن و چگونگی آب و هوا و ثمار [10] هر بقعتی از آن، معلوم کند و عبرت [11] آن معاملات بر قانون قدیم و قانونی کی اکنون معتبر است، معیّن شود، تا علم اشرف سلطانی- زید [12] شرفا- بدان احاطت یابد، فرمان اعلاه [13]
______________________________
[1]. پیوسته بلند پایگی او، افزون باد.
[2]. طرف: ناحیه:
مبارز روان گشت از هر طرف <><> برابر کشیدند لشکر دو صف
(فردوسی).
«... اگر به طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم، آن خدمتی به سر برم ...» (بیهقی).
[3]. ممالک محروسه: مجموع ایالات و ولایات ایران، کشور ایران. کشورهای پاسداری شده ایران.
[4]. جمله دعایی: خدا او را نگه داراد.
[5]. دار الملک: سریرگاه: پایتخت.
[6]. فرس: معرّب پارس. ایران. ایرانی- پارسی.
[7]. نهاد: نهادن، استقرار. «نهاد شهر بر لب دریا بود ...».
[8]. سیر: جمع سیرت، روشها، سنتها، مذهبها.
[9]. حشم: مردم.
[10]. جمع ثمر: میوهها.
[11]. عبرت. مقیاس گرفتن و سنجیدن.
[12]. بلند پایگی او افزون باد.
[13]. خدای او را بلند گرداناد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 48
اللّه، مطاع [1] و ممتثل [1] گشت به حکم آنک بنده را تربیت پارس بوده است، اگر چه بلخی نژادست و تقدیر [2] معاملات و قانون آن، به ابتداء این دولت قاهره- ثبّتها [3] اللّه- چون رکن الدوله خمارتگین [4] را به پارس فرستاد، جدّ بنده، بسته است [5] و این مجموعه را به حسب حال، تألیف کرد، بر طریق اختصار [6] و ایجاز و با آنک بنده آن احوال شناخته است و نیز انساب و تواریخ ملوک و پادشاهان از عهد گیومرث تا آخر وقت به تحقیق دانسته و اخبار ایشان چنانک بر آن اعتماد باشد، خوانده، درین مجموعه، فصلی مختصر افزود. اما یعلم [7] اللّه، کی گشایش طبع و قریحه بنده، اندرین تألیف و نگاه داشت ترتیب آن، از آن در- خواست لطیف و املاء شافی بود، کی خداوند عالم- خلّد اللّه ملکه- در آن فرمان عالی، به خطّ شریف- زاده اللّه شرفا- فرموده بود، چه صورت نبندد کی هیچ حکیمی، چندان نکت پر معنی، در پرسیدن حال ولایتی، ایراد تواند کردن یا مانند آن دقایق، چنان مختصر و خوب نگاه داند داشتن و دانایان گفتهاند همچنان کی در نظم، طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید، امّا این طبع کاتب، از املاء و درخواست مخدوم گشاید، امّا این، تأیید آسمانی و فّریزدانی و عنایت ربّانی است کی مددهاء نور آن به نفس شریف و خرد روشن و خاطر [3] اعلی سلطانی شاهنشاهی- ضاعف اللّه انواره [8]- [4f ] میپیوندد تا هر چه بر اندیشه
______________________________
[1]. مطاع و ممتثل: اطاعت شده و فرمانبرداری گشته. مضمون کلام این است که درباره فارس و تاریخ و جغرافیا و رسوم آن ... کتابی بنویسم ... اطاعت و اجرا کردم.
[2]. تقدیر: اندازه گرفتن. مقیاس کردن.
[3]. جمله دعایی به معنی خدای آن را پایدار بداراد.
[4]. یکی از هفت والی فارس از آغاز دولت سلجوقی.
[5]. مقصود از بستن در اینجا به معنی رسیدگی به حساب و جمعبندی نهایی است که دیگر چیزی بر آن افزوده یا از آن کاسته نشود. بستن حساب و خاتمه دادن به آن.
[6]. استیفاء: شغل و وظیفه مستوفی که حساب و تصفیه مالیات بود. دیوان استیفاء: ادارهای بود که در آن مستوفیان به حسابها و مالیاتهای دولتی مردم میپرداختند. (معین).
[7]. خدا میداند.
[8]. خداوند نورهای آن را دو چندان کند.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 49
میمون گذارد و بر لفظ و قلم عالی، رود به توفیق و سداد [1]، مقرون باشد و به صدق و صواب موصول [2]، بر او - ایزد عزّ اسمه- این کرامت پاینده داراد و زیادت گراناد و تا جهان باشد، جهان و جهانیان را از سایه و ورج [3] این دولت قاهره، خالی مگرداناد و چشم بندگان و نیک خواهان، بدین روزگار فرخنده، روشن داراد- بمنّه-
______________________________
[1]. سداد: راستی و درستی.
[2]. موصول: پیوسته، متصل شده.
[3]. ورج: قدر و مرتبه و شأن و شوکت: «تا ایشان را به فرّ الهی بیاراست و به ورج پادشاهی مزین گردانید.» (ص 45 فرائد السلوک) «... به ملوک عادل ورج داد ...» (همانجا:
دکتر وصال، دکتر افراسیابی.).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 50
فصلی در صفت پارس و بعضی از احوال آن و مردم آن
ولایت پارس منسوب است به پارس و این پارس منسوب است به پهلو [1]، و پهلوی ، بدین پهلو و پارس ولایتی است سخت نیکو، چنانک هم سهل [2] است و هم جبل و هم برّ و هم بحر، و باز هر چه در سردسیرها و گرمسیرها باشد،
______________________________
[1]. پهلو: «... فرهنگ نویسان پهلو را به معنی شهر نوشتهاند امّا در شاهنامه لفظ پهلو به معنی اعم و مطلق شهر نیست، بلکه نوعی ویژگی و خصوصیت در این مفهوم هست: بفرمود پس تا منوچهر شاهز پهلو به هامون گذارد سپاه
(821/ 95/ 1)
بفرمود تا قارن رزمجویز پهلو به دشت اندر آورد روی
(832/ 95/ 1) آنچه باعث شده است «پهلو» را به معنی مطلق شهر بگیرند، شاید استعمال گاهگاه آن بطور متقابل با دشت و هامون بوده است، گاهی هم پهلو به معنی شهری که پایتخت است به کار میرود: پدید آمد از هر سوی خسروییکی نامجویی ز هر پهلوی
(201/ 31/ 1)
سواری برافکند از هر سویفرستاد لشکر به هر پهلوی
(1163/ 1370/ 3) «پهلو» و «پارس» هر دو از «پارت» نام قوم دلیر آریایی. اشتقاق یافته و به مراکز حکومت شاهان ایرانی اطلاق میشود با این فرق که «پهلو» کهنتر از «پارس» و در شمال ایران مستعمل بوده است در صورتیکه «پارس» در قسمتهای جنوب متداول بوده است. بعضی گفتهاند که لغت «پهلو»، زبان پایتخت کیان بوده است و زبان منسوب به آن را «پهلوی» میگفتهاند که این معنی تأیید میکند که یک معنی «پهلو» پایتخت بوده است.».
(پهلو، پهلوان در شاهنامه، ص 13)
[2]. سهل: زمین نرم و هموار، جمع آن سهول است و در مقابل جبل و جبال: (کوه- کوهها) قرار میگیرد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 51
جمله در پارس یابند [1]، چنانک به عهد حجّاج بن یوسف [2]، یکی را از حکماء عرب آنجا فرستاد تا احوال آن ولایت بداند و معلوم گرداند، چون حکیم به نزدیک حجّاج باز رسید، در جمله صفات پارس کی ذکر میکرد گفت: جبال و رجال و فیها من کلّ بلد بلد. یعنی: کوهها است و مردانند و مانند هر شهری کی در جهان است، آنجا شهری هست. و همیشه مردم پارس را «احرار الفارس» نوشتندی، یعنی آزادگان پارس و پیغمبر- علیه السّلام- گفته است: انّ للّه خیرتین من خلقه، من العرب قریش و من العجم [3] فارس، یعنی کی: خدا را، دو گروه گزیناند از جمله خلق او، از عرب قریش و از عجم پارس و پارسیان را قریش العجم گویند، یعنی در عجم، شرف ایشان همچنان است کی شرف قریش در میان عرب و علی بن الحسین را- کرّم اللّه وجهه [4]- کی معروف است به زین العابدین، ابن الخیرتین، گویند یعنی پسر دو گزیده، به حکم آنک پدرش: حسین بن علی-
______________________________
[1]. مقصود آن است که در فارس هم زمین هموار است و هم کوهستانی، هم دریا و هم خشکی و هم نقاط سردسیری و هم مناطق گرمسیری وجود دارد. حمد الله مستوفی در اینباره مینویسد: «ملک فارس هم برّ است هم بحر» (نزهة القلوب، ص 113) و در حدود العالم که قدیمترین کتاب جغرافیایی به زبان فارسی است میخوانیم که «... اندر وی کوهها و رودهاست ... از وی هر چه به دریا نزدیک است گرمسیر است و هر چه به بیابان نزدیک است سردسیر است ... و بیشتر شهرهاء پارس را کوه است به نزدیکی وی ...» (ص 130).
[2]. حجّاج بن یوسف بن حکم ثقفی (ولادت 41 ه. ق. وفات 95 ه. ق.) سردار سپاه عبد الملک بن مروان که مأمور سرکوبی عبد الله زبیر شد، خانه او را خراب کرد و خود وی را بکشت و مردم حجاز را به بیعت با عبد الملک وادار نمود و نسبت به صحابه و مردم حرمین انواع عقوبتها را روا داشت، سپس علاوه بر حجاز به حکومت عراق رسید و دامنه قدرتش تا حدّ هند و مغولستان رسید و در کوفه و بصره و دیگر نواحی عراق مظالم بسیار مرتکب شد و شهر واسط را او بنا کرد و پایتخت خویش قرار داد تا آنکه در 54 سالگی به مرضی مدهش درگذشت. (معین)
[3]. حمد اله مستوفی مینویسد: «حضرت رسول (ص) در حق فارس فرموده انّ اللّه خیر بین خلقه من العرب قریش و من العجم فارس و بدین جهت اهل آنجا را «اخیار الفارس» خوانند ...» (نزهة القلوب، ص 113 گای لسترانج) ابن فقیه نوشته است پیامبر فرمود: «دورترین مردم از اسلام رومیانند و اگر علم به پروین آویخته شود پارسیان بدان دست یازند.» یعنی اسلام. (ص 9- البلدان).
[4]. جمله فعل دعایی به معنی خدای ذات [روی] او را گرامی بداراد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 52
رضوان اللّه علیهما [1] بود و مادرش شهربانویه [2]، بنت یزدجرد [3] الفارسی و فخر حسینان بر حسنیان [4] از این است، کی جدّه ایشان، شهربانویه بوده است و کریم الطرفین [5] اندو قاعده [5f ] ملک پارسیان [6]، بر عدل، بوده است و سیرت ایشان، داد و دهش بوده و هر کی از ایشان فرزند را ولی عهد کردی، او را وصیت برین جملت کرد: لا ملک الّا بالعسکر و لا عسکر الّا بالمال و لا مال الّا بالعمارة و لا عمارة الّا بالعدل. و این را از زبان پهلوی، با زبان تازی، نقل کردهاند یعنی پادشاهی نتوان کرد الّا به لشکر و لشکر نتوان داشت، الّا به مال و مال نخیزد، الّا از عمارت و عمارت نباشد الّا به عدل، و پیغمبر را- علیه السّلام- پرسیدند کی:
چرا همه قرون، چون عاد [7] و ثمود [8] و مانند ایشان زود هلاک شدند و ملک
______________________________
[1]. جمله فعل دعایی: خداوند از آن دو خشنود باد.
[2]. شهربانو یا شهربانویه: طبق روایات مشهور و قول بعضی مورخان مانند یعقوبی یکی از دختران یزد گرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی است که به حباله نکاح حسین بن علی (ع) درآمد و از آنان حضرت زین العابدین (ع) متولد گردید و بدین طریق ائمه شیعه از امام چهارم به بعد از طرف حضرت فاطمه (ع) به رسول خدا (ص) و از طرف مادر به خاندان شاهنشاهان ایران انتساب مییابند. نام این دختر در روایات مختلف به صورتهای گوناگون آمده است. (معین).
[3]. یزدجرد الفارسی: یزدگرد ساسانی: از اخلاف خسرو پرویز و پسر شاهزاده شهریار و آخرین پادشاه ساسانی است که در سال 632 میلادی به پادشاهی نشست و در سال 651 میلادی برابر 31 هجری قمری کشته شد «و پس از آذرمیدخت ایرانیان در استخر فارس او را شاه خواندند و در آتشکده آنجا معروف به آتشکده اردشیر، تاج شاهی بر سرش نهادند و به یاری رستم فرّخ زاد، سپهبد، ایران تمام کشور زیر فرمان یزدگرد درآمد در حالی که اعراب مسلمان تا دروازههای کشور آمده بودند و پس از چند جنگ که در دوران او میان ایران و اعراب رخ داد، اعراب مسلمان بر ایرانیان، غلبه کردند و یزد گرد از مغرب به مشرق رفت تا از خاقان چین کمک بطلبد ولی سرانجام در اثر خیانت سردارانش در سال 31 ه. ق. در قریه زریق نزدیک مرو در کنار رود زریق از شعب رود مرغاب، به دست آسیابانی کشته شد و دوران سلسله ساسانی به پایان رسید. (معین)
[4]. اولاد امام حسین (ع) بر اولاد امام حسن.
[5]. کریم الطرفین: کسی که از طرف پدر و مادر هر دو نجیب و کریم باشد.
[6]. پارسیان: ایرانیان.
[7]. عاد قومی بودند ساکن عربستان جنوبی که در ادوار فراموش شده میزیستند، هود پیغمبر، از این قوم بود و بنا بر روایات به نفرین وی، باد تند، آن قوم و کشورشان را از بین برد. (معین)
[8]. ثمود نام قومی از اقوام قدیم عرب، که مسکن آنان در حدود موصل میان حجاز و شام بوده است و صالح،
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 53
پارسیان، دراز کشید با آنک آتشپرست بودند، پیغمبر- صلّی اللّه علیه و سلّم- گفت: لانّهم عمّروا فی البلاد و عدلوا فی العباد، یعنی از بهر آنک آبادانی در جهان و داد، گستردند، میان بندگان خدای- عزّ و جلّ- و در قرآن دو جای ذکر پارسیان است کی ایشان را به قوّت و مردانگی ستوده است، یک جا عزّ من قائل-: بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ [1]. یعنی بفرستادیم بر شما بندگانی از آن ما، کی خداوندان نیرو و بطش سخت بودند، این خطاب با جهودان است کی در عهد لهراسب [2] بودند، لهراسب چون بخت النّصر را اسپهبدی عراق [1] داد تا به آخر روم و اقصی مغرب و بخت النصر تا دمشق بیامد و مقدّمی را فرستاد، به بیت المقدس و پادشاه آنجا کی از فرزندان داود [3]- علیه السّلم- بود، پیغمبری بود در میان بنی
______________________________
پیغمبر این قوم بوده است و طبق روایات، چون آن قوم، شتر صالح را پی کردند به عذاب الهی گرفتار شدند و همگی بمردند. این کلمه 26 بار در قرآن مجید آمده است و آنچه قرآن درباره این قوم آورده است چنین است که مردمی بتپرست بودند و از فساد پروایی نداشتند، کشاورز پیشه بودند و چشمهها و مزرعههای مفصل داشتند ...
درباره نحوه عذاب آنها آمده است که «صاعقه» بود و در بعضی آیات «آنها را لرزه گرفت» و در بعضی «صیحه» و نوشتهاند که عذاب آن قوم صاعقه آسمانی بوده که به وسیله آن خشک شده و از بین رفتند و صاعقه یا صیحه رعد است و برق زده میلرزد. (قاموس قرآن، ص 316/ 1).
[1]. آیه 5 سوره الاسراء (: 17) و جمله «عزّ من قائل» جمله فعلی دعایی است به معنی گرامی باد گوینده (مقصود خداوند است).
[2]. پسر اورند شاه پسرکی پیشین، پسر کیقباد بود که کیخسرو او را جانشین خود ساخت و زردشت در روزگار او ظهور کرد و کهرم پسر ارجسپ او را بکشت. بنا بر مینوی خرد، لهراسب اورشلیم را ویران کرد و یهودیان را پراگند (ص 46 مینوی خرد، تفضلی) در کتابهای تاریخی دوران اسلامی آمده است که بخت النصر، اسپهبد لهراسب به دستور وی بیت المقدس را خراب کرد (ر ک طبری 646/ 2 سنی ملوک الارض ص 36 غرر السیر ص 244 مروج الذهب ج 1 ص 268). بنا بر نقل دینکرت، لهراسب به همراهی بوخت نرسیه، (بخت النصر) به اورشلیم رفت، شاید هم این روایات بعد از عهد سامانی پیدا شده باشد (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد دوم، ص 953- 954).
[3]. داود: از انبیاء بنی اسرائیل: پدر سلیمان که نام او 16 بار در قرآن مجید آمده است و کتابی داشته به نام زبور، بنا بر قرآن مجید او در جوانی از لشکریان طالوت بود و در میان جنگ، جالوت را بکشت. خدا به او پادشاهی و حکمت، تعلیم داد و به هنگام ذکر خدا، کوهها و پرندگان، با او هم آواز میشدند. خدا آهن را بر او نرم
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 54
اسرائیل ، هدیّهای ساخت و از ایشان نوا [1] ستد و بازگشت، چون آن مقدّم به طبریّه [2] رسید، بنو اسرائیل دست برآوردند [3] و آن نبی را بکشتند و این خبر، بخت النصر بشنید و بازگشت، و نامه نبشت بدان مقدّم، کی «نوا آن» [4] بنی اسرائیل کی ستدهای، جمله بکش و همانجا به طبریّه مقام ساز تا ما رسیم و بخت النصر به بیت المقدس راند و به زور بستد و هر مرد جنگی را کی بودند، جمله را بکشت و زنان و فرزندان ایشان را به بردگی ببرد و مالهاء ایشان را جمله تاراج زد و [6f ] آنانک از بیت المقدس بگریختند، به مصر افتادند، او نامه نبشت به ملک مصرکی جماعتی از بندگان من، آنجا گریختهاند و باید کی ایشان را باز فرستی، ملک مصر جواب نبشت کی: ایشان بندگان تو نیستند، کی آزاد و آزاد زادهاند، بخت النصر، بدین ستیزه برفت و مصر بستد و آن ملک را با لشکر او بکشت و همچونین تا به آخر دیار مغرب، بگرفت و فلسطین بگشاد و غنیمتهاء عظیم آورد و در جمله نوا آن، کی از فلسطین و اردن آورد، دانیال- [5] علیه السّلم- بود، امّا کودک بود و این قصّه درازست و این قدر از آن گفته شد تا معلوم شود کی
______________________________
ساخت و او از آهن زره ساخت و خدا او را در حکومت و قضاوت در زمین، خلیفه و جانشین خویش کرد و خدا کوهها و پرندگان را مسخر او کرد ... (قاموس قرآن ص 367 ج 2).
[1]. نوا: گروگان، نوا آن: گروگانان.
[2]. طبریّه: دریاچهای است در شمال فلسطین که شعبههایی از نهر اردن وارد آن میشود و قصبهای نیز در کنار دریاچه مذکور به همین نام قرار دارد.
[3]. دست برآوردن: خروج کردن و غلبه کردن و به طغیان آمدن برای دفع کسی یا در مقام اعتراض به کسی یا چیزی.
«چون این خبر به بزرگان پارس رسید و از هرمز به ستوه آمده بودند، دست برآوردند و او را بگرفتند.» (همین کتاب ص 96 لسترانج).
[4]. نوا آن: گروگانان.
[5]. دانیال: یکی از چهار پیغمبر بزرگ بنی اسرائیل. (قرن 7 ق. م) او را به بابل بردند و او به سبب هوش و ذکای خود نزد بخت نصر و جانشین او تقرب یافت و روحانیون از توجه پادشاه به او، خشمگین شدند و او را به گودالی که شیران در آن بودند، افکندند ولی روز بعد او را سالم یافتند. در روایات اسلامی او را مخترع «رمل» به شمار آوردهاند. (معین).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 55
این آیت در شأن این قصّه آمده است و به روایتی دیگر چنان است کی در عهد ملوک طوایف بنی اسرائیل، یحیی [1] بن زکریّا- علیه السّلم- [را] بکشتند و ایزد تقدیر کرد بر بنی اسرائیل، گودرز اشغانی [راکی] برفت و بیت المقدس، از جهودان بستد و ایشان را هرچ مرد بود، بکشت و زن و کودکان را به برده ، بیاورد و جهودان را استیصال کرد. و بعد از قتل یحیی بن زکریّا ، در جای دیگر میگوید: جلّت قدرته [2] ستدعون إلی قوم اولی بأس شدید تقاتلونهم أو یسلمون. [3] این خطاب به مسلمانان کرده است، یعنی کی: شما را به جنگ قومی خوانند کی خداوندان نیرو و بطش سختاند تا با ایشان جنگ کنید و ایشان را میکشید تا آنگاه کی
______________________________
[1]. یحیی تعمید دهنده، پدرش زکریا و مادرش الیصابات از دختران هارون و قبل از مسیح و ایلیای عهد جدید بوده، والدینش مسنّ بودند و ولادت وی شش ماه قبل از مسیح بود و چون سنش به سی سالگی رسید، شروع به بشارت در بیابان یهودیه نمود و مردم را به توبه، تعمید همی داد و همگی به خطایای خود اعتراف مینمودند و بسیاری وی را مسیح میپنداشتند ولی خودش این خیال را از ذهن مردم بیرون کرده، بشارت مسیح میداد. خوراکش ملخ و عسل دشتی و لباسش از موی شتر بود و جماعتی عظیم از برای شنیدن قول و تعمید یافتن از وی، جمع میشدند و از آن جمله مسیح ناصری بود که از برای تعمید وی آمد، لکن یحیی، اول راضی نبود زیرا خود را لایق این کار نمیدانست ولی چون مسیح فرمود که لازم است که از وی تعمید یابد، اطاعت نمود. در این حال برای یحیی معلوم گردید که او مسیح است ... (قاموس کتاب مقدس صفحه 945). داستان و مثل او نیز چنین است که: سالومه دختر هیرود در حضور یرودیس رقصی نمود که همه را خوشحال کرد و بدین لحاظ هیرودیس قسم یاد کرد که هر چه سالومه بخواهد به وی خواهد داد سالومه نیز بنا به تعلیم پدر خود، سر یحیی تعمید دهنده را بر طبقی از هیرودیس خواست و هیرودیس جلاد را فرمان داد تا سر یحیی را از تن جدا کرده به سالومه دهد و او آن را برای مادر خود برد.
(همانجا ص 946 و ر ک فرهنگ اساطیر).
[2]. جمله داهی به معنی بزرگ است توانایی او. (درباره خداوند است).
[3]. آیه 16 سوره الفتح: (48). ابن بلخی در صفحه قبل گفته بود که در قران دو مورد ذکر پارسیان شده است که یکی بعثنا علیکم ... و دیگری همین آیه سَتُدْعَوْنَ إِلی قَوْمٍ أُولِی بَأْسٍ شدید: «زود خوانده شوید به سوی گروهی صاحب ستیز سخت، از ابن عباس روایت کنند که گفت آن مردم: پارسیانند ...» البلدان ص 9.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 56
مسلمان شوند. این قوم کی اشارت بدیشان است، پارسیاناند و در این دو آیه نکتهای است سخت نیکو، چنانک کم مفسّری دریابد و این نکته دلیل است بر آنک هیچ عزّی و قوّتی بالاء عزّ و قوّت اسلام نیست و هیچ مذلّتی چون مذلّت جهودی نیست و شرح این نکته آن است کی در آیه اوّل، خبر داده است کی چون جهودان نبیّ خویش را بکشتند، بندگان را، یعنی پارسیان را بر ایشان، [7f ] گماشتیم با نیرو و بطش [1] سخت تا ایشان را عقوبت کردند و دیار ایشان بگرفتند و در آیة دوم، نویدی دهد کی مسلمانان [آن] قوم را قهر کنند و بشکنند و دیار ایشان بگیرند آنگاه کی مسلمان شوند، پس درین میانه، فرق میان عزّ اسلام و ذلّ [2] جهودی پدید آمد، کی تا به چه اندازه است- همیشه این عزّ پاینده باد- و در قرآن یک لفظ پارسی [3] است و این از غرایب است و مسئله های مشکل، کی امتحان کنند فضلا را بدان. و این لفظ در سوره أ لم تر کیف [4] است، آنجا کی میگوید- جلّ من قائل-: تَرْمِیهِمْ بِحِجارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ. «سجّیل» [5] را دو سه معنی است [کی] گویند مفسّران: یکی آن است کی سنگی سخت و دیگر کی سنگی
______________________________
[1]. سخت گرفتن، خشم و غضب راندن حمله و بأس.
[2]. ظلم (به ضمّ اوّل) خواری.
[3]. بنا به قول جلال الدین سیوطی در کتاب «المتوکلی» که در آن واژههای 11 زبان را که در قرآن مجید آمده است ذکر میکنند، 32 واژه فارسی در قرآن مجید به کار رفته است که عبارتند از: استبرق، سجیل، کورت، مقالید، اباریق، بیع، تنوّر، جهنم، دینار، سرادق، روم، سجّل، ن (اصل انون به معنی هر چه میخواهی انجام ده)، مرجان، رسّ، زنجیل، سجین، سقر، سلسبیل، وردة، سندس، قرطاس، اقفال، کافور، کنز، مجوس، یاقوت، مسک، هود، یهود، صلوات، ورک ریشهیابی واژهها در قرآن، جلال الدین سیوطی ترجمه دکتر محمد جعفر اسلامی، شرکت انتشار، 1362 تهران. ص 4 و صفحات (2 تا 28)
[4]. آیه 1 سوره الفیل (: 105).
[5]. آیه 4 سوره الفیل (: 105). کلمه سجّیل سه بار در قران مجید به کار رفته است علاوه بر سوره فیل در سوره هود/ 84 و آیه 74 سوره حجر. مجمع البیان این واژه را فارسی میداند و گوید اصل آن «سنگ و گل» است (جلد 5 صفحه 183) و قاموس قران جلد سوم، صفحه 234.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 57
از گل پخته مانند آجر و روایت درست این است کی سجّیل یعنی سنگ و گل بهم آمیخته و در لفظ عرب هر چه به پارسی گاف باشد، جیم گویند چنانک زنگی را زنجی گویند و زنگ را زنج گویند و بنگ را بنج گویند و سنگ را سنج گویند و برین قیاس این لفظ سجّیل در قرآن آمده است و تقدیر بر آن چنین است:
سنج جل، یعنی سنگ و گل و پیغمبر ما- صلوات اللّه و سلامه علیه- بسیار لفظ پارسی دانستی و چند لفظ گفته است کی معروف است و در ستایش پارسیان خبر مأثورست [1]، از پیغمبر- علیه السلام-، لو کان هذا العلم معلّقا بالثّریّا لناله رجال من فارس [2] یعنی اگر این علم از ثریا آویخته بودی، مردانی از پارس بیافتندی. اکنون به حکم آنک تا ترتیب سخن منتظم شود، نخست فصلی از ذکر ملوک فرس و انساب [3] و تواریخ ایشان و آثار، کی هر یکی از ایشان نموده است، یاد کرده آید، مختصر، چنانک در آن خشنودی [4] نباشد و استخراج این فصل از میان تواریخ درست معتمد، کرده آمده است چنانک از ابتداء ملک ایشان، تا آخر آن ذکر هر یکی، مختصر کرده آید و باز اندکی از تواریخ اسلامیان و آخر روزگار دیلم تا به روزگار این دولت قاهره- [8f ] خلّد اللّه ایّامها [5]- نبشته شود و این ترتیب بر طریقی نگاه داشته آید کی هیچ کس از منصّفان تواریخ، بدین مختصری و روشنی
______________________________
[1]. خبر مأثور، خبر یا حدیث یا روایتی است که از زمانهای دیرین از شخصی به شخص دیگر رسیده باشد و متواتر شده باشد.
[2]. حمد الله مستوفی هم نوشته است: «... در معجم البلدان یاقوت حموی (837/ 3) از حضرت رسالت پناه (ص) مروی است که ابعد الناس الی الاسلام، الرّوم و لو کان الاسلام معلّقا بالثریا لتناولته فارس.» (صفحه 113 نزهة القلوب.).
[3]. انساب: جمع نسب به معنی نژادها و خویشاوندیها و خویشیها.
[4]. واژه خشنودی به معنی رضایت، خوشحالی، سرور، خرسندی، رضامندی، است و مقصود مؤلف آن است که سخن را مختصر و مفید گفته است.
[5]. جمله دعایی، خداوند دوران آن را جاوید بداراد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 58
نکردهاند و این، از اقبال مجلس اعلی، مقدّس سلطانی- ظاهر اللّه جلاله- [1] است، نه از دانش بنده، چه، این، املاء، سعادت همّت اعلی- زیدت علوّا- برین بنده می کند [2] و اگر نه، اندازه دانش بنده چیست؟ خدای- عزّ و جلّ-، این بنده را از سعادت خدمت و شرف ملاحظت اشرف سلطانی- زاده اللّه شرفا [3]- نصیبی ارزانی داراد، تا نیک بختی او [4] تمام شود، و چون ازین فصل فراغ افتد، وصف پارس و کورتها [5] و شهرها و آب و هواء آن و شکلهاء آن کرده آید، بعون اللّه تعالی.
______________________________
[1]. شکوه او را خداوند آشکار کناد.
[2]. مقصود آن است که این از کمال دانش نویسنده نیست که همّت اعلی پادشاه، اینها را به من املاء میکند.
[3]. جمله دعایی فعلی: خدا زیاد کناد بزرگی و مجد او را.
[4]. مقصود آن است که نیک بختی من به کمال برسد.
[5]. معرب خره به معنی شهرستان، ناحیه و جمع آن کور است. ابن رسته درباره ایرانشهر مینویسد: «ایرانشهر استانهای معینی را شامل است که آنها خود هر کلام دارای تعدادی خوره میباشند از جمله استانهاست: خراسان و سجستان و کرمان و فارس ... و خورههای استان فارس عبارتند از سابور و اصطخر و اردشیر خوره و دارابجرد و فسا و ارّجان و شیراز (ص 122 و 121 اغلاق النفیسه، ابن رسته، انتشارات امیر کبیر).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 59
کلیک کنید: تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2
ذکر ملوک فرس و انساب و تواریخ ایشان
اشاره
فرس [1]، جمع فارس و معنی فرس، پارسیان است و به تازی چنین نویسند و پارسی را فارسی نویسند [1]، روایت است از اصحاب تواریخ چون حمزة [2] بن الحسین الاصفهانی- کی مردی محقّق بوده است- و از دیگران، کی بر شمردن نام ایشان دراز گردد و از علما و تواریخیان فرس و عرب- کی به محلّ اعتماد بودهاند- [3] و در کتاب مذیّل تاریخ محمّد بن جریر الطبری با ایشان در معنی، موافقت است و بنده آن را تأمل کرده است و اتفاق است کی جمله ملوک فرس چهار طبقه بودهاند:
1. پیشدادیان، 2. کیانیان، 3. اشغانیان، 4. ساسانیان.
و دو طبقه ازین جملت، پیش از اسکندر رومی بودهاند، کی او را ذو القرنین، خواندندی: پیشدادیان و کیانیان، و دو طبقه دیگر بعد از [9f ] اسکندر رومی
______________________________
[1]. فرس به ضمّ اول و سکون ثانی، نامی است که در کتب عربی به صورت جمع مکسّر برای «فارسی» به کار رفته است و به معنی پارسیان و ایرانیان است. در جایی دیگر در فارسنامه ابن بلخی آمده است: «پسر او در میان عرب پرورده است و آداب فرس نداند ...» و سعدی راست: ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عربکه گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
[2]. ابو عبد الله بن حسن متولد در حدود 270 و درگذشت حوالی 350 تا 360 هجری قمری است که مؤلف کتاب سنی ملوک الارض و الانبیاء و کتاب التصحیف و کبار البشر است.
[3]. ر ک صفحه 9 سنی ملوک الارض و الانبیاء، چاپ کاویانی، برلین.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 60
بودهاند: اشغانیان و ساسانیان، و هر چهار طبقه، از نژاد گیومرثاند [1] و عدد همگان با اسکندر [2] رومی به هم، بی رومیان کی بعد از اسکندر بودند ، هفتاد و دو پادشاه، مدّت ملک ایشان، با روزگار اسکندر به هم، و رومیان کی پس از وی پادشاه بودند، چهار هزار و صد هشتاد و یک سال و چند ماه بدین تفضیل؛
طبقه اوّل از ملوک فرس و این طبقه را پیشدادیان گویند؛
اشاره
نامها و عدد ایشان با نام افراسیاب [3]- کی در میانه، عاریتی است- زیرا که از ترکستان برخاسته است و مدّتی که خروج کرده بود، پس از منوچهر- یازده پادشاه، مدّت ملک ایشان با دوازده سال کی افراسیاب خروج کرده بود [4]، و ایران گرفته و- این شرح بعد از این داده آید، در باب حکایت فرس- دو هزار و پانصد و شصت و هشت سال؛
______________________________
[1]. گیومرث؛ معنی گیومرث را در تاریخ بلعمی «زنده گویا» مییابیم. ثعالبی او را گرشاه مینامد یعنی پادشاه کوه.
گیومرث را اولین موجود بشری دانستهاند و در مورد تولد او را داستانهای متعددی وجود دارد (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، دکتر منصور رستگار فسائی، جلد دوم، ص 835 تا 838).
[2]. اسکندر مقدونی پسر فیلیپ مقدونی (جلوس 336 ق. م و فوت 323 ق، م) اسکندر به سن 20 سالگی پس از مرگ پدر بر تخت سلطنت مقدونیه جلوس کرد. او در بهار 334 با 40000 تن به قلمرو ایران حمله کرد و داریوش سوم را در الیسوس شکست داد و بتدریج همه شهرهای ایران را تصرف کرد و خود را شاه ایران خواند و دختر داریوش را به زنی گرفت و سپس عازم هندوستان شد و در 324 به ایران بازگشت و به بابل رفت و در 32 سالگی در بابل در گذشت و جنازه او را به اسکندریه بردند.
[3]. افراسیاب: پسر پشنگ و نبیره تور است که نامش در اوستاFrangrasyan و در پهلوی فراسیاک و فراسیاب است و یوستی معنی این کلمه را «کسی که به هراس میافکند» آورده است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، دکتر منصور رستگار فسائی، ص 101، جلد اول تا صفحه 115).
[4]. مقصود این است که دوران دوازده ساله تسلط افراسیاب ترک بر ایران را نباید جزو سلطنتهای دورههای اصلی پیشدادی به حساب آورد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 61
1. گیومرث: گل شاه، چهل سال
گل شاه [1] اوّل کسی کی پادشاهی جهان کرد و آیین پادشاهی و فرماندهی به جهان آورد، او بود و گبران، او را آدم- علیه السّلم- میگویند امّا دیگران تسلیم نمیکنند [2]، لیکن در آنک پادشاه اوّل بوده است، خلافی نیست و عمر او هزار سال بوده است و او را گل شاه گفتندی، یعنی پادشاه بزرگ، اما پادشاهی جهان، با آیین، چهل [3] سال کرد.
2. هوشهنج پیشداد، چهل سال
اصل این نام، هوشهنگ [4] است امّا چون به تازی نویسند، گاف، جیم،
______________________________
[1]. ترکیب گل شاه یا گل پادشاه که در طبری و التنبیه و الاشراف مسعودی برای کیومرث به کار رفته است معلول اعتقاد به خاکی بودن انسان است و اینکه کیومرث، اولین موجود بشری است که از گل آفریده شده است. مجمل التواریخ تعبیری روشنتر از کیومرث به دست میدهد و مینویسد: «او را گل شاه همی خوانند زیرا که پادشاهی او جز بر گل نبود. بعضی او را آدم علیه السلام دانستهاند ...» (فرهنگ نامهای شاهنامه، دکتر منصور رستگار فسایی، صفحه 836، جلد دوم) ثعالبی او را «کرشاه» میگوید که به معنی پادشاه کوهستان است و کر به پارسی کوه را میگویند (ص 6 ترجمه فضائلی).
[2]. دیگران این گفته را قبول ندارند.
[3]. فردوسی دوران سلطنت او را سی سال میداند ولی به عمر وی اشاره نمیکند، و روایت ابن بلخی مطابق است با قول مسعودی در التنبیه و الاشراف (ص 85). بلعمی مدت عمر او را 700 سال و تاریخ سیستان هزار سال میداند (ص 2 و 3).
[4]. در اوستا هوشنگ پهلوان بزرگ و مرد پارسای مقدسی است که نامش هوشینگهه و نزدیک به تمام موارد ملقب به پر ذات است. این کلمه ممکن است به نخستین قانونگذار یا نخستین مخلوق تعبیر شود و همین لفظ است که در پهلوی «پشدات» و در زبان دری به «پیشداد» مبدّل شده است. عنوان پیشداد در اوستا تنها خاص هوشنگ است ولی در مآخذ اسلامی و پهلوی به دستهای از پادشاهان (از هوشنگ تا کیقباد) اطلاق میشود. یوستی معنی کلمه هوشنگ را «کسی که منازل خوب فراهم میسازد» میداند و پیشداد به معنی نخستین واضع قانون و نخستین آفریده میباشد. نام هوشنگ به صورتهای «اوشهنج»، «اوشهنق» و «اوشهنگ» معرب شده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد دوم، ص 1117- 1115).
هوشنگ در شاهنامه
جهاندار هوشنگ با رای و داد <><> به جای نیا، تاج بر سر نهاد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 62
گردانند و نسب او به دو سه روایت گویند امّا روایت درست این است؛ [10f ] هوشنگ بن، فروال بن سیامک بن میشی بن، گیومرث و قومی از اصحاب تواریخ، گفتهاند هوشنگ، پدر خنوخ [1] بوده است و خنوخ نام ادریس است- علیه السّلام- و قومی دیگر گفتهاند هوشنگ برادری داشت، یرد [2] نام و این یرد پدر خنوخ بود، یعنی ادریس- علیه السّلم- و روایت دوم درستتر است و این یردرا، و یکرت [3] خوانند.
3. طهمورث بن ایونجهان سی سال
نسب او به دو روایت نبشتهاند: بعضی گفتهاند: طهمورث [4] بن ایونجهان بن اینکهد بن هوشهنگ و بعضی گفتهاند: طهمورث بن ایونجهان بن انکهد بن
______________________________
بگشت از برش چرخ، سالی چهلپر از هوش مغز و پر از رای، دل به فرمان یزدان پیروزگربه داد و دهش، تنگ بستش کمر .. برنجید و گسترد و خورد و سپردبرفت و جز از نام نیکو نبرد زمانه زمانی ندادش درنگشد آن رنج هوشنگ با هوش و سنگ
در دینکرت، نسب هوشنگ چنین آمده است: هوشهنگ نواده گیومرد و از فرزندان سه گانه مشیک بود و دو فرزند دیگر «ویگرد» و «تاز» نام داشتند اما در بندهشن میان هوشنگ و گیومرث سه نسل فاصله است. (فرهنگ نامهای شاهنامه جلد دوم ص 1116 حاشیه). مجمل التواریخ نسب او را چنین آورده است: او شهنج بن فرواک سیامک بن مشی بن کیومرث و به روایتی پسر مهلاییل بود نبیره آدم (ص 24) و میافزاید بعد از کیومرث 150 و اند سال زمین بیپادشاه بود تا اوشهنج پیشداد قرار گرفت ... (ص 10).
[1]. به قول طبری «اخنوج پسر یرد و اخنوج همان ادریس پیغمبر است که به پندار ابن اسحاق نخستین کس از فرزندان آدم است که به پیغمبری رسید».
[2]. نیکلسون با توجه به طبری این کلمه رایرد یا یارد میداند که پدر اخنوج بود. (جلد اول ص 113 ترجمه ابو القاسم پاینده، انتشارات اساطیر).
[3]. در دینکرت همان «ویگرد» است که با «تاز» و «هوشنگ» سه فرزندان مشیک بودند. (فرهنگ نامهای شاهنامه جلد دوم ص 1116).
[4]. نام تهمورث طهمورث، در اوستاTaxmourupa است که جزء اول آن به معنی تهم و دلیر و پهلوان و معنی جزء دوم به تحقیق روشن نیست و بعضی آن را روباه گفتهاند و معنی تهمورث را روباه تیزرو نوشتهاند. (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد اول، ص 298) صورتهای دیگر این نام «تهمورس» و «تهمورف» میباشد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 63
اینکهد بن اشکهند بن هوشهنگ، چنانک به روایت اوّل به سه پدر با هوشهنگ میرود و به روایت دوم، پنجم پدر او، هوشهنگ است اما موافقند بر آنک ولی عهد هوشهنگ بود و هوشهنگ، چندان بزیست کی در عهد او چهل سال [1] پادشاهی همه جهان کرد و طهمورث پیش از آنک شاه شد، همه ، در جنگ متمرّدان و دیوان بود و او را دیوبند [2] گفتندی.
4. جمشید برادر طهمورث، هفصد و شانزده سال
نسب جمشید همچون نسب طهمورث است و پدر هر دو ایونجهان بوده است و
______________________________
[1]. در شاهنامه، طهمورث، سی سال پادشاهی میکند و بلعمی پادشاهی او را چهار صد سال و غرر هزار سال میداند.
(فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد دوم صفحه 671).
[2]. طهمورث دارای دو لقب بوده است: دیوبند و زیناوند، «دیوبند» به خاطر آن که بر دیوان و جادوان دست یافت و اهریمن را به پیکر اسبی درآورده بر آن سوار میشد و در مدت سی سال به دو کرانه زمین همی تاخت و «زیناوند» که در اوستا به صورتAzinavant آمده است به معنی مسلّح و شاکی السلاح است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 2).
طهمورث در شاهنامه پسر بد مر او را یکی هوشمندگرانمایه طهمورث دیوبند بیامد به تخت پدر بر، نشستکمر بر میان رسم او را ببست جهاندار، سی سال از این بشترچه گونه برون آوریدی هنر برفت و سر آمد بر او روزگارهمه رنج او ماند ز او یادگار
جمشید در شاهنامه چو گیتی سرآمد بر آن دیو بندجهان را همه پند او سودمند گرانمایه جمشید فرزند اویکمربست، یک دل، پر از پند او چنین سال سیصد همی رفت کارندیدند مرگ اندر آن روزگار زرنج و ز بدشان نبود آگهیمیان بسته دیوان، بسان رهی چنین تا برآمد بر این سالیانهمی تافت از شاه، فرّکیان یکایک به تخت مهی بنگریدبه گیتی جز از خویشتن را ندید هنر چون بپیوست با کردگارشکست اندر آورد و برگشت کار به جمشید بر تیرهگون گشت روزهمی کاست آن فرّ گیتی فروز از آن پس برآمد از ایران خروشپدید آمد از هر سویی جنگ و جوش سیه گشت رخشنده روز سپیدگستند پیوند از جمشید پدید آمد از هر سویی خسروییکی نامجویی به هر پهلوی
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 64
به تکرار ذکر نسب او، حاجت نیست، و قومی از اصحاب تواریخ میگویند جمشید برادر طهمورث نبوده است، چه برادر زاده او بوده است و پدرش را دیونجهاد ابن ویونجهاد [1] گفتندی.
5. بیوراسف [3] بن ارونداسف، هزار سال
[11f ] این بیوراسف، ضحّاک است و ضحّاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن ازدهاق است، و شرح این حال بعد از این داده شود، و در نسب او خلاف است میان نسّابه و بعضی میگویند از نسّابه؛ کی اصل او از یمن بوده است و نسب او: «ضحّاک بن علوان بن عبید بن عویج الیمنی» است و از خواهر جمشید، زاده بود و جمشید او را به نیابت خود به یمن گذاشته بود، و نسّابه پارسیان نسبت او چنبین گفتهاند: بیوراسف بن ارونداسف دینکان بن وبهزسنگ [2] بن تاز بن نوارک بن سیامک بن میشی بن گیومرث [3]، و این
______________________________ یکایک بیامد از ایران سپاه سوی تازیان برگرفتند راه سواران ایران، همه شاه جوینهادند یکسر به ضحاک، روی به شاهی بر او آفرین خواندندو را شاه ایران زمین خواندند مر آن اژدها فش بیامد چو بادبه ایران زمین تاج بر سر نهاد برفت و بدو داد تخت و کلاهبزرگی و دیهیم و گنج و سپاه چو صد سالش اندر جهان کس ندیدبر او نام شاهی و او ناپدید صدم سال روزی به دریای چینپدید آمد آن شاه ناپاک دین چو ضحاکش آورد ناگه به چنگیکایک ندادش زمانی درنگ به ارهش سراسر به دو نیم کردجهان را از او پاک پر بیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاهزمانه ربودش چو بیجاده، کاه گذشته بر او سالیان هفتصدپدید آوریده همه نیک و بد ...
[1]. در شاهنامه، ضحّاک پسر مرداس است ولی در اوستا نام او به صورتهای دوگانه «اژی دهاک» و «اژی» آمده است و او را اژی دهاک سه پوزه، سه سر، شش چشم، دارنده هزار گونه چالاکی و دیو دروج زورمند که مایه آسیب آدمیان است، خواندهاند. اژی دهاک از دو جزء ترکیب یافته است که جزء اول آن «اژی» به معنی مار است و «دهاک» مخلوقی اهریمنی است. ضحاک در شاهنامه چند بار «اژدها» خوانده شده است.
[2]. این کلمه که در نسخه بدل شماره 2 و نزر سنگ آمده است به احتمال قوی باید «نریوسنگ» باشد که یکی از ایزدان زردشتی است که پیک ایزدی محسوب میشود. (فرهنگ اعلام اوستا، ص 1289).
[3]. در بند هشن، نسب نامه ضحاک چنین آمده است: دهاک پسر
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 65
«تاز» [1] که از جمله اجداد اوست، پدر جمله عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه عرب به او میرود [2] و [به] این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان «تاز»، هر چه عجماند باهوشهنگ میروند و عرب با این «تاز» میرود و در همه روایتها، ضحّاک خواهر زاده جمشید بوده است و نام مادرش «ورک» [3] بود، خواهر جمشید.
6. افریدون [4] بن اثفیان [5]، پانصد سال
نسب افریدون بدین نسابت [6]، کی یاد کرده آمد، بیشترین نسّابه [7] و اصحاب
______________________________
اروند اسپ، پسر زئی نی گاو، پسر ویرفشک، پسر تاز، پسر فرواک، پسر سیامک، پسر مشیه، پسر گیومرد (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد دوم، ص 652).
[1]. در اوستا مرکز حکومت او را شهر «کری رینت» در نزدیکی بابل میدانند و در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کرده بودند، ضحاک را به نژاد عرب ... نسبت دادند و نسبت او را صریحا به «تاز» که بنا به روایات ایرانی جدّ اعلی تازیان است، رساندند (حماسه سرایی در ایران، ص 456).
[2]. میرود. رفتن در اینجا به معنی پیوستن و باز رفتن و متصل شدن و رسیدن است و میرود به معنی میپیوندد و میرسد.
گر به گهر باز رفت جان براهیماحمد مختار شادخوار بماند (خاقانی)
هماندم که در خفیه این راز رفت <> حکایت به گوش ملک باز رفت (سعدی)
[3]. مادر ضحاک را در روایات مذهبی زردشتی، دیوی دانستهاند به نام «اوذاک» و همو بود که جمشید را به لذت دیوی حریص ساخت و نیاز و فقر و شهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط و بیم و رنج و ذبول را پدیدار کرد.
(حماسه سرایی در ایران، ص 457).
[4]. واژه فریدون که در شاهنامه به صورتهای آفریدون و افریدون نیز به کار رفته است، در اوستا به صورت ترئتونThraetaona و در سانسکریت به صورتTrita و در پهلوی به صورتFreta استعمال و براندازه اژدها خوانده شده است.
[5]. اثفیان: صورت پهلوی آبتین است که در اوستاathvoya آمده است و قاعدتا باید «آبتین» درست باشد امّا در سانسکریت این کلمهaptiya آمده که در آن صورت آتبین هم محملی دارد. طبری و ابو ریحان و بسیاری از مورّخان دوره اسلامی این نام را «اثفیان» آوردهاند ولی در مجمل «اثفیال» آمده است (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد اول ص 1 و جلد دوم ص 781) طبری مینویسد: به پندار پارسیان پدران افریدون تا ده پشت همه اثفیان نام داشتند. (جلد اول، ترجمه پاینده، ص 153)
[6]. نسابت، خویشاوندی، نزدیکی، پیوستگی.
[7]. نسّابه: به فتح اول و تشدید ثانی، مرد نسب دان و عالم به علم انساب. ای سید بارگاه کونیننسّابه شهر قاب قوسین (نظامی)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 66
تواریخ، در نیافتهاند، الّا کسانی که متبحّراند درین علم، و بحث شافی کرده و استخراج این نسب او، از کتب درست کردهاند، و نسب او از بهر آن هر کس درست نداند، کی بعد از جمشید فرزندان او بگریختند و در میان شبانان گاو و گوسفند میبودند، مدت هزار سال کی پادشاهی ضحّاک را بود تا افریدون بیرون آمد و نسب او به درستی این است: افریدون بن اثفیان [12f ] پیر گاو بن اثفیان [1] فیل گاو بن اثفیان ثور گاو بن اثفیان بور گاو بن اثفیان گور گاو بن اثفیان سیا [2] گاو بن اثفیان اسپید گاو بن اثفیان سهر [3] گاو بن اثفیان رمی گور گاو [4] بن اثفیان بیفروست [5] بن جمشید الملک، «اثفیان» لقبی است همچون «کی»، بزرانش از بهر فال ، و اوّل خروج، بر گاو نشست تا پادشاهی بر وی مقرّر شد، و دیگر نامها، [6] بر حکم آنک شبانی میکردند:
سپید گاو و سیاه گاو سهر گاو : یعنی سرخ گاو و ماننده این نهادند و از این جهت چون افریدون بیرون آمد سلاح او گرز [7] بود، یعنی سلاح چوپانان، چوب
______________________________
[1]. طبری مینویسد: پدران فریدون تا ده پشت همه اثفیان نام داشتند و اینان به لقبها ممتاز و شناخته بودند یکی را اثفیان صاحب گاو قرمز گفتند و اثفیان صاحب گاو ابلق و صاحب گاو ... و فریدون پسر اثفیان پر گاو بود و به معنی صاحب گاو بسیار ... (ص 153، جلد اول، تاریخ طبری، ترجمه پاینده).
[2]. این کلمه ظاهر باید سیاه باشد زیرا در سلسله نسب فریدون سیاک تراSyaktora (یعنی سیاه گاو) پسر سپتتراSpettora (سپید گاو) ... خوانده شده و در متن نیز بلافاصله پس از آن «اسپید گاو» آمده است.
[3]. سهر: به معنی سرخ است.
[4]. صورتی است ازRomatora
[5]. بیفروست، این کلمه در طبری «بیفروسن» پسر جمشاد است که در سلسله نسب فریدون پسر و نفرقشنVanfargheshn آده است. فرهنگ اعلام اوستا، ص 388.
[6]. مقصود آن است که نامها بر حکم آن که شبان بودند «مینهادند».
[7]. گرز فریدون در شاهنامه: فریدون بدیشان زبان برگشادکه خرّم زییدای دلیران و شاد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 67
باشد چون عصا و مانند آن و سر گرز او گاوسار [1] بود به مثال نامها،
7. منوچهر بن میشخوریار صد و بیست سال
پدر منوچهر، میشخوریار [2] نام بود، یعنی همیشه آفتاب یار و خور، آفتاب باشد و افریدون، تا عهد منوچهر زنده بود و این شرح داده شود، و نسب منوچهر این است: [3] منوچهر بن میشخوریار بن ویرک بن ارنک بن بیروشنک بن بیل بن فراراوشنک بن روشنک بن فرکور بن کورک بن ایرج بن افریدون، و همه پادشاهان ایران و توران از نسل منوچهر بودند به اتّفاق جمله نسّابه و اصحاب تواریخ. و از فرزندان افریدون، پادشاهی، در نژاد ایرج بماند، و اول کسی کی از آن نژاد او، پادشاهی یافت و کین ایرج خواست، منوچهر
______________________________ بیارید داننده آهنگرانیکی گرز فرمای ما را گران چو بگشاد لب هر دو بشتافتندبه بازار آهنگران تاختند جهانجوی پرگار بگرفت زودوز آن گرز، پیکر بدیشان نمود نگاری نگارید بر خاک پیشهمیدون بسان سر گاو میش بدان دست بردند آهنگرانچو شد ساخته کار گرز گران به پیش جهانجوی بردند گرزفروزان بکردار خورشید برز پسند آمدش کار پولاد گرببخشیدشان جامه و سیم و زر
(جلد اول شاهنامه، خالقی مطلق، ص 71)
[1]. بنا بر شاهنامه، پدر منوچهر پشنگ است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد دوم، ص 1005) معنی این نام را برخی «از نژاد منوش» و برخی «دارنده سرشت روحانی» گفتهاند. (همانجا).
[2]. تقریبا شبیه سلسله نسبی است که در طبری، بلعمی، مروج الذهب و مجمل التواریخ و ... آمده است. شاهنامه منوچهر را فرزند پشنگ از دختر ایرج میداند ولی در بند هشن و تاریخ طبری میان منوچهر و فریدون ده پشت فاصله است و مسعودی در مروج الذهب هفت نسل میان آنان آورده است. (حاشیه شماره 13- تاریخ ثعالبی).
[3]. در بند هشن نسب منوچهر تا فریدون چنین ذکر شده است: منوش چهر پسر منوش کرنرManus karnar پسر منوش کرنک پسر کمم ثراKamam thora پسر زوشاZusa پسر فرگزکFragzag پسر گزگGozag دختر ایرج و ارچ پسر فریدون (حماسه سرایی در ایران، ص 443 فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1006)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 68
بود و افراسیاب از فرزندان تور بود و از نژاد تور و سلم، هیچ کس پادشاه نشد،- به قول بیشترین از اصحاب تواریخ- بجز افراسیاب،
8. شهریر امان بن اثفیان، شست سال
[13f ] نسب او این است، شهریر امان بن اثفیان مایسو بن نوذر بن منوچهر، و بعد از وی، نسل این شهریر امان، منقطع شد و پادشاهی به بنی عمّ او افتاد چنانک یاد کرده آید و در بعضی از تواریخ خود ذکر این «شهریر امان» نیست چه بعد از منوچهر میگویند افراسیاب بیامد- و اللّه اعلم و أحکم-.
9. افراسیاب، دوازده سال.
نسب او به موجب آنچ در تاریخ و انساب یافته آمد، این است: افراسیاب بن فاشن [1] بن راه ارمن بن بورک بن سانیاسب بن بور شسب بن تورح بن تور بن افریدون، [2] و پدران او بر ترکستان گماشته و پادشاه بودند و او پرورش به ترکستان یافت و آنجا سالهای دراز پادشاه بود تا به روزگار کیخسرو، امّا این دوازده سال، بر ایران مستولی بود.
______________________________
[1]. فاشن همان پشن است که در شاهنامه و متون دیگر نام پدر افراسیاب است.
[2]. سلسله نسب افراسیاب در بند هشن چنین است: افراسیاب پسر زئشمZaeshm پسر تورگTurag پسر سپنسپ:Spaenasp پسر دور شسبDurushasp پسر توچ (: تور) پسر فریدون. ولی در متون دوره اسلامی بهم ریخته و نامربوط است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد اول، ص 102 و 101).
نام افراسیاب در اوستاFrangrosyan است و در پهلوی فراسیاک و افراسیاب و در فارسی افراسیاب. معنی این کلمه را «کسی که به هراس میافکند» نوشتهاند (همانجا ج 1 ص 101). در مجمل التواریخ و القصص آمده است که [افراسیاب] دست ترکان گشاده کرد به خرابی ایران زمین و به مرو دیواری کرد ... اما به ترکستان اندر، بسیار جایهایی معظم بنا کرد. هزار و صد و اند حرب کرده بود که همیشه مظفر بود و آخر عمر به حدود چیس، اندر آذربایگان کشته شد بر دست کیخسرو ...» (ص 44) در شاهنامه فردوسی افراسیاب از روزگار پدرش پشنگ در میدانهای نبرد آشکار میشود و در جنگی سخت، نوذر پادشاه ایران را اسیر میکند و میکشد و پس از مرگ «زو» به خوارری حمله میکند و با زال روبرو میشود و در نبرد با رستم شکست میخورد و میگریزد و تا روزگار کاووس به ایران میتازد و بار دیگر رستم او را شکست میدهد و سیاوش به افراسیاب پناه میبرد و در
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 69
10. زاب، زو بن طهماسب، سی سال
پارسیان او را «زو» [1] میگویند و این درستتر است امّا در بعضی از تواریخ عرب «زاب» نبشتهاند و آثاری کی او کرده است بعد از ین گفته آید، و نسب او این است: زو بن طهماسب بن کنجهور برز بن هواسب بن ارتدیخ بن روع بن مایسو بن نوذر بن منوچهر، به موجب تواریخ و کتب انساب پارسیان .
______________________________
توران به دست او کشته میشود و ایرانیان به کین خواهی سیاوش با افراسیاب میجنگند، رستم افراسیاب را دنبال میکند، افراسیاب به دریای چین میگریزد و رستم در گنگ دژ به پادشاهی مینشیند و بیش از هزار فرسنگ در خاک توران پیش میراند و رستم پس از 6 سال به ایران باز میگردد و افراسیاب بار دیگر از باختر به دریای گنگ میآید و به نبرد با ایرانیان میشتابد، شهرها را میسوزاند تا اینکه کیخسرو به پادشاهی ایران میرسد و کاووس در حضور رستم و دستان از ستمهای افراسیاب سخن میگوید و کیخسرو را سوگند میدهد: که پر کین کنی دل ز افراسیابدمی آتش اندر نیاری به آب
ایرانیان به سرداری طوس به توران میتازند و پلاشان و تژا و داماد افراسیاب را میکشند و جنگها شدیدتر میشود و رستم به میدان میآید و خاقان و کاموس و اشکبوس را میکشد و افراسیاب به چین و ماچین میگریزد و رستم او را دنبال میکند و بار دیگر او را شکست میدهد و باز کیخسرو خود به نبرد با او میشتابد و افراسیاب به گنگ دژ پناه میبرد و کیخسرو و این شهر را به آتش میکشد تا سرانجام پس از سالها جنگ و گریز، افراسیاب که در غاری در بردع پناه گرفته بود به وسیله هوم اسیر میشود ولی میگریزد و کیخسرو بالاخره به او میرسد و او را دستگیر میکند و به انتقام اغریرث و نوذر، او را به قتل میرساند. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد اول، ص 101 تا 111).
[1]. این نام را به صورتهای: «زاب»، «زو»، «زاگ» و «زاو»، ضبط کردهاند (فرهنگ نامهای شاهنامه ج 1 ص 516) در اوستا این نام به صورتUzava آمده است که معنی یاری کننده میدهد و فرزندTumaspa میباشد.
(یشتها 2 ص 42 برهان ص 1041 ج 8). چنین گفتند که او را دو نام بود یکی «زاب» و گروهی گفتند «زو» که از فرزندان منوچهر بود. (بلعمی ص 45 و 46 طبری ج 1 ص 533) در مجمل التواریخ آمده است که او را «زو» خوانند و «زوه» نیز گفتهاند و بعضی گویند پسر نوذر بوده است و اندر تاریخ جریر چنان است که منوچهر بر این پسر خشم گرفت و از پدر بگریخت و به دورجایی او را زنی بود از قرابت نام او «مادرک» پس «زاب» از وی بزاد (ص 28) در بلعمی آمده است که: «این زو، ملکی با عدل بود و هر کجا افراسیاب آن را ویران کرده بود جویهای آب بگشاد و مردمان را کشت و زرع فرمود و هفت سال خراج از مردم برگرفت و هر کجا نظر بایست کردن، کرد تا جهان آباد شد و اینجا که امروز بغداد است از دو جانب شهر کرد ... و هر چه خواسته که آوردی همه به سپاه و لشکر بخشید و هیچ خزانه به خود نگفتی بردن .. (ص 45 و 46).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 70
11. گرشاسب بن وشتاسب ، بیست سال
میان نسّابه در نسب او [خلافی است،] بعضی میگویند این گرشاسب پسر زو بن طهماسب بوده است و بعضی گویند برادر زاده زو بوده است و نسب، بدین روایت دوم، چنین است: گرشاسب [1] بن وشتاسب [2] بن طهماسب، امّا کی در حال زندگانی زو، چند سال پادشاهی کرد، قومی میگویند زو به مراد خویش پادشاهی به او گذاشت و قومی میگویند او را با خویشتن همباز [3] کرد و مادر گرشاسب، نبیره ابن یامین بن یعقوب پیغمبر- علیه السّلم- است [4]
طبقه دوم از ملوک فرس و ایشان را کیانیان [5] خوانند
اشاره
نامها و عدد ایشان نه پادشاه، مدّت ملک ایشان هفصد و سی و هشت سال،
1. کیقباد [6] بن زاب، صد [و] بیست سال
نسب او به موجب آنچ در تواریخ یافته آمد این است:
______________________________
[1]. گرشاسب در اوستا به صورتKeresaspa و در سانسکریتkrsasva آمده است و مرکب از دو جزء است: جزء اولKeresa به لاغر و جز دومaspa که همان اسب است و مجموعا به معنی دارنده اسب لاغر است. بنا بر این لغتا اصح، کرشاسب با کاف تازی است.
[2]. نام پدر گرشاسب در شاهنامه «زو» میباشد و مدت پادشاهی وی نیز نه سال است. مجمل التواریخ مینویسد: «و اندر روزگار او «زو» گرشاسف بر طرفی پادشاهی کرده است.»
[3]. همباز: انباز و شریک.
[4]. بنا بر شاهنامه گرشاسب که پس از مرگ پدرش «زو» به پادشاهی رسیده بود نه سال سلطنت کرد و در مدت پادشاهی او، افراسیاب به ایران تاخت. زال و رستم به مقابله او شتافتند و در جریان جنگ، گرشاسب درگذشت و زال، کیقباد را به پادشاهی ایران برگزید. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه ج 2 ص 867)
[5]. سلسله پادشاهان ایران پس از پیشدادیان. این سلسله را با سلسله هخامنشی یکسان شمردهاند. از خاورشناسان هرتل (Hertel) هرتسفلد (Hertzfeld) از این عقیده پیروی میکردند اما کریستن سن (christensen) با ارائه دلایلی این عقیده را مردود دانسته است. (ر ک حماسه سرایی در ایران، ص 484 تا 487)
[6]. بنا بر روایت فردوسی چون تخت شاهی از گرشاسب خالی ماند زال، رستم را به نزد کیقباد به البرز کوه فرستاد و او را به پادشاهی ایران گماشت. نام قباد در اوستا کوات (kavata) با لقب کوی (kavi) است که در زبان فارسی و عربی قباد شده است. در دینکرد آمده است: که کوات نخستین شاه کیانی و پادشاه دادگر و
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 71
کیقباد [1] بن زاب نودکان از فرزندان مایسو بن نودر بن منوچهر.
______________________________
نیک مرد و برای آدمیان مایه سعادت و آسایش بود ... (همانجا ص 496) تاریخ نویسان دوره اسلامی او را از فرزندان منوچهر دانستهاند. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 831).
[1]. معنی کلمه کیقباد را بارتولمه (Bartholomae) «سرور محبوب» میداند. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 2 ص 830).
کیقباد در شاهنامه به شاهی نشست از برش کیقبادهمان تاج گوهر به سر بر نهاد نشستنگه آن گه به اصطخر بودکیان را بدان جایگه فخر بود جهانی سوی او نهادند رویکه او بود سالار و دیهیم جوی چنین گفت با نامور مهترانکه گیتی مرا، از کران تا کران نخواهم به گیتی جز از راستیکه خشم خدا آورد کاستی وز آن رفته نامآوران یاد کردبه داد و دهش گیتی آباد کرد بر این گونه صد سال شادان بزیستنگر تا چنین در جهان شاه کیست سر ماه کاوس کی را بخواندز داد و دهش چند با براند بدو گفت ما بر نهادیم رختتو بسپار تابوت و بردار تخت بگفت این و شد ز این جهان فراخگزین کرد صندوق بر جای کاخ
(ص 75 چاپ مسکو ج 2)
زو در شاهنامه به روز همایون «زو» نیک بختبیامد بر آمد بر افراز تخت کهن بود بر سال هشتاد، مردبه داد و به خوبی جهان تازه کرد سپه را ز کار بدی باز داشتکه با پاک یزدان یکی راز داشت گرفتن نیارست و کشتن کسیوزان پس ندیدند، کشته بسی همان بد، که تنگی بد اندر جهانشده خشک خاک و گیارا دهان سر نامداران تهی شد ز جنگز تنگی نبد روزگار درنگ بر آن بر نهادند هر دو سخنکه در دل ندارند کین کهن ... ببخشند گیتی به رسم و به دادز کار گذشته، نیارند یاد ... پر از غلغل رعد شد کوهسارزمین شد پر از رنگ و بوی بهار مهان را همه انجمن کرد «زو»به دادار بر، آفرین خواند نو فراخی که آمد ز تنگی پدیدجهان آفرین داشت آن را کلید بهر سو یکی جشنگه ساختنددل از کین و نفرین، بپرداختند فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 72
2. کیکاوس بن کیابنه [1]، صد و پنجاه سال
کیکاوس، [2] پسرزاده کیقباد بوده است و چون نسب کیقباد یاد کرده آمده، نسب او همان است [3].
______________________________ چنین تا برآمد بر این پنج سالنبودند آگه ز رنج هَمال چو سال اندر آمد به هشتاد و ششبپژمرد سالار خورشبد فش ببد بخت ایرانیان کند روشد آن دادگستر بیآزار زو ...
(شاهنامه خالقی مطلق، ص 327 تا 329)
گرشاسب در شاهنامه پسر بود «زو» را یکی خویشکامپدر کرده بودیش «گرشاسب» نام چو بنشست بر تختگاه پدرجهان را همی داشت با زیب و فر به نه سال این لشکر نامداربیامد ز توران سوی کارزار بدان سال گرشاسب زو درگذشتز گیتی همان بد چو او درگذشت ببد تخت ایران ز شاهان تهیندیده کسی روزگار بهی
(شاهنامه چاپ مسکو ص 48- 49 ج 2)
[1]. در واقع همان کی اپیوه است که به صورتهای کی ابیوه، کی افیوه، کیسه (طبری- بیرونی) کنابیه (که باید کیابیه یعنی کی ابیه باشد.) (ج 3 ص 159 کیانیان).
[2]. کیکاووس از دو جزء کی+ کاووس تشکیل شده است لغت کاووس در پهلویKayus و در اوستاKavausan به معنی «دارای منبع فراوان» است. دکتر صفا معنی این نام را «آرزومند» و بنا به تفسیرهای پهلوی «خرسندی» میداند. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 762).
[3]. در شاهنامه، کیکاوس بزرگترین پسر کیقباد است که چون به پادشاهی رسید، دیوان مازندران او را فریفتند و به مازندران کشانیدند و نابینا و زندانی ساختند و رستم به مازندران رفت و او را رهانید و روزگاری برآمد و کاووس به هاماوران رفت و دختر شاه هاماوران را که سودابه نام داشت به زنی گرفت و در دام شاه هاماوران افتاد و زندانی گشت و به وسیله رستم رهانیده شد و به جنگ با افراسیاب رو نهاد و پیروزمند بازگشت و در البرز کوه به ساختن بناها پرداخت و اهریمن بر فرمانروایی او رشک برد و دیوان را به فریب او گماشت و کاووس میل پرواز به آسمان را به سر کرد و در بیشه چین فرو افتاد، آنگاه داستان سیاوش پیش آمد و کشته شدن وی و به سلطنت نشانیدن کیخسرو. پس از پیروزی کیخسرو بر افراسیاب، کاووس در 150 سالگی در گذشت و کیخسرو کاخی بلند برای ستودان وی بساخت.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 73
3. کیخسرو [1] بن سیاوش بن کیکاوس، شست سال.
نسب او همان است که یاد کرده آمد کیخسرو بن سیاوش بن کیابنه بن کیقباد [1]
4. لهراسب [2] بن فنوخی بن کیمنش ، صد و بیست سال
لهراسب، از سوم بطن است از فرزندان برادر کیکاوس و نسبت او این است:
لهراسب بن فنوخی بن کیمنش بن کیفاشین بن کیابنه بن کیقباد. [15f ]
5. وشتاسب [3] بن لهراسب، صد و بیست سال
نسب او با پدرش است،
6. بهمن [4] بن اسفندیار بن وشتاسف، صد و دوازده سال
چون اسفندیار کشته شد، وشتاسف، پادشاهی، به فرزند او داد، بهمن و از صلب خویش دیگر پسر داشت، امّا از سوز دل به کشتن اسفندیار، پادشاهی به بهمن، داد و بهمن را پنج فرزند بماند، از جمله ایشان یکی ساسان و دیگری دارا
______________________________
[1]. کیخسرو: به معنی پادشاه بلند مرتبه و عادل باشد. (برهان قاطع) این کلمه در اوستا به صورتkavi -Haosavan میباشد که به معنی کی نیک نام میباشد. نام کیخسرو در اوستا چندین بار آمده است.
او بنا بر اوستا از بیماری و مرگ بر کنار بود و فرّکیانی به وی تعلق داشت، نیرومند و صاحب پیروزی خداداد بود و تسلط مطلق و فرمان درست و قاطع و شکستناپذیری داشت و دشمنان خود را به تندی درهم میشکست و فرزندان هوشیار و توانا داشت، از بهشت آگاه و صاحب سلطنتی پر رونق و عمری دراز بود ...
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 810).
[2]. لهراسب: این نام در اوستا به صورت ائوروت اسپ (Aurvat aspa) آمده و به معنی اسب تیز یا دارنده اسب تیزرو میباشد. وجود لهراسب برعکس بیشتر افراد خاندان کیان به وجود تاریخی کمتر نزدیک است و از دلایل بزرگ این مدعا آن است که نام او در یشتها و گاتها نیامده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 935)
[3]. صورت دیگری است از گشتاسب، ویشتاسبVistaspa در پارسی باستان از دو جزء تشکیل شده است که جز اولVista آن به معنی از کار افتاده یا ترسو یا محجوب و جز دوم آنaspa همان است و معنی این نام دارنده اسب از کار افتاده میباشد. صورت عربی این نام «بشتاسف» و «بشتاسب» میباشد (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 891)
[4]. یکی از چهار پسر اسفندیار. کلمه بهمن در اوستا به صورتVohumana و در پهلویVahuman است
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 74
و سه دختر: خمانی، فرهنگ، بهمن دخت، و چون بهمن گذشته شد، ساسان زاهد گشت و به عبادت مشغول شد در کوه، و دارا، کوچک بود، پس بیعت بر دختر بزرگتر کردند، خمانی، و چون او گذشته شد، دارا بزرگ شده بود به پادشاهی بنشست، و طبقه سوم از ملوک فرس کی ایشان را ساسانیان گویند از نسل این ساسانند، کی زاهد شد.
7. خمانی [1] بنت بهمن بن اسفندیار، سی سال
نسب او و حال او یاد کرده آمد و به روایتی چنان است کی این خمانی مانند لقبی است امّا نام او شهر آزاد [2] بوده است.
8. دارا بن بهمن بن اسفندیار، دوازده سال
او را داراء [3] بزرگتر گویند و نسب و حال او یاد کرده آمد.
9. دارا بن دارا بن بهمن، چهارده سال
نسب او با پدر میرود و این دارا آن است کی به عهد اسکندر رومی کشته شد و آخر کیانیان او بود و بعد از آن دو طبقه که یاد کرده آمد، اسکندر رومی [16f ] کی ذو القرنین بود، بیامد و دارا کشته شد و ملک او را صافی
______________________________
که مرکب از دو جزء میباشد جزء اول «و هو» به معنی «خوب و نیک» و جزء دوم «منه» به معنی «منش» بنا بر این بهمن یعنی به منش، نیک نهاد، نیک اندیش است. در اساطیر زردشتی بهمن یکی از امشا سپندان است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1 ص 221).
[1]. صورت دیگری از «همای» است که گاهی «خمای» نیز آمده است (ر ک بیرونی ص 106 طبری ص 687 اخبار الطوال ص 29 ثعالبی ص 389) و این اختلاف نتیجه اصوات مختلفی است که حرف «مد» پهلوی دارد. کلمه همای به معنی فرخنده و خجسته به صورتHu -maya در اوستا به کار رفته است و صورت پهلوی آنHumak است که اصلا به معنی عقاب میباشد اما در ادبیات فارسی، همای را پرندهای دانستهاند فرخنده و خجسته که خوراک او استخوان است. همای بر همه مرغان از آن شرف داردکه استخوان خورد و مردمان نیازارد. (سعدی)
[2]. بنا بر تاریخ طبری شهر آزاد لقب همای بود. ر ک طبری 4/ 227/ 1.
[3]. این کلمه در پهلویDarab است که به معنی دارنده میباشد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 75
گشت و مدّت پادشاهی ذو القرنین و رومیان هفده سال بود و چند ماه، ازین جملت اسکندر [1] رومی، و هو ذو القرنین سیزده سال و چند ماه، نسب او در تواریخ و انساب این است: فیلقوس بن مصریم بن هرمس بن هردس بن میطون بن رومی بن لیطی بن یونان بن نافت بن نوبه بن سرجون بن رومیه بن بریط بن نوفیل بن روم بن الاصفر بن البقن بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم النّبیّ علیه السلم. و اسکندر لقب است نه نام به روایتی.
جماعتی از ملوک رومی، قریب چهار سال
این جماعت را ذکری و نسبی معلوم نبوده است امّا ایشان را به لقب، بطلمیوس [2] گفتندی.
طبقه سوم از ملوک فرس، اشقانیان [3] بودند
اشاره
مدّت ملک ایشان چهار صد سال و بیست و نه سال . نامها و عدد ایشان، در
______________________________
[1]. اسکندر معرب یونانیAlexandros است به معنی «یاوری کننده مرد» یا «مدافع بشر» او پسر فیلیپ (فیلقوس) است که در 20 سالگی (336 ق. م) پس از مرگ پدرش بر تخت سلطنت مقدونیه جلوس کرد. او در سال 334 ق. م با صد هزار سپاه از داردانل گذشت و به آسیای صغیر رفت و با سپاه ایران در ایسوس در کنار خلیج اسکندرون جنگید و پیشنهاد صلح داریوش سوم را رد کرد و همه شهرهای ایران را گشود و دختر داریوش سوم را به زنی گرفت و در (324 ه. ق) به بابل رفت و در سی و دو سالگی در قصر نبوکد نصر بابل درگذشت و جنازه او را به اسکندریه بردند. (معین).
[2]. بطالسه یا بطلمیوسیان. سلسلهای است که پس از اسکندر توسط بطلمیوس اول در مصر تأسیس شد و افراد آن 30 ق م تا 309 م سلطنت کردند. بطلمیوس معرب یونانیptolemalos است که این نام به 16 پادشاه از سلسله بطالسه اطلاق شده است. بطلمیوس اول پسر لاگوس پس از مرگ اسکندر بر مصر و سوریه حکومت کرد. و آخرین فرد این سلسله بطلمیوس شانزدهم بود که لقب قیصر (سزار) داشت. (معین).
[3]. اشکانیان سلسلهای از پادشاهان ایران قبل از اسلام بودند که از خراسان (پارت) ظهور کردند و قریب پانصد سال از 250 ق. م. تا 226 م. در ایران سلطنت کردند و دائما با روم و مهاجمان آسیای مرکزی در زد و خورد بودند پادشاهان این سلسله عنوان اشک را بر اسم خود مقدم میداشتند و آخرین پادشاه این سلسله اردوان پنجم بود. (معین).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 76
نام و عدد ایشان میان تواریخیان و نسّابه خلاف، بسیار است امّا آنچ نزدیکتر است بدرستی این است کی یاد کرده آمد و عدد ایشان بیست پادشاه:
1. اشک بن دارا بن دارا ده سال
به روایتی چنین است کی اشک پسر دارا بن دارا بوده است و متواری گشت در عهد اسکندر، پس خروج کرد و قهستان را به دست گرفت امّا دیگر در حکم ملوک الطوایف بود و لیکن او بر همگنان فضیلت داشت از بهر بزرگی اصل، و به روایتی دیگر چنین است: اشک بن اشه بن ازران بن اشقان بن اش الحیار بن سیاوش بن کیکاوس. [17f ]
2. اشک بن اشکان، بیست سال.
پسر اشک اوّل
3. شاپور بن اشکان، شصت سال
برادر او است و پسر اشک و مسیح علیه السّلم در اواخر عهد او آمد به فلسطین.
4. بهرام بن شاپور، یازده سال
پسر شاپور بن اشکان است.
5. بلاش بن بهرام، یازده سال
نسب او با پدر میرود.
6. هرمز بن بلاش، نوزده سال.
نسب او با پدر میرود.
7. نرسه بن بلاش، چهل سال.
نسب او با پدر میرود.
8. فیروز بن هرمز، هفده سال.
پسر هرمز بن بلاش، چون هرمز بن بلاش کشته شد، فیروز پسرش کودک بود و برادرش نرسه گذشته شد، فیروز باز جای پدر، نشست.
9. بلاش بن فیروز، دوازده سال
پسر فیروز بن هرمز است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 77
[18f ] 10. خسرو [1] بن ملادان، چهل سال
پسر عمّ بلاش بوده است و مملکت او بگرفت و میداشت تا پسر بلاش بزرگ شد و خسرو بگذشت و او جای پدر بگرفت.
11. بلاشان [2]، بیست و چهار سال
بلاشان، پسر بلاش بن فیروز است.
12. اردوان [3] بن بلاشان، سیزده سال.
نسب او با پدر میرود.
13. اردوان بزرگ اشغانی، بیست و سه سال.
این اشغانیان پسر کیکاوس اندومیان ایشان و بلاشانیان فرقی نیست چه از یک خانداناند.
14. خسرو اشغانی، پانزده سال.
برادر اردوان اشغانی است.
15. بلاش بن اشغانان، دوازده سال.
هم برادر ایشان است.
16. جودرز [4] بزرگ بن اشغانان، سی سال.
این جودرز بزرگ بن اشغانان آن است کی چون جهودان بنی اسرائیل، یحیی
______________________________
[1]. این کلمه در پهلویhusruv یعنی نیک شهرت است وxusrav اوستا به معنی نیکنام و مشهور میباشد و معرّب آن «کسری» میباشد. لفظ اوستائیhusravah (هئوسروه) به معنی دارنده اسم و رسم و مبیّن درستی و راستی است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1، ص 350 ح)
[2]. این نام در پهلویvalaxsh و صورتهای فارسی آن «ولاش» و «بلاش» میباشد (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1، ص 179).
[3]. در پهلویartapan و در کارنامه اردشیرardavan آمده است. جزء اول کلمهarta به معنی درستی و راستی و پاکی و پارسائی و تقدیس است و جزء دومpan یاban پسوند نگهبانی و حراست است که جمعا به معنی پاسدار درستی و یاری کننده درستکاران، معنی میدهد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 50 ج 1).
[4]. صورت دیگری است از نام گودرز که خود گودرز یونانی شده کلمهGotarzes میباشد و در متون عربی به صورتهای «جودرز» و «جوذرز» آمده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 2، ص 913).
(1).B : ندارد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 78
بن زکریّا علیه السلم بکشتند، تقدیر ایزدی چنان بود کی این جودرز اشغانی را بر ایشان گماشت تا همگنان را بکشت و زن و فرزند ایشان به غارت ببرد و بعد از آن نبوّت از بنی اسرائیل منقطع شد و ذلّ و خواری بدیشان افتاد.
[19f ] 17. پیری اشغانی، بیست سال.
پسر جودرز بزرگ است.
18. جودرز اشغانی کوچک، ده سال.
پسر پیری است.
19. نرسی [1] اشغانی، یازده سال.
پسر جودرز کوچک است.
20. اردوان آخرین سی و یک سال.
آخر اشغانیان است کی بر دست اردشیر بن بابک هلاک شد.
طبقه چهارم از ملوک فرس و ایشان را ساسانیان گویند.
اشاره
نامها و عدد ایشان، آنانک پادشاه شدند، سی یک پادشاه، بیرون از بهرام شوبین و شهربراز کی هر دو خارجی بودند و ثبات نیافتند، مدّت ملک ایشان چهار صد بیست و نه سال و پنج ماه و بیست روز:
1. اردشیر [2] بن بابک [3]
چهارده سال و دو ماه پادشاهی همه جهان کرد، چهل و چهار سال و ده ماه
______________________________
[1]. این نام در اوستا به صورتNairyosang و در پارسی میانهNarsah و در پهلویNairyosang آمده است که در فارسی نرسی شده است و شاید معنای آن جلوه مرد یا جلوه مردمان باشد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 2، ص 1052). فردوسی او را شاه اشکانی که بعد از بیژن به پادشاهی رسید معرفی میکند: چو «نرسی» و چون او رمزد بزرگچو آرش که بد نامدار سترگ
7/ 116/ 58
[2]. اردشیر: این نام در پارسی باستانartaxshaora به معنی شهریاری مقدس است که در پهلویataxsira شده است و در فارسی به صورت اردشیر درآمده است. مرحوم پور داود آن را «کسی که به قانون ایزدی یا به تقدس و پاکی فرمانروایی دهد» معنی کرده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1، ص 36).
[3]. این نام در پهلویpapak . (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 1، ص 147).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 79
پادشاهی کرد امّا مدّت سی سال، در جنگ ملوک طوایف بود، تا همگان را بر داشت و جهان او را صافی شد و مدّت چهارده سال پادشاهی همه جهان کرد، اردشیر از فرزندان ساسان بن بهمن بن اسفندیار است و این ساسان، زاهد شده بود، بعد از بهمن و در کوه رفته و پادشاهی با خمانی دختر بهمن گذاشته، و بعد از آن چون اسکندر رومی دارا بن دارا را قمع کرد و ملوک طوایف پدید آمدند [20f ] ازین فرزندان ساسان هیچ پدید نبود تا آنگاه کی اردشیر بن بابک بیرون آمد و گفت من از نژاد ساسان ام و ملوک طوایف را برداشت و نسب او برین جمله یافته شد: اردشیر بن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بابک بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار بن وشتاسف.
2. شاپور [1] بن اردشیر، سی و یک سال و نیم
پسر اردشیر بن بابک است و ولی عهد او بود و او را شاپور الجنود گفتندی، از آنچ لشکردار بود و شاپور ذو الاکتاف بعد از وی بوده است، و مانی [2] زندیق [3]، در روزگار او پدید آمد و فتنه پدید آورد و سر همه زندیقان و اوّل ایشان بود، پس بگریخت و به صین [4] رفت، مدّت حیات [5] او دو سال بود!
______________________________
[1]. این نام در پهلوی به صورت شاه پوهرsahpuhr آمده است به معنی پسر شاه. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ج 2 ص 539) (برای اطلاع کاملتر رجوع شود به همان ماخذ ص 595 تا 598).
[2]. مانی پسر پاتیک شاهزاده اشکانی بود که با زنی به نام مریم ازدواج کرد و مانی در 4 آوریل 261 میلادی متولد شد.
مانی عقاید خود را چنین گفت: ترک دنیا و خرابی آن، عدم ارتباط با زنان به منظور قطع نسل که این عالم مادی فاسد و مضمحل شود. مانی تخریب بدن را عمران روح میدانست. (ر ک همین کتاب مشروح مرگ مانی در سلطنت بهرام، ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 967).
[3]. زندیق:zendiy معرب پهلویzandik از اوستاییzanda : به معنی بزهکار، پیرو مانی، مانوی، ملحد، دهری، بیدین. جمع زنادقه (معین).
[4]. صین: چین.
[5]. در فارسنامه ابن بلخی است که شاپور «کسان برگماشت تا او را (مانی را) بگیرند، بگریخت و به ولایت صین رفت و در آنجا طریق اباحت پدید آورد و تا عهد بهرام بن هرمز بن شاپور آنجا بماند ...
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 80
3. هرمز [1] بن شاپور بن اردشیر
پسر شاپور بن اردشیر است و ولی عهد او بود و این هرمز، در روزگار خویش یگانهای بود به قوّت و نیرو و دل آوری، چنانک او را دلآور سخت زور، گفتندی و در قمع زندیقان و اتباع مانی، دستها داشت.
4. بهرام [2] بن هرمز بن شاپور، سه سال و سه ماه.
ولی عهد پدر بود و دانا و عاقل بود و در روزگار او مانی بن پتل [3] نزدیک او آمد و ابن مانی شاگرد فاردون [4] بود و پس، طریقت زندقه آورد و این بهرام او را به خویشتن راه داد تا او را همه یاران و اصحاب او را بشناخت و آنگاه جمله را هلاک کرد.
[21f ] 5. بهرام [5] بن بهرام بن هرمز، هفده سال.
ولی عهد پدر بود و طریقت پسندیده داشت و عادل و دانا بود.
______________________________
هرمز بن شاپور (نیز) مانی را بدست نتوانست آورد چه از راحل فسحت نیافت و بیش از دو سال پادشاهی نکرد بنا بر این در اینجا مدت حیات او دو سال بود، به مانی مربوط نمیشود و باید تصرفی در مطالب شده باشد.
(فارسنامه ابن بلخی، لسترانج، ص 63- 62)
[1]. هرمز: این کلمه به صورتهای اهورا مزدا، ارمز، ارمزد، اورمزد، هورمز و هورمزد در ادبیات فارسی به کار رفته است در اوستا به صورتAhuramazdaw و در پارسی باستانAura mazdah و در پهلویoharmazd آمده است و به معنی سرور داناست (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 10).
[2]. بهرام در اوستاVerethraghna و در پهلویvarha وvahram به معنی پیروزمند است و بزرگترین و محترمترین لقبی است که در سنسکریت به خدایانی که به ورتره حمله میکنند داده شده است. در دین زردشتی، بهرام یکی از ایزدان بزرگ است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 190).
[3]. مانی پسر پاتیک یا فانک بود. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 968).
[4]. پروفسور جفری گوید که «فاردون» به ظن قوی تصحیف کلمه یونانی «کردون» است که اسم مشهور معلم مرقیون بود. (مانی و دین او ج 1، ص 6).
[5]. فردوسی نیز او را پادشاهی دادگر میداند که پس از نوزده سال پادشاهی بمرد. کریستن سن مینویسد که بهرام
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 81
6. بهرام بن بهرام بن بهرام بن هرمز، سیزده سال و چهار ماه [1].
این بهرام، ولی عهد پدر بود و سه [2] بطن از ایشان، فرزندان را بهرام، نام کردندی به حکم نیکو سیرتی بهرام بن هرمز و دین داری و علم و عدل او، و توفیقی کی یافته بود، در قمع مانی زندیق و اصحاب او.
7. نرسی بن بهرام بن بهرام بن هرمز، هفت سال و نیم
این نرسی، برادر بهرام سومین است و چون بهرام سوم کناره شد و فرزندی نداشت، پادشاهی به برادرش نرسی رسید و در فرزندان او بماند تا آخر عمر ایشان.
8. هرمز [3] بن نرسی بن بهرام، هفت سال و پنج ماه.
ولی عهد پدر بود و سیرت او داشت.
9. شاپور [4] بن هرمز بن نرسی، هفتاد و دو سال.
این شاپور ذو الاکتاف است و چون پدرش کناره شد در شکم مادر بود و تاج بر
______________________________
دوم از 267 تا 293 م پادشاهی کرد، در زمان پادشاهی او مجددا نبرد بین ایرانیان و رومیان درگرفت. از بهرام دوم نقوشی باقی ماند ... در نقش رستم کتیبهای از او به جای مانده و در کوه شاپور هم نقش دارد. (ایران در زمان ساسانیان، ص 253 و 257) (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 195 تا 196).
[1]. بهرام سوم که او را سکان شاه میخواندند. و مدت پادشاهی او در شاهنامه چهار ماه است و در مجمل چهل سال (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 197). کریستن سن مینویسد که بهرام سوم لقب سکان شاه یافت زیرا ولیعهد ایران حکومت مهمترین ایالت را داشت. بهرام به وسیله عم پدر خود نرسی شکست خورد و از سلطنت بر کنار شد.
[2]. در شاهنامه آمده است که: چو برگشت بهرام را روز و بختبه نرسی سپرد آن زمان تاج و تخت
کریستن سن مینویسد: نرسه پسر شاهپور اول که عم پدر بهرام سوم بود بر بهرام غالب شد. موضوع دو کتیبه بزرگ نرسه در بایکولی ذکر این قضیه است نرسی کیفیت تاجگذاری و سلطنت خود را بر تخته سنگ نقش رستم حجّاری کرده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1053).
[3]. فردوسی درباره او مینویسد: اورمزد بزرگ پس از نه سال پادشاهی دادگرانه درگذشت اما چون او را پسری نبود تاج شاهی را بر سر همسر وی که باردار بود برآویختند و این زن پس از چهل روز پسری آورد که نام او را شاپور نهادند. کریستن سالهای پادشاهی او را 302 تا 310 میداند و او را پادشاهی دادگر میخواند البدء و التاریخ مدت سلطنت او را هفت سال و پنج ماه و بلعمی نه سال میداند و طبری شش سال و پنج ماه مینویسد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 130).
[4]. شاپور دوم که از 309 تا 379 میلادی سلطنت کرد و به ذو الاکتاف مشهور است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 598).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 82
شکم مادرش نهادند و سخت پسندیده و نیکو سیرت و با رأی و مردانگی بود و ایوان کسری و مداین او بنا کرد و به سبب استیلای عرب، دار الملک به مداین آورد تا دفع عرب میکرد.
10. اردشیر [1] بن هرمز بن نرسی چهار سال
چون شاپور ذو الاکتاف کناره شد، این برادرش اردشیر، جای او را بگرفت و مدّت چهار سال پادشاهی راند، بعد از آن پسر شاپور ذو الاکتاف جای پدر بگرفت و مستولی گشت.
[22f ] 11. شاپور [2] بن شاپور بن هرمز پنج سال و چهار ماه
این شاپور، پسر ذو الاکتاف است چون عمّ او اردشیر کی جای پدرش گرفته بود، نماند [2]، او به جای پدر خویش بنشست.
12. بهرام [3] بن شاپور بن هرمز، یازده سال
این بهرام، پسر شاپور ذو الاکتاف است و برادر آن شاپور دوم و چون برادرش، گذشته شد و از وی هیچ پسر نماند، این برادر ملک بگرفت و در خاندان او بماند.
13. یزدجرد [4] بن بهرام بن شاپور، بیست و یک سال و پنج ماه.
ولی عهد پدر بود، امّا مردی ظالم بدخوی دراز دست بود، و از این جهت او را
______________________________
[1]. برادر شاپور ذو الاکتاف است که فردوسی او را به دادگری ستوده است اما مورّخان او را ستمگر دانستهاند. کریستن سن مدت پادشاهی اردشیر دوم را از 383 تا 389 میداند و او را پادشاهی ضعیف النفس میخواند که در زمان او اعیان دولت اقتداری را که در زمان شاپور از دست داده بودند به چنگ آوردند و اردشیر را خلع کردند.
[2]. چون پدرش درگذشت خردسال بود. عمویش اردشیر .. تا به مردی رسیدن وی پادشاهی کرد و پس از ده سال تخت شاهی را به شاپور واگذاشت اما پس از پنج سال پادشاهی، شبی در شکارگاه بادی سخت وزید و خیمه را کند و شاپور مجروح شد و بمرد. کریستن سن سالهای پادشاهی او را در فاصله سالهای 388 تا 383 میلادی میداند.
(فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 604).
[3]. کریستن سن مینویسد که بهرام 388 تا 399 میلادی پادشاهی کرد. بلعمی درباره مرگ او مینویسد: سپاه بر وی بشورید پس تیری بر او زدند و کشته شد و کس ندانست که آن تیر که زد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 198).
[4]. یزدگرد در پهلوی به صورتYazdgard یاYazdkart مرکب از یزد: ایزد و کرد به معنی کرده، آفریده که
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 83
یزدجرد اثیم، خواندندی یعنی بزه کار .
14. بهرام [1] جور بن یزدجرد، بیست و سه سال
این بهرام جور، پرورش به عرب یافت و قصّه حال او بعد از این کرده آید و سخت مردانه و نیکو سیرت بود.
15. یزدجرد [2] بن بهرام جور، هژده سال و پنج ماه ،
ولی عهد پدر بود و سیرت او داشت و او را یزدجرد نرم، گفتندی از آنچ سلیم بود.
16. فیروز [3] بن یزدجرد بن بهرام، چهار سال.
ولی عهد پدر بود و برادرش هرمز بر وی خروج کرد، پس مغلوب شد.
[23f ] 17. بلاش [4] بن فیروز بن یزدجرد، چهار سال.
چون فیروز گذشته شد، و از وی دو پسر ماند: یکی این بلاش و دیگر قباد و در
______________________________
جمعا به معنی «آفریده یزدان» یا «ایزد آفرید» میباشد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1137).
[1]. بهرام پنجم که در 438 یا 439 میلادی درگذشت. به عقیده فردوسی مرگ او طبیعی بود. اما مورخان عرب و ایرانی وفات او را در نتیجه عشق به شکار دانسته و گفتهاند روزی سواره به دنبال گوری، اسب میتاخت ناگاه در گودالی فرو رفت و .. به یافتن جسدش موفق نشدند ... (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 204).
[2]. فردوسی میگوید: چون بهرام گور به 63 سالگی رسید، تاج شاهی به فرزند خود یزدگرد داد و یزدگرد پس از هیجده سال پادشاهی درگذشت و اگر چه از میان پسرانش پیروز، بزرگتر بود، پادشاهی به فرزند خردتر خود، هرمز واگذاشت کریستن سن مینویسد در سال 457 میلادی به مرگ طبیعی درگذشت. او را یزدگرد نرم خواندند (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1140).
[3]. پیروز برادر کوچک هرمزد سوم ادعای سلطنت داشت پیروز به او حمله برد هرمز اسیر شد، سلطنت پیروز 459 تا 484 میلادی بوده است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 272).
[4]. در شاهنامه آمده است: بلاش از بر تخت بنشست شادکه کهتر پسر بود و با مهر و داد
چون پیروز در نبرد با خوشنواز کشته شد. بلاش به جای پدر به پادشاهی نشست اما سوفرا به کین خواهی پیروز برخاست و قباد را که به سال از بلاش مهتر بود و در بند خوشنواز بود، رهانید و بلاش را پس از چهار سال پادشاهی بر کنار ساخت کریستن سن مینویسد: «بلاش ظاهرا مردی نیکو نهاد بود و پس از چهار سال سلطنت او را خلع و کور کردند» (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 179).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 84
میان ایشان منازعت میرفت، پس بلاش چیره شد و پادشاهی بگرفت، قباد نزدیک خاقان ترکستان رفت و از وی مدد خواست، خاقان هدیههای بسیار بدو داد، با او لشکر گران فرستاد تا این بلاش را قهر کرد.
18. قباد [1] بن فیروز بن یزدجرد، چهل سال.
این قباد، پدر کسری انوشیروان است و مزدک خواردین - لعنه اللّه- در روزگار او پدید آمد و او را گمراه کرد و طریقت اباحت نهاد و از شومی این طریقت، جهان بر قباد بشورید و او را خلع کردند و برادرش را به جای او نشاندند تا دیگر باره بیامد و پادشاهی بگرفت و این قصّه بعد ازین یاد کرده آید.
19. جاماسف [2] برادر قباد، سه سال.
چون لشکر قباد او را خلع کردند به سبب مزدک، این جاماسب برادرش را به جای او نشاندند و این جاماسب حکیم بود.
20. کسری [3] انوشیروان [3] بن قباد، چهل و هفت سال و هفت ماه.
پیغمبر ما علیه السّلم را در روزگار او ولادت بوده است، این کسری انوشیروان [4]
______________________________
[1]. قباد در سال 498 یا 499 میلادی به پادشاهی رسید و در سن 80 یا 82 سالگی پس از چهل یا 43 سال پادشاهی در گذشت.
[2]. جاماسپ، برادر کهتر قباد ساسانی است که با آنکه ده سال بیشتر نداشت به پادشاهی برگزیده شد، اما پس از چندی قباد دوباره به قدرت رسید و او را بر کنار ساخت. کریستن سن مینویسد مندرجات تواریخ درباره او متفاوت است یکی گوید قباد را او کشت و دیگر مدعی است که او را کور کردند و برخی چون طبری معتقدند که او را نفی بلد کردند (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 304). بلعمی مینویسد «جاماسپ شش سال در ملک مانده بود». (ص 146).
[3]. کسری به کسر اول معرّب خسرو است. انوشیروان به معنی دارنده روان جاوید است.
[4]. بیست و یکمین پادشاه ساسانی است که در سال 531 میلادی به پادشاهی نشست و در 579 میلادی درگذشت. او فرزند قباد ساسانی است و مادرش دختر سپاهبد بویه بود. پس از قباد، بین انوشیروان و برادران او «کیوس» و «ژم» کشمکش درگرفت و عاقبت انوشیروان به پادشاهی رسید در جنگهای خارجی پیروز شد و در اصلاحات داخلی موفق بود ... (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 785).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 85
عادل است کی احوال و آثار او پوشیده نیست و بعضی از آن در این کتاب یاد کرده آید مختصر.
21. کسری [1] هرمز بن انوشیروان، یازده سال و چهار ماه
ولی عهد پدر بود و همچنین سیرت پسندیده داشت، امّا در عدل مبالغتها [24f ] کرد بیش از اندازه، چنانک بزرگان دولت او از آن نفور شدند و این شرح به جای خویش داده آید، و مادر او دختر «خاقان قاقم» [2] بود، خاقان ترکستان، بهرام شوبین خروج کرد بر هرمز و یک دو سال، نام پادشاهی بر وی بود، پس مقهور شد، بعد از هرمز بن انوشیروان.
22. کسری اپرویز [3] بن هرمز بن انوشیروان، سی و هشت سال.
احوال کسری اپرویز و آثار او مشهور است و بعد ازین، شرح آن داده شود .
در این کتاب، عاقبت او معلوم است که چگونه بود، پیغمبر ما- علیه السّلم- را در روزگار وی، وحی آمد و او را دعوت کرد، او نامه پیغمبر را بدرید و پیغمبر بر وی دعای بد کرد یعنی «چنانک نامه من بدرید ملک او را نیست کن» و این دعا اجابت یافت. فارسنامه ابن بلخی ؛ متن ؛ ص85
______________________________
[1]. کریستن سن مینویسد: هرمز چهارم در سال 579 میلادی جانشین خسرو اول شد، او بیش از انوشیروان مستحق لقب عادل بود، بند وی و گستهم به کاخ سلطنتی درآمدند و هرمز را خلع کرده به زندان افکندند و کور کردند، هرمز که بیست و دومین شاه ساسانی بود تا 590 میلادی شاهی کرد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1101).
[2]. مسعودی نام مادر هرمز را «قاقم» میداند که دختر خاقان بود اما ابن بلخی قاقم را نام خاقان میداند (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1096).
[3]. این کلمه در پهلویapparvej است که گاهی نیز به صورتaparvec آمده است که به معنی پیروزگر و مظفر و فاتح میباشد و در فارسی پرویز و در عربی برویز شده است. خسرو پرویز در سال 590 میلادی در طیسفون به پادشاهی رسید و پس از سی و هفت سال پادشاهی در 628 میلادی کشته شد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 362).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 86
23. شیرویه [1] بن اپرویز، هشت ماه.
بر پدر خروج کرد و او را بکشت و سال به سر نبرد. [2]
24. اردشیر [3] بن شیرویه، یک سال و شش ماه.
سالی و شش ماه پادشاهی کرد، پس یکی خروج کرد، نام او «شهربراز» و ملک بگرفت، اما بقایی نکرد، «شهر براز» را در این جمله نیاوردیم، چه خارجی بود.
25. کسری خرهان [4] بن ارسلان، یک سال و پنج ماه.
این خرهان از خاندان ملک بوده است، امّا نه ازین بطن که یاد کرده آمده است و نسب او بدین جملت یافته آمد: خرهان بن ارسلان بن باینجور بن مازبد بن بنمور بن دبیرقد بن اوتکدست بن ویونجهان بن تابحاترب [25f ] بن انوش بن ساسان بن فشافشاه بن جوهر شهریار فارس بن ساسان بن بهمن الملک.
______________________________
[1]. شیروی یا شیرویه مرکّب از شیر+ پسوند نسبت و اتصاف و یا با واو تحبیب به معنی شیر خوب و دوست داشتنی است.
[2]. شیروی در سال 628 میلادی به سلطنت رسید و خسرو پرویز پنهان شد ولی دستگیر و کشته شد و شیرویه فرمان داد تا دست و پای برادرانش را بریدند و آنان را هلاک کردند و شیرویه پس از شش ماه پادشاهی درگذشت (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 644).
[3]. بنا بر شاهنامه پس از کشته شدن شیروی پسرش اردشیر به پادشاهی رسید اما با تحریک گراز، پیروز خسرو که سپهدار و دسنور اردشیر بود، او را خفه کرد و پادشاهی به گراز داد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 49).
حمزه قاتل او را «شهریزاد» میداند و بلعمی «شهر براز» (همانجا).
[4]. در فاصله چهار سال 628 تا 632 کشور ایران ده پادشاه دید که یکی از آنها خوره زاد خسرو بود (ایران در زمان ساسانیان، ص 522). مجمل التواریخ، پادشاه پس از اردشیر شیروی را شهر ایران میداند که مقصود شهر براز یا فرهان یا فرخان و به زعم شاهنامه فرائین است که لقب شهر براز داشت. (مجمل التواریخ، ص 87) در صفحه 31 مقدمه لسترنج و نیکلسن توصیه شده است که این کلمه همچنانکه در ص 109 هم آمده است «خرهان» خوانده شود.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 87
26. کسری [1] بن قباد بن هرمز، سه ماه.
این کسری، از فرزندان هرمز بن انوشیروان بوده است و در ملک مجالی و فسحتی نیافت و زود محق [2] شد.
27. بوران [3] دخت بنت اپرویز، یک سال و چهار ماه. [4]
این، دختر اپرویز است [خواهر] شهرویه ، از مادر [5] و پدر، و چون شهر براز خروج کرد او را بزنی خواست و بوران اجابت کرد از بهر مکر و پس او را بکشت و پادشاهی بگرفت و خراج از مردم برداشت و سیرت نیکو سپرد و کناره شد.
28. فیروز [6] جشنسده بن بهرام، شش ماه.
این فیروز را نسب این است: فیروز جشنسده بن بهرام بن منوزا خسرو بن آدرنرسی بن بهرام بن اردشیر بن شاپور بن یزدجرد الاثیم، و مادرش خمرا بخت ، بنت یزدانداذ بنت انوشروان ، بوده است و او را بکشتند.
______________________________
[1]. خسرو سوم پسر کواد برادر زاده خسرو پرویز بود ولی فرمانفرمای حراسان او را به قتل رسانید. (ایران در زمان ساسانیان، ص 521).
[2]. به فتح اول: نابود شدن، از میان رفتن.
[3]. بوران. این کلمه بنا بر ضبط یوستی، مرکب ازBor به معنی سرخ و گلگون که در نامهای سهراب و سرخاب آمده است: (دارنده آب و رنگ سرخ)+ پسوند نسبت به معنی گلگون.
[4]. بوران دخت، دختر خسرو پرویز بود. مدت پادشاهی او تقریبا یک سال و چهار ماه بود گمنام گو بدی گوید که او را خفه کردند. پوراندخت که بیست و هشتمین شاه ساسانی است از بهار 630 تا پائیز 631 میلادی پادشاهی کرد. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 258).
[5]. مادر پوراندخت و شیرویه، ص 4 شاهزاده تورانی بود. (ر ک ص 31 مقدمه متن اصلی. و ر ک ایران در زمان ساسانیان).
[6]. کریستن سن مینویسد که پس از پوراندخت «باید عهد سلطنت کوتاه شخصی را ذکر کنیم که به نام پیروز دوم به شاهی نصب شد». (ایران در زمان ساسانیان، ص 521) مجمل التواریخ مینویسد جشنفسده نه از اصل شاهان بود و دو ماه پادشاهی کرد (ص 88)، پس خسرو بن قباد بن هرمز بود که دو ماه پادشاهی کرد و سپس فیروز از
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 88
29. آزرمیدخت [1] بنت اپرویز، شش ماه.
زنی عاقله به کار آمده بوده است و ملک، بر وی قرار گرفت، امّا او را زهر دادند و هلاک شد، و به روایتی دیگر او را بکشتند ، چنانک شرح داده آید بعد از این.
[26f ] 30. فرّخ زاد [2] خسرو بن اپرویز، شش ماه.
پسر اپرویز بود، امّا عقلی و تدبیری نداشت و یزدجرد بن شهریار با او جنگ کرد و او را بکشت و ملک یزدجرد را صافی و مسلّم گشت و اسلام قوّت تمام گرفته بود
31. یزدجرد بن شهریار بن اپرویز، بیست سال.
آخر ملوک فرس بود و این بیست سال، پادشاهی افتان خیزان میراند و چون غلبه اسلام دید مسلمان خواست شد، امّا مهلت نیافت و بر دست ماهویه [3] مرزبان مرو کشته شد و نسل ملوک فرس بریده گشت، اکنون چون از ذکر انساب و تواریخ فارس فراغ افتاد از احوال و آثار هر یکی فصلی مختصر یاد کرده آید:
______________________________
فرزندان اردشیر. (همانجا).
[1].azarmdoxt صورت صحیح این نام آزرمیدخت است که جزء اول آن در اوستا: از دو جزءa نفی وzarema به معنی پیرو شکسته میباشد+ دخت به معنی دختر، بنا بر این معنی ترکیبی نام: «دختر همیشه جوان» است یا «پیرنا شدنی». کریستن سن مینویسد: چون آزرمیدخت در تیسفون تاج بر سر نهاد، چند ماهی بیش سلطنت نراند بنا بر قول طبری یکی از سپهبدان موسوم به فرخ هرمز مدعی سلطنت شد و ملکه را به زنی خواست چون آرزمیدخت نمیتوانست علنا مخالفت کند در نهان وسایل قتل او را فراهم آورد اما پسر فرخ هرمزد، که رستهم نام داشت آزرمیدخت را خلع و کور کرد و کسی از کیفیت وفات او، آگاه نیست. (ایران در زمان ساسانیان، ص 522)
[2]. داستان این نام در شاهنامه چنین است که پس از مرگ آذرمی دخت، ایرانیان فرخ زاد را از جهرم فرا خواندند و بر تخت پادشاهی نشاندند اما پس از یک ماه، بندهای در جام او زهر ریخت و فرخ زاد درگذشت. این نام گاهی به صورت «زاد فرخ» هم آمده است. (ر ک فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 692).
[3]. این نام در پهلویMahoe و در فارسی ماهویه و ماهوی است. کریستن سن مینویسد: ماهوی با نیزک طرخان متحد شد و فوجی را به گرفتن یزد گرد فرستاد، یزدگرد به آسیایی درآمد و چون به خواب رفت آسیابان او را قتل رسانید و بنا به روایات دیگر سواران ماهوی که در جستجوی یزدگرد بودند او را خفته در آسیاب یافتند و هلاکش کردند. ثعالبی مینویسد جسد او را در رود مرو انداختند. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 973).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 89
گیومرث سیامک
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 90
مختصری از احوال هر طبقه
طبقه اوّل پیشدادیان
گیومرث گلشاه، اوّل ملوک فرس
اوّل پادشاهی است کی ملک جهان، یکسره داشته است [1] و پارسیان گفتهاند کی دار الملک او اصطخر بوده است و دیگر اصحاب تواریخ گفتهاند، کی مقام او به دباوند بوده است و به قول ایشان بعد از آن، اصطخر بنا کرد و دار الملک ساخت، و گبرگان دعوی میکنند کی این گیومرث، آدم بوده است [2]- علیه السّلم- و فرزند او، کی مسلمانان، «شیث بن آدم» خوانند، گبران او را «بیشی [3] بن گیومرث» خوانند، بعضی از اهل تواریخ میگویند گیومرث بعد از نوح- علیه السّلم- بوده است و نسب او چنین میگویند: حام بن یافث بن نوح- علیه السلام- و در نسب او خلاف است میان ایشان امّا اتّفاق است [27f ] کی اوّل کسی کی از آدمیان پادشاه شد، اوست و عمر او هزار سال بود [4] امّا همه عمر به راست کردن
______________________________
[1]. کیومرث در شاهنامه چنین گفت کایین تخت و کلاهکیومرث آورد و او بود شاه که خود چون شد او بر جهان کدخداینخستین، به کوه اندرون ساخت جای سر تخت و بختش برآمد ز کوهپلنگینه پوشید خود با گروه از او اندر آمد همی پرورشکه پوشیدنی نوبد و نو، خورش به گیتی بر، او سال سی شاه بودبه خوبی چو خورشید بر گاه بود برفت و جهان مرده ری ماند از اونگر تا که را نزد او آبروی
(شاهنامه، چاپ خالقی مطلق ص 22 ج 1)
[2]. تاریخ طبری ص 105: «بعضی او را آدم علیه السلام دانستهاند». بلعمی ص 8: «گروهی گویند که، آدم او بود» در تاریخ سیستان نیز کیومرث همان آدم ابو البشر است.
[3]. درست کلمه: «میشی» است که گاهی «مشی» و «ماری» هم آمده است. همانجا. بلعمی مینویسد «از کیومرث پسر و دختری ماند ایشان را مشی و مشیانه گفتند.» (ص 8) همسر کیومرث «ایلده»: (حوا) بود و او را دختری بود ماریه و پسری ماری نام (همانجا ص 126)
[4]. بلعمی عمرش را 700 سال و مسعودی مینویسد عمر او را هزار و سه هزار سال نوشتهاند که مدتی در مینو و مدتی در زمین است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 837)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 92
احوال جهان و ترتیب جهانیان مشغول بود تا پس همگان، منقاد او شدند و پادشاهی، او را به آخر عمر مسلّم شد و چهل سال پادشاهی کرد [1]، و هوشهنگ [را] کی چهارم بطن بود از فرزندان او، ولی عهد گردانید و به مرگ خویش کناره شد در میان پادشاهی، و او را پارسیان گل شاه خوانند یعنی پادشاه بزرگ.
هوشهنگ پیشداد
و بعد از گیومرث، هوشهنگ پادشاه شد و در اصطخر پارس، بر وی بیعت پادشاهی، کردند و اصطخر را «بومی شاه» نام نهادند، یعنی «مقام گاه شاه» و به لغت «بادی»، [2] زمین را که مقام گاه اصلی باشد «بوم» خوانند. پادشاهی از گیومرث بدو رسید، عمر او به درازا کشیده بود و چند بطن از فرزندان و اسباط [3] او تناسل کرده، و اوّل کسی، او بود کی میان آدمیان داوری و حکم نهاد، و داد و عدل گسترد و انصاف مظلومان از ظالمان ستد و بدین سبب او را «پیشداد» لقب نهادند، و بسیار کس از علماء پارسیان گفته کی: «هوشنگ» و برادرش «ویکرت» دو پیغمبر [4] بودند کی حق تعالی ایشان را به اهل آن زمان فرستاده بود، و آثار او آن است کی اوّل کسی، او بود کی آهن از سنگ به در آورد و از آن آلات ساخت و دست ابزاز درودگری و درخت فرمود بریدن و از آن، بنا ساختن و بعضی از سلاح، از چوب و آهن ساخت و فرمود تا گاو و گوسفند و دیگر حیوانات را گوشتی کنند و از گوشت آن خورند و سباع و ددگان را و دیگر حیوانات درنده و گزنده را کشند و کشاورزی و عمارت زمینها و تقدیر آبها و ورزیدن غلّهها و ثمرةها پدید آورد [5]،
______________________________
[1]. شاهنامه، مدت سلطنت او را سی سال میداند. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 837).
[2]. بادی به معنی آنکه در بادیه نشینند. مردم صحرانشین و بادیه نشین. بنا بر این «لغت بادی» به معنی زبان اهل بیابان و صحرا نشینان است.
[3]. اسباط جمع سبط به معنی فرزند زاده، نواده، پسر پسر.
[4]. در مجمل التواریخ نیز آمده است که «پارسیان گویند هوشنگ و ویکرت برادرش هر دو پیغمبر بودهاند» ص 24.
[5]. ثعالبی مینویسد: تمام جنبندگان را مطیع و جهان را آباد کرد و نخستین کسی است که آهن را استخراج
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 93
این همه آن است کی به ابتدا او [28f ] اختراع کرد و عبادت گاهها ساخت و به مردم خدای پرستی آموخت و بر راه نیکوکاری داشت و از ناشایست و فساد منع کرد و دزدان و مفسدان را به بیابانها و کوهسارها راند و از میان مردم دور کرد و در همه جهان بگشت و بر تخت نشستن و تاج بر سر نهادن، آیین آورد و مدّتی به بلاد هند مقام کرد و پس چون بازگشت، به اعمال عراق رفت و زمین و آب و هوای آنجا بپسندید و شهر بابل بنا کرد و روی به دیار شام و مغرب نهاد و شهر «سوس» را بنا کرد کی خزّ «سوسی» از آنجا خیزد و در جهان، قدیمتر ازین چهار شهر نیست؛ دو شهر گیومرث بنا کرد: «دباوند» و «اصطخر»، دو شهر هوشهنگ بنا کرد:
«بابل» و «سوس»، و هوشهنگ در پادشاهی فرمان حق یافت [1] و بعد از وی ملک، به طهمورث رسید، پس از آنکه چهل [2] سال پادشاهی همه جهان او را صافی بود.
______________________________
و مردم را به زراعت زمین و اهلی کردن حیوانات و حفر قنات و غرس اشجار و کشتن درندگان و استفاده از پوست آنها برای تهیه و خوردن گوشت آنها وادار کرد. همچنین خانه ساختن و بنای شهرها و وضع قوانین و مقررات و برقراری عدالت منسوب بدوست. (شاهنامه ثعالبی، ص 2 و 3) در شاهنامه فردوسی آمده است که هوشنگ: نخستین یکی گوهر آمد به چنگبه آتش ز آتش جدا کرد سنگ سرمایه کرد آهن آبگونکز آن سنگ خارا کشیدش برون چو بشناخت آهنگری پیشه کردگر ازو تبر، ارّه و تیشه کرد چو این کرده شد چاره آب ساختز دریا به هامونش اندر نشاخت به جوی و به کشت آب را راه کردبه فرکئی رنج کوتاه کرد چراگاه مردم بدین برفزودپراکندن تخم و کشت و درود جدا کرد گاو و خر و گوسفندبه ورز آورید آنچه بد سودمند ز پویندگان هر چه مویش نکوستبکشت و ز سرشان برآهیخت پوست چو روباه و قاقم، چو سنجاب نرمچهارم سمور است، کش موی گرم
(شاهنامه فردوسی، ص 31، چاپ خالقی مطلق)
[1]. فرمان حق یافتن: مردن
[2]. در مورد مدت پادشاهی هوشنگ، طبری و مسعودی چهل سال را ذکر میکنند ولی بلعمی مینویسد: «مغان» پانصد سال میگویند در جهان پادشاه بود.» مجمل التواریخ مینویسد: به زمین پارس
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 95
طهمورث بن ویونجهان
او را «طهمورث زیناوند» [1] گفتندی و زیناوند لقب او بود یعنی تمام سلاح [1] و نسب او با هوشهنگ در باب اوّل روشن کرده آمده است، و پادشاهی بود با علم و عدل و در روزگار او هیچ کس به قوّت او نبود و طاعت ایزدی- عزّ ذکره-
______________________________
بمرد و آنجا ستودان ساخت.» (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 1118).
[1]. درست این کلمه «زیناوند» است که در اوستا به صورتAzinavant یاzaenvant به معنی مسلّح آمده است. حمزه نیز معنی آن را تمام سلاح و شاکی السلاح میداند. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 670). در شاهنامه آمده است: چنین گفت کامروز تخت و کلاهمرا زیبد و تاج و گنج و سپاه جهان از بدیها بشویم به رایپس آنگه کنم در کئی، گرد پای ز هر جای کوته کنم دست دیوکه من بود خواهم جهان را خدیو هر آن چیز کاندر جهان سودمندکنم آشکارا، گشایم ز بند پس از پشت میش و بره پشم و مویبرید و به رشتن نهادند روی به کوشش از او کرد پوشش به جایبه گستردنی بدهم او رهنمای ز پویندگان هر که بد نیک روخورش کردشان سبزه و کاه و جو رمنده ددان را همه بنگریدسیه گوش و یوز از میان برگزید به چاره بیاوردش از دشت و کوهبه بند آمدند آنک دور از گروه ز مرغان همان را که بد نیک سازچو باز و چو شاهین گرد نفر از چن آن شاه پالوده شد از بدیبتابید زاوفرّه ایزدی برفت اهرمن را به افسون ببستچو بر تیزرو بارگی برنشست یکایک برآراست با دیو جنگنبد جنگشان را فراوان درنگ از ایشان دو بهره به افسون ببستدگرشان به گرز گران کرد پست کشیدندشان خسته و بسته، خواربه جان خواستند آن زمان زینهار که ما را مکش تا یکی نو هنربیاموز نیمت که آید به بر کی نامور دادشان زینهاربدان تا نهانی کنند آشکار نبشتن به خسرو بیاموختنددلش را چو خورشید بفروختند نبشته یکی نه که نزدیک سیچه رومی و چه تازی و پارسی چه سغدی و چینی و چه پهلوینگاریدن آن کجا بشنوی ... جهاندار سی سال از این بیشترچه گونه برون آوریدی هنر
(شاهنامه خالقی مطلق، ص 37/ 1)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 96
نیکو داشتی و در دادگستری و مراعات اهل صلاح و قمع مفسدان، سیرت جدّش هوشهنگ سپردی ، و آثار او آن است کی اوّل کسی بود کی خطّ پارسی نهاد و زینت پادشاهان ساخت، از اسپان برنشستن و بارها بر چهار پایان نهادن و اشکرها [1] از بهر نخچیر بدست آوردن و از پشم و موی، جامه و فرش ساختن و کهند زمرو او بنا کرده است و در [29f ] اصفهان همچنین، دو بناء قدیم است کی از آثار اوست: یکی «مهرین» کی امروز ناحیتی را بد آن باز میخوانند، دوم «سارویه» و اکنون اصفهانیان آن را «هفت هلکه» گویند، کی بناء آن در میان شهرستان اصفهان مانده است و در میان آبی است شیرین و خوش، کی هیچ کس نداند کی منبع آن از کجا است و رکن الدوله خمارتگین، سر آن بنا را بکند و بر آن کوشکی ساخت، و در روزگار طهمورث، بتپرستی آغاز شد و سبب آن بود کی وبائی عظیم پدید آمد، پس هر کی را عزیزی کناره میشد، صورتی میساخت مانند او تا به دیدار او خرسند میگشت، پس این معنی عادت مستمرّ شد و فرزندان کی آن را از مادر میدیدند، به روزگار، آن را همچون سنّتی داشتندی و چنان شد، کی بتان را برستش گرفتند و گفتند کی: ایشان شفیعان مااند به خدای عزّ و جل و این معنی به بلاد هند بیشتر بود، و همچنین پارسیان گفتهاند کی آغاز روزه داشتن هم از روزگار او بود، و سبب آن بود کی در آن ایّام، قحطی سخت عظیم بود، پس کسانی
______________________________
ثعالبی مینویسد: «... به عمران و اصلاح و کشیدن آب از زمین هاروی آورد و به گردآوری گوسفندان و ستوران و فرستادن آنها به چراگاهها، فرمان داد و برای نگهبانی آنها سگها را به کار گرفت ... بناهای بسیار بنیاد نهاد و بیشتر شهرهای پارس را بساخت و به ریشه کن ساختن ستم پیشگان همّت گماشت ... پارسیان صورت او را در کتابها و کاخها و کارگاهها، سوار بر اهریمن نقش میکنند. در مدت پادشاهی او نوشتهاند که وی سی سال پادشاهی کرد و در برخی دیگر نوشتهاند هزار سال ...» (تاریخ ثعالبی، ترجمه محمد فضائلی، ص 11 و 12).
[1]. این کلمه به صورت «اشکر» و «اشکره» به معنی پرندگان شکاری است چون باز که برای شکار تربیت میشدند.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 98
کی منعمتر بودند درویشان را میداشتند و از دو بار غذا و طعام خوردن، با یکبار کردند و یکبار به درویشان دادند و این مانند عبادتی بود. پس چون پیغمبران مرسل- علیهم السّلم- بیامدند، آن را فرض کردند به فرمان ایزدی- عزّ ذکره- و از بهر تخفیف بندگان را سال به سال بفرمودند. و به روزی چند شمرد [ه]، [1] در هر ملّتی تعیین افتاد، و سی سال پادشاهی همه جهان کرد و در پادشاهی کناره شد و نسل نداشت و پادشاهی به برادرش رسید.
جمشید [2] بن ویونجهان [3]
جمشید به یک روایت، برادر طهمورث بوده است و به روایتی دیگر، برادر زاده او [4] بوده است و پدرش را دیونجهان گفتنندی پسر ویونجهان و معنی «شید» نور [30f ] و بها باشد و از این جملت، آفتاب را خرشید گویند، و این جمشید بر صفتی بود از جمال و ورج و بها، کی هیچ کس از ملوک فرس مانند او نبود و چندان قوّت داشت کی هر چه را از سباع چون شیر و غیر آن بگرفتی، تنها بکشتی و باز علم و عقل و رای او به درجه کمال بود، مدّت ملک او هفصد و شانزده [5] سال بود،
______________________________
[1]. ایّاما معدودات: روزهایی به شماره معین روزه دارید (قرآن مجید).
[2]. نام جمشید از دو جزء: «جم» و «شید» مرکب است، جم در اوستا به صورتyima آمده است و معنی آن را «جم پادشاه درخشان و تابان» و «جم پادشاه» گفتهاند.
[3]. ویونگهان درست است که به صورت ویونجهان، معرّب شده است. کلمه ویونگهان در پهلوی به صورتwiwanghan آمده و پدر جمشید است که بنا بر اساطیر و دایی ویوسوت است که در اوستایی ویوهونت (vivahvant) شده است. (اساطیر ایران، مهرداد بهار، ص 175) ورک (نخستین انسان و نخستین شهریار، جلد دوم، ص 28).
[4]. در شاهنامه جمشید پسر طهمورث است ولی حمزه و طبری و برخی منابع دیگر او را برادر طهمورث خواندهاند.
[5]. فردوسی مدت سلطنت او را 700 سال میداند و طبری ششصد و شانزده سال و شش ماه و «مطابق برخی روایات مدت پادشاهی او دو هزار و یکصد سال بود.» (فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد اول، ص 314).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 99
مدتی آثاری نمودی کی پیش از روزگار او مانند آن نبوده بود و شرح بعضی از آن داده آید، به ابتداء ملک او مدّت پنجاه سال، سلاحهاء گوناگون میساخت، بعضی از آهن و پولاد. پوشیدنی و از بهر زخم و پولاد او بیرون آورد و شمشیر او ساخت و آلت هاء حرف و دست افزارهاء صنّاع او پدید آورد، و بعد از آن در پنجاه سال دیگر تمامی صد سال را، ابریشم و قزّ و کتان رشتن و بافتن و رنگ کردن آن استخراج کرد [1] و از آن تجملها ساخت پوشیدنی [2] و فرش و غیر آن، و در پنجاه سال دیگر تمامت صد و پنجاه سال ، به ترتیب دادن مردم و تمییز ایشان از یکدیگر مشغول گشت و جمله مردم جهان را به چهار طبقه قسمت کرد [3] و هر طبقه را به کاری موسوم گردانید:
طبقه اوّل، کسانی کی به لطافت و خردمندی و ذکا و معرفت موسوم بودند ، بعضی را فرمود تا علم دین آموزند تا حدود ملّت خویش بدیشان نگاه دارد و بعضی را فرمود تا حکمت آموزند تا در صلاح دنیا وی بدیشان رجوع کنند و به رای روشن ایشان، مناظم ملک را مضبوط دارند، از آنچ
______________________________
[1]. نخست آلت جنگ را دست برددر نام جستن به گردان سپرد به فرّ کئی نرم کرد آهناچو خود و زره کرد و چون جوشنا چو خفتان و چون تیغ و بر گستوانهمه کرد پیدا به روشن روان
(شاهنامه، خالقی مطلق، 12/ 42/ 1)
[2]. دگر پنجه اندیشه جامه کردکه پوشند هنگام ننگ و نبرد
[3]. ز هر پیشهای انجمن کرد مردبدین اندرون، پنجهی نیز خورد گروهی که آثوربان خوانیشبه رسم پرستندگان دانیش صفی برکشیدند و بنشاندندهمی نام نیساریان خواندند بسودی سه دیگر گره را شناسکجا نیست از کس بریشان سپاس جهارم که خواندند اهتوخشیهم از دست ورزان با سرکشی
(12/ 43/ 1)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 100
مصالح ملک به حکمت نگاه توان داشت، همچنانک مصالح دینی به علم نگاه داشته شود و مدبّر ملک باید کی عقل او به دانش آراسته باشد و دانش او به عقل استوار باشد و چون در یکی ازین هر دو، نقصان آید، تدبیر او صواب نباشد و سخن درین، دراز است، اگر سخن از سخندان پرسند، شفا تواند داد. امّا غرض ازین کتاب نه این است. [31f ] آمدیم باز بر حدیث اوّل، و بعضی هم ازین طبقه اوّل فرمود تا دبیری و حساب آموختند تا ترتیب ملک و ضبط مال و معاملات بدیشان بگردد [1] از آنچ بزرگترین آلتی نگاه داشت ترتیب ملک را، به دور و نزدیک، دبیر حاذق هشیار دل است [2]، کی هیچ از سود و زیان و مصالح ملک بر وی پوشیده نماند و در ذکا و فطنت به درجتی باشد کی چون پادشاه، ادنی اشارتی کند، او مقصود تا به پایان دریابد و آن را به عبارتی شیرین سلس [3] نا متکلف، ادا کند، پنداری کی در اندرون دل پادشاه [4] مینگرد و از هر علمی شمّهیی دارد و هر دبیر، کی ذکا و دریابندگی و خرد او برین جمله نباشد، جز معلمی را نشاید، اگر چه با فضل و دانش و لغت بسیار باشد و ازین جهت در روزگار خلفاء اسلام- قدّس اللّه ارواحهم- کسانی را کی به مثابه جاحظ [5] و اصمعی [6] و مانند ایشان بودند، معلّمی فرمودند با چندان ادب
______________________________
[1]. اداره شود.
[2]. دبیر حاذق بزرگترین وسیله برای مرتب شدن مملکت در دور و نزدیک است.
[3]. به کسر دوم به معنی نرم و آسان و روان.
[4]. خداوند روانهای آنان را پاکیزه گرداناد.
[5]. عمرو بن بحر بن محبوب کنانی بصری، مکنّی به ابو عثمان و معروف به جاحظ، متولد 160 ه. ق در بصره و متوفی به سال 255 ه. ق در بصره: او بسیار خوش خط و نیکو سخن بود و از رؤسای جاحظیه در فرقه معتزله بود و از آثار او است: الاصنام، البیان و التبین، التاج و المحاسن و الاضداد. (معین).
[6]. اصمعی: عبد الملک بن قریب بصری، مکنّی به ابو سعید متولد 123 ه. ق متوفی 216 ه. ق. از راویان بزرگ اشعار و اخبار عرب و صاحب تألیفات متعدد. (معین).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 101
لغت کی داشتند و دبیری نفرمودند، چه آداب و رسوم دبیری دیگر است و از آن لغة دیگر، و سبیل دبیر حساب همین است.
و طبقه دوم، مردمانی را کی در ایشان شجاعت و قوّت و مردانگی شناخت، فرمود تا ادب سلاح آموختند و جنگ را بشناختند و گفت: ملکی کی بدین درجه رسید، از خصم خالی نباشد و دفع خصم جز به مردان جنگ نتوان کرد.
و طبقه سوم، بعضی را پیشهوری فرمود چون نانوا و بقال و قصاب و بنّا و دیگر پیشهها که در جهان است و بعضی را کشاورزی و برزگری فرمود و مانند آن.
و طبقه چهارم را، به انواع خدمتها موسوم، گردانید چون حواشی از فرّاش و خربنده و دربان و دیگر اتباع، و چون ازین ترتیب فارغ شد، صد سال، تمامت دویست و پنجاه سال، به تدبیر کار دیوان و شیاطین مشغول بود [1] تا همگان را مسخّر خویش گردانید و قهر کرد و ایشان را به کارهای سخت گماشت، تا بدان مشغول شدند، مانند سنگ از کوه بریدن و گچ و آهک و [32f ] صهروج [2] و مس و روی و ارزیز و سرب و آبگینه، از معدنهای آن بیرون آوردن و انواع عطر و طیب به دست آوردن و جواهر، از میان سنگ و از دریا استخراج کردن .
و آغاز بناهاء عظیم ساختن کرد و گرماوه، به ابتدا او ساخت و زرورق کی به نگارگری به کار برند، او فرمود و رنگهای گوناگون آمیخت، از بهر
______________________________
[1]. مقصود این است که به مدت صد سال «که با آن یک صد و پنجاه سال پیشین» جمعا دویست و پنجاه سال میشود. در شاهنامه آمده است: بفرمود پس دیو ناپاک رابه آب اندر آمیختن خاک را هر آنچ از گل آمد چو بشناختندسبک، خشت را کالبد ساختند به سنگ و به گچ دیو، دیوار کردبه خشت از برش، هندسی کار کرد چو گرمابه و کاخهای بلندچو ایوان که باشد پناه از گزند
(شاهنامه خالقی مطلق، ص 38/ 43/ 1)
[2]. مقصود ساروج است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 102
فریدون ایرج سلم تور
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 103
تزاویق [1] دیوارهای سراها و اوّل کسی کی نقّاشی و صورتگری فرمود، او بود، و اصطخر پارس را دار الملک ساخت و آن را شهری عظیم گردانید، چنانک طول آن دوازده فرسنگ در عرض ده فرسنگ است و آنجا سرای [2] عظیم بنا کرد از سنگ خاراکی صفت آن بعد ازین در جمله صفت هاء اصطخر یاد کرده شود، و سه قلعه ساخت در میان شهر و آن را سه گنبدان، نام نهاد: یکی قلعه اصطخر [3] و دوم قلعه شکسته [4] و سوم قلعه شکنوان [5]، بر قلعه اصطخر، خزانه داشتی و برشکسته، فرّاش خانه و اسباب آن و بر شکنوان، زرّاد خانه، چنانک به مدّت شصت و شش سال دیگر، تمامت سیصد و شانزده سال [6] از این همه فارغ شده بود، پس بفرمود تا جمله ملوک و اصحاب اطراف و مردم جهان، به اصطخر حاضر شوند، چه جمشید در سرای نو، بر تخت خواهد نشستن و جشن ساختن و همگان برین میعاد آنجا حاضر شدند و طالع نگاه داشت و آن ساعت کی شمس به درجه اعتدال ربیعی رسید، وقت سال گردش [7] در آن سرای به تخت نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان جهان در پیش او بایستادند و جمشید گفت بر سبیل خطبه: کی ایزد تعالی ورج
______________________________
[1]. جمع تزویق به معنی تزیین و آلایش است.
[2]. در فارسنامه وصف این سرا را چنین میخوانیم: و صفت این سرای آن است که در پایان کوه دکهیی ساخته است از سنگ خارا، سیاه رنگ و این دکه چهار سو است یک جانب در کوه پیوسته است و سه جانب در صحرا است و ارتفاع این دکّه مقدار سی گز همانا باشد و از پیش روی، دو نردبان بر آن ساخته است کی سواران آسان بر آن روند و بر سر آن دکه ستونها از سنگ خارا سپید به خرط کرده است چنانکه از چوب مانند آن به کندهگری و نقاشی نتوان کرد و سخت بلند است آن ستونها ... و در همه پارس از سنگ هیچ جای نیست و کس نداند از کجا آوردهاند ... (فارسنامه ابن بلخی، لسترانج ص 126)
[3]. ابن بلخی مینویسد: در جهان هیچ قلعه قدیمتر از این قلعه نیست ... (ص 156) میرزا حسن فسایی در فارسنامه ناصری مینویسد: مشهورترین قلعه فارس است (ص 162)
[4]. همان قلعه میان قلعه است. (ر ک فارسنامه ناصری، ص 1629)
[5]. همان اشکنوان است (ر ک فارسنامه ناصری، ص 1620)
[6]. مقصود تا سیصد و شانزده سال است.
[7]. مقصود موقع تحویل سال است.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 104
و بهآء ما تمام گردانید و تأیید ارزانی داشت و در مقابله این نعمتها، بر خویشتن واجب گردانیدیم کی با رعایا عدل و نیکویی فرماییم، چون این سخنان بگفت همگان او را دعای خیر گفتند و شادیها کردند و آن روز جشن ساخت، و نوروز [1] [33f ] نام نهاد و از آن سال باز، نوروز، آیین شد [2] و آن، روز هرمز از ماه فروردین بود و در آن روز، بسیار خیرات فرمود و یک هفته متواتر، به نشاط و خرّمی مشغول بودند و بعد از آن یک شبانروز، در عبادتگاه رفت و یزدان را- عزّ ذکره- پرستش [کرد] و شکرگزارد و زاری نمود و حاجت خواست، کی: «در روزگار او همه آفات از قحط و وبا و بیماریها و رنجها بردارد،» الهام یافت، کی: «تا جمشید در طاعت یزدان پرستی اعتقاد و نیّت درست دارد، این دعا به اجابت مقرون باشد» و سیصد سال به تمامی ششصد و شانزده سال از ملک، جهان همچون عروس آراسته و همه آفتهاء آسمانی و زمینی از جهان برخاسته [3] و هیچکس در آن سیصد سال از
______________________________
[1]. بلعمی مینویسد: «... پس عالمان را پرسید که چه چیز است که پادشاهی تواند کردن و زوال نبود. گفتند عدل ...
پس مظالم، آیین آورد بر تخت پادشاهی نشستی و داد کردی و همه خلق گرد آمدندی و آن روز را نوروز خواندندی (نخستین انسان، نخستین شهریار، ص 404).
[2]. در شاهنامه آمده است: همه کردنیها چو آمد به جایز جای مهی برتر آورد پای جهان انجمن شد بر آن تخت اویشگفتی فرو مانده از بخت اوی به جمشید بر گوهر افشاندندمر آن روز را روز نو خواندند سر سال نو هرمز فرودینبر آسوده از رنج تن، دل ز کین بزرگان به شادی بیاراستندمی و جام و رامشگران خواستند چنین جشن فرّخ از آن روزگاربه ما ماند از آن خسروان یادگار
(شاهنامه، خالقی مطلق، 55/ 44/ 1)
[3]. ثعالبی مینویسد: پس از آن جم سیصد و سی سال در برترین و بهترین فرمانروایی بود ... از آفتهای
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 105
هیچ رنجی و دردی و بیماری خبر نداشت و جهانیان همه ایمن و ساکن بودند و در خیر و نعمت، نازان. و چون سیصد سال برین سان گذشت بعد از آن سیصد و شانزده، کی به ابتدا یاد کرده آمد، جمشید را بطر نعمت، گرفت و شیطان، در وی راه یافت و دولت برگشته، او را بر آن داشت کی نیّت با خدای- عزّ و جل- بگردانید [1] و جمله مردمان و دیوان را جمع گرد آورد و ایشان را گفت معلوم شماست کی مدّت سیصد سال باشد تا رنج و درد و آفتها از شما برداشتهام و این به حول و قوّت و کنش من است و من دادار و پروردگار شماام، باید کی مرا پرستید و معبود خویش، مرا دانید. چون این سخن بگفت و هیچکس جواب نداد و هم در آن روز فرّ و بهاء او برفت و فرشتگان، کی به فرمان ایزدی- عزّ ذکره- کار
______________________________
سرما و گرمای سوزان ابدی اثرات بیماریها و امراض آسوده بودند و از قحطی و بدبختی و دوری از وطن و فتنهها و جنگها و خشک سالی و زلزلهها و صاعقهها و سایر آفتها و زیانها در امان بودند. (ص 11).
فردوسی میسراید: چنین سال سیصد همی رفت کارندیدند مرگ اندر آن روزگار ز رنج و ز بدشان نبود آگهیمیان بسته دیوان بسان رهی
(57/ 44/ 1)
[1]. بلعمی مینویسد: جم به گفتار ابلیس غرّه شد و همه خلق را گرد آورد و خلق را گفت که من خدای آسمان و زمینم اگر مرا پرستید و اگر نه شما را هم ... بسوزم ... خلق از بیم جمشید را بپرستیدند ...» (63 ببعد). در شاهنامه آمده است: . یکایک به تخت مهی بنگریدبه گیتی جز از خویشتن را ندید ز گیتی سر شاه یزدان شناسز یزدان بپیچید و شد ناسپاس چنین گفت با سالخورده مهانکه جز خویشتن را ندانم جهان هنر در جهان از من آمد پدیدچو من نامور تخت شاهی ندید جهان را به خوبی من آراستمچنان است گیتی کجا خواستم چن این گفته شد فریزدان از اویبگشت و جهان پر شد از گفتگوی هنر چون بپیوست با کردگارشکست اندر آورد و برگشت کار به جمشید بر، تیرهگون گشت روزهمی کاست آن فرّ گیتی فروز
(شاهنامه، خالقی مطلق، 74/ 45-/ 1)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 106
او نگاه میداشتند، از وی جدا شدند و دمدمه [1] در جهان افتاد: کی جمشید دعوی خدایی میکند و همگان از وی نفور شدند و عزیمتها [2] کی دیوان را بدان بسته بود، گشاده شد، اول کسی که بر وی خروج کرد برادرش بود اسفتوز [3] نام و لشکرها [34f ] بدین برادر او جمع شدند و قصد جمشید [4] کرد و جمشید از پیش او بگریخت و مدّتها میان ایشان جنگ قایم بود و بر یکدیگر ظفر نمییافتند و جمشید صد سال دیگر پادشاهی کرد، امّا کارش افتان و خیزان بود، پس بیوراسف کی او را ضحّاک خوانند و مذهب صابئان او نهاده است، خروج کرد و روی به جنگ جمشید آورد، جمشید بگریخت و ضحّاک، او را طلب کنان، بر پی او میرفت تا او را به نزدیک دریاء صین، دریافت و بگرفت و به ارّه به دو نیم کرد [5]،
______________________________
[1]. دمدمه به معنی با خشم سخن گفتن، شهرت و آوازه.
[2]. به معنی افسونهاست. جمع عزیمه.
[3]. این نام در متون مختلف به صورتهای اسبتور، اسفیون و اسفتوز آمده است و باید آن را اسفتور خواند که صورتی است از سپیتور یا اسپیتور. (ر ک نخستین انسان، نخستین شهریار- ص 399 ص 32).
[4]. ابن اثیر با نقل روایات طبری خلاصه میکند که: «گویند که او (جم) ادّعای ربوبیت کرد، برادرش بنام سپیتور بر او تاخت تا او را بکشد، بعد به مدت صد سال از او پنهان شد، سپس در هنگام اختفایش بیوراسب علیه او برخاست و قدرت را به چنگ آورد ... فرمانروایی جم 716 سال و چهار ماه و بیست روز به درازا کشید. (نخستین انسان نخستین شهریار، ص 427) ابن مسکویه در تجارب الامم مینویسد که چون جمشید گمراه شد مردمان از او روی گردان شدند، پس کسانی را پنهانی به پیش مردان جمشید فرستاد تا آنان را به سوی وی کشانند. پس بر او تاخت و جمشید بگریخت و بیوراسب او را دنبال کرد تا بر او پیروز گشت و با ارّه کردنش او را مایه عبرت ساخت ...» (همانجا ص 410).
[5]. فردوسی میسراید: چو جمشید را بخت شد کند روبه تنگ اندر آمد سپهدار نو نهان گشت و گیتی بر او شد سیاهسپردش به ضحّاک تخت و کلاه چو صد سالش اندر جهان کس ندیدبر او نام شاهی و او ناپدید صدم سال روزی به دریای چینپدید آمد آن شاه ناپاک دین به ارّهش سراسر به دو نیم کردجهان را از او پاک بیبیم کرد شد آن تخت شاهی و آن دستگاهزمانه ربودش، چو بیجاده، کاه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 107
ایزد- تعالی- همه دشمنان دین و دولت قاهره را هلاک کناد و خداوند عالم را، از دینداری و نیکو اعتقادی و دانش و عدل- کی بدان آراسته است- برخورداری دهاد. چه، مایه همه هنرها، دینداری است و علما گفتهاند کی ملک کی به دین آراسته باشد و به عدل پایدار بود. از آن خاندان، ملک زایل نگردد، الّا کی- و العیاذ بالله- در دین خللی راه یابد، یا ظلم کند و این طریقت کی خداوند عالم- اعزّ اللّه انصاره- میسپرد، در تصرّف دین و قمع کفّار و ملحدان- ابادهم اللّه- دلیل است، بر آنک این ملک و دولت قاهره تا قیام السّاعة، پاینده خواهد بود.
اللّه- تعالی- زیادت کناد.
بیوراسف بن ارونداسف
نسب بیوراسف، در باب انساب، یاد کرده آمده است و اینک گویند، ضحّاک [1] اصل آن اژدهاق است و به لغة عرب، الفاظ همی گردد [2] از این جهت ضحّاک گویند و از بهر آن او را اژدهاق گفتندی کی او جادو بود و به بابل [3] پرورش یافته بود و جادویی بآموخته [4] و روزی خویشتن را بر صورت اژدهایی بنمود و گفتهاند کی به ابتدا، کی جادویی میآموخته، پدرش منع میکرد، دیوی [5] کی معلّم او بود گفت
______________________________
[1]. در اوستا نام ضحاک به صورتهای آژی دهاک و اژی آمده است و در شاهنامه نیز چند بار اژدها خوانده شده است.
[2]. مقصود آن است که الفاظ تغییر میکند.
[3]. ضحاک در کشور بوری (بابل) مکنتی داشته و در اوستا مرکز حکومت او «کری رینت» نزدیک بابل (حدود کرند فعلی) است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 652).
[4]. مقصود «بیاموخته» است.
[5]. در شاهنامه آمده است که ابلیس او را فریب داد:
ضحاک در شاهنامه یکی مرد بد اندر آن روزگارزدشت سواران نیزه گذار که مرداس نام گرانمایه بودبه داد و دهش، برترین پایه بود
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 108
اگر خواهی کی تا جادویی [35f ] آموزم، پدر را بکش، ضحّاک پدر خویش را به تقرّب دیو، بکشت و سخت ظالم و بد سیرت بود و خون هاء بسیار به ناحقّ ریختی و
______________________________ پسر بد مر این پاک دین را یکیکه از مهر بهرهش نبود اندکی جهانجوی را نام ضحاک بوددلیر و سبکسار و ناپاک بود کجا بیور اسبش همی خواندندچنین نام بر پهلوی راندند کجا بیور از پهلوانی شماربود بر زبان دری، ده هزار ز اسپان تازی به زرین ستامورا بود بیور که بردند نام چنان بدگمان شوخ فرزند اوینجست ازره شرم پیوند اوی به خون پدر گشت همداستانز دانا شنیدستم این داستان به سر بر نهاد افسر تازیانبر ایشان ببخشید سود و زیان سوی تخت جمشید بنهاد رویچو انگشتری کرد گیتی بر اوی چو ضحاک بر تخت شد شهریاربر او سالیان انجمن شد هزار نهان گشت کردار فرزانگانپراگنده شد کام دیوانگان هنر خوار شد، جادوئی ارجمندنهان، راستی، آشکارا، گزند ندانست خود جز بد آموختنجز از کشتن و غارت و سوختن فریدون به خورشید بر، بردسرکمر تنگ بستش به کین پدر به شهر اندرون هر که برنا بدندچه پیران که در جنگ دانا بدند سوی لشکر آفریدون شدندز نزدیک ضحاک بیرون شدند نخواهیم بر گاه ضحاک رامر آن اژدها خیم ناپاک را سپاهی و شهری به کردار کوهسراسر به جنگ اندرون، همگروه پس، از رشک، ضحاک شد چارهجویز لشکر سوی کاخ بنهاد روی ز بالا چوپی بر زمین برنهادبیامد فریدون به کردار باد ببستش به تندی دو دست و میانکه نگشاد آن، ژنده پیل ژیان ببردند ضحاک را بسته زاربه پشت هیونی برافگنده، خوار همی راند زین گونه تا شیر خوانجهان را چن این بشنوی، پیر خوان به کوه اندرون جای تنگش گزیدنگه کرد غاری بنش ناپدید بیاورد مسمارهای گرانبه جایی که مغزش نبود اندر آن فرو برد و بستش بدان کوه بازبدان تا بماند به سختی دراز ... چنان بد که ابلیس روزی پگاهبیامد به سان یکی نیکخواه دل مهتر از راه نیکی ببردجوان گوش گفتار او را سپرد
(شاهنامه، 89/ 46/ 1) برآورد ابلیس وارونه بندیکی ژرف چاهش به ره بر، بکند فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 109
باژها، او نهاد در همه جهان و پیوسته به فسق و فساد و شراب خوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان و بر هر دو دوش [او] دو سلعه بود معنی سلعه: گوشت فضله باشد بر اندام آدمی و هرگاه خواستی، آن را بجنبانیدی، همچنانک دست جنبانید و از بهر تهویل [1] را به مردم چنان نمودی کی دو مار است [2]، امّا اصلی نداشت چه دو فضله بود و گویند کی آن هر دو سلعه چون روزگار بیامد، بیفزود و درد خاست و پیوسته مرهمها بر مینهادند و سکون و آسایش آنگاه یافتی، کی مغز سر آدمی بر آن نهادندی مانند طلا [3]، و چون این ظلم و قتل جوانان بدین سبب، مستمرّ گشت کابی [4]، آهنگری اصفهانی از بهر آنک دو پسر از آن او کشته بود، خروج کرد و پوست، کی آهنگران دارند، بر سر چوبی کرد و افغان کرد و آشکارا به بانگ بلند، ضحاک را دشنام داد و از ظلم او فریاد میکرد و غوغا، با او به هم برخاستند و عالمیان دست با او یکی کردند و روی به سرایهای ضحّاک نهاد و ضحّاک بگریخت
______________________________ سر تازیان مهتر نامجویشب آمد سوی باغ بنهاد روی به چاه اندر افتاد و بشکست پستشد آن نیکدل مرد یزدان پرست
(شاهنامه، 111/ 48/ 1)
[1]. برای ترسانیدن مردم.
[2]. دو مار سیه از دو کتفش برستغمی گشت و از هر سوئی چاره جست بسان پزشکی پس ابلیس تفتبه فرزانگی نزد ضحاک رفت بدو گفت کاین بودنی کار بودبمان تا چه گردد، نباید درود بجز مغز مردم مده شان خورشمگر خود بمیرند از این پرورش مگر تا یکی چاره سازد نهانکه پردخت ماند ز مردم جهان
[3]. طلا کردن: دارو مالیدن بر زخم.
[4]. کاوه است. نام کاوه در پهلویKavagh میباشد، کریستن سن در رسالهای مینویسد افسانه کاوه در اوستا و کتب دینی سابقه نداشته و متعلق به عهد ساسانی است و داستان کاوه را به طرز داستانهای قدیمی ساختهاند تا بتوانند اصطلاح درفش کاویانی را تعبیر کنند و حال آنکه درفش کاویانی به معنی درفش شاهی است. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 722).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 110
و ضحاک بگریخت و سرای و حجرهها از وی خالی ماند، و مردمان ، کابی آهنگر را گفتند به پادشاهی بنشین، [1] گفت: من سزاء پادشاهی نیستم، امّا یکی را از فرزندان جمشید طلب باید کردن و به پادشاهی نشاندن، و افریدون از بیم ضحّاک، گریخته بود و پنهان شده، مردم رفتند و او را به دست آوردند و به پادشاهی نشاندند و افریدون، ضحّاک را گرفت و بند کرد و کابی آهنگر را از جمله سپاه سالاران گردانید و آن پوست [2] پاره را به جواهر بیاراست و به فال
______________________________
[1]. خروشید و زد دست بر سر زشاهکه شاها منم کاوه داد خواه یکی بیزبان مرد آهنگرمز شاه آتش آید همی بر سرم خروشید و برجست لرزان ز جایبدرید و بسپرد محضر به پای گرانمایه فرزند او پیش اویز ایوان برون شد خروشان به کوی چو کاوه برون شد ز درگاه شاهبر او انجمن گشت، بازارگاه همی برخروشید و فریاد خواندجهان را سراسر سوی داد خواند از آن چرم کاهنگران پشت پایبپوشند هنگام زخم درای همان کاوه آن بر سر نیز کردهمانگه ز بازار برخاست گرد خروشان همی رفت نیزه به دستکه ای نامداران یزدان پرست بپویید کاین مهتر آهرمن استجهان آفرین را به دل دشمن است
[2]. چون آن پوست بر نیزه بردید کیبه نیکی یکی اختر افکندیی بیاراست آن را به دیبای رومز گوهر بر او پیکر وزرش بوم بزد بر سر خویش چون گرد ماهیکی فال فرّخ پی افگند شاه فرو هشت از او سرخ و زرد و بنفشهمی خواندش کاویانی درفش از آن پس هر آن کس که بگرفت گاهبه شاهی به سر بر نهادی کلاه بر آن بیبها چرم آهنگرانبرآویختی نو به نو گوهران ز دیبای پرمایه و پرنیانبر آن گوشه گشت اختر کاویان که اندر شب تیره چون شید بودجهان را از او دل پر امید بود
فریدون در شاهنامه خجسته فریدون ز مادر بزادجهان را یکی دیگر آمد نهاد ببالید بر سان سرو سهیهمی تافت ز او فرّ شاهنشهی
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 112
گرفت و درفش کابیان نام نهاد و علامت او بود در همه جنگها.
افریدون بن اثفیان
نسب افریدون کی به چند پدر با جمشید [1] میرود [2]، در باب انساب یاد کرده آمده است، و شکل او چنان بوده است کی هیچکس از ملوک فرس، به قدّ و قامت و قوّت و ورج و فرّ او نبود و در تاریخی درست، نبشتهاند کی: بالاء او به قدّ نه نیزه
______________________________ جهانجوی با فرّ جمشید بودبکردار تابنده خورشید بود فریدون که بودش پدر آبتینشده تنگ بر آبتین بر، زمین گرفتند و بردند بسته چو یوزبر او بر سر آورد ضحّاک روز خردمند مام فریدون چو دیدکه بر جفت او بر چنان بد رسید فرانک بدش نام و فرخنده بودبه مهر فریدون دل آگنده بود بیاورد فرزند را چون نوندچو غرم ژیان سوی کوه بلند یکی مرد دینی بر آن کوه بودکه از کار گیتی بیاندوه بود پذیرفت فرزند او نیک مردنیاورد هرگز بدو باد سرد چو بگذشت بر آفریدون دو هشتز البرز کوه اندر آمد به دشت سپاه انجمن شد به درگاه اویبه ابر اندر آمد سرگاه اوی طلسمی که ضحّاک سازیده بودسرش با آسمان بر فرازیده بود فریدون ز بالا فرود آوریدکه آن جز به نام جهاندار دید بیاورد ضحّاک را چون نوندبه کوه دماوند کردش به بند نگه کن کجا آفریدون گردکه از تخم ضحّاک شاهی ببرد ببد در جهان پنج صد سال شاهبه آخر بشد، ماند از او جایگاه بفرمود پس تا منوچهر شاهنشست از بر تخت زر، با کلاه
[1]. تو بشناس کز مرز ایران زمینیکی مرد بد نام او آبتین ز تخم کیان بود و بیدار بودخردمند و گرد و بیآزار بود ز طهمورث گرد بودش نژادپدر بر پدر برهمی داشت یاد
(شاهنامه، خالقی مطلق، 160/ 65/ 1)
[2]. فریدون به خورشید بر، بر دسرکمر تنگ بستش به کین پدر
(شاهنامه، خالقی مطلق، 268/ 17/ 1)
[2]. به چند واسطه به جمشید میرسد.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 113
درفش دار درفش کاویانی- دوره ساسانیان
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 114
بود ، بلندی، [1] چنانک هر نیزهیی سه باع [2] باشد و پهناء بر و سینه او مقدار چهار نیزه بود، میان او به قدّ دو نیزه بود و پهنای سر او به قدّ سه نیزه بود و از پیشانی او نوری میتافت کی نزدیک بود به نور ماهتاب و سلاح او گرزی بود سیاه رنگ، گاو سار [2] و سخت عالم و فاضل و عادل بود و اوّل کسی کی علم طبّ نهاد وی بود و در فلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمت تمام داشتی و جز از اهل فضل ندیم و همنشین او نبودی [3]، و از آن کی ضحّاک را بگرفت و بند بر او نهاد و در کوه دباوند محبوس کرد و بر تخت پادشاهی بنشست، فرمود تا آن روز را جشنی سازند و «مهرجان»، آن روز ساختند [4] پس آیین گشت کی هر سال آن روز مهرجان میداشتند و آن عادت بماندست و مستمرّ شده. و پس سیرتی نهاد در عدل و انصاف کی از آن پسندیدهتر نباشد و هر چه به ظلم از مردم ستده بودند، فرمود تا بازدادند، چندانک یافتند، ضیاعها و زمین هاکی ضحّاک به ظلم از مردم ستده بود، فرمود تا هر چه خداوندان یا وارثان یافتند، با ایشان دادند و
______________________________
[1]. واحد طول از سر انگشت دست راست تا سرانگشت دست چپ، آنگاه که دستها را افقی به طرفین باز کنند.
باز، باژ.
[2]. جهانجوی پرگار بگرفت زودوز آن گرز، پیکر به ایشان نمود نگاری نگارید بر خاک پیشهمیدون بسان سر گاومیش بدان دست بردند آهنگرانچو شد ساخته کار گرز گران به پیش جهانجوی بردند گرزفروزان بکردار خورشید برز پسند آمدش کار پولادگرببخشیدشان جامه و سیم و زر
(264/ 71/ 1)
[3]. فریدون فرخ فرشته نبودز مشک و ز عنبر سرشته نبود به داد و دهش یافت آن نیکوییتو داد و دهش کن، فریدون تویی فریدون ز کاری که کرد ایزدینخستین جهان را بشست از بدی و دیگر که گیتی ز نابخردانبپرداخت و بستد ز دست بدان سه دیگر که کین پدر بازخواستجهان ویژه بر خویشتن کرد راست
(494/ 85/ 1)
[4]. به روز خجسته سر مهر ماهبه سر بر نهاد آن کیانی کلاه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 115
منوچهر افراسیاب نوذر زاب
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 116
و هر چه خداوند آن ملک بر جای نبود بر درویشان وقف کرد و در روزگار او بسیار خیرات آغاز شد، و از آثار او آن است کی از نباتهاء دشتی و گیاههاء کوهی، داروها استخراج کرد کی مردم را و دیگر حیوانات را به کار آید و افسونها کی مردم کنند بر دردها و بیماریها و غیر آن، او نهاد و اوّل کسی کی خر را بر مادیان جهانید تا استر زاد، او بود و گفت [37f ] بچه این هر دو مرکّب باشد از سختی خر و سبکی اسپ و چنان آمد کی گفت، و او را سه پسر آمدند: یکی سلم و دومی تور و سومی ایرج [1]، روم و مغرب به سلم داد و ترکستان و صین به تور داد و میانه جهان یعنی عراق و خراسان با هندوستان، به ایرج داد و از هر سه پسر، ایرج را دوستتر میداشتی،
______________________________ زمانه بیاندوه گشت از بدیگرفتند هر کس ره بخردی دل از داوریها بپرداختندبه پاکی یکی جشن نو ساختند بفرمود تا آتش افروختندهمه عنبر و زعفران سوختند پرستیدن مهرگان دین اوستتن آسانی و خوردن آیین اوست اگر یادگار است از او ماه مهربکوش و به رنج ایچ منمای چهر
(10/ 89/ 1 شاهنامه، خالقی مطلق)
[1]. وز آن پس فریدون به گرد جهانبگردید و دید آشکار و نهان هر آن چیز کز راه بیداد بودهر آن بوم و بر، کان نه آباد بود به نیکی فرو بست از او دست بدچنان کز ره پادشاهان سزد بیاراست گیتی بسان بهشتبجای گیاسرو و گلبن بکشت
(43/ 92/ 1)
ز سالش چو یک پنجه اندر کشیدسه فرزندش آمد گرامی پدید به بخت جهاندار، هر سه پسرسه فرّخ نژاد، از در تاج زر از این سه دو پاکیزه از شهر نازیکی کهتر از خوبچهر ار نواز
(49/ 92/ 1)
نهفته چو بیرون کشید از نهان-به سه بخش کرد آفریدون جهان یکی روم و خاور دگر ترک و چینسیم دشت گردان و ایران زمین نخستین به سلم اندرون بنگریدهمی روم و خاور مر او را سزید دگر تور را داد توران زمینو را کرد سالار ترکان و چین
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 117
پس تور و سلم به هم متّفق شدند و ایرج را بکشتند، چنانک قصّه آن معروف [1] است و بعد از مدتی دراز، منوچهر از نژاد ایرج پدید آمد و کینه جدّ بخواست از سلم و تور. و ملک بر وی قرار گرفت و مدّت ملک افریدون پانصد سال بود.
منوچهر بن میشخوریار
نسب او در باب انساب یاد کرده آمده است و سیرت او در عدل و علم همچون سیرت افریدون بود و همه صحبت، با دانایان کردی و ایشان را نیکو داشتی و آثار او آن است کی اوّل کسی کی باغ ساخت او بود. و ریاحین گوناگون کی بر کوهسارها
______________________________ از این دو چو نوبت به ایرج رسیدمر او را پدر شهر ایران گزید هم ایران و هم دشت نیزه ورانهمان تخت شاهی و تاج سران
(280/ 107/ 1)
[1]. چون این کرده شد روز برگشت و بختبپژمرد برگ کیانی درخت فریدون بشد، نام او ماند بازبرآمد چنین روزگاری دراز منوچهر بنهاد تاج کیانبه زنّار خونین ببستش میان بر آیین شاهان یکی دخمه کردچه از زرّ سرخ و چه از لا ژورد نهادند زیر اندرش تخت عاجبیاویختند از بر عاج تاج به پدرورد کردنش رفتند پیشچنان چون بود رسم و آیین و کیش در دخمه بستند بر شهریارشد آن ارجمند، از جهان زار و خوار
(10670/ 157/ 1)
منوچهر در شاهنامه برآمد برین نیز یک چندگاهشبستان ایرج تگه کرد شاه یکی خوبچهر پرستنده دیدکجا نام او بود «ماه آفرید» که ایرج بر او مهر بسیار داشتقضا را کنیزک از او بار داشت چو هنگامه زادن آمد پدیدیکی دختر آمد ز ماه آفرید نیانام مزد کرد شویش پشنگبدو داد و چندی برآمد درنگ بدادش بدان نامبردار شویچو یک چند گاهی برآمد بر اوی یکی پور زاد آن هنرمند ماهچگونه، سزاوار تخت و کلاه
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 118
و دشتها، رسته بود جمع کرد و بکشت و فرمود تا چهار دیوار گرد آن در کشیدند و
______________________________ میروشن آمد زپر مایه جاممناچهره دارد منوچهر نام (1) هنرها که بد پادشا را به کاربیاموختش نامور شهریار نیا تخت زرین و گرز گرانبدو داد و پیروزه تاج سران به شاهی بر او آفرین خواندندزبرجد به تاجش برافشاندند ..
(شاهنامه، چاپ خالقی مطلق، ص 127) منوچهر با قارن رزم زنبرون آمد از بیشه نارون سپه یکسره نعره برداشتندسنانها به ابر اندر افراشتند همه چیرگی با منوچهر بودکزو مغز گیتی پر از مهر برد برآورد شاه از کمینگاه سرنبد تور را از دو رویه گذر دمان از پس اندر، منوچهر شاهرسید اندر آن نامور، کینه خواه یکی نیزه انداخت بر پشت اوینگونسار شد خنجر از مشت اوی ز زین برگرفتش بکردار بادبزد بر زمین، داد مردی بداد سرش را همانگه ز تن باز کرددد و دام را از تنش ساز کرد
(ص 143) رسید آنگهی تنگ در شاه رومخروشید کای مرد بیداد و شوم بکشتی برادر ز بهر کلاهکله یافتی چند پوئی به زاه یکی تیغ زد بر سر و گردنشبه دو نیم شد خسروانی تنش بفرمود تا سرش برداشتندبه نیزه به ابر اندر افراشتند خروشی برآمد ز پرده سرایکه ای پهلوانان فرخنده رای از این پس به خیره مریزید خونکه بخت جفا پیشگان شد نگون به داد و دهشن و به مردانگیبه نیکی و پاکی و فرزانگی منم گفت بر تخت گردان سپهرهمم خشم و جنگ است و هم داد و مهر ابا این هنرها یکی بندهامجهان آفرین را ستایندهام به راه فریدون فرخ رویمنیامان کهن بود اگر ما نویم منوچهر را سال شد برد و شستز گیتی همی بار رفتن ببست همه موبدان وردان را بخواندهمه راز دل پیش ایشان براند بفرمود تا نوذر آمدش پیشورا پندها داد از اندازه بیش که این تخت شاهی فسون است و بادبرو جاودان دل نباید نهاد از آن پس که بردم بسی درد و رنجسپردم ترا تخت شاهی و گنج دو چشم کیانی به هم برنهادبیژمرد و بر زد یکی سرد باد فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 119
فرمود تا جهار دیوار گرد آن درکشیدند و آن را بوستان نام کرد یعنی معدن بویها ، و دهقانی، او پدید آورد و فرمود تا هر دهی را رعیّتی باشد و هر شهری را رئیسی باشد کی بر رعایا فرمان دهد و همگان متابعت او نمایند، و خندق شهرها او آغاز کرد و آلت شهر جنگ او ساخت و آب فرات بزرگ، منوچهر، به عراق آورد و حفر آن و نهر کرد، و هر نهری بزرگ کی از فرات برداشتهاند، همه منوچهر، حفر کرده است و ساخته و این از آثار اوست، و بعد از چند سال از ملک او، افراسیاب خروج کرد به کینه خواستن تور و سلم از منوچهر، و با لشکری عظیم بیامد چنانک منوچهر با او مصافّ نتوانست کرد و به طبرستان رفت از بهر محکمی و چون [38f ] افراسیاب را دست در وی نمیرسید مردم را در میان داشتند، [1] تا صلح کردند بر آن قاعده کی هر چه از آن سوء جیحون است افراسیاب را باشد و ازین سوء جیحون منوچهر را و درین قاعده، صلح بستند و افراسیاب بازگشت، امّا با آنک این هدنه [2] ساخته بودند پیوسته در حدود اطراف ولایت منازعت میرفت، و موسی پیغمبر علیه السلام در عهد منوچهر بود و از مصر بیرون آمد و بنی اسرائیل را در بیابان تیه [3] برد و چهل سال در آن بیابان بماند و توریه، آنجا نبشت و یوشع بن نون کی
______________________________ شد آن نامور پر هنر شهریاربه گیتی سخن ماند از او یادگار
(شاهنامه، ص 282، خالقی مطلق، جلد اول)
ثعالبی در غرر مینویسد: چون ماه آفرید پسری آورد که بینهایت به فریدون شبیه بود فریدون در او نگریست و از شعف فریاد برکشیده گفت منوچهر یعنی شبیه من است و بدین اسمش نامید.
(شاهنامه ثعالبی، ص 24، غرر ص 52 تاریخ ثعالبی، ص 40)
[1]. مقصود واسطه قرار دادن است.
[2]. هدنه: آشتی، صلح.
[3]. تیه در لغت به معنی گمراه شدن و سرگردان به هر جای رفتن و در بیابان راه گم کردن است و در اصطلاح بیابانی بود دوازده در شش فرسنگ و به روایت چهل در چهل فرسنگ که موسی با دوازده سبط بنی اسرائیل، هر سبط پنجاه هزار نفر در آن سرگردان شدند، خداوند آن را بر ایشان تیه گردانید که هر چه گشتند از دراز او پهنای آن بیرون
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 120
کشورهایی که شاهان هخامنشی بر آنها حکمرانی میکردند
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 121
خلیفهی موسی- علیهما السلام- بود، ایشان را از بیابان بیرون آورد به فلسطین. و با جبّاران حرب کرد و شهر از ایشان بستد، و مدّت ملک منوچهر صد و بیست سال [1] بود و چون گذشته شد، افراسیاب بیامد و جهان بگرفت.
افراسیاب [1] ترک
افراسیاب [2] عمر دراز و ملک بسیار داشت، امّا مملکت ایران بعد از منوچهر، دوازده سال داشت به تغلّب، و چندانک توانست در عراق و بابل و قهستان خرابی میکرد: از درختان بریدن و کاریزها انباشتن و چشمهاء آب را کور گردانیدن و دزها و دیوارها و شهرها کندن، چنانک قحطی عظیم پدید آمد، و مردم، در رنج
______________________________
نتوانستند آمد ... در اثر ضربت عصای موسی، دوازده چشمه در آن جاری شد، چون قوم موسی خدای را استوار نداشتند ذلّت و مسکنت و عقوبت به ایشان رسید و چهل سال در تیه سرگردان ماندند تا موسی و هارون بمردند و یوشع بن نون که جانشین موسی بود ایشان را برهانید. (فرهنگ اساطیر، دکتر یاحقی، ص 153.)
[1]. مرا بر صد و بیست شد سالیانبه رنج و به سختی ببستم میان بجستم ز سلم و زتور سترگهمان کین ایرج نیای بزرگ فارسنامه ابن بلخی ؛ متن ؛ ص121 جهان ویژه کردم زپیتارههابسی شهر کردم، بسی بارهها چنانم که گوئی ندیدم جهانشمار گذشته، شد اندر نهان
(1594/ 279/ 1)
دو چشم کیانی بهم برنهادبپژمرد و برزد یکی سرد باد شد آن نامور پر هنر شهریاربه گیتی سخن ماند از او یادگار
(1608/ 282/ 1)
[2]. در شاهنامه پس از منوچهر نوبت سلطنت به نوذر میرسد که به دست افراسیاب کشته میشود. به پیش پدر شد بپرسید از اوکه با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بد اندیش مردکجا جای گیرد به دشت نبرد چه پوشد کجا بر فراز درفشکه پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه اوبگیرم کشانش بیارم به روی بدو گفت زال ای پسر گوش داریک امروز با خویشتن هوش دار که آن ترک در جنگ نر اژدهاستدم آهنج و در کینه ابر بلاست درفشش سیاه است و خفتان سیاهاز آهنش ساعد، از آهن کلاه همه روی آهن گرفته به زردرفشی سیه بسته بر خود بر
(28/ 347/ 1)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 122
تمام بودند تا زو بن طهماسب پدید آمد از نژاد منوچهر، و افراسیاب را بتاخت [1] و بر اثر او میرفت تا از آب جیحون بگذشت.
زو [2] بن طهماسب
و این زو بن طهماسب، ملک بگرفت و هر خرابی کی افراسیاب کرده بود، تلافی کرد و شهرها و دزها کی او ویران کرده بود، آبادان گردانید و چشمهها و رودها را کی انباشته بود، پاک کرد و هفت سال خراج، از [39f ] جمله مردم فرو نهاد تا به عمارت مشغول شدند و جهان آبادان و پر خیر و نعمت گشت، و از آثار او آن است کی در عراق دو نهر آورد کی آن را زابین خوانند و معنی زاب آن است کی: «زو» آب یعنی کی زو آورده است تخفیف را، و او بیفگندهاند ، و برین هر دو آب، سه طسوج ساخت: یکی زاب اعلی گویند و دیگر زاب اوسط و سوم زاب اسفل
______________________________
[1]. افراسیاب را دنبال کرد و تعقیب نمود.
[2]. ز تخم فریدون بجستند چندیکی شاه زیبای تخت بلند ندیدند جز پور طهماسب، زوکه تاج فریدون بدو گشت نو پذیرفت شاهی و برخاست زوبیامد نشست از برگاه نو کهن بود بر سال هشتاد، مردبه داد و به خوبی جهان تازه کرد سپه را ز کار بدی بازداشتکه با پاک یزدان یکی راز داشت سوی پارس لشکر برون راند زوکهن بود لیکن جهان کرد نو مهان را همه انجمن کرد زوبه دادار بر آفرین خواند نو فراخی که آمد ز تنگی پدیدجهان آفرین داشت آن را کلید بهر سو یکی جشن گه ساختنددل از کین و نفرین بپرداختند چنین تا برآمد بر این پنج سالنبودند آگه ز رنج همال چو سال اندر آمد به هشتاد و ششبیژمرد سالار خورشید فش ببدبخت ایرانیان کند روشد آن دادگستر بیآزار زو پسر بد مرا و را یکی خویشکامپدر کرده بودیش گرشاسپ، نام بیامد نشست از بر تخت و گاهبه سر بر نهاد آن گرامی کلاه
(33/ 329/ 1)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 123
و درختهاء میوه و انواع ریاحین را از قهستان به آنجا نقل کرد، چه افراسیاب بیخ همه ببریده بود، و اوّل کسی او بود کی انواع دیگها و خوردنیها فرمود گوناگون. و سخت عادل و نیکو سرشت بود، و گرشاسب در روزگار وی با او یار و همباز بود، قومی گفتهاند فرزند او بود و او را عزیز داشتی بیش از حدّ فرزندی و قومی گفتهاند شریک او بود و قومی گفتهاند کی نبیره او بود.
گرشاسف بن وشتاسف.
مادر گرشاسب، دختر بن یامین بن یعقوب- علیه السّلم- بود ، و چون زو بن طهماسب، کناره شد گرشاسف به پادشاهی نشست و سیرت پسندیده سپرد و آخر ملوک پیشدادیان، او بود و هیچ اثری نداشت کی از آن باز توان گفت، پس پادشاهی به کیانیان افتاد.
طبقه دوم از ملوک فرس، کیانیان بودهاند: کیقباد بن زاب
اشاره
اوّل کیانیان کیقباد بود [ه ا] ست و نسب او یاد کرده آمد [ه ا] ست [1] در باب انساب. و سیرتی داشت سخت نیکو، و از آثار وی آن است کی در ولایتها قسمت [40f ] حدود و کورتها [2] کرد و یک عشر بر غلّهها نهاد تا در وجه لشکر کنند و عمارت دوست بود و عادل، و میان او و ترک بسیار جنگ رفت امّا هیچ ظفر، بر ایرانیان نیافتند و مقام، بیشترین بر کنار جیحون و آبادانیها بودی کی نزدیک جیحون است به اعمال [3] بلخ از بهر دفع ترک، و در عهد او
______________________________
[1]. کریستین سن نسب او را چنین میداند: کیقباد بن پسر رگ (Rag) پسر نوتران (Notaran) یا نوترگان. پسر منوش (Manus) پسر نوتر (کیانیان، ص 107).
[2]. کوره: شهرستان، ناحیه جمع آن کور. این کلمه معرب «خره» است. (معین).
[3]. نواحی.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 124
گرشاسب کیقباد
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 125
کالب [1] بن توفیل بود بر سر بنی اسرائیل و بعد از کالب، حزقیل بود کی خدای عزّ و جلّ در شأن امّت او میگوید: أَ لَمْ تَرَ إِلَی الَّذِینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقالَ لَهُمُ اللَّهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْیاهُمْ، [2] و بعد از حزقیل [3] الیاس بن الیسع کی از جمله انبیا است و بعد از الیاس، ایلاف بود و بعد از وی، شمویل بود، پس خروج جالوت و دستبرد داود بر او چنانک در قرآن است و پادشاه شدن داود پیغمبر- علیه السّلام- بر کنعانیان و کرامت نبوّت یافتن و این همه در عهد کیقباد بود، و مدّت ملک کیقباد صد و بیست سال [4] بود و بعد از آن داود- علیه السلام- نبوّت کرد و ملک به سلیمان- صلوات اللّه علیه- بداد، چنانک در قرآن یاد کرده
______________________________
[1]. این کلمه در متون دیگر «ابن یوفنا» میباشد و نیکلسون بر آن است که «توفیل» مصحف «یوفنا» «یفنه» میباشد. کالب: بنی اسرائیل را بعد از چندان زحمت به مصر آورد و دیر مدت در میان ایشان رسالت کرد و به مصر درگذشت. (تاریخ گزیده، ص 50) نام یکی از دوازده اسباط است. مقدسی نام او را «کالب بن یوفنا» آورده و او را چنین وصف کرده است: «گویند کالب در زیبایی همچون یوسف بود و زنان فریفته او میشدند پس از خدای خویش خواست تا خلقت او را دگرگون کند. خداوند او را مبتلا به آبله کرد و چشمش جراحت برداشت و موی صورتش ریخت و بینیاش دریده شد و چانهاش کج شد چنان که به گونه خرطومی درآمد و مردم از او نفرت داشتند و هیچ کس را تاب نگریستن در او نبود و مدت چند سال در میان بنی اسرائیل زیست. (آفرینش و تاریخ جلد سوم، ص 81).
[2]. قرآن مجید، سوره بقره، آیه 244.
[3]. حزقیل بن بوذی و او پیامبر قومی است که خداوند تعالی فرمود مگر ندیدی آنها از بیم مرگ از دیار خویش بیرون شدند و هزاران بودند [و خدا فرمود بمیرید، همه مردند، سپس آنها را زنده کرد].
[4]. مدت پادشاهی او را شاهنامه 100 سال میداند. چو صد سال بگذشت با تاج و تختسرانجام تاب اندر آمد به بخت سر ماه کاوس کی را بخواندز داد و دهش چند، با او برند بدو گفت ما بر نهادیم رختتو بگذار تابوت و بردار تخت چنانم که گویی ز البرز کوهکنون آمدم شادمان بیگروه بگفت این و شد ز این جهان فراخگزین کرد صندوق بر جای کاخ
(184/ 357/ 1، خالقی مطلق)
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 126
است امّا ملک پارسیان کشیدند به قول اصحاب تواریخ، کی روایت کردهاند- و اللّه اعلم- و موافق سلیمان بودند مدّت زندگانی سلیمان- علیه السلم-
کیکاوس بن کیابنه بن کیقباد
و بعد از کیقباد، نبیره او کیکاوس بن کیابنه بن کیقباد پادشاهی بگرفت [1] و مقام به بلخ کرد [2] از بهر دفع ترک و هیچ کس را کی به دشمنی شناخت، زنده نگذاشت و در زمین بابل بنایی عظیم بلند فرمود [3] و آن بنا تلّ
______________________________
[1]. چو کاووس بگرفت گاه پدرمر او را جهان بنده شد سر به سر ز هر گونهای گنج آگنده دیدجهان سر به سر پیش خود بنده دید همان تخت و هم طوق و هم گوشوارهمان تاج زرین، زبرجد نگار همان تازی اسپان آگنده یالبه گیتی ندانست خود را همال
(شاهنامه 14/ 4/ 2، خالقی مطلق)
[2]. بیامد سوی پارس کاووس کیجهانی به شادی تو افگندیی فرستاد هر سو یکی پهلوانجهاندار و بیدار و روشن روان به مرو و نشابور و بلخ و هریفرستاد بر هر سوی لشکری
(شاهنامه/ 93/ 2، خالقی مطلق)
[3]. بلعمی نام این بنا را «کی کرد» گفته است ولی در شاهنامه نامی ندارد ...: یکی جای کرد اندر البرز کوهکه دیو اندر آن رنجها شد ستوه بفرمود تا سنگ خارا کننددو خانه پر از دانه اندر کنند بیاراست آخُر به سنگ اندرونز پولاد میخ و ز خارا، ستون ببستند اسبان جنگی در اویهم استر عماری کش راهجوی دو خانه دگر ز آبگینه بساختزبرجد به هر جایش اندر نشاخت در او ساخت جای خرام و خورشکه باشد از آن خوردنی پرورش دو خانه ز بهر سلیح نبردبفرمود کز سیم پالوده، کرد یکی کاخ زرین ز بهر نشستبرآورد بالاش داده دو شست بر ایوانش یاقوت برده به کارز پیروزه کرده بر او بر، نگار چن آن جایگه ساخت بر خط راستکه روزش نیفزود هرگز نه کاست نبودی در او تیر پیدا زدیهوا عنبرین بود و بارانش می
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 128
[41f ] عقرقوف است و قومی گفتهاند کی آن بنا را از بهر آن کرد تا آنجا بر تخت نشیند، کی چهار عقاب آن را برداشتند و بر هوا بردند. بعضی گویند کی به نظاره آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد کی هیچکس از اهل این دنیی طاقت آن ندارد کی از مکان هوا بگذرد [1] امّا این «تلّ عقرقوف» او کرده است و آن را صرح گویند و عرب هر کجا کی بلندی باشد آن را صرح گویند و این کیکاوس را پسری آمد سخت
______________________________ همه ساله روزش بهاران بدیگلش چون رخ غمگساران بدی ز درد دل و رنج و غم دور بودبدی با تن دیو رنجور بود به خواب اندر آمد سر روزگارز خوبی و از دادن شهریار به رنجش گرفتار، دیوان بدندبه پاد افره او، غریوان بدند
(356/ 94/ 2، خالقی مطلق)
در مجمل التواریخ آمده است که «عوام تل قرقوب» خوانند و من آن را دیدهام و بهری، صرح خوانند، معرب کرده ... که کوشک را صرحا خوانند ... (مجمل التواریخ، ص 48).
[1]. بفرمود پس تا به هنگام خواببرفتند سوی نشیم عقاب از آن بچه بسیار برداشتندبه هر خانهیی بر، دو بگذاشتند همی پرورانید شان سال و ماهبه مرغ و به گوشت بره، چند گاه چو نیرو گرفتند هر یک چو شیربدانسان که مرد آوریدند زیر ز عود قماری یکی تخت کردسر تختهها را به زر سخت کرد به پهلویش بر نیزههای درازببست و بر آن گونه بر، کرد ساز بیاویخت بر نیزه ران برهنبست اندر اندیشه دل یکسره وز آن پس عقاب دلاور چهاربیاورد بر تخت بست استوار چو شد گرسنه تیز پران عقابسوی گوشت کردند هر یک شتاب ز روی زمین تخت برداشتندز هامون به ابر اندر افراشتند پریدند بسیار و ماندند بازچنین باشد آن را که گیردش آز چو با مرغ پرنده نیرو نماندغمی گشت و پرها به خوی درنشاند نگونسار گشتند ز ابر سیاهکشان از هوا نیزه و تخت شاه سوی بیشه شیر چین آمدندبه آمل به روی زمین آمدند نکردش تباه از شگفتی جهانهمی بودنی داشت اندر نهان
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 129
نیکو و با ورج و نام او سیاووش [1] و او را به رستم سپرد تا او را بپرورد و رستم او را به زاولستان برد و آنجا تربیت کرد و ادبها آموخت و سخت رشید و هنرمند بیرون آمد و چون بالغ گشت او را نزدیک پدرش کیکاوس آورد و به دیدار او سخت خرّم گشت، از آنچ پر هنر بود و ورجمند ، و کیکاوس زنی داشت به یک روایت گفتهاند دختر ملکی بود از ملک یمن و به روایتی دیگر گفتهاند دختر افراسیاب بود و کیکاوس این زن را سخت دوست داشت و گویند جادو بوده است و این زن چون سیاوش را بدید، بر وی عاشق شد [2] و حال بد آن انجامید کی سیاوش به ترکستان افتاد از ترس پدر و آنجا کشته شد چنانک آن قصّه مشهور است و تکرار آن دراز گردد، و دختر [3] افراسیاب از سیاوش آبستن بود و چون [افراسیاب] سیاوش را بکشت، این دختر را هلاک خواست کردن و پیران [4] کی از جمله بزرگان ترک بود، نگذاشت کی دختر را هلاک کند و او را بر کشتن سیاوش ملامت کرد و گفت این دختر را به من سپار تا چون بار نهد، اگر پسر باشد، پسر را بکشم و اگر دختر آید، باری بزه گار نشوی، هم چنین او را بدو سپرد و دختر افراسیاب پسری آورد کیخسرو نام و پیران او را میپرورد، [5] و کیکاوس چون خبر حادثه سیاوش شنید، جزع بسیار کرد و گفت سیاوش روحانی را
______________________________ سیاوش از او خواست آمد پدیدببایست لختی چمید و چرید
(395/ 97/ 2)
[1]. در اوستاSyavarsan مرکب ازSyava (: سیاه)+arsan (: گشن) جمعا به معنی دارنده اسب سیاه نر است.
[2]. ر ک سودابه، در فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 561.
[3]. ر ک فرنگیس، در فرهنگ نامهای شاهنامه، جلد دوم ص 701.
[4]. ر ک پیران، در فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 264.
[5].
از اندیشه بد بپرداز دلبرافروز تاج و برافراز دل چنان کرد روشن جهان آفرینکز او دور شد جنگ و بیداد و کین
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 130
من کشتم نه افراسیاب. و گیو [1] بن جودرز را مجهولوار [42f ] بفرستاد تا تفحّص حال کیخسرو و مادرش را به دست آورد و از ترکستان بگریزاند و رستم دستان با لشکری عظیم بر سر حدّ، بود، پیش باز رفت و ایشان را بیاورد و افراسیاب لشکرها را فرستاد بر اثر ایشان، امّا رستم دفع کرد و ایشان را بکشت و کیخسرو و مادرش را بیاوردند و شادمانه شد و نشاطها و خرّمیها کردند و کیخسرو بالغ شده بود و با ورج و جمال و دانش و رای و مردمی تمام بود و پیش از آوردن کیخسرو، سرگذشت کیکاوس آن بود کی چون در ملک متمکّن شد سر در عشرت و شرابخواری و خلوتها ساختن فرو برد و به کام و شهوت راندن مشغول شد و سیاست و تدبیر ملک فرو گذاشت و از همه اطراف خوارج سر بر آوردند و مستولی شدند و کار بدان رسید کی همه ساله او را به جنگ ایشان مشغول بایست بود و یک دفعه، دست [2] او را بودی و یک دفعه ایشان را، تا به عاقبت، قصد یمن کرد به حکم آنک ذو الاذعار بن ابرهه ذی المنار کی در آن عهد ملک یمن بود، دست درازیها میکرد و کیکاوس خواست تا او را مالش دهد [3] و چون به حدود یمن رسید، ذو الاذعار با لشکرهای بسیار پیش باز رفت و کیکاوس را بگرفت و لشکر را بغارتید و شکستی عظیم بر ایشان آورد و قتل
______________________________ بدو گفت من زاین نو آمد بسیسخنها شنیدستم از هر کسی مدار ایدرش در میان گروهبه نزد شبانان فرستش به کوه
(2406/ 367/ 2)
[1]. ر ک گیو، در فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 933 به بعد.
[2]. پیروزی و غلبه.
[3]. در شاهنامه داستان رفتن کاووس به هاماران و ازدواج او با سودابه، در یک داستان آمده است و نام پادشاه یمن در شاهنامه ذکر نشده است. ولی بلعمی او را «حمیر بن قحطان» و ثعالبی «ذو الاذعار بن ذی المنار الرائش الحمیری» و مسعودی «شمر بن فریقس» میخوانند و استاد صفا، شمر را ترجیح میدهند. (فرهنگ نامهای شاهنامه، ص 616).
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 131
بسیار کرد و کیکاوس را در چاهی محبوس کرد و سنگی بزرگ بر سر آن چاه نهاد و مدّتی بماند تا رستم دستان، لشکرها جمع کرد و به یمن رفت و کیکاوس را به قهر از ایشان بستد، به قول تواریخیان فرس، و امّا تواریخیان عرب گفتهاند کی چون رستم با لشکرها آنجا رفت، ذو الاذعار با لشکر خویش بیرون آمد و هر دو لشکر برابر یکدیگر فرود آمدند و پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند تا یک چندی بر آمد و هر دو لشکر ستوه شدند پس صلح کردند و کیکاوس را باز دادند به شرط آنک بعد از آن قصد یمن نکند. [43f ] و چون کیکاوس [1] با مقرّ عزّ خویش رسید، رستم را در مقابلت [2] این خدمت، از بندگی آزاد کرد و سیستان و زابلستان به وی داد، از آنچ عادت چنان بودی در روزگار ملوک فرس، کی همه سپاه سالاران و سراهنگان و طبقات لشکر را همچون بندگان درم خریده داشتندی و همگان را گوشوار بندگی در گوشها کرده بودندی، پیر و جوان و خرد و بزرگ، و چون در پیش پادشاه رفتندی، عادت چنان بودی کی هر یکی کمر، بالاء [3] جامه بستندی و آن را کمر بندگی خواندندی و هیچکس زهره نداشتی کی بیگوشواره و کمر بندگی در نزدیک پادشاه رفتی و رسم نبودی کی در مجلس پادشاه هیچ کس بنشستی، البتّه نزد ملک دست در کمر زده، بیستادندی [4]، و چون رستم این خدمت پسندیده بکرد، کیکاوس او را آزاد کرد و گوشواره و کمر بندگی از گوش و میان او دور گردانید و تشریفهای [5] نیکو داد و نواختها فرمود و نسخه آزاد نامه و عهد، کی از بهر رستم نوشت این است: به نام یزدان دادار و
______________________________
[1]. با به معنی «به»: به مقرّ عزّ خویش رسید.
[2]. رستم را به ازاء و پاداش این خدمت آزاد ساخت.
[3]. در اینجا «بالا» به معنی «روی» است.
[4]. میایستادند.
[5]. خلعتها.
فارسنامه ابن بلخی، متن، ص: 133
روزی دهنده ، این آزادنامه، کیکاوس بن کیقباد فرمود مر رستم بن دستان را کی من ترا از بندگی آزاد کردم و مملکت سیستان و زاولستان ترا دادم باید کی به بندگی هیچکس اقرار نیاوری و این ولایت کی ترا دادم به مملکت، نگاه داری و بر تخت نشینی از سیم زر اندود [1] و ولایت کی ترا دادم، مال خویش و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری، چون در ولایت خود باشی، تا جهانیان بدانند کی ثمرت خدمت و وفاداری چگونه شیرین بود و حقشناسی ما بندگان را بر چه جملت باشد. و رستم را گسیل کرد و فرمود تا بر سر حدّ ترکستان رود با لشکرهاء بسیار و فرصت نگاه دارد تا چون پسر گودرز [: گیو]، کیخسرو و مادرش را بیاورد، ایشان را حمایت کند و رستم برفت و همچنین سپرد و چون کیخسرو بیامد کیکاوس پادشاهی بدو سپرد.
مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.
و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.