راهبرد ملی

راهبرد ملی

منتخب نوشته های استراتـژی ملی انوش راوید از تارنمای ارگ ایران arq.ir
راهبرد ملی

راهبرد ملی

منتخب نوشته های استراتـژی ملی انوش راوید از تارنمای ارگ ایران arq.ir

دانلود کتاب اخبار الطوال

اخبار الطوال

بخش اول

مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.

. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .

مشخصات کتاب

سرشناسه :  دنیوری، ابوحنیفه احمدبن داود، - ق‌۲۸۲

عنوان و نام پدیدآور : ترجمه اخبار الطوال/ تالیف ابوحنیفه احمدبن داود دنیوری؛ ترجمه صادق نشات

مشخصات نشر :  تهران.

مشخصات ظاهری :  ل، ص ۲۶۴

فروست : (انتشارات بنیاد فرهنگ ایران؛ ۲۷: منابع تاریخ و جغرافیای ایران؛ ۷)

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

شماره کتابشناسی ملی : ۶۶۸۹۴

بخش اول در تاریخ قبل از اسلام

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

فوضت امری الی الله

" کار خود را به خدا واگذاردم"

از حضرت آدم تا حضرت ابراهیم علیهما السلام

فرزندان آدم

ابو حنیفه احمد بن داود دینوری که خدایش رحمت کناد می‌گوید، در کتابهایی که دانشمندان در مورد اخبار نخستین نوشته‌اند چنین یافتم که محل سکونت آدم (ع) منطقه حرم مکه بوده است و بروزگار مهلیل پسر قینان پسر انوش، پسر شیث پسر آدم که در زمان خود سالار و سرور فرزندان آدم و جانشین او در حکومت بود و پدر و نیاکانش هم همچنین بودند شمار آدمیان بسیار شد و در مورد محل سکونت میان ایشان ستیزه در گرفت و مهلیل ایشان را به چهار جهتی که بادها از آن جهات می‌وزید پراکنده کرد و اسکان داد و فرزندان و فرزندزادگان شیث را به گزیده‌تر منطقه زمین که عراق است فرستاد و ایشان را در آن منطقه سکونت داد.

   نظر انوش راوید:  با همین چند جمله اول نشان می دهد،  که این نویسنده مطالب خودش را از نوشته های قبلی در دسترس خود برداشته،  و در آنها هیچ دیدگاه جدید اضافه نکرده است.  

ادریس و نوح

پس از شیث نخستین پیامبر ادریس است که نامش اخنوخ بن یرد بن مهلیل است و او را بواسطه فراوانی درس خواندنش ادریس گفته‌اند، پس از او خداوند نوح را برای مردم روزگارش به پیامبری برانگیخت و محل سکونت او سرزمین عراق بود، نوح پسر لمک بن متوشلح است، مردم او را تکذیب کردند و

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 26

خداوند ایشان را غرق کرد و نوح و همراهانش در کشتی نجات یافتند، کشتی بر قله کوه جودی مستقر شد و آرام گرفت و این کوه در بقردی و بازبدی که در منطقه جزیره است قرار دارد. [1] و چون نوح درگذشت پسرش سام را به جانشینی خود گماشت و او نخستین کسی است که سلطنت را پایه نهاد، پس از سام کسی بنام جم پسر ویرنجهان پسر ایران که همان ارفخشذ بن سام بن نوح است سلطنت را برقرار ساخت. و خداوند همه کسانی را که همراه نوح در کشتی بودند و نجات یافتند غیر از سه پسر نوح سام و حام و یافث نازا و عقیم قرار داد، نوح را پسر دیگری هم بنام یام بود و او هموست که غرق شد و فرزندی نداشت اما سه پسر دیگرش همگان فرزنددار بودند و سام پس از نوح سرپرست امور بود و معمولا زمستان را در منطقه" جوخی" [2] و تابستان را در موصل می‌گذراند و راه رفت و برگشت او بر کناره خاوری دجله بود و بهمین جهت آن منطقه را" سام راه" [3] نامیده‌اند که ایرانیان آنرا ایران می‌نامند، سام در عراق جای گرفته و آنرا مخصوص خود ساخته بود و به ایران شهر معروف شد، پس از مرگ سام پسرش شالخ فرمانده شد و چون او را مرگ فرارسید کار را به برادرزاده خود جم پسر ویرنجهان پسر ارفخشذ واگذاشت و او پایه‌های سلطنت را استوار ساخت و اساس آنرا و روش‌ها و نشانه‌های شاهی را بوجود آورد و روز نوروز را جشن گرفت:

اختلاف زبانها: گویند بروزگار جم در بابل زبانها مختلف شد [4] و چنین بود که چون فرزندان نوح در بابل بسیار شدند و شهر از ایشان آکنده شد و ازدحام پیش آمد با آنکه زبان همه‌شان همان زبان سریانی که زبان نوح است بود یک روز صبح ناگهان زبانهای ایشان گوناگون و الفاظ و کلمات دگرگون شد و نگران شدند و هر گروه به زبانی که بازماندگان ایشان تا امروز سخن می‌گویند سخن گفتند و

______________________________

1- در معجم البلدان یاقوت این دو کلمه بصورت باقردی و بازبدی ضبط شده که بر کناره غربی و شرقی دجله رویاروی قرار دارند، جزیره هم یعنی سرزمینهای میان دجله و فرات (م).

2- جوخا: بصورت مقصور هم ضبط شده و محل امروز بغداد است (م).

3- اضافه تخصیصی مقلوب راه سام (م).

4- مساله اختلاف زبانها در کلام الله مجید از نشانه‌های قدرت الهی شمرده شده است و آنرا در ردیف آفرینش زمین و آسمانها برشمرده است، ر. ک، تفاسیر قرآن مجید ذیل آیه 22 سوره روم (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 27

از سرزمین بابل بیرون آمدند و هر گروه به سویی رفتند و نخستین گروه که بیرون آمدند فرزندان یافث پسر نوح بودند که هفت برادر بنامهای ترک، خزر صقلاب، تاریس، منسک، کماری و چین بودند و آنان بسوی شمالی و خاور رفتند، پس از ایشان پسران حام بن نوح که هفت برادر بنامهای سند، هند، زنج (زنگ)، قبط، حبش، نوبة و کنعان بودند بیرون آمدند و راه جنوب و دبور (مغرب) [5] را پیش گرفتند، فرزندان سام همراه پسر عموی خود جم که شاه بود با آنکه زبانشان متفاوت بود همچنان در بابل ماندند.

   نظر انوش راوید:  امروز در علم می دانیم که یکی دو شبه هیچ اتفاقی در تغییر های تمدن نمی افتاد،  مگر در گذر زمان و رشد و تکامل.  تغییر زبان مردم نیز،  طی زمان و مکان و روند رشد تکامل بوده است.  اگر بپذیریم،  که به یکباره این اتفاق افتاده،  باید برای آن تحلیل و نمونه های دوران نویسایی هم داشته باشیم،  که چنین نیست.  اینگونه مطالب تاریخ نویسی سنتی تاریخی ایرانی و عربی را،  که بدون ارائه سند و شواهد هستند،  فقط باید بمنظور تحلیل هایی در تاریخ نویسی نوین استفاده کرد  مشروح در اینجا.

سامیها

سام پسر نوح را پنج پسر بود، ارم که از همگان بزرگتر بود و ارفخشذ و عالم و الیفر و اسور، بهنگام دگرگون شدن زبانها فرزندان ارم دارای زبان عربی شدند و آنان نیز هفت برادر بودند [6]. عاد، ثمود، صحار، طسم، جدیس، جاسم و بار.

عاد با پیروان خود حرکت کرد و خود را به سرزمین یمن رساند، ثمود در سرزمینهای میان حجاز و شام ساکن شد، طسم میان عمان و بحرین ساکن شد، جدیس ساکن یمامه شد، صحار در سرزمینهای میان طائف و دو کوه طیئ و جاسم در منطقه میان مکه و سفوان [7] و وبار در سرزمینهایی که پس از ریگزارها قرار دارد و معروف به وبار [8] است ساکن شدند، اینها اعراب نخستین هستند که همگان هم از میان رفته‌اند.

گویند و چون این گروه بیرون آمدند دیگر فرزندزادگان نوح را برای بیرون آمدن از بابل دل بجنبید، خراسان که پسر عالم پسر سام بود بیرون آمد و خراسان را موطن خویش قرار داد. فارس پسر اسور پسر سام، و روم پسر الیفر پسر سام، و ارمین پسر نورح پسر سام که سالار ارمنستان است و کرمان پسر تارح پسر سام، و هیطل پسر عالم پسر سام و فرزندانش در ما وراء رودخانه بلخ ساکن شدند و آن سرزمینها به سرزمین هیاطله معروف شد، و هر یک از ایشان همراه فرزندان

______________________________

5- دبور: بادی که از سمت مغرب می‌وزد.

6- خوانندگان ارجمند به موضوع عدد هفت و اهمیت آن در نظر قدماء توجه خواهند فرمود (م).

7 و 8- برای اطلاع بیشتر از این دو منطقه ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 90 ج 5 و ص 392 ج 8 چاپ مصر 1906 میلادی (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 28

خود در سرزمینی که بنام ایشان معروف است ساکن شدند، و همراه جم که شاه بود در سرزمین بابل غیر از فرزندان ارفخشذ بن سام کسی باقی نماند.

   نظر انوش راوید:  در تاریخ نویسی سنتی تاریخی ایرانی و عربی،  اسنادی برای جغرافیای مکانی ارائه نمی دهند،  تا متوجه شویم مثلاً خراسان و فارس و غیره،  که نوشته اند در زمان های تاریخی و کهن دقیق کجا بوده است.  اکثر بازنویسان نیز نام مکانها را در جایگاه زمان خودشان می پنداشتند،  یعنی زمانی که می خواندند و بازنویسی می کردند،  و هرگز در ذهنشان تاریخ جغرافیا خطور نمی کرده است.  تاریخ جغرافیا،  زیر بنای تاریخ نویسی است،  اشتباه در دانستن جغرافیای تاریخی یا تاریخ جغرافیا،  باعث می شود بکلی به اشتباه رفت،  مشروح در اینجا.

گویند چون قبیله عاد در یمن بسیار شدند ستمگری و سرکشی آغاز کردند و سالارشان شدید پسر عملیق پسر عاد بود و برادرزاده خود ضحاک پسر علوان پسر عملیق را که ایرانیان او را بیوراسب نامیده‌اند بجنگ فرزندان سام فرستاد و او به منطقه بابل آمد و جمشید شاه از او گریخت و ضحاک به تعقیب او پرداخت و بر او پیروز شد و او را گرفت و با اره از میان دو نیم ساخت.

و بر کشور او چیره شد، شدید بن عملیق پسر عموی خود ولید بن ریان بن عاد بن ارم را بجنگ فرزندان حام بن نوح فرستاد و در آن هنگام پادشاه ایشان مصر پسر قبط بن حام بود که سرزمین مصر را جایگاه خود ساخته بود، ولید بسوی او رفت و او را کشت و بر مملکت او چیره شد.

ریان بن ولید عزیز مصر که بروزگار یوسف (ع) بوده است فرزند همین ولید است و ولید بن مصعب فرعون معاصر موسی (ع) و جالوت ستمگری که داود پیامبر (ص) او را کشت از فرزندزادگان ولید است.

شدید بن عملیق برادرزاده دیگر خود غانم برادر ضحاک را بجنگ فرزندان یافث بن نوح گسیل داشت، پادشاه ایشان در آن روزگار افراسیاب پسر توذل بود که غانم بر کشور او چیره شد، گفته می‌شود فور پادشاه هند که او را اسکندر در جنگ تن به تن کشت و رستم پهلوان از فرزندزادگان غانم بوده‌اند.

ضحاک

گویند ضحاک که ایرانیان او را بیوراسب می‌نامند پس از آنکه بر جمشید شاه پیروز شد و او را کشت و بر پادشاهی تکیه زد و آسوده شد شروع به جمع کردن جادوگران در حضور خود از گوشه و کنار کشور کرد و از ایشان جادوگری آموخت و خود از پیشوایان جادو شد و شهر بابل [9] را در مساحت چهار فرسنگ در چهار فرسنگ گسترش داد و آنرا انباشته از سپاهیان ستمگر ساخت و آنرا"خوب" نامگذاری کرد، بیوراسف فرزندان ارفخشذ را زنده بگور کرد و در

______________________________

9- بابل پایتخت کلدانی‌ها بوده و فاصله آن تا بغداد نود و سه کیلومتر و در جنوب آن شهر و کنار رود فرات قرار داشته است، این شهر را نمرود ساخته و در آن معبد بزرگی برای آفتاب‌پرست‌ها ایجاد کرده بوده است پس از ویرانی نینوی بر شهرت این شهر افزوده شده است و باغهای معلق آن از عجایب هفتگانه دنیای قدیم شمرده می‌شده است،

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 29

دوش‌های او دو زائده بشکل مار بیرون آمد که همواره او را آزار می‌دادند تا آنکه از مغز سر مردم به آنان می‌خوراند و آرام می‌گرفتند.

گویند هر روز چهار مرد تنومند را می‌آوردند و می‌کشتند و مغز سرشان را بیرون می‌آوردند و آن دو مار را غذا می‌دادند، ضحاک نخست وزیری از خویشاوندان خود داشت و سپس مردی از فرزندزادگان ارفخشذ بنام أرمیاییل وزارت او را بر عهده داشت و چون چهار مرد را برای کشتن می‌آوردند دو تن از ایشان را زنده نگه‌می‌داشت و بجای آنان دو گوسپند می‌کشت و بان دو مرد می‌گفت جایی بروند که کسی نشانی از ایشان نیابد و آن دو معمولا به کوهستانها پناه می‌بردند و همانجا می‌ماندند و به دهکده‌ها و شهرها نزدیک نمی‌شدند و گفته می‌شود که کردان از همین گروه هستند [10]

   نظر انوش راوید:  امروزه با دیدن معابد و اهرام مار دوش در آمریکای مرکز،  براحتی می دانیم،  که این ماردوشی مربوط به سکو های اهرام هستند،  که در مراسمی مغز و قلب قربانیان را در آتش دهان آن مار های سنگی دوش اهرام می گذاشتند،  مشروح در اینجا.  امروزه بخوبی می دانیم که ماری از دوش کسی بیرون نمی آید،  و هرگونه تصور غیر قابل مشاهده غیره علمی است.

بعثت هود

پس از مرگ شدید بن عملیق برادرش شداد بن عملیق به پادشاهی رسید که سخت ستمگری و سرکشی کرد و خداوند متعال هود (ع) را که از مردان شریف و صمیمی قوم او بود برانگیخت، هود پسر خالد پسر خلود پسر عیص پسر عملیق پسر عاد است، شداد با او هماهنگ نشد و خداوند متعال او و همه کسانی از قوم عاد را که کافر بودند نابود کرد آنچنان که این موضوع را در کتاب خود که درست‌ترین گفتارهاست فرموده است. [11] گوید در این روزگار عابر پسر شالخ پسر ارفخشذ پسر سام پسر نوح (ع) رشد کرد و پسرش فالغ متولد شد و سپس برای او پسر دیگری بنام قحطان متولد شد گوید او را از این جهت قحطان می‌گفتند که در دوره او قحطی نبود و بسیار سخاوتمند بود.

پس از این هم پسر دیگری بنام لام برای او متولد شد که عابدترین مردم روزگار خود بود، کتاب‌های آدم و شیث و نوح در اختیارش بود که همه را آموخت و دانست. ضحاک بیوراسب او را احضار کرد که او را وادار به ترک آیین

______________________________

10- قومی که ساکن حدود غربی ایران هستند و زبان ایشان شبیه زبان فارسی است.

11- آیات 21 تا 26 سوره احقاف.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 30

الهی کند و لام همراه زن و فرزندان خود از شهر بابل گریخت و خود را به بیابانی در سرزمین روم رساند و همانجا درگذشت و گویند گور او تا امروز همچنان معروف است.

نمرود پسر کنعان.

هنگامی که خداوند شداد و قوم عاد را نابود ساخت پایه حکومت ضحاک سست و کار او نابسامان شد و فرزندان و فرزندزادگان ارفخشذ بن سام بر ضد او برخاستند و جرأت پیدا کردند، در این هنگام میان لشکر ضحاک وبا افتاد و گروهی از ستمگران که همراهش بودند گرفتار وبا شدند، ضحاک نزد برادر خود غانم بن علوان که شداد او را بر فرزندزادگان یافث حکومت داده بود رفت تا از او برای استوار ساختن کار خود یاری بگیرد، فرزندان ارفخشذ بن سام بیرون رفتن او را مغتنم دانستند و کسی پیش نمرود پسر کنعان پسر جمشید شاه که در طول حکومت ضحاک همراه پدرش در کوه دماوند بود فرستادند و او پیش ایشان آمد و او را بر خود پادشاه ساختند و او تمام خویشاوندان ضحاک را در سرزمین بابل فرو گرفت و کشت و بر کشور و پادشاهی ضحاک پیروز شد [12] و چون این خبر به ضحاک رسید بسوی نمرود آمد که نمرود بر او پیروز شد و با گرز آهنی ضربتی بر فرق ضحاک زد و او را زخمی ساخت سپس او را استوار بست و در غاری در دماوند افکند و غار را مسدود ساخت و پادشاهی برای نمرود استوار و پایدار شد و نمرود همان کسی است که ایرانیان او را فریدون می‌نامند.

گویند و چون هود (ع) درگذشت فرزندزادگان ارم بن سام از گوشه و کنار زمین جمع شدند و مرثد پسر شداد را بر خود پادشاه کردند و این موضوع در آغاز پادشاهی نمرود بن کنعان بود، نمرود در آخر پادشاهی خود با ایشان جنگ کرد و چون کار ایشان سست شده بود بر ایشان پیروز شد و سخت گرفت.

گویند فالغ و قحطان برادرند و هر دو پسر عابرند، فالغ نیای پدری ابراهیم (ع) است و قحطان پدر یمنی‌هاست، روایت است که ابن مقفع می‌گفته است نادانان و ایرانیان کم اطلاع چنین پنداشته‌اند که جمشید شاه همان سلیمان

______________________________

12- ملاحظه می‌کنید که دینوری از قیام کاوه سخن بمیان نیاورده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 31

بن داود است و این نادرست است که میان سلیمان و جمشید شاه بیش از سه هزار سال فاصله است، و گفته می‌شود نمرود بن کنعان که همان فرعونی است که معاصر ابراهیم بوده است از فرزندان جمشید شاه و پسر عموی آزر بن تارح پدر ابراهیم است، ابراهیم پسر آزر پسر تارح پسر ناخور پسر ارغو پسر شالخ پسر ارفخشذ است و ایرانیان ارفخشذ را ایران نامیده‌اند، همه اعراب از نسل ارفخشذ هستند و پادشاهان و اشراف ایران که اهل عراق و نواحی دیگرند نیز از نسل همویند. [13]

   نظر انوش راوید:  همانطور که قبلاً و همیشه گفته ام، مشکل عمده تاریخ نویسی سنتی تاریخی ایرانی و عربی این است،  که تاریخ و زمان را مشخص نمی کنند،  و شواهدی که دلیل بر سند باشد ارائه نمی دهند،  فقط داستان روی داستان می بافند.  از کجا می دانست چند هزار سال قبل از او،  بیماری وبا بوده،  و آیا وبا در آن زمان وبا نام داشته،  یا همینجوری چیزی سرهم کرده و گفته.

قحطان

گویند چون قوم عاد از سرزمین یمن منقرض و نیست و نابود شدند و این بروزگار نمرود بن کنعان بود، نمرود یمن را در اختیار پسر عموی خود قحطان بن عابر گذاشت و او همراه فرزندان خود آنجا رفت و فرود آمد اندکی از بازماندگان کسانی که به هود ایمان آورده بودند آنجا بودند ولی چیزی نگذشت که آنان از میان رفتند و نابود شدند و سرزمین یمن برای قحطان صاف شد، و گفته‌اند کسی که به یمن رفته یعرب پسر قحطان بوده که پس از مرگ پدر خود آنجا رفته است و برادران و فرزندان ایشان را هم با خود برد و آنجا ساکن شدند، مادر یعرب از قوم عاد بود و او بزبان مادرش سخن می‌گفت و برادران دیگر مادرشان از قوم عاد نبود.

از ابن کیس نمری [14] نقل شده که می‌گفته است قحطان با زنی از عمالقه ازدواج کرد و آن بانو برای او یعرب و جرهم و معتمر و متلمس و عاصم و منیع و قطامی و عاصی و حمیر را زایید و آنان همگی بزبان مادری خود که عربی بود سخن می‌گفتند، قحطان بروزگار نمرود می‌زیسته است.

از ابن الشریه [15] نقل شده که گفته است یعرب بن قحطان که بزرگترین پسر قحطان بوده است همراه فرزندان خود به یمن رفته است و او از همه برادران

______________________________

13- علمای شیعه، آزر را پدر حضرت ابراهیم نمی‌دانند برای اطلاع بیشتر، ر. ک‌تفاسیر شیعه ذیل آیه 74 سوره ششم (انعام) از جمله ص 460 ج 4 تفسیر ابو الفتوح رازی چاپ مرحوم آقای شعرانی. م

14- مالک بن عبید بن شراحیل بن کیس معروف به ابن کیس از نسب‌شناسان مشهور است و در جمهرة انساب العرب ابن حزم و اشتقاق ابن درید باو اشاره شده است.

15- عبید بن شریه جرهمی از مردم صنعاء است و معاویة بن ابی سفیان او را فراخواند تا برای او کتاب تاریخی تالیف کند و او کتاب الملوک و اخبار الماضی را برای او تالیف کرد.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 32

گران‌قدرتر بوده است.

ثمود

گویند ثمود هم همچون عاد بخداوند کفر ورزیدند و از فرمان خدا سرکشی کردند و خداوند صالح (ع) را به پیامبری بسوی ایشان گسیل فرمود و صالح از گزیده‌ترین و والا نژادترین ایشان بود و ایشان را به یکتاپرستی فراخواند که از او نپذیرفتند و رعایت نکردند و همانطور که خداوند در کتاب خود فرموده و آن راست‌ترین سخن است ایشان را هلاک ساخت [16]، گفته شده است فاصله زمانی میان نابودی عاد و ثمود پانصد سال بوده است و این بروزگار ابراهیم (ع) بوده است.

از حضرت ابراهیم تا حضرت سلیمان علیهما السلام

ابراهیم (ع).

نمرود که ایرانیان او را فریدون می‌نامند در آخر پادشاهی خود سرکشی آغاز و به علم نجوم توجه و منجمان را از گوشه و کنار زمین جمع کرد و با پرداخت اموال ایشان را بخود نزدیک ساخت، هفت تن از خاندان خود را هم برگزید و بایشان لقب"کوهبارین" که بمعنی برگزیدگان است داد و کارهای خود را بایشان واگذاشت و هر یک از ایشان را مستقلا به کاری گماشت. آزر پدر ابراهیم (ع) هم یکی از آن هفت تن بود، خاور و باختر زمین فرمان‌بردار نمرود بودند.

تولد ابراهیم (ع) همانگونه است که در اخبار آمده است و نخستین کس که باو ایمان آورد همسرش سارة بود که از زیباترین زنان روزگار خود شمرده می‌شد، لوط هم خواهرزاده ابراهیم بود، ابراهیم (ع) مدتی با پدر و قوم خویش بود و سپس در راه خدا هجرت کرد و ساره هم همراه او بود، پدر لوط از مردم شهر سدوم [17] و مادرش دختر آزر بود، لوط برای دیدار پدر بزرگ مادری خود به بابل آمده بود و به ابراهیم ایمان آورد و همانجا برای یاری دادن و همکاری با ابراهیم (ع) ماند و چون ابراهیم (ع) هجرت کرد لوط هم همراه او بیرون آمد و به

______________________________

16- از جمله در آیات 45 تا 53 سوره نمل.

17- سدوم: شهری قدیمی در ناحیه فلسطین که بواسطه ارتکاب کارهای زشت و پیروی نکردن مردم آن از لوط (ع) با آتش آسمانی از میان رفتند و سوختند، گویند سدوم نام قاضی آن شهر بود که مشهور به ظلم و ستم است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 33

پدر و افراد خاندان خود در سدوم پیوست، سدوم میان اردن و مرزهای عربی است و ابراهیم از آنجا به مصر رفت.

   نظر انوش راوید:  در این موارد و سَدوم و گُمورا هنوز در علم موفق به باستان شناسی و تاریخ گذاری نشده اند،  و هنوز در اندازه نوشته های کتب دینی است.

هجرت جرهم و معتمر

گویند چون فرزندان قحطان در سرزمین یمن بسیار شدند میان ایشان ستمگری و رشک بردن به یک دیگر معمول شد فرزندان یعرب بن قحطان بر ضد جرهم پسر دیگر قحطان و فرزندان معتمر بن قحطان متحد شدند و آنان را از سرزمین یمن بیرون کردند. جرهم بسوی مکه و حرم و فرزندان معتمر بسوی حجاز رفتند.

سالار جرهمیان مصاص پسر عمر پسر عبد الله پسر جرهم پسر قحطان بود و خواستند در منطقه حرم فرود آیند ولی عمالیق مانع ایشان شدند و جنگ کردند و جرهمیان بر ایشان پیروز شدند و منطقه حرم را تصرف کردند و عمالقه را از آن بیرون راندند و خود در منطقه حرم ساکن شدند.

و چون جرهمیان ساکن حرم شدند این خبر به فرزندان معتمر رسید و از سرزمین حجاز بسوی حرم آمدند و از جرهمیان اجازه خواستند که همراه ایشان آنجا سکونت کنند ولی جرهمیان نپذیرفتند، سالار فرزندان معتمر شخصی بنام سمیدع بن عمرو بن قنطور بن معتمر بن قحطان بود و دو گروه آماده جنگ شدند و به مناسبت همین جنگ به قعیقعان و مطابخ و اجیاد و فاضخ معروف شدند، و در این جنگ فرزندان و فرزندزادگان معتمر رسوا شدند و سمیدع کشته شد و پیروزی از جرهمیان بود.

نمرود و پسران او

گویند نمرود سه پسر داشت بنامهای ایرج و سلم و طوس، نمرود پادشاهی و کشور خود را به ایرج واگذاشت و سلم را به فرماندهی فرزندان و اعقاب حام و طوس را به سالاری فرزندزادگان یافث گماشت، دو برادر بر ایرج حسد بردند که با آنکه از آنان کوچکتر بود پدرشان او را ولی عهد ساخته بود او را غافلگیر ساختند و کشتند و پادشاهی به منوچهر پسر ایرج که نوه نمرود بود تفویض شد و چون نمرود درگذشت منوچهر به شاهی رسید بروزگار منوچهر فرزندزادگان قحطان در یمن بسیار شدند و سبا پسر یشخب را بر خود پادشاه

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 34

ساختند و نام اصلی سبا عبد شمس (بنده خورشید) بود.

پسران اسماعیل (ع)

گویند در همین روزگار اسماعیل پسر ابراهیم که درود خدا بر ایشان باد درگذشت و سه پسر بنام قیذر و نابت و مدین از او باقی ماندند نابت پس از رحلت ابراهیم (ع) عهده‌دار امور مکه و حرم بود و مدین به سرزمینی که بنام او مدین نامیده شده است رفت و آنجا ساکن شد و شعیب پیامبر (ع) از فرزندزادگان اوست و قوم او هم که بسوی ایشان برانگیخته شد از فرزندزادگان مدین هستند.

پیروزی جرهمیان بر حرم

گویند و چون نابت پسر اسماعیل درگذشت جرهمیان بر خانه کعبه و منطقه حرم دست یافتند و پیروز شدند، قیذر پسر اسماعیل همراه افراد خاندان و اموال خود بسوی مراتع و مناطق بارانی میان کاظمه و غمر ذی کنده و شعثمین و سرزمینهای اطراف آن کوچ کرد و فرزندانش بسیار شدند و در تمام سرزمین تهامه و حجاز و نجد پراکنده شدند.

فرزندان قحطان

در تمام مدت پادشاهی منوچهر سباء پسر یشخب پسر یعرب پسر قحطان در یمن پادشاهی کرد و یکصد و بیست سال طول کشید و چون درگذشت پسرش حمیر به پادشاهی رسید و پسر دیگرش کهلان را وزیر حمیر قرار داد.

پایان پادشاهی منوچهر

گویند چون یکصد و بیست سال از پادشاهی منوچهر گذشت افراسیاب پسر فایش پسر نوذسف پسر ترک پسر یافث پسر نوح (ع) بجنگ او آمد و در این هنگام حمیر در سرزمین یمن پادشاه بود، افراسیاب از ناحیه مشرق با لشکرهایی از اعقاب و فرزندزادگان یافث حرکت کرد و خود را به سرزمین بابل رساند، منوچهر هم همراه لشکریان خود به مقابله او رفت و لشکریان منوچهر پراکنده شدند و گریختند و افراسیاب منوچهر را تعقیب کرد و باو رسید و او را کشت و بر پادشاهی و کشور او پیروز شد و بر تخت او نشست.

افراسیاب فرزندان ارفخشذ را زنده بگور می‌کرد و تمام حصارها و دژهای

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 35

بابل را ویران کرد و سرچشمه‌ها را کور کرد و در نتیجه جویبارها خشک شد و مردم در دوره پادشاهی او گرفتار قحطی سخت شدند و تمام مردم ایران شهر [18] در آن دوره در گرفتاری و بلای سخت بودند.

زاب پسر بودکان

چون نه سال تمام از پادشاهی افراسیاب گذشت زاب پسر بودکان پسر منوچهر در سرزمین فارس ظهور کرد و مردم را بخویشتن دعوت کرد و تمام اعقاب سام بن نوح بواسطه سختی و فشاری که در پادشاهی افراسیاب بایشان رسیده بود متمایل به زاب شدند و او بجنگ افراسیاب رفت و او را از کشور خود بیرون راند، زاب شهرها و دژهایی را که افراسیاب ویران کرده بود بازسازی کرد و قنات‌ها و جوی‌هایی را که او کور و خشک کرده بود دوباره به جریان انداخت و هر چرا افراسیاب ویران و نابود ساخته بود اصلاح کرد، نهرهای بزرگی در عراق احداث کرد و آنها را زابی نامید و این نام مشتق از نام خود اوست نهرهای مذکور زابی بالا و زابی پایین و زابی میانه است، زاب همچنین شهر کهن را ساخت و آنرا طیسفون نامید [19] آنگاه به تعقیب افراسیاب که همراه لشکریان و گروههای خود در خراسان اردو زده بود پرداخت، افراسیاب به رویارویی او آمد و جنگ در گرفت، در این هنگام ارسناس که منوچهر باو دستور داده بود تیراندازی و پرتاب زوبین را به مردم بیاموزد رسید و کمان خود را بزه کرد و زوبینی در آن نهاد و پیش آمد و چون نزدیک افراسیاب رسید چنان تیر و زوبینی باو زد که در قلب او نشست و در افتاد و بمرد و فرزندزادگان و اعقاب یافث پس از کشته شدن افراسیاب به سرزمینهای خود بازگشتند و از ادامه جنگ منصرف شدند، زاب هم زخمهای سنگین برداشت و از همان زخمها یک ماه پس از کشته شدن افراسیاب او هم درگذشت، در این سال حمیر بن سبا هم درگذشت.

گویند ولید بن مصعب که همان فرعون روزگار موسی (ع) است بر تمام سرزمین اعقاب حام سلطنت داشت و آن کشور مصر است که بنام مصر پسر حام

______________________________

18- این کلمه در متن بهمین صورت آمده است. (م)

19- جغرافی‌دانان عرب این شهر را بنام طیسفون و طیسفونج و طوسفون و اروپاییها بنام‌Atcsibhon گفته‌اند، در این شهر کاخ خسرو قرار داشته و سه فرسنگ با بغداد فاصله داشته است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 36

معروف است [20] گویند چون یوسف پسر یعقوب و برادرانش در مصر درگذشتند فرزندان و اعقاب ایشان همانجا ماندند و شمارشان بسیار شد و بروزگار موسی (ع) ششصد هزار مرد بودند، پادشاه یمن بروزگار موسی (ع) ملطاط بن عمرو بن حمیر بن سبا بود.

کیقباد پسر زاب

پادشاه منطقه بابل کیقباد پسر زاب بود، ملطاط پادشاه یمن هم معروف به رائش بود زیرا قوم خود را مرفه و بی‌نیاز ساخته بود.

پادشاهان زمین همگان فرمانبردار کیقباد بودند و باو باج و خراج می‌پرداختند او سه پسر داشت کاوس که پس از او پادشاه شد و کیابنه که پدر بزرگ لهراسب است که پس از سلیمان بن داود (ع) به پادشاهی رسید و قیوس که پدر بزرگ اشکانیان است که در دوره ملوک الطوائفی پادشاهان منطقه جبل بودند.

بروزگار کیقباد موسی بن عمران (ع) از مصر گریخت و خود را به مدین رساند و بر خانه شعیب وارد شد و هشت سال خود را مزدور او قرار داد همچنان که خداوند متعال آنرا در کتاب خود برای ما بیان فرموده است، پس از پایان آن مدت با زن خود از نزد شعیب رفت و سرانجام این سفر و کرامتی که خداوند باو ارزانی داشت و بافتخار مکالمه با خداوند نائل شد و پیامبری او در قرآن آمده است، موسی نزد شعیب برگشت و زن خود را پیش او گذاشت و برای تبلیغ رسالت الهی رفت، در همین روزگار خداوند شعیب را هم به پیامبری برای قوم خود برانگیخت که داستان آنرا خداوند در کتاب خود بیان فرموده است. [21]

ابرهه

گویند آنگاه ابرهه بن ملطاط در یمن پادشاه شد و او همان ابرهه‌ای است که به ذو المنار مشهور است و از آن روی باین لقب مشهور شده است که دستور داد مناره ساختند و شبها بر آن آتش می‌افروختند که سپاهیانش بان وسیله راه را پیدا

______________________________

20- معروف این است که فرعون موسی منفتاح پسر رمسیس دوم از نوزدهمین سلسله فرعونهای مصر بوده است.

21- مدین شهری است که شعیب (ع) در آن زندگی می‌کرد و از آیات 23 تا 27 سوره قصص و آیات 176- 190 سوره شعراء باین موضوع اختصاص دارد.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 37

کنند، در همین روزگار موسی بن عمران (ع) رحلت فرمود و پس از او یوشع بن نون عهده‌دار کارهای بنی اسرائیل شد و ایشان را از مصر به شام آورد و در فلسطین اسکان داد.

گویند ابرهه آماده شد و با گروهی بسیار آهنگ مغرب کرد و پسر خود افریقیس را در کشور جانشین خود ساخت و در سرزمین سودان شروع به پیشروی کرد که از او فرمانبرداری کردند و او از سرزمین ایشان عبور کرد و براه خود ادامه داد و بگروهی از مردم رسید که چشمها و دهان‌هایشان در سینه‌هایشان قرار داشت و گفته‌اند آنان گروهی از اعقاب نوح (ع) بوده‌اند که خداوند بر ایشان خشم گرفته است و خلقت آنان را دگرگونه کرده است، آنان هم مطیع او شدند و ابرهه بازگشت و بگروهی دیگر از مردم گذشت که بانان نسناس می‌گفتند مرد و زن ایشان نیمی از سر و نیمی از چهره و یک چشم و نیم بدن و یک دست و یک پا داشتند و تندتر از اسب می‌جهیدند و در بیشه‌های کنار دریا و پشت ریگزارهای عالج که در سرزمین یمن است سرگردان بودند، ابرهه از ایشان پرسید که گفتند گروهی از فرزندان وبار بن ارم بن سام بن نوح هستند.

کیکاوس پسر کیقباد

گویند بروزگار ابرهه پسر ملطاط پادشاه ایران کیکاوس پسر کیقباد بود، او بر نیرومندان سخت‌گیر و بر ناتوانان مهربان بود و مردی پسندیده و منصور بود تا آنکه از او کاری که مایه گمراهی بود سرزد و تصمیم گرفت بآسمان صعود و پرواز کند و او همان کسی است که برای خود صندوق و عقابها را فراهم کرد، کیکاوس بر تنها پسر خود سیاوش خشم گرفت و خواست او را بکشد سیاوش از او گریخت و به شاه ترکان پیوست و چون شاه ترکان او را آزمود عقل و فرهنگ و شرف و شجاعت او را دید کارهای خود را باو واگذاشت و سیاوش در درگاه او منزلت و به شاه تقرب یافت و چون افراد خاندان پادشاه ترکان چنین دیدند بر او رشک بردند و ترسیدند کار را از دست ایشان بیرون کشد و نزد شاه حیله‌سازی‌ها کردند تا آنکه او را کشت [22] او دختر خود را به همسری سیاوش

______________________________

22- ملاحظه می‌کنید نام شاه ترکان را که در داستانهای ایرانی افراسیاب آمده است نقل نکرده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 38

در آورده و از او باردار بود، پادشاه ترک خواست شکم دختر خود را بدرد و جنین را هم از میان ببرد برایان که وزیر او بود سوگندش داد که دختر و فرزندش را نکشد که مرتکب جرمی نشده‌اند، شاه باو گفت دختر را پیش خود نگهدار و چون فرزندش را زایید فرزند را بکش، دختر در خانه وزیر بود و پسر بچه‌ای زایید که همان کیخسرو است که پس از کیکاوس پادشاه شد، وزیر پسرک را از شهر بیرون برد و برای او در کردهای کوه‌نشین دایه گرفت و کیخسرو نزد آنان رشد کرد، وزیر به پادشاه ترکان گفت دختری زایید که او را کشتم و شاه از او پذیرفت.

کی خسرو

مردم فارس هنگامی که کیکاوس ستمگری و سرکشی و جسارت نسبت به خدا را آشکار ساخت او را ناستوده دانستند و درباره خلع او از پادشاهی رایزنی کردند و این خبر آشکار شد و به مادر کیخسرو رسید و در آن هنگام کیخسرو هفده ساله بود، مادرش فرستاده‌ای نزد مردم فارس فرستاد و خبر کشته شدن سیاوش و داستان کیخسرو را باطلاع ایشان رساند، ایرانیان مردی از بزرگان و گزیدگان خود بنام زو را برگزیدند و او را نزد ابریان وزیر (پیران ویسه؟!) فرستادند تا پسر را بیاورد و او نزد وی رفت و او را آگاه ساخت که ایرانیان چه تصمیمی دارند، ابریان کیخسرو را به زو سپرد و او کیخسرو را بر اسب پدرش سیاوش که سوار بر آن از عراق آمده بود سوار کرد و همراه او حرکت کرد، روزها خود را پنهان می‌ساخت و شبها حرکت می‌کرد تا کنار جیحون [23] که همان رودخانه بلخ و بسوی خوارزم است رسید که با اسب خود شناکنان از آن گذشت و پسر را با خود آورد و او را به پایتخت رساند و کیکاوس را خلع کردند و آن پسر را کیخسرو نامیدند و بر تخت نشاندند و فرمان‌بردارش شدند و او دستور داد پدر بزرگش را زندانی کردند و تا هنگام مرگ در زندان بود.

   نظر انوش راوید:  وقتی می گویم در تاریخ نویسی سنتی ایرانی و عربی جغرافیای تاریخی نادیده گرفته شده یا در واقع درک نشده،  در همین چند جمله بالا بخوبی پیداست.  اینجا از عراق منظورش ایران مرکزی است،  اما جیحون را با رود جیجون امروزی یکی دانسته است.  در چند مطلب بالاتر از منطقه جبل برای ایران مرکزی نام برده است،  مشروح در اینجا.

افریقیس و یمن

گویند کیخسرو پادشاه ایران و افریقیس در یک زمان بودند،

______________________________

23- جیحون از رودخانه‌های بزرگ آسیاست که از کوههای پامیر سرچشمه می‌گیرد و بسوی مغرب جاری و در دریاچه اورال می‌ریزد امروز این رودخانه در مرز افغانستان و شوروی است و مورخان عرب به سرزمینهای شمالی این رود ما وراء النهر می‌گویند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 39

افریقیس آماده شد و آهنگ مغرب کرد و تا سرزمینهای طبخه و اندلس پیشروی کرد و چون سرزمینهای گسترده‌یی دید شهری ساخت و نام آن را افریقیه نهاد که از نام خودش مشتق است و گروهی را بان شهر منتقل ساخت و آن شهر همان شهری است که امروز پادشاه و بزرگان افریقیه در آن سکونت دارند افریقیس سپس به وطن خود برگشت، در این زمان معد بن عدنان رشد کرد، و در این هنگام اعقاب ارم از تمام سرزمینهای عرب بیرون رفته بودند مگر اندکی از بازماندگان طسم و جدیس که در عمان و بحرین و یمامه بوده‌اند.

پادشاهی پسر افریقیس و هلاک طسم و جدیس

چون افریقیس پسر ابرهه درگذشت پسرش ذوجیشان پادشاه شد و خود را برای جنگ با کیخسرو پادشاه فارس آماده ساخت و لشکرهای خود را جمع کرد و در نجران اردو زد و در عمان و بحرین و یمامه گروه زیادی از اعقاب طسم و جدیس که پسران ارم بن سام هستند و از اعراب نخستین بشمار می‌آیند ساکن بودند و پادشاه ایشان مردی از اعقاب طسم بنام عملیق بود و سخت ستمگر و سرکش، سرکشی او چنان شد که هیچ دوشیزه‌یی را در شب زفاف به خانه شوهر نمی‌فرستادند مگر اینکه نخست او از آن دوشیزه کام می‌گرفت و روزگاری دراز در این گرفتاری بودند.

مردی از اعقاب جدیس، عفیرة دختر غفار را که خواهر اسود پسر غفار بود و بر جدیس سالاری و سروری داشت به همسری برگزید، و چون خواستند عفیره را به خانه شوهر بفرستند نخست او را نزد شاه بردند که از او کام گرفت و رهایش کرد، عفیره در حالی که خون‌ریزی پیدا کرده بود برهنه پیش قوم خویش آمد و این اشعار را خواند.

" آیا با آنکه شما مردانی نیرومند و بشمار مورچگانید آنچه بر دوشیزگان شما می‌کنند پسندیده است؟ اگر ما مرد می‌بودیم و شما زن هرگز تن به خواری و زبونی نمی‌دادیم، ای دور باد آن شوهری که در او غیرت نیست و در راه رفتن می‌خرامد و همچون مردان نیرومند حرکت می‌کند".

اعقاب جدیس از این موضوع بخشم آمدند و عملیق را غافلگیر ساختند و

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 40

کشتندش و پیشوای ایشان اسود بن غفار بود که رجز می‌خواند و چنین می‌گفت.

" ای آن شبی که شب عروسی بود که با خونهای بسته راه میرفت، ای طسم از جدیس چه مصیبتی دیدی و این یکی از شبهای تو بود آماده شو آماده" آنان افراد قبیله طسم را چنان نابود کردند که از ایشان هیچکس جز یک مرد بنام ریاح بن مرة جان بدر نبرد او خود را به ذوجیشان که در نجران میان اردوگاه خود بود رساند و مقابل او ایستاد و این اشعار را خواند.

" تو نشنیده و ندیده‌ای که روزی و جنگی همچون روزی باشد که آن قبیله افراد خاندان طسم را با مکر و حیله از میان بردند، ما در حالی که ازار بسته و کفش برپا داشتیم و جامه‌های سرخ و زیورهای سبز بر تن داشتیم نزد آنان رفتیم و در صحرا و روی خاک بصورت تکه‌های گوشت و طعمه در افتادیم که گرگ‌های بدخو و پلنگ در ربودن و خوردن آن با یک دیگر ستیز کردند، اکنون آن قوم را که در حجاب و پوشش رحمت الهی نیستند دریاب و فروگیر".

شاه گفت فاصله میان ما و ایشان چند روز راه است؟ گفت سه روز، یکی از حاضران گفت ای پادشاه دروغ می‌گوید و میان تو و ایشان بیست روز فاصله است و شاه دستور داد سپاهیان روانه بسوی یمامه شوند درباره حرکت ایشان و داستان زرقاء [24] اعشی پس از قرنها چنین سروده است.

" آن زن گفت مردی را می‌بینم که در کف دست او استخوان شانه (یا شمشیر پهنی) است شاید هم کفش را پینه می‌زند ای وای بر من از هر کاری که می‌کند، ولی گفتارش را تکذیب کردند و صبحگاهان خاندان و سپاهیان ذوجیشان در حالی که مرگ را بدنبال می‌کشیدند و نیزه‌های بلند همراه داشتند ایشان را فروگرفتند، و از منزلهای بلند فرود آوردند و خانه‌ها را ویران و با خاک یکسان کردند" ذوجیشان بجنگ قبیله جدیس آمد و آنان را درمانده ساخت و آنگاه بمنظور جنگ با کیخسرو آهنگ عراق کرد کیخسرو به مقابله او آمد و جنگ در گرفت و

______________________________

24- نام زنی از قبیله جدیس است که همه چیز را از فاصله سه روز راه می‌دید و قوم خود را از این لشکر برحذر داشت که نپذیرفتند، دشمن آمد و زرقاء را گرفتند و چشمش را دریدند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 41

ذوجیشان کشته شد و سپاهش پراکنده گردید.

پادشاهی فند ذو الاذعار (خوفناک)

پسر ذوجیشان که نامش فند و ملقب به ذو الاذعار بود پادشاه یمن شد و او را از این جهت که مردم سخت از او بیم داشتند چنین لقب داده بودند و او را همتی جز خونخواهی پدر نبود.

هجرت قبیله ربیعة به یمامه و بحرین‌

گوید پس از کشته شدن جدیس در یمامه و بحرین کسی باقی نماند تا آنکه افراد قبیله ربیعه بسیار شدند و در سرزمینهای مختلف پراکنده گردیدند افراد خاندان اسد بن ربیعه در پی مراتع و مناطق باران‌خیز بودند و عبد العزی پسر عمرو عنزی سالاری ایشان را بر عهده داشت و پیشاپیش ایشان حرکت می‌کرد و چون به یمامه رسید سرزمینهای گسترده و نخلستانها و خانه‌هایی دید و متوجه پیر مردی شد که زیر درخت خرمای بسیار بلندی نشسته و این رجز را می‌خواند:

"ای درخت نخل شاخه‌های خود را کوتاه کن تا بتوانم نشسته میوه‌هایت را بچینم و من می‌بینم که میوه‌های تو همچنان رو به بلندی است".

عبد العزی باو گفت ای پیرمرد تو کیستی؟ گفت من از قبیله هزان و شیران جنگجویم که با ذوجیشان پادشاه و سرور یمانی‌ها جنگ کردیم و من نیزه سخت خود را در ایشان بکار گرفتم و در این سرزمین کسی جز من باقی نمانده است و من هم بزودی نابود می‌شوم. عبد العزی پرسید هزان کیست؟ گفت هزان پسر طسم و مردی سخت خردمند و دوراندیش و فرزند شجاع‌ترین شخص قوم بود، عبد العزی چند روزی آنجا ماند و آنگاه از آنجا خسته شد و راه افتاد تا آنکه به بحرین رسید و سرزمینهایی گسترده‌تر از یمامه دید، و در بحرین گروهی از فرزندان کهلان که از سیل عرم [25] گریخته بودند سکونت داشتند و عبد العزی با

______________________________

25- عرم: یعنی سیلی که کسی را یارای ایستادگی در مقابل آن نباشد، قوم سبا در نعمت فراوان و باغهای بسیار خوب بودند و چون سپاسگزاری نکردند سد ایشان شکست و باغهای آنان غرق شد، این موضوع در آیات 17- 14 سوره 34 (سبا) آمده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 42

آنان زندگی کرد، اعقاب و فرزندان حنیفه هم بهمان سو رفتند و در جستجوی مراتع و زمینهای باران‌خیز بودند، عبید بن یربوع که سالار ایشان بود پیشاپیش حرکت می‌کرد و نزدیک بحرین فرود آمد روزی یکی از غلامان او به منطقه یمامه رفت و آنجا درختان خرما و روستایی دید و مقداری از خرماهای فروریخته زیر درخت خرما را برداشت و برای عبید آورد که چون آنرا خورد گفت سوگند بجان پدرت که این خوراک بسیار خوبی است و برخاست و با اسب خود براه افتاد و به یمامه آمد و سی خانه و سی نخلستان دید و آن مکان حجر نامیده شد که امروز شهر بزرگ منطقه یمامه و پای تخت آن است و بازار یمامه در آن برپاست، و چون دیگر اعقاب حنیفه شنیدند که عبید بن یربوع به خیر و برکت رسیده است آنان هم به یمامه آمدند و در آن منطقه ساکن شدند و اعقاب ایشان تا امروز در آن محل ساکنند، گوید داود پیامبر هم در روزگار فند خوفناک بوده است و در آن روزگار پادشاه ایرانیان کیخسرو پسر سیاوش بوده است.

پادشاهی داود (ع)

سلطنت بنی اسرائیل سست شده بود و ملتهای اطراف ایشان با آنان جنگ می‌کردند و بنی اسرائیل را می‌کشتند و ایشان را اسیر می‌گرفتند، آنان نزد شعیب که پیامبرشان بود آمدند و گفتند"برای ما پادشاهی بگزین تا در راه خدا جنگ کنیم". [26] شعیب (ع) طالوت را بر ایشان پادشاهی داد و او از نوادگان یوسف (ع) بود، و پادشاهی در خاندان یهودا بود، و در این روزگار از فرزندان عاد جالوت ستمگر باقی مانده بود که همراه لشکرهای خود برای جنگ با بنی اسرائیل آمده بود.

طالوت بنی اسرائیل را جمع کرد و برای جنگ با او بیرون آمد و از کنار رودخانه‌یی گذشتند که طالوت ایشان را از آشامیدن آب آن منع کرد ولی همگان بجز سیصد و هفده تن یعنی به شمار یاران رسول خدا (ص) در جنگ بدر از آب آن رودخانه نوشیدند.

______________________________

26- بخشی از آیه 246 سوره بقره، شیخ طوسی در تفسیر تبیان (ص 288 ج 2 چاپ نجف) پیامبر بنی اسرائیل را در آن زمان شیمعون و یوشع و شمویل را نقل کرده است و باحتمال قوی شعیب اشتباه است و قبلا در همین کتاب دیدیم که او پدر زن حضرت موسی است و نباید تا روزگار داود زنده بوده باشد (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 43

در آن هنگام داود پیامبر نوجوانی بود که چون دو گروه رویاروی شدند داود (ع) سنگی در فلاخن نهاد و رها کرد که میان چشمهای جالوت خورد و هماندم او را کشت و لشکریان جالوت گریختند و بنی اسرائیل اموال ایشان را به غارت و غنیمت بردند، و بنی اسرائیل تصمیم گرفتند با رضایت طالوت او را از پادشاهی خلع و داود را شاه سازند و داود از نوادگان یهودا پسر یعقوب بود گویند و پادشاه روم در آن روزگار دقیانوس بود و او پادشاه معاصر با اصحاب کهف است.

از عبد الله بن صامت [27] نقل شده که می‌گفته است هنگامی که ابو بکر صدیق بخلافت رسید مرا نزد امپراطور روم فرستاد تا نخست او را به اسلام دعوت کنم و اگر نپذیرفت باو اعلان جنگ دهم، عبد الله گوید حرکت کردم و چون به قسطنطنیه رسیدم بزرگ روم بما اجازه ورود داد و بر او وارد شدیم و سلام ندادیم و نشستیم و او از ما پرسش‌هایی درباره اسلام کرد و آن روز بازگشتیم، روز دیگری هم ما را فراخواند و خدمتگزاری را پیش خواند و باو سخنی گفت که رفت و صندوقی را پیش او آورد که دارای خانه‌های بسیاری بود و هر خانه دری داشت، دری را گشود و از آن پارچه سیاهی بیرون آورد که روی آن صورت سپیدی بود، چهره مردی که از همه مردم زیباتر و همچون ماه شب چهاردهم بود، پرسید آیا این شخص را می‌شناسید؟ گفتیم نه، گفت این چهره پدرمان آدم (ع) است، آنگاه آنرا بجای خود گذاشت و دری دیگر را گشود و پارچه سیاهی را که بر آن چهره سپیدی بود بیرون آورد چهره پیر مردی زیبا روی با ابروان درهم بود گویی غمگین و اندوهناک بنظر میرسید پرسید این را می‌شناسید؟ گفتیم نه، گفت این نوح (ع) است. آنگاه دری دیگر را گشود و همچنان پارچه سیاهی بیرون آورد که بر آن چهره سپیدی همچون چهره پیامبر ما محمد که درود خدا بر او و همه پیامبران باد بود، چون بان چهره نگریستیم گریستیم، گفت شما را چه می‌شود؟ گفتیم این تصویر پیامبر ما محمد (ص) است، گفت شما را به دین خودتان سوگند که این تصویر پیامبر شماست؟ گفتیم آری این تصویر اوست

______________________________

27- عبد الله بن صامت برادرزاده ابو ذر و از راویان مورد اعتماد است، ر. ک، میزان الاعتدال ذهبی، ج 2 ص 447 ذیل شماره 4386 چاپ مصر 1382 قمری، و برای اطلاع از نمونه‌های دیگری از این روایت، ر. ک. دلائل النبوة بیهقی، ص 181 ج 1 ترجمه آن بقلم نگارنده چاپ مرکز انتشارات علمی و فرهنگی. 1361 شمسی (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 44

گویی او را زنده می‌بینیم، آن تصویر را پیچید و بجای خود گذاشت و گفت این آخرین خانه بود ولی چون دوست داشتم بدانم شما چه اعتقادی دارید آنرا آوردم.

آنگاه دری دیگر را گشود و همچنان پارچه سیاهی که بر آن تصویر سپیدی از مرد بسیار زیبایی بود و پیامبر ما شبیه‌ترین اشخاص باو بود و خودش گفت این تصویر ابراهیم (ع) است آنگاه خانه دیگری را گشود و تصویر مرد سیه‌چرده‌ای که اندوهگین بنظر میرسید در آن بود و گفت این تصویر موسی بن عمران است، سپس خانه دیگری را گشود و تصویر مردی را بیرون آورد که دارای دو زلف بود و چهره‌اش مدور همچون قرص ماه و گفت این داود است و خانه دیگری را گشود و تصویر مرد زیبا چهره‌یی را که سوار بر اسبی بود که دو بال داشت بیرون آورد و گفت این سلیمان است و این هم باد است که او را بهر سوی می‌برده است، آنگاه خانه دیگری را گشود و تصویر مرد جوانی را که خوش‌چهره بود و عصایی در دست داشت و جبه پشمینه بر تن بیرون آورد و گفت این عیسی روح و کلمه خداست و گفت این تصاویر بدست اسکندر افتاده است و پادشاهان آنرا از او ارث برده‌اند تا اکنون که بدست من رسیده است. گویند فند خوفناک با لشکرهای خود در طلب خون پدرش بیرون آمد و بسوی فارس حرکت کرد که پدرش در معرکه جنگ کشته شده بود، فند هم در راه و پیش از آنکه به مقصود خود برسد درگذشت.

پادشاهی بلقیس

پس از مرگ فند یمنی‌ها هدهاد بن شرحبیل بن عمرو بن مالک بن رالش را بر خود پادشاه ساختند، هدهاد ملقب به ذو شرح بود، او دستور داد جسد فند را به یمن آوردند و او را در صنعاء در آرامگاه پادشاهان دفن کردند، گویند هدهاد در یمن با دختر شاه پریان ازدواج کرد و بلقیس را برای او آورد و این حدیث مشهوری است که آنرا زاویان نقل کرده‌اند.

گویند چون بلقیس سی ساله شد هدهاد را مرگ فرارسید او بزرگان حمیر را جمع کرد و گفت من با مردم گفتگو کردم و خردمندان و اندیشمندان را آزمودم و کسی را چون بلقیس ندیدم اکنون کار شما را باو واگذاشتم تا برای شما

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 45

پادشاهی را برپا دارد تا هنگامی که برادرزاده‌ام یاسر ینعم بن عمرو بالغ شود و بان راضی شدند و بلقیس به پادشاهی رسید.

از حضرت سلیمان علیه السلام تا میلاد مسیح علیهما السلام

پادشاهی سلیمان

در آغاز پادشاهی بلقیس داود (ع) درگذشت و سلیمان پادشاهی و مملکت او را ارث برد و این امور همه بروزگار حکومت کیخسرو پسر سیاوش بود و چون سلیمان پادشاه شد کیخسرو با خاندان و گنجینه‌های خود از سرزمین شام نخست به عراق و سپس به خراسان کوچ و در بلخ اقامت کرد و کیخسرو خود قبلا بلخ [28] را ساخته بود.

سلیمان هم آمد و مقیم عراق شد و چون خبر آمدن سلیمان به عراق و عظمت پادشاهی و قدرت او باطلاع کیخسرو رسید سخت ترسید و اندوهگین شد و افسرده و بیمار شد و چیزی نگذشت که درگذشت.

سلیمان هم از عراق به مرو آمد و از مرو به بلخ رفت و از بلخ آهنگ سرزمینهای ترکان کرد و در آن پیش رفت و تا سرزمین چین جلو رفت آنگاه از جایگاه برآمدن آفتاب از کنار دریا بسوی راست حرکت کرد و به قندهار [29] رسید و از آنجا به کسکر [30] رفت و به شام برگشت و خود را به تدمر [31] که موطن او بود رساند، گویند در کسکر بر روی سنگی این دو بیت را نوشته یافتند.

"بهنگام برآمدن آفتاب از سرزمین فارس بیرون آمدیم و اکنون خواب نیمروزی خود را در شهر کسکر انجام دادیم برای ما نیرویی جز نیروی پروردگارمان نیست و شامگاهان از شهر تدمر به هر جای زمین که بخواهیم می‌رویم".

داود (ع) ساختمان مسجد بیت المقدس را شروع کرد ولی پیش از تمام

______________________________

28- بلخ: از شهرهای مشهور و بزرگ خراسان که از همه جا بیشتر محصول گندم داشت و آن شهر را بروزگار حکومت عثمان بن عفان احنف بن قیس گشود گروه زیادی بان شهر منسوبند از جمله محدث معروف حسن بن شجاع.

29- شهری در فاصله سیصد کیلومتری کابل پای تخت افغانستان و دارای اهمیت بازرگانی است و کنار شاهراه ایران و هند قرار دارد.

30- کسکره: منطقه وسیعی میان بصره و کوفه و شهر مهم آن واسط است.

31- تدمر: از شهرهای شام است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 46

شدن آن درگذشت و سلیمان (ع) آنرا تمام کرد همچنین ساختمان شهر ایلیاء [32] را که پدرش شروع کرده بود بپایان رساند و مسجد ایلیاء را چنان زیبا ساخت که مردم چون آن هرگز ندیده بودند و در تاریکی شبهای تاریک همچون چراغ درخشانی می‌درخشید و این از بسیاری گوهر و زری بود که در آن بکار برده بود روزی را که ساختمان مسجد تمام شده بود عید قرار داد و همه ساله آنرا عید می‌گرفت و بر روی زمین عید و جشنی فرخنده‌تر و نام‌آورتر از آن نبود. آن مسجد همواره همان گونه که سلیمان ساخته بود بر پای بود تا آنکه بخت نصر بجنگ بیت المقدس آمد و آنرا ویران کرد و آنچه گوهر و سیم و زر در آن بود برگرفت و به عراق برد. گویند سلیمان بسیار خوراک می‌بخشید و هر بامداد در آشپزخانه‌های او شش هزار گاو و بیست هزار گوسپند می‌کشتند.

گویند و چون سلیمان (ع) از ساختن مسجد ایلیاء آسوده شد بسوی تهامه [33] برای زیارت خانه خدا حرکت کرد و بر کعبه طواف کرد و بر آن پرده پوشاند و قربانی کرد و هفت روز آنجا ماند، از آنجا به صنعاء رفت و پرندگان را مورد بررسی و تفقد قرار داد و هدهد را ندید داستان هدهد و ملکه سبا که همان بلقیس است همانگونه است که خداوند متعال در کتاب خود بیان فرموده است، [34] سلیمان با بلقیس ازدواج کرد و در یمن سه دژ استوار ساخت که مردم چنان دژهایی ندیده بودند و آن سه دژ عبارت از سلحین، بینون، غمدان است، سلیمان آنگاه به شام برگشت و همه ماهه بدیدار بلقیس می‌آمد و سه روز پیش او می‌ماند.

سلیمان با سرزمینهای مغرب اندلس و طبخه و فرنجه و افریقیه و دیگر نواحی آن منطقه که محل سکونت اعقاب کنعان بن حام بن نوح بود جنگ کرد و پادشاه ایشان را که مردی سرکش و دارای پادشاهی بزرگ بود بایمان آوردن بخدا و انصراف از بتها دعوت کرد که نپذیرفت و همچنان سرکشی کرد و سلیمان او را کشت و دختری از او را که بسیار زیبا بود اسیر گرفت و آن دختر نزد سلیمان دارای منزلت شد، سلیمان به شام برگشت و دستور داد کاخی برای آن دختر

______________________________

32- ایلیاء: نام قدیمی بیت المقدس است.

33- تهامه: سرزمینی در شبه جزیره عربستان میان ذات عرق و دو مرحله به مکه مانده، تهامه را برخی از کتابهای عربی به مکه هم اطلاق کرده‌اند.

34- آیات 20- 44 سوره 27 (نمل)

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 47

ساختند و او فقط با دایگان خویش در آن کاخ ساکن بود و هر گاه سلیمان نزد او می‌رفت او را گریان و اندوهگین می‌دید و این موضوع مایه کدورت عشق و محبت او بود، او همان زنی است که سلیمان بواسطه او پادشاهی و شوکت و جلال خویش را از دست داد زیرا او تصویر پدرش را در خانه خود نگهداری و پوشیده از سلیمان آنرا پرستش می‌کرد ولی سلیمان می‌دانست که او در خانه تصویر پدرش را دارد و این اجازه را باو داده بود که بان بنگرد و تسکین و تسلی یابد [35] و گفته شده است که سلیمان در دورترین سرزمین مغرب میان صحراهای اندلس شهری از مس ساخت و مقداری از گنجینه‌های خود را آنجا نهاد، و عبد الملک بن مروان به موسی بن نصیر استاندار خود در آن منطقه که ایرانی و از وابستگان قبیله قیس بود نوشت بسوی آن شهر برود و آنرا بررسی کند و بشناسد و موضوع را برای او بنویسد، موسی بن نصیر بسوی آن شهر رفت و تا قیروان پیش روی کرد و برای عبد الملک خبر را نوشت و آن شهر را توصیف کرد و افزود که در سفر بان شهر و طول راه چه چیزهایی دیده است.

   نظر انوش راوید:  هیچ توضیج واضحی از مکانها و نامها و پادشاهان ارائه نشده،  و همه داستان گونه گفته شده،  و تا امروز هم داستان گونه هستند،  نه تاریخ واقعی.

ارخبعم پسر سلیمان

گویند چون سلیمان درگذشت پس از او پسرش ارخبعم به حکومت قیام کرد و بنی اسرائیل پراکنده شدند و کار او سستی گرفت و همچنان بر کار بود تا آنکه بخت نصر که ایرانیان او را بوخت‌نرسی می‌نامند بسوی بیت المقدس آمد و آن شهر را ویران کرد.

 

بخش بخش شدن امپراطوری سلیمان. [36]

 

گویند پس از بلقیس ینعم بن عمر بن شرحبیل بن عمرو در یمن پادشاه شد و او برادرزاده هدهاد بود و چون با سهولت و آسانی بر قوم خود نعمت می‌بخشید او را یاسر گفتند، گویند یاسر لشکری برای جنگ با مغرب فراهم آورد و چون به صحرای ریگزاری رسید که کسی پیش از او بان صحرا نرسیده بود و

______________________________

35- ذیل آیه 34 سوره سی و هشتم (ص)، شیخ طبرسی بطور بسیار مختصر باین موضوع اشاره فرموده است، ر. ک، طبرسی، مجمع البیان ص 475 ج 8 چاپ بیروت 1379 قمری (م).

36- کلمه امپراطوریه در متن آمده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 48

خواست از آن بگذرد راهی نیافت و پنداشته‌اند که در آن صحرا ریگها همچون آب روان بود، او بر کناره آن ریگزار اردو زد و بتی کنار آن نهاد و بر پیشانی آن نوشت"برگرد که پس از من گذرگاه و راهی نیست" و به سرزمین خود برگشت.

ویرانی شهر ایلیاء

گویند چون سلیمان بن داود درگذشت مردم فارس بزرگان و اشراف خود را جمع کردند تا مردی از فرزندزادگان کیقباد را برای پادشاهی برگزیند و آنان لهراسب پسر کیمیس پسر کیابنه پسر کیقباد را برگزیدند و بر خود پادشاه ساختند.

لهراسب برای پسر عموی خود بخت نصر پسر کانجار پسر کیابنه پسر کیقباد فرمانی نوشت که با دوازده هزار سوار به شام برود و با ارخبعم پسر سلیمان جنگ کند و اگر پیروز شد بر هر یک از بزرگان بنی اسرائیل که دست یافت بکشد و شهر ایلیاء را ویران سازد، بخت نصر حرکت کرد و به شام آمد و حمله برد و تباهی بار آورد، و پادشاهان شام از او گریختند ارخبعم هم از بیت المقدس به فلسطین گریخت و همانجا درگذشت.

بخت نصر پیش روی کرد و وارد شهر بیت المقدس شد و کسی از او جلوگیری نکرد و او شمشیر در بنی اسرائیل نهاد و شاهزادگان و بزرگان ایشان را اسیر کرد و شهر ایلیاء را نابود ساخت و هیچ خانه‌یی را پا بر جا نگذاشت و مسجد را در هم ریخت و آنچه سیم و زر و گوهر در آن بود و تخت سلیمان را برداشت و به عراق برگشت، دانیال پیامبر (ع) هم از اسیران بود و بخت نصر نزد لهراسب که مقیم شوش بود آمد و دانیال در شوش رحلت فرمود. [37]

پادشاهی ایرانیان و یمنی‌ها

گویند چون لهراسب را مرگ فرارسید پادشاهی را به پسرش گشتاسب واگذاشت در همین هنگام یاسر ینعم پادشاه یمن هم درگذشت و پس از او شمر بن افریقیس بن ابرهه بن رائش پادشاه شد و چنین پنداشته‌اند که او به چین رفته

______________________________

37- شوش: شهری در استان خوزستان و محل اقامت زمستانی شاهان ایران.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 49

و شهر سمرقند را ویران ساخته است.

و آورده‌اند که وزیر پادشاه چین با مکر و تزویر شمر را از پای در آورد و چنان بود که وزیر به پادشاه گفت گوش و بینی او را ببرد و آزادش بگذارد و او در همان حال پیش شمر آمد و باو گفت نسبت به شاه چین خیرخواهی کردم و دستور دادم که پیش تو بیاید و فرمانبرداری کند ولی بر من خشم گرفت و گوش و بینی مرا برید و من اکنون پیش تو آمده‌ام تا ترا بر چگونگی دست یابی بر خزینه‌ها و حرم او راهنمایی کنم، شمر گول خورد و فریفته شد و از وزیر پرسید چاره و تدبیر چیست؟ وزیر گفت میان تو و او صحرایی است که در سه روز پیموده می‌شود و از آن صحرا راه نزدیک است برای سه روز آب بردار و حرکت کن تا از راه ریگزارها ترا ناگاه بر سر او فرود آورم تا شهر او را به تصرف خود درآوری و او و خاندان و اموالش را بدون جنگ بچنگ در آری، او چنان کرد، وزیر او را به صحرای بی‌پایانی برد و چون سه روز سپری شد و آب آنان تمام گردید و هیچ نشانی ندیدند و باب هم نرسیدند و از وزیر پرسیدند آنچه می‌گفتی کجاست؟ او به شمر گفت که مکر ورزیده و خود را فدای خاندانش کرده است چه می‌دانسته است که شمر او را خواهد کشت و گفت باین ترتیب من ترا نابود کردم و اکنون هر چه می‌خواهی بکن که امیدی برای زندگی تو و پیروان تو نیست.

شمر زره خود را زیر سر نهاد و سپر آهنینی بالای سر و صورت خود کشید تا از آفتاب محفوظ بماند. گویند ستاره‌شناسان بدو گفته بودند که میان دو کوه آهن خواهد مرد و او از تشنگی میان زره و سپرش جان سپرد و از لشکر او هیچکس باقی نماند و همگان نابود شدند و ما این داستان را در مورد کسی دیگر غیر از شمر هم شنیده‌ایم ..

   نظر انوش راوید:  منظور از چین استان های مرکزی ایران است،  مشروح در اینجا.

زرتشت و دعوتش

گویند زرادشت پیامبر مجوس نزد گشتاسب شاه آمد و گفت من پیامبر خدا بسوی تو هستم و کتابی را که در دست مجوس است برای او آورد و گشتاسب آیین مجوس را پذیرفت و باو ایمان آورد و مردم کشور خود را بر آن دین واداشت و ایشان با رغبت و زور و خواه و ناخواه پذیرفتند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 50

رستم پهلوان کارگزار گشتاسپ بر سیستان [38] و خراسان بود، رستم مردی جبار و دارای قامت بسیار کشیده و تناور و سخت نیرومند و از نسل کیقباد بود و چون خبر مجوسی شدن گشتاسپ را شنید که دین پدران خویش را رها کرده است از این موضوع سخت خشمگین شد و گفت آیین پدران ما را که پدران از پیشینیان بارث برده بودند رها کرد و به آیین تازه‌ای گروید؟! و مردم سیستان را جمع کرد و برای آنان خلع گشتاسپ را از سلطنت کاری پسندیده وانمود و آنان سرکشی نسبت به گشتاسپ را آشکار کردند. گشتاسپ پسر خود اسفندیار را خواست که نیرومندتر روزگار خود بود و باو گفت ای پسرک من بزودی پادشاهی به تو خواهد رسید و کارهای تو رو براه نخواهد شد مگر به کشتن رستم و سختی و نیرومندی او را خود دانسته‌ای هر که را از سپاهیان دوست داری برگزین و بسوی او برو و تو هم در نیرومندی و پایداری مانند اویی.

اسفندیار از سپاهیان پدر دوازده هزار تن که همگان از پهلوانان ایران بودند برگزید و بسوی رستم حرکت کرد و رستم هم بسوی او آمد و در سرزمینهای میان سیستان و خراسان رویاروی شدند، اسفندیار از رستم خواست دو سپاه را از درگیری معاف دارند و آن دو با یک دیگر جنگ تن به تن کنند و هر یک دیگری را کشت بر لشکر او فرمانده شود، رستم هم بر این راضی شد و یک دیگر را سوگند دادند و پیمان گرفتند و دو لشکر ایستادند و آن دو برای جنگ بسوی یک دیگر رفتند و میان دو صف به نبرد پرداختند و ایرانیان در این مورد سخنان بسیار گفته‌اند و رستم اسفندیار را کشت و لشکریان او پیش پدرش گشتاسپ برگشتند و مصیبت مرگ فرزندش را باطلاع او رساندند اندوهی سخت او را فروگرفت و از آن بیمار شد و درگذشت و پادشاهی را به پسر اسفندیار بهمن واگذاشت.

گویند و چون رستم به محل اقامت خود در سیستان برگشت چیزی نگذشت که هلاک شد.

______________________________

38- سیستان: منطقه گسترده‌ای که فاصله میان آن و هرات هشتاد فرسنگ و سرزمینهایش ریگزار و شهر بزرگ آن زرنج است و همواره باد می‌وزد و هم اکنون میان افغانستان و ایران قرار دارد و مرکز آن نصرت آباد است، رستم پهلوان داستانی ایران در آن منطقه می‌زیسته است ابو حاتم سجستانی منسوب بان است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 51

   نظر انوش راوید:  اینجا نیز در جغرافیای تاریخی اشتباه بزرگ است،  که تقریباً همه آنرا تکرار کرده اند،  به همان لینک جغرافیای تاریخی ایرن مراجعه شود.

پادشاه یمن

گویند و چون به مردم یمن خبر رسید که شمر و لشکرهایش در سرزمین چین نابود شده‌اند جمع شدند و ابو مالک پسر شمر را بر خود پادشاه ساختند این ابو مالک همان کسی است که اعشی در شعر خود او را یاد کرده و گفته است.

" نعیم به ابو مالک خیانت کرد و کدام مرد صالحی است که خیانت کرده نشود".

و این ابو مالک همان کسی است که می‌پندارند در ظلمت ناحیه شمال نابود و در حاشیه آن به خاک سپرده شد، گویند و چنین بود که باو خبر رسیده بود ذو القرنین آنجا رفته و از آن ظلمات گوهر فراوانی بیرون آورده است او آماده شد تا وارد آن ظلمات شود و باین منظور سرزمین روم را طی کرد و خود را به کناره آن ظلمت رساند و خود را برای درآمدن در آن آماده ساخت ولی پیش از آنکه وارد آن شود درگذشت و کنار آن به خاک سپرده شد و همراهان او به یمن برگشتند.

پادشاه ایران و رهایی بنی اسرائیل

گویند، چون بهمن پسر اسفندیار پادشاه شد دستور داد بازماندگان اسیرانی را که بخت نصر از بنی اسرائیل گرفته بود به شام برگردانند و در وطن‌های خودشان مستقر سازند، بهمن پیش از آنکه به پادشاهی رسد با ایراخت دختر سامال پسر ارخبعم پسر سلیمان پسر داود (ع) ازدواج کرده بود و"روبیل" برادر همسر خود را پادشاه شام ساخت و باو دستور داد همراه خود بازماندگان اسیران را ببرد و شهر ایلیاء را بازسازی کند و ایشان را همچنان که در آن شهر ساکن بودند سکونت دهد و تخت سلیمان را هم برگرداند و در جای خود بگذارد، روبیل اسیران را با خود برد و آنان را به ایلیاء رساند و آن شهر را بازساخت و مسجد را هم ساخت، بهمن به سیستان رفت و به هر یک از فرزندان و افراد خاندان رستم دست یافت او را کشت و شهر او را خراب کرد. گویند بهمن در آغاز یهودی شده بود و در پایان آن آیین را رها کرد و به مجوسی بازگشت و با دختر خود خمانی که زیباترین زن روزگارش بود ازدواج کرد و چون مرگ او فرارسید خمانی از او باردار بود، بهمن دستور داد تاج شاهی را بر شکم او نهادند و به

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 52

بزرگان کشور دستور داد فرمانبردارش باشند تا فرزندش را بزاید و اگر پسر بود همچنان پادشاهی بر دست خمانی باشد تا فرزندش بزرگ و کار آمد شود و چون سی ساله شد پادشاهی را باو بسپرند.

گویند ساسان پسر دیگر بهمن در آن هنگام مردی خردمند و با فرهنگ و فضیلت بود و او پدر بزرگ سلسله ساسانی است که پادشاهان ایران زمین بودند و مردم تردید نداشتند که پس از بهمن پادشاهی باو می‌رسد و چون پدرش پادشاهی را به خمانی واگذاشت او از این سبب سخت افسرده شد و گوسپندانی فراهم آورد و همراه کردان به کوهستان شد و شخصا به گوسپندچرانی پرداخت و از اجتماع برای ابراز خشم از کوتاهی پدرش دوری گزید.

گویند بهمین سبب است که تا امروز ساسانیان را گاه سرزنش می‌زنند و می‌گویند ساسان کرد یا ساسان چوپان.

خمانی همسر بهمن

خمانی پادشاه شد و چون مدت بارداری او سپری شد پسری زایید که همان دارا پسر بهمن است، آنگاه برای جنگ با روم آماده شد و حرکت کرد و در سرزمینهای روم پیشروی کرد، پادشاه روم هم با سپاههای خود بسوی او آمد رویاروی شدند و جنگ در گرفت و خمانی پیروز شد، گروهی را کشت و گروهی را اسیر گرفت و غنایمی بچنگ آورد و بازگشت و گروهی از بناهای روم را با خود آورد و برای او در ایران سه ایوان بزرگ ساختند یکی در وسط شهر اصطخر و دیگری کنار راه اصطخر به خراسان و سومی در راه داراب‌گرد و در فاصله دو فرسنگی اصطخر.

دارا پسر بهمن

و چون پسر خمانی به سی سالگی رسید بزرگان کشور را جمع کرد و پسرش دارا را فراخواند و او را بر تخت شاهی نشاند تاج بر سر او نهاد و فرمان‌روایی را باو واگذاشت.

پادشاهی تبع پسر ابو مالک

گویند چون ابو مالک بر کناره ظلمت درگذشت بزرگان اهل یمن جمع

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 53

شدند و پسر ابو مالک تبع را که به مناسبت شجاعت و دلاوری به تبع اقران یا تبع اقرن معروف بود به شاهی برگزیدند و او چون پادشاه شد برای خون‌خواهی پدر و پدر بزرگ خویش آماده حرکت به چین شد و بان سوی حرکت کرد و چون بر سمرقند که خراب بود گذشت دستور داد آنرا بسازند و بصورت نخست بازگشت، آنگاه از صحرا گذشت تا به ناحیه تبت رسید [39] جایی فراخ و پرآب و گیاه دید و آنجا شهری ساخت و سی هزار مرد از یاران خود را در آن سکونت داد و آنان تا بامروز در هیئت اعراب هستند و چون ایشان زندگی می‌کنند و تبعی بشمار می‌آیند.

آنگاه دارا به سرزمین چین رفت و کشتار کرد و شهر مهم آن را ویران نمود که تا امروز همچنان ویران است، سپس به یمن برگشت و پادشاهی او تا هنگام پادشاهی اسکندر ادامه داشت و آنگاه پادشاهی از دست او بیرون شد و او هم افسانه گردید، گویند نصر بن کنانه هم در همان عصر رشد و نمو کرده است.

   نظر انوش راوید:  در اینجا نه تبت امروزی است نه چین،  بعد از مطالعه جغرافیای تاریخی وبلاگ،  لطف نمایید پرسشها و نظرات خود را بگویید.

دارا و روم

گویند، و چون دارا پسر بهمن پادشاه شد آماده جنگ با رومیان شد و بان سرزمین رفت و فیلفوس پادشاه روم همراه لشکریان خود به مقابله او آمد و رویاروی شدند و جنگ کردند و پیروزی نصیب دارا شد و فیلفوس با او مصالحه کرد که هر سال خراجی معادل صد هزار شمش طلا که بشکل تخم مرغ و هر یک چهل مثقال وزن داشته باشد بپردازد، دارا با دختر فیلفوس ازدواج کرد و سپس به فارس برگشت.

پادشاهی داریوش

چون دوازده سال از پادشاهی دارا گذشت مرگش فرارسید و پادشاهی را به پسر خود دارا واگذاشته بود و او معروف به داریوش است و کسی است که با اسکندر جنگ کرد و درگیر شد، و چون پادشاهی به داریوش رسید سرکشی و ستمگری کرد و ضمن بخشنامه‌ای به کارگزاران خود نوشت:

______________________________

39- تبت: فلات مرتفعی در آسیای وسطی که مرکز آن لهاساست.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 54

"از دارا پسر دارا که همچون خورشید برای مردم کشور خود می‌درخشد"، داریوش دارای پادشاهی بزرگ و سپاهیان فراوان بود و بروزگار او هیچ پادشاهی از پادشاهان زمین باقی نماند مگر اینکه فرمان‌بردار او شد و با پرداخت خراج خود را از او برحذر می‌داشت.

ظهور اسکندر

دانشمندان درباره نسب اسکندر اختلاف کرده‌اند ایرانیان و مردم فارس می‌گویند که اسکندر پسر فیلفوس نیست بلکه نوه دختری اوست و پدر اسکندر دارا پسر بهمن بوده است، و گویند چون دارا پسر بهمن با سرزمین روم جنگ کرد فیلفوس پادشاه روم با او به پرداخت خراج صلح کرد و دارا دختر او را خواستگاری کرد و پس از اینکه او را به همسری خود در آورد به وطن خود برد، گویند و چون دارا خواست با او درآمیزد از او بوی تند بدی استشمام کرد و از آمیختن با او منصرف شد و او را به سرپرست امور زنان خویش سپرد تا او را معالجه کند و برای آن بوی تند چاره‌یی بیندیشد، او آن زن را با مواد گیاهی که سندر نام داشت معالجه کرد و مقداری از آن بوی بد از میان رفت، دارا دوباره او را خواست و بوی سندر از او احساس کرد و گفت این بوی سندر شدید است در عین حال با او درآمیخت و او باردار شد، ولی دارا بواسطه همان بو از او خوشدل نبود و او را نزد پدرش برگرداند و اسکندر متولد شد و نام آن مرد مشتق از همان گیاهی است که مادرش را معالجه کرده است و نام آن گیاه را مادر اسکندر از دارا شنیده بود که شب زفاف آنرا بر زبان آورده بود. اسکندر رشد و نمو کرد و پسری خردمند و با فرهنگ و تیزهوش بود و پدر بزرگش چون دوراندیشی و نظم و ترتیب او را دید او را بر همه کارهای خود گماشت، و چون مرگ فیلفوس فرارسید پادشاهی را به اسکندر واگذاشت و به بزرگان کشور دستور داد از او فرمانبرداری و اطاعت کنند.

   نظر انوش راوید:  من معمولاً اتفاقها و تعریف های داستان گونه را بعنوان تاریخ نمی دانم و نمی پذیرم،  ولی همه را بررسی می کنم،  تا از آنها استفاده ابزاری و تحقیقی کنم،  بویژه که در این داستانها همیشه جای مردم خالی است،  و نویسندهای آنها فقط به گفتن درباره پادشاهان می پردازند،  که این خود به نوعی نشان دهند برنامه ای خاص است.  درباره ای وقایع دوران اسکندر به تفسیر در وبلاگ ارگ ایران توضیح نوشته شده است،  در اینجا.

غلبه و پیروزی اسکندر

و چون اسکندر پادشاه شد همتی جز بدست آوردن کشور پدرش دارا

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 55

نداشت و بسوی برادر خود داریوش پسر دارا حرکت و با او درباره پادشاهی جنگ کرد. ولی دانشمندان رومی این سخنان را نپذیرفته و گفته‌اند اسکندر پسر فیلفوس است و چون فیلفوس درگذشت پادشاهی باو رسید و او از پرداخت خراجی که پدرش به داریوش می‌پرداخت خودداری کرد.

داریوش باو نامه نوشت و دستور داد خراج را بفرستد و یادآور شد که پرداخت خراج از مواد صلحنامه‌ای است که میان او و پدر اسکندر تنظیم شده است.

اسکندر برای داریوش نوشت" مرغی که آن تخم را می‌نهاد درگذشت" و داریوش خشمگین شد و سوگند خورد که شخصا بجنگ روم خواهد رفت تا آنکه آنرا ویران سازد، اسکندر برای چنین جنگی آماده نبود، و اسکندر در آغاز سرکش و شیفته به خود بود و در ابتدای کار سخت ستمگری و سرکشی می‌کرد.

در روم مردی از بازماندگان نیکوکاران در آن زمان باقی مانده بود فیلسوف و دانشمند بود و ارسطاطالیس نام داشت و او یکتاپرست و مؤمن به خدا بود و شرک نمی‌ورزید، و چون از سرکشی و تندخویی و روش ناپسند اسکندر آگاه شد از دورترین نقطه روم که محل سکونت او بود خود را به شهر اسکندر رساند و پیش او رفت و در همان حال که سرهنگان و فرماندهان و سران کشور نزد اسکندر بودند. بپاخاست و بدون آنکه ترسی از او داشته باشد گفت ای ستمگر سرکش آیا از خداوندت که ترا آفریده و قامت ترا راست و استوار و بر تو نعمت ارزانی فرموده است بیم نداری و از سرنوشت ستمگرانی که پیش از تو بوده‌اند عبرت نمی‌گیری که چون سپاسگزاری ایشان اندک و سرکشی ایشان افزون شد خداوند از میان برداشتشان و نابودشان فرمود و موعظه‌ای طولانی بیان داشت.

چون اسکندر این سخنان را شنید سخت خشمگین شد و قصد جان او کرد و دستور داد نخست او را بزندان کردند تا وسیله عبرت برای مردم کشورش باشد، ولی بعد اسکندر به خویشتن مراجعه کرد و درباره سخن ارسطاطالیس بیندیشید که خداوند برای اسکندر اراده خیر فرموده بود، قلب او دگرگون شد و در خلوت کس پیش ارسطاطالیس فرستاد و سخنان او را شنید و پند و اندرزهای او را بگوش دل پذیرفت و دانست آنچه او می‌گوید حق و صحیح است و هر معبودی غیر از

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 56

خدا باطل و یاوه است و به خود بازآمد و دعوت حق را پذیرفت و یقین راست پیدا کرد و به ارسطاطالیس گفت از تو خواهش می‌کنم که همراه من باشی تا از دانش تو بهره‌مند شوم و از نور شناخت تو کسب نور و فروغ کنم، ارسطاطالیس بدو گفت اگر چنین می‌خواهی نخست باید پیروان خویش را از ستم و جور و کردارهای ناروا بازداری.

اسکندر در آن کار پیشگام شد و در آن مورد اهل کشور و سران لشکر خویش را فراخواند و جمع کرد و بایشان گفت بدانید که تا امروز بتانی را می‌پرستیدیم که نه ما را سودی می‌رساند و نه زیانی اکنون بشما فرمان می‌دهم و نباید که فرمان مرا بر من برگردانید و پاسخی دهید که من آنچه را برای خود پسندیده و بان خشنود شده‌ام برای شما پسندیده‌ام و آن پرستش خدای یکتایی است که او را انباز و شریکی نیست و باید آنچه جز او می‌پرستیده‌ایم یکسو نهیم و کنار بگذاریم، همگان گفتند سخنت را پذیرفتیم و دانستیم که آنچه می‌گویی حق است و به پروردگار تو که پروردگار خود ماست ایمان آوردیم.

و چون برای اسکندر معلوم شد که خاصگان او از صمیم دل معتقد شده‌اند و راه آنان برای او روشن شد و برای حق از او پیروی کردند دستور داد آنرا برای عموم مردم اعلان کنند که ما دستور داده‌ایم بتهایی را که می‌پرستیده‌اید بشکنند و اگر می‌پندارید که بتها بشما زیانی یا سودی می‌رساند باید هم اکنون آنچه بر سر ایشان می‌رسد از خود دفع دهند و بدانید هر کس با فرمان من مخالفت کند و خدایی جز خدای مرا که همان خدایی است که همه ما را آفریده است بپرستد برای او پیش من عفو و گذشتی نخواهد بود، و سپس اسکندر دستور داد در این باره به خاور و باختر زمین نامه نوشتند تا از میزان پذیرش و سرکشی مردم از این آیین آگاه شود و با آنان بان گونه رفتار کند.

فرستادگان اسکندر نامه‌های او را بحضور شاهان زمین بردند و چون نامه او به داریوش رسید سخت خشمگین شد و برای او چنین نوشت.

"از داریوش پسر دارا که برای مردم کشور خود همچون خورشید پرتو افشان است به اسکندر پسر فیلفوس، همانا میان ما و فیلفوس پیمان و صلحنامه‌ای بوده است که خراج بپردازد و در تمام مدت زندگی خویش پرداخت کرده است،

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 57

اکنون چون نامه من بدست تو رسید نفهمم که در پرداخت آن تاخیر کنی که در آن صورت به تو مزه درماندگی را خواهم چشاند و عذر و پوزشی او تو نخواهم پذیرفت، و السلام".

داریوش و اسکندر

چون نامه داریوش به اسکندر رسید سپاههای خود را جمع کرد و با آنان بسوی عراق حرکت کرد و چون این خبر به داریوش رسید زنان و فرزندان و گنجینه‌های خود را در همدان جمع کرد و در حصار آن شهر که از بناهای خود او بود قرار داد و برای رویارویی با اسکندر بیرون آمد و جنگهای فراوانی با او کرد و اسکندر امیدی برای پیروزی بر داریوش و دست یافتن به بخشی از کشور او نداشت تا آنکه با دو مرد از مردم همدان که از فرماندهان نظامی و ویژگان و نگهبانان داریوش بودند دسیسه ساخت و آن دو را تشویق کرد و فریفت تا نسبت به داریوش مکر و خیانت کنند و آن دو پذیرفتند.

روزی در حالی که داریوش با اسکندر مشغول جنگ بود آن دو از پشت سر داریوش را مورد حمله قرار دادند و غافلگیر کردند و کشتند و سپاهیان داریوش پراکنده شدند، اسکندر پیش آمد و بر بالین داریوش که هنوز رمقی داشت ایستاد و از اسب پیاده شد و سر او را بر دامن نهاد و بر او بی‌تابی کرد و گفت ای برادر اگر جان بسلامت بری ترا به پادشاهی خودت وامی‌گذارم اکنون هم مرا به هر چه دوست داری فرمان ده تا آنرا برای تو انجام دهم.

داریوش گفت از من پند و عبرت بگیر که دیروز در چه حالی بودم امروز در چه حالی هستم مگر من همان نیستم که پادشاهان همگی از من می‌ترسیدند و اقرار به فرمانبرداری از من داشتند و با پرداخت خراج از من حذر می‌کردند، و امروز پس از داشتن آن پادشاهی بزرگ و سپاهیان فراوان تنها بر خاک افتاده‌ام.

اسکندر گفت سرنوشتها از هیچ پادشاه و ثروت او بیمی ندارند و کسی را برای پادشاهی و ثروت احترام نمی‌گذارند و هیچ بینوایی را هم برای فقر او تحقیر نمی‌کنند همانا دنیا سایه زودگذری است که زود از میان می‌رود و شتابان نیست و نابود می‌شود.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 58

داریوش گفت آری این را بدرستی دانسته‌ام که همه چیز بستگی به قضای الهی و سرنوشتی که او مقدر می‌فرماید دارد و همه چیز جز خداوند فانی است و من به تو درباره زنان و فرزندانم سفارش می‌کنم و از تو می‌خواهم با دختر من روشنک که مایه روشنایی چشم و میوه دل من است ازدواج کنی.

اسکندر گفت چنین خواهم کرد بمن بگو چه کسی این کار را نسبت به تو کرد تا از او انتقام گیرم، داریوش در این باره سخنی نگفت و زبانش پس از آن خاموش و از گفتار بازماند و اندکی بعد درگذشت.

اسکندر دستور داد هر دو قاتل او را کنار گور داریوش بر دار کشند، آن دو گفتند ای پادشاه مگر نمی‌گفتی که ما را بر لشکریان خود فرماندهی و برتری می‌دهی؟ گفت آری همچنان کردم.

آنگاه دستور داد آن دو را سنگسار کردند تا مردند، اسکندر آنگاه برای مادر و همسر داریوش که در همدان بودند تسلیت نوشت، و برای مادر خود که در اسکندریه بود نوشت تا به بابل آید و روشنک دختر دارا را به بهترین جهاز مجهز سازد و او را برای اسکندر به فارس گسیل دارد و او چنان کرد.

   نظر انوش راوید:  مشروح در اینجا.

فتوح اسکندر

آنگاه اسکندر آهنگ فؤر پادشاه هند کرد و در مرز هند میان ایشان رویارویی شد و اسکندر فور را بجنگ تن به تن و مبارزه دعوت کرد تا لشکریان یک دیگر را نکشند، فؤر که مردی بلند قامت و نیرومند و بزرگ و کار آمد بود این کار را استقبال کرد و آنرا برای خود فرصتی مغتنم دانست که اسکندر را به ظاهر لاغر و ناتوان دیده بود و بسوی او آمد و چون گرد و خاک آوردگاه فرونشست دیدند فؤر کشته شده است سپاهیان او تسلیم اسکندر شدند و او صلح ایشان را پذیرفت.

آنگاه آهنگ سرزمین سودان کرد و در آن مردمی را به سیاهی کلاغ دید که همگان با تن و پای برهنه در بیشه‌زارها می‌گشتند و از میوه‌ها می‌خوردند و اگر گرفتار قحط سال و کمبود می‌شدند برخی از ایشان برخی دیگر را می‌خوردند و او از ایشان گذشت و خود را به کنار دریا رساند و در ساحل عدن که از سرزمین یمن بود فرود آمد، تبع اقرن پادشاه یمن پیش او آمد و فرمانبرداری خود را

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 59

اعلان و پرداخت خراج را تعهد کرد و او را به شهر صنعاء [40] درآورد و منزل داد و بسیاری از هدایا و ارمغانهای یمن را باو داد و اسکندر یک ماه آنجا بود.

   نظر انوش راوید:  بدون درک از جغرافیای طبیعی و لجستیک و غیره همین جوری داستان می بافد.

اسکندر در مکه [و ملاقاتش با نضر بن کنانه]

از یمن آهنگ تهامه کرد و در آن هنگام قبیله خزاعه ساکن مکه و بر آن شهر چیره بودند، نضر بن کنانه نزد اسکندر آمد و اسکندر از او پرسید چرا باید این گروه از خزاعه در حرم مکه ساکن باشند؟ و خزاعه را از مکه بیرون راند و مکه را مخصوص نضر و فرزندان کنانه قرار داد، اسکندر حج خانه کعبه گزارد و میان فرزندان معد بن عدنان که ساکن حرم بودند جوایز و بخششهایی پخش کرد و از جده از راه دریا آهنگ سرزمینهای مغرب کرد.

اسکندر در سرزمینهای مغرب

از ابن عباس روایت شده است که نوح (ع) زمین را میان فرزندان سه‌گانه خویش بخش کرد، منطقه میانی زمین را که پنج رود فرات و دجله و سیحان و جیحان [41] و قیسون که همان رود بلخ است آنرا سیراب می‌کند به سام واگذاشت، برای حام مناطق ما وراء نیل تا محل وزش باد دبور را قرار داد و برای یافث سرزمینهای ما وراء قیسون تا محل وزش باد صبا را قرار داد.

و گفته‌اند زمین بیست و چهار هزار فرسنگ است، سرزمینهای ترکان سه هزار فرسنگ و سرزمین خزر سه هزار فرسنگ و سرزمین چین دو هزار فرسنگ و سرزمینهای هند و حبشه و سودان و دیگر مناطق سیاهپوستان شش هزار فرسنگ و سرزمین روم سه هزار فرسنگ و سرزمین صقلاب‌ها سه هزار فرسنگ و سرزمین کنعان که مصر و ما وراء آن همچون افریقیه و طبخه و فرنجه و اندلس را شامل

______________________________

40- صنعاء: در غالب کتابهای جغرافیایی قدیم آنرا مهمترین شهر یمن دانسته‌اند، مثلا، ر. ک‌البلدان، یعقوبی ترجمه مرحوم دکتر آیتی ص 97 بنگاه ترجمه و نشر کتاب چاپ سوم 1356 شمس صنعاء امروز پای تخت یمن شمالی است و حدود یکصد و پنجاه هزار تن ساکن دارد. (م).

41- در متن همچنین است در پاورقی بدون ذکر ماخذ نوشته‌اند سیحان و جیحان دو رود در سرزمین آناطولی و نزدیک طرموس است. و برای اطلاع بیشتر، ر. ک، یاقوت معجم البلدان صفحات 191 ج 5 و 186 ج 3 چاپ مصر 1906 میلادی، (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 60

است سه هزار فرسنگ و جزیرة العرب و اطراف آن هزار فرسنگ.

گویند و خبر قندافه ملکه مغرب زمین و گسترش و خرمی کشور او و اهمیت و بزرگی پادشاهی او و اینکه شهر او چهار فرسنگ است و قطعه سنگهایی بطول شصت ذراع دربا روی آن بکار رفته است و خبر خردمندی و دوراندیشی قندافه به اسکندر رسید و برای او چنین نوشت.

"از اسکندر پسر فیلفوس پادشاه چیره بر همه پادشاهان زمین به قندافه ملکه سمرة، اما بعد به تو خبر رسیده است که خداوند چه سرزمینهایی را بر من بخشیده است و چه پیروزی و ساز و برگی برای من فراهم فرموده است اکنون اگر سخن مرا گوش دهی و فرمان‌بردار باشی و به خدا ایمان آوری و بتان و شریکانی را که غیر از خداوند پرستیده می‌شوند کنار بگذاری و خراج برای من بفرستی از تو می‌پذیرم و دست از تو برمی‌دارم و از سرزمین تو برمی‌گردم و اگر این پیشنهاد را نپذیری بسوی تو خواهم آمد، و نیرویی جز با توکل به خدا نیست".

قندافه برای او چنین نوشت.

"سرکشی فراوان و بخود شیفتگی تو، ترا به نوشتن این نامه واداشته است، اگر می‌خواهی بیایی بیا، تا چیزی را بچشی که از غیر از من نچشیده‌ای و السلام".

چون پاسخ نامه اسکندر چنین بود، به پادشاه مصر که در اطاعت اسکندر بود نوشت تا قندافه را به فرمانبرداری از او دعوت کند و او را از بدفرجامی سرکشی بترساند، پادشاه مصر همراه صد تن از ویژگان خود نزد قندافه رفت ولی به نتیجه مطلوب دست نیافت و نزد اسکندر برگشت و او را آگاه ساخت.

اسکندر آماده شد و با لشکرهای خود بسوی قندافه حرکت کرد و چون به شهر قیروان [42] رسید که فاصله آن تا مصر یک ماه راه است آنرا با نصب منجنیقها گشود و بسوی قندافه پیش رفت و برای آن دو داستانها و اخباری است و سر انجام با او پیمان صلح و آشتی نوشت و متعهد شد که به پادشاهی و کشور قندافه کاری نداشته باشد.

______________________________

42- شهری در تونس که عقبة بن نافع آنرا در سال 55 هجری ساخت و پای تخت سرزمینهای مغرب بود و در آن مساجدی بسیار وجود دارد.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 61

اسکندر از آنجا آهنگ رفتن به ظلماتی که در شمال واقع است کرد و وارد آن شد و مدتی آنجا بود آنگاه به ناحیه مرزی سرزمین روم بازگشت و دو شهر آنجا ساخت که یکی قافونیه و دیگری سوریه نام دارد [43].

اسکندر و سرزمینهای خاور دور

آنگاه اسکندر تصمیم گرفت که به سرزمین مشرق برود، وزیرانش باو گفتند چگونه ممکن است از این راه بسوی محل طلوع خورشید بروی بدون اینکه از این دریای سبزرنگ بگذری و در این دریا کشتی‌ها رفت و آمد نمی‌کنند زیرا آب آن شبیه چرک و زرداب است و هیچکس را یارای تحمل بوی بد آن نیست.

اسکندر گفت از این کار چاره نیست هر چند فقط خودم به تنهایی عبور کنم.

و آنان گفتند هر کجا بروی ما هم همراه تو خواهیم بود.

اسکندر حرکت کرد و سرزمین روم را پیمود و آهنگ مشرق و محل برآمدن خورشید کرد نخست به سرزمین صقلبی‌ها رسید که مطیع و فرمان‌بردار او شدند، آنگاه به سرزمینهای خزر رفت که تسلیم او شدند و از آنجا به سرزمینهای ترکان رفت که فرمان‌بردار او شدند و همچنان در سرزمین ترکان براه خود ادامه داد تا به بیابان میان ترکستان و چین رسید از آن بیابان هم عبور کرد و چون نزدیک چین رسید یکی از وزیران خود را که نامش فیناوس بود به جای خود نشاند و دستور داد نام اسکندر بر او نهند و خود نام فیناوس بر خویش نهاد و آهنگ درگاه شاه چین کرد و چون آنجا رسید و به نزد شاه چین وارد شد، شاه از او پرسید کیستی؟ گفت فرستاده اسکندرم که بر همه شاهان زمین چیره است، پرسید او را کجا پشت سر گذاشتی؟ گفت در مرزهای سرزمین تو، گفت ترا برای چه فرستاده است؟ گفت مرا فرستاده است که ترا پیش او ببرم، اگر بپذیری ترا در سرزمین خودت مستقر می‌دارد با تو نیکی و بخشش خواهد کرد، و اگر نپذیری ترا خواهد کشت و سرزمین ترا ویران خواهد کرد و اگر بانچه می‌گویم آگاه نیستی از داریوش پسر دارا پادشاه ایران شهر بپرس که در زمین پادشاهی بزرگتر و

______________________________

43- قافونیه را در کتب جغرافیایی مورد دسترس ندیدم، و ذیل کلمه سوریه که از مناطق شام است یاقوت اشاره‌ای باین موضوع ندارد، ر. ک، معجم البلدان ج 5 ص 171 مصر 1906 میلادی (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 62

قوی‌سلطنت‌تر و لشکردارتر از او نبود و چگونه اسکندر بسوی او رفت و جان و پادشاهی او را ستاند و از فؤر پادشاه هند بپرس که سرانجامش چگونه شد.

پادشاه چین گفت، ای فیناوس خبر کار این مرد و پیروزی و ظفر او بمن رسیده است و در صدد این بودم که نمایندگانی پیش او بفرستم و از او تقاضای صلح و پیمان کنم و باو اطلاع دهم که من فرمان‌بردار و شنوای دستور او خواهم بود و همه ساله خراج پرداخت می‌کنم و نیازی نیست که او به سرزمین من وارد شود.

آنگاه تاج خود و هدایایی از بهترین تحفه‌های کشور خود از پوست سمور و قاقم و خز و پارچه‌های ابریشمی چینی و زینهای چینی و شمشیرهای هندی و مشک و عنبر و صفحه‌های زر و سیم و زره و بازوبند و کلاه خود فرستاد و اسکندر همه را گرفت.

یاجوج و ماجوج

اسکندر به لشکرگاه خود برگشت و سرزمین چین را رها کرد و بسوی مردمی حرکت کرد که خدای عز و جل داستان آنرا چنین بیان فرموده است: [44]" گفتند ای ذو القرنین همانا یاجوج و ماجوج در زمین تباهی‌کنندگانند" چگونگی داستان و ساختن سد را هم خداوند بیان فرموده است، اسکندر از آنان درباره آن ملتها پرسید گفتند ما فقط کسانی را که نزدیک ما هستند می‌شناسیم ولی دیگران را نمی‌شناسیم، آنانی که می‌شناسیم یاجوج و ماجوج و تاویل و تاریس و منسک و کماری هستند.

چون اسکندر از ساختن سد میان مردم و ایشان آسوده شد از سرزمین ایشان کوچ کرد و میان گروهی از مردم رسید که سرخ‌پوست و آشفته خرد بودند، زنهای ایشان و مردان از یک دیگر کناره گرفته بودند و در هر سال فقط سه روز با یک دیگر

______________________________

44- آیه 95 سوره هیجدهم کهف. داستان ذو القرنین از آیات 100- 83 همین سوره آمده است، در مورد کلمه ذو القرنین و اینکه چه کسی بوده است در کتابهای تفسیر و تاریخ بحثهای گوناگون شده است، در منابع جاهلی هم درباره او سخن رفته است، برخی منذرین ماء السماء را و برخی تبع اقرن پادشاه یمن و برخی اسکندر را ذو القرنین می‌دانند اخیرا هم درباره کوروش مطالبی عنوان شد، برای اطلاع بیشتر ر. ک (1) طبرسی، مجمع البیان ص 490 ج 6 و 5 چاپ بیروت (2) دائرة المعارف الاسلامیه ص 403 ج 9 چاپ افست جهان تهران بدون تاریخ (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 63

جمع می‌شدند و هر مردی که می‌خواست ازدواج کند در همان سه روز ازدواج می‌کرد اگر زن پسر می‌زایید پس از اینکه او را از شیر می‌گرفت در همان سه روز (سالهای بعد) او را به پدر تسلیم می‌کرد و اگر دختر می‌زایید پیش خود نگهداری می‌کرد، اسکندر از پیش ایشان رفت و راه پیمود تا آنکه به فرغانه [45] رسید مردمی تنومند و زیبا دید که از او فرمانبرداری کردند، از آنجا به سمرقند رفت و در آن فرود آمد و یک ماه ماند، آنگاه حرکت کرد و بسوی بخارا [46] رفت و برودخانه بزرگ رسید و با کشتی‌ها از آن عبور کرد و خود را به شهر آمویه که همان آمل خراسان است رساند، سپس راه بیابان را پیش گرفت و به سرزمینی رسید که بیشتر آنرا آب فراگرفته بود و بصورت بیشه‌زار و مرغزار در آمده بود، دستور داد جلو آب را بستند و آن زمینها خشک شد و آنجا شهری ساخت و گروهی را مسکن داد و برای آن روستاها و دهکده‌ها و دژهایی ساخت و آنرا مرخانوس نام گذاشت که همان مرو [47] است، و بان میلانوس هم می‌گویند، آنگاه از آنجا به نیشابور و طوس آمد و سپس به منطقه ری [48] رسید که در آن هنگام هنوز ساخته نشده بود و بعدها در دوره پادشاهی فیروز پسر یزدگرد پسر بهرام گور ساخته شد.

اسکندر از آنجا به ناحیه جبل و حلوان [49] رفت و خود را به عراق رساند و در شهر قدیمی که طیسفون [50] نامیده می‌شد منزل کرد و یک سال آنجا ماند و سپس آهنگ شام کرد و خود را به بیت المقدس رساند.

______________________________

45- فرغانه: ایالت بزرگی در ترکستان، علوم و معارف در آن شهر بحد کمال رسید و در دوره اسلامی دانشمندان و ادیبان بسیار از آن برخاسته‌اند این شهر را روسیه در سال 1876 میلادی تصرف کرد.

46- از شهرهای بزرگ آسیای میانه مرکز مهم بازرگانی میان چین و هند و افغان و روسیه از مراکز علمی و صنعتی و اسلحه‌سازی دوره اسلامی که عرب در حکومت معاویه بسال 55 آنرا گشود.

47- مرو: معروف‌ترین شهر خراسان که فاصله میان آن و نیشابور هفتاد فرسنگ است و معنی لغت مرو سنگ سپید آتش‌زنه است.

48- ری: از شهرهای معروف و قدیمی ایران و در شمالی‌ترین نقطه عراق عجم مدتی پای تخت سلجوقیان بوده است این شهر را در سال بیستم هجرت در دوره خلافت عمر عروة بن زید بدستور عمار یاسر استاندار کوفه گشود.

49- حلوان از شهرهای معروف عراق در یکصد و شصت کیلومتری شمال شرقی بغداد، بروزگار خسروان ایرانی آباد بوده است هاشم بن عتبه بن ابی وقاص در حکومت عمر آن را گشود.

50- جغرافی‌دانان گفته‌اند در سه فرسنگی بغداد است کاخی از خسروان در آن بوده و اروپاییان آنرا اکتسیفون گویند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 64

ملوک الطوائف

و چون اسکندر در بیت المقدس آرام گرفت به استاد خود ارسطاطالیس چنین گفت.

"من چون همه پادشاهان را کشته و کشورهایشان را گرفته و اموال ایشان را تصرف کرده‌ام در واقع همه مردم زمین را بر ضد خود برانگیخته‌ام و همگان خون‌خواه منند و می‌ترسم که پس از من به مردم سرزمین من هجوم آورند و آنان را بکشند و نیست و نابود کنند و این بواسطه کینه آنان بر من خواهد بود، و چنین اندیشیده‌ام که همه خردمندان و شریفان و هر کس را که در هر زمین اهل سالاری است و فرزندان پادشاهان را بکشم".

استادش بدو گفت این رای مردم پارسا و متدین نیست وانگهی اگر تو خردمندان و مردم شایسته سالاری و شاهزادگان را بکشی عموم مردم همچنان بر ضد تو خواهند بود و کینه بیشتری پس از تو نسبت به مردم سرزمین و کشورت خواهند داشت، ولی اگر بفرستی و شاهزادگان و خردمندان را جمع کنی و آنان را پیش خود فراخوانی و بر سر ایشان تاج نهی و هر یک را به بخشی و شهری پادشاهی دهی با این ترتیب آنان را بخودشان مشغول می‌کنی و هر یک از ایشان حرصی که داشته باشد برای گرفتن چیزی است که در دست دیگری است و در نتیجه از حمله و نابود کردن سرزمینهای تو خودداری می‌کند و درگیری آنان میان خودشان خواهد بود و آنان را به خودشان سرگرم خواهی کرد و اسکندر این موضوع را از او پذیرفت و چنان کرد و آنان همان کسانی هستند که بایشان ملوک الطوائف می‌گویند.

پایان کار اسکندر

آنگاه اسکندر پس از سی سال پادشاهی در بیت المقدس درگذشت بیست و چهار سال را در لشکرکشی بر روی زمین گذراند، سه سال در آغاز کار خود در اسکندریه اقامت داشت و سه سال هم پس از بازگشت در شام مقیم بود، و چون اسکندر درگذشت جسدش را در تابوتی زرین نهادند و به اسکندریه بردند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 65

اسکندر دوازده شهر ساخت، اسکندریه در سرزمین مصر، نجران در سرزمین عرب، مرو در خراسان، جی در اصفهان، شهری بنام صیدودا در ساحل دریا، شهری بنام جروین در هند، و شهری بنام قرنیة در چین و دیگر شهرهایی که ساخت در سرزمین روم بود.

گویند و چون اسکندر درگذشت، هر یک از آنان که اسکندر ایشان را به شاهی گماشته بود به حفظ و نگهداری خطه خود پرداخت و جنگ میان یک دیگر را رها کردند و معمولا مباحثات ادبی و فلسفی میان یک دیگر طرح می‌کردند و اگر از کسی که سؤال کرده بودند پاسخ صحیح می‌داد سؤال‌کننده را پیش او می‌بردند، و اگر کسی بر دیگری ستم می‌کرد و چیزی از خطه مورد تصرف او را می‌گرفت همگان این کار او را زشت می‌شمردند و اگر ادامه می‌داد همگان برای جنگ با ستمگر آماده می‌شدند و بهمین جهت ملوک الطوائف نامیده شدند.

   نظر انوش راوید:  مشروح اسکندر در اینجا.

پادشاهان یمن

اشاره

آورده‌اند پادشاهان چهارگانه‌یی که پیامبر ایشان و خواهرشان ابضعه را لعنت فرموده است تصمیم گرفته بودند حجر الاسود را به صنعاء منتقل کنند تا بان ترتیب حج را از منطقه حرم مکه به صنعاء منتقل سازند و بهمین منظور آهنگ مکه کردند.

قبیله کنانه نزد فهر بن مالک بن نضر جمع شدند و او همراه آنان به مقابله ایشان رفت و جنگ کرد و یکی از پسران فهر بنام حارثه که از او فرزندی باقی نمانده است در این جنگ کشته شد، از آن پادشاهان چهارگانه هم سه تن کشته شدند و چهارمی اسیر شد و تا هنگام مرگ همچنان در دست فهر اسیر بود.

ابضعه همان زنی است که باو (عنقفیر) هم می‌گویند که پس از چهار برادر خود با روشی بسیار ناپسندیده حکومت کرد معمولا مردان را برمی‌گزید و از هر یک خوشش می‌آمد او را برای کامجویی فرامی‌خواند و آن مرد با او در می‌آمیخت و هیچکس هم نمی‌توانست در این مورد باو اعتراض کند. یک بار جوانی از قیس را دید و او را پسندید و از او خواست که با او درآمیزد و آن مرد چنان کرد و او به دو پسر که توأم بودند باردار شد و یکی از ایشان را سهل و دیگری

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 66

را عوف نام گذاشت، در این باره شاعری از شاعران قیس چنین سروده است.

"کسی که دارای گوشواره مروارید و زلف زیبای کوچک و تناور و زیباست و بزرگ منشی او بگمان نمی‌آید، هر گاه او را بانوی مهتری از قبیله حمیر ببیند ریسمان اسب سرکش را برای شوخی کردن با او می‌کشد".

گویند، ذو الشناتر هم که پادشاه قبیله‌های عنس و یحابر [51] بوده است پادشاهی بزرگ و دارای لشکرهای بسیار و در منطقه عمان و بحرین و یمامه و کناره‌های دریا حاکم بوده است.

پادشاهی اردوان پسر اشه

گفته‌اند، میان پادشاهان ملوک الطوائف که در سرزمینهای ایران حکومت می‌کردند هیچکس بزرگتر و دارای سپاهی بیشتر از اردوان پسر اشه پسر اشکان پادشاه ناحیه جبل نبوده است.

حکومت هر دو ماه (ماهان) [52] و همدان و ماسبذان و مهرجان‌قذق و حلوان [53] با او بوده است و حال آنکه دیگر شاهان هر کدام حکومت یک منطقه یا یک شهر را داشته‌اند و هر یک از ایشان که می‌مرد پس از او پسرش یا یکی از خویشاوندانش حاکم می‌شد و همگان نسبت به اردوان اقرار داشتند که از ایشان برتر است زیرا اسکندر هم پادشاهی مناطق بیشتری را برای او اختصاص داده بود، محل اقامت اردوان شهر کهن نهاوند بود، گویند عیسی بن مریم (ع) در این زمان مبعوث شده است.

اسعد بن عمرو

گویند اسعد پسر عمرو پسر ربیعه پسر مالک پسر صبح پسر عبد الله

______________________________

51- برای اطلاع بیشتر از این دو قبیله، ر. ک، ابن حزم، جمهرة انساب العرب، چاپ استاد عبد السلام محمد هارون ص 405، دار المعارف مصر 1971 میلادی (م).

52- منظور از دو ماه، دو شهر دینور و نهاوند است، مردم بصره لغت ماه را بمعنی قصبه و دهکده بکار برده‌اند، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 375 ج 7 چاپ مصر (م).

53- در معجم البلدان بصورت مهرجان‌قذق ثبت شده است منطقه‌ای وسیع میان همدان و حلوان است، ص 210 ج 8 چاپ مصر (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 67

پسر زید پسر یاسر است، و یاسر همان کسی است که پس از سلیمان (ع) پادشاه شده است.

چون اسعد به رشد و بلوغ رسید از پذیرفتن حکومت قبائل کهلان بن سبا بن یشجب بن یعرب که پادشاهان منطقه حمیر بودند خودداری کرد، مردم حمیر بر او جمع شدند و این پس از حکومت خاندان مقاول بر یمن بود و ایشان هفت پادشاه بودند که مدت دویست و پنجاه سال پادشاهی را از یک دیگر ارث برده بودند.

اسعد به جنگ حاکم قبیله همدان رفت و بر او پیروز شد و سپس آهنگ حاکم قبیله‌های عنس و یحابر کرد و بر آنان هم پیروز شد و آنگاه به جنگ پادشاه کنده رفت و بر او هم پیروز شد و پادشاهی تمام منطقه یمن برای او فراهم گردید.

و چون پادشاهی برای اسعد فراهم شد پسر عموی خود قیطون بن سعد را به حجاز و تهامه فرستاد و او را حاکم آنجا ساخت، او در یثرب (مدینه) فرود آمد و سرکشی و ستم آغاز کرد و دستور داد هیچ زنی را به خانه شوهر نباید بفرستند مگر اینکه نخست او از آن زن کام‌جویی کند و در این باره همان روش عملیق پادشاه طسم و جدیس را پیش گرفت، تا آنکه یکی از خواهران شیری مالک بن عجلان عروس شد و چون خواستند او را پیش قیطون ببرند مالک بن عجلان هم بطور ناشناس خود را همراه او کرد و چون خانه را خلوت کردند او با شمشیر خود به قیطون حمله کرد و او را کشت و به یاران او هم حمله کردند و همه را کشتند و چون این خبر به اسعد رسید بسوی ایشان آمد و در مدینه کنار جویباری که به بئر ملک موسوم است اردو زد، و داستان او مشهور است و ما آنرا در جای دیگری غیر از این جا آورده و نوشته‌ایم:

از میلاد مسیح تا ظهور اسلام

بعثت عیسی (ع)

گویند و چون خداوند عیسی بن مریم (ع) را به پیامبری برانگیخت یهودیان برای کشتن او آمدند و خداوند او را بسوی خود برگرفت، یهودیان بسوی یحیی بن زکریا (ع) رفتند و او را شهید کردند و خداوند متعال

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 68

پادشاهی از پادشاهان ملوک الطوائف را که از فرزندان بخت نصر اول [54] بود بر ایشان چیره ساخت و او بنی اسرائیل را کشت و خواری و بدبختی بر ایشان زده شد.

اردشیر پسر بابک

گویند چون بر پادشاهی ملوک الطوائف دویست و شصت و شش سال گذشت اردشیر پسر بابکان ظهور کرد و او اردشیر پسر بابک پسر ساسان کوچک پسر فافک پسر مهریس پسر ساسان بزرگ پسر بهمن شاه پسر اسفندیار پسر بشتاسف (گشتاسپ) بود.

اردشیر در شهر اصطخر ظاهر شد و کوشید تا پادشاهی ایران زمین را به حال نخست برگرداند، و کارها برای او ترتیب یافت و همواره بر شاهی پیروز می‌شد و شاهی را می‌کشت و آنچه را در تصرف ایشان بود فرومی‌گرفت تا آنکه به سرزمین حکومت فرخان پادشاه ناحیه جبل [55] که آخرین شاه دودمان اردوان است رسید، اردشیر برای او نوشت و او را به فرمانبرداری از خود فراخواند.

چون نامه اردشیر برای او رسید سخت خشمگین شد و به فرستادگان اردشیر گفت این پسر ساسان چوپان پای بر جای بلند و سهمگین نهاده است و به نامه‌اش توجهی نکرد و برای اردشیر نوشت وعده‌گاه من و تو در آخرین روز ماه مهر در صحرای هرمزدجان، [56] اردشیر پیش از او خود را بان دشت رساند، فرخان هم در پایان مهر همانجا آمد و جنگ کردند و اردشیر او را کشت و همان دم حرکت کرد و خود را به نهاوند رساند و در کاخ فرخان منزل کرد و یک ماه آنجا ماند و سپس آهنگ ری و خراسان کرد و به هر سرزمین که می‌رسید شاه آن نسبت باو اظهار فرمانبرداری می‌کرد، آنگاه به سیستان و کرمان و فارس رفت [57]

______________________________

54- بخت نصر: از پادشاهان کلدانی‌ها مدت پادشاهی او را از سال 747 تا 733 قبل از میلاد بوده است، تقویم بطلمیوس از حکومت او آغاز می‌شود، بیرونی می‌گوید نام ایرانی او بخت نرس است و معنی آن فراوانی گریه و زاری است.

55- جبل: این جا منظور از جبل عراق عجم است که مرکز آن همدان است برای اطلاع از شهرهای این ناحیه ر. ک، ترجمه تقویم البلدان صفحات 491- 471 (م).

56- هرمزدجان: هر چند در معجم البلدان نیامده ولی از دشتهای بزرگ عراق عجم است (م).

57- برای اطلاع بیشتر از حدود و شهرهای استانهای مذکور به مباحث مربوط در ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء بقلم استاد عبد المحمد آیتی مراجعه فرمایید که به تفصیل بحث شده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 69

و در شهر اصطخر یک سال درنگ کرد و سپس آهنگ عراق کرد، شاهان طوایف در اهواز به رویارویی و جنگ با او آمدند و اردشیر با ایشان جنگ کرد و آنان را کشت و حرکت کرد و در محل امروز مداین اردو زد و نقشه آن شهر را کشید و آنرا ساخت.

چون پادشاهی اردشیر استوار شد دختر برادر فرخان را که در کاخ او در نهاوند اسیر کرده بود و بانویی خردمند و زیبا بود و با او قبلا در آمیخته بود احضار کرد و از نسب و تبارش پرسید و چون اظهار داشت اردشیر بدو گفت بد کردی که مرا آگاه ساختی که من با خدای عهد کرده‌ام که اگر مرا بر فرخان پیروز گرداند هیچکس از خاندان و دودمان او را زنده نگذارم و آنگاه ابرسام وزیر خود را خواست و گفت این دختر را ببر و بکش، ابرسام دست او را گرفت و بیرون برد تا دستور اردشیر را درباره‌اش اجرا کند، چون بیرون آمد به ابرسام گفت من چند ماه است که بار دارم، چون این سخن را گفت ابرسام او را بخانه خود برد و دستور داد نسبت باو نیکی کنند و به اردشیر گفت او را کشتم.

آورده‌اند که ابرسام اندامهای تناسلی خویش را برید و در صندوقچه‌ای نهاد و بر آن مهر زد و آنرا پیش اردشیر آورد و از او خواست تا آنرا بدست یکی از افراد مورد اعتماد خود بسپارد و آنرا نگهداری کند که بزودی روزی بان نیازمند خواهد شد و اردشیر دستور داد آن صندوقچه را نگهداری کنند. پس از آن، آن بانو پسری زایید که از همه پسران زیباتر بود و او همان شاپور پسر اردشیر است که پس از او به پادشاهی رسید.

اردشیر یک سال در عراق ماند و سپس آهنگ موصل کرد و شاه آنرا کشت و بازگشت و همچنان به پیشروی ادامه می‌داد و به عمان و بحرین و یمامه رفت، سنطرق [58] پادشاه بحرین به جنگ او آمد و اردشیر با او جنگ کرد و او را کشت و شهر او را ویران کرد.

گویند ابرسام روزی نزد اردشیر آمد و او را تنها و اندوهگین و اندیشناک دید گفت ای پادشاه خدایت عمر دراز ارزانی فرماید، چیست که ترا اندوهگین و اندیشناک می‌بینم و حال آنکه خدای آرزویت را برآورده و

______________________________

58- سنطرق: ضبط این کلمه در متن با اعراب همینگونه است و در کتابهای مورد دسترس آنرا نیافتم (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 70

پادشاهی نیاکانت را برای تو برگردانده است و تو امروز"شاهان شاه" هستی. [59] اردشیر گفت آنچه مرا اندوهگین می‌دارد این است که بر همه زمین چیره شده‌ام و همه شاهان فرمانبرداری کرده‌اند و مرا پسری نیست که پادشاهی مرا که در آن خویشتن را بزحمت انداختم بارث ببرد، چون ابرسام این سخن را شنید با خود گفت اکنون هنگام فاش ساختن راز آن بانوی اشکانی رسیده است [60] و پسرش پنج ساله شده است. ابرسام گفت ای پادشاه آن روزی که به من دستور کشتن آن زن اشکانی را دادی صندوقچه‌ای سر به مهر نزد تو امانت گذاشته بودم، امروز نیازمند آنم دستور فرمای آنرا بیاورند، اردشیر دستور داد، ابرسام آنرا گشود و اندام خود را که در آن خشک شده بود به اردشیر نشان داد، اردشیر پرسید این چیست؟ و ابرسام موضوع را برای او گفت و حال پسرک را بازگو کرد که اردشیر سخت شاد شد و به ابرسام گفت او را میان صد پسر بچه هم سن و سال خود پیش من آور و ابرسام چنان کرد.

چون ابرسام آن کودکان را پیش اردشیر آورد او هر یک را بدقت نگریست و همینکه به شاپور رسید و شباهت میان خود و او را دید دلش برای او جنبید و خویشتن‌داری کرد و با او سخن نگفت و دستور داد به هر یک از کودکان چوگانی دهند و برای ایشان در میدان گویی افکنند تا در مقابل او چوگان بازی کنند و به ابرسام گفت کاری کن که گوی پیش من در ایوان افتد و او چنان کرد، گوی بر بساط شاه افتاد و تمام کودکان بر در ایوان ایستادند و هیچیک جسارت نکرد که وارد ایوان شاه شود و گوی را از نزدیک او بردارد مگر همان کودک که از میان ایشان بدون بیم بر بساط پدر آمد و گوی را برداشت، چون اردشیر چنین دید دست یا زید و آن پسرک را بگرفت و در برکشید و ببوسید و فرمان داد تا او و مادرش را پیش او بیاورند و او همان شاپور است که پس از اردشیر پادشاهی کرد.

اردشیر ابرسام را سخت گرامی داشت و املاک فراوانی بدو بخشید و

______________________________

59- کلمه" شاهان شاه" در متن کتاب آمده است (م).

60- ملاحظه می‌فرمایید که اشکانیان در این تاریخ از قلم افتاده‌اند و در بسیاری از منابع کهن همچنین است، با آنکه دینوری می‌نویسد 266 سال پادشاهی کردند ولی نامی از ایشان نبرده است و این مساله قابل دقت و بررسی است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 71

دستور داد چهره او را بر سکه‌ها و پرده‌ها تا پایان حکومت ایشان نقش کنند.

گویند بروزگار پادشاهی اردشیر خداوند عیسی (ع) را برانگیخت و گفته‌اند که آن حضرت یکی از یاران خود را به سوی اردشیر فرستاد و او در شهر تیسفون به خانه ابرسام فرود آمد، چون شب فرامی‌رسید برای او چراغی افروخته می‌شد و تمام شب را نماز می‌گزارد و انجیل تلاوت می‌کرد و ابرسام از داستان و آیین او پرسید و او گفت که فرستاده مسیح عیسی بن مریم (ع) است و ابرسام این خبر را به اردشیر بگفت، اردشیر او را فراخواند و چون وقار و آرامش او را دید و آن مرد برخی از آیات مسیح (ع) را باو نشان داد اردشیر او را از خود نراند و سخن ناهنجار بدو نگفت. [61]

   نظر انوش راوید:  این مطالب بالا را با اینکه آنها را خوب می دانم ولی چند بار خواندم،  در هرصورت همه فاقد یک نشان و اثر و سند هستند،  در بسیاری موارد با آثار دوران ساسانی و اشکانی جور در نمی آید،  نظر شما چیست؟

جرجیس و پادشاه موصل‌

گویند، بروزگار ملوک الطوائف داستان جرجیس [62] و آمدن او پیش شاه موصل اتفاق افتاده است.

شاه موصل مردی ستمگر و سرکش و بت‌پرست بود و مردم را به بت‌پرستی وامی‌داشت جرجیس از مردم جزیره بود [63] و داستان او و این شاه در اخبار آمده است.

اردشیر همان کسی است که آیین شاهان و امور و سنتهای شاهی را مرتب کرد و آنرا استوار نمود و همه کارهای کوچک و بزرگ را بررسی کرد و هر چیز را در جایگاه خود قرار داد و دستور معروف خود را برای پادشاهان نوشت و شاهان از آن پیروی می‌کردند و با حفظ و عمل بان تبرک می‌جستند و آنرا آیین نامه خود و در برابر چشم خود می‌داشتند.

______________________________

61- با توجه باینکه اخبار الطوال را باید از منابع و ماخذ داستانهای باستانی دانست و لزومی به بررسی موضوعات آن نیست و گر نه هیچیک از اردشیرها نه هخامنشیها و نه اردشیر بابکان معاصر حضرت مسیح (ع) نبوده‌اند. (م)

62- جرجیس: ظاهرا همان جرج قدیس است که در سال 303 میلادی بروزگار امپراطوری دیوقلیتیانوس شهید شد، در روایات اسلامی از پیامبران است، برای اطلاع بیشتر در منابع قدیمی ر. ک، ترجمه تاریخ طبری آقای ابو القاسم پاینده صفحات 580- 564 چاپ بنیاد فرهنگ، و در منابع جدید، دائرة المعارف اسلام ص 335 ترجمه عربی آن مقاله کارادوو. (م).

63- جزیره: در اصطلاح جغرافی‌دانان مسلمان به سرزمینهای شمالی میان دو رودخانه دجله و فرات جزیره می‌گویند، طبری معتقد است جرجیس از مردم فلسطین است. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 72

اردشیر شش شهر ساخت، در سرزمین ایران شهرهای اردشیر خره و رام اردشیر و هرمزدان اردشیر که شهر بزرگ اهواز است و استاذ اردشیر که همان کرخ مبشان است و شهر فوران اردشیر که در بحرین است و شهری در موصل بنام خرزاد اردشیر [64].

ملکیکرب پادشاه یمن

گویند، پس از اسعد پادشاه یمن که بر خانه کعبه پرده پوشاند و کنار آن قربانی و بر آن طواف کرد و آنرا تعظیم نمود، پسر عمویش ملکیکرب پسر عمرو پسر مالک پسر زید پسر سهل پسر عمرو ذی الاذعار به حکومت یمن رسید و بیست سال پادشاهی کرد و هیچگاه از خانه و کاخ خود بیرون نیامد و آنچنان که دیگران پیش از او جنگ می‌کردند به پیکار نپرداخت و این برای پرهیز از خون‌ریزی بود.

پادشاهی تبع‌ها

پس از ملکیکرب پسرش تبع که آخرین تبع‌هاست پادشاه شد، سه تن از پادشاهان را تبع می‌گفتند، نخست "شمر ابو کرب" و او همان است که بجنگ چین رفت و شهر سمرقند را خراب کرد، دومی اسعد است که برای خانه کعبه قربانی کرد و دری زرین برای آن ساخت، و سومی تبع پسر ملکیکرب است و کس دیگری از پادشاهان یمن را تبع نام نبوده است، این آخرین تبع بروزگار شاپور پسر اردشیر بوده است و هم بروزگار هرمز پسر شاپور، تبع دارای شوکت و نیرو بود و اوست که بجنگ هند رفته است و پادشاه آن سرزمین را که از فرزندزادگان فور بود کشت، فور را هم اسکندر کشته بود.

تبع آنگاه به یمن برگشت و بروزگار بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر درگذشت.

پس از تبع پسرش حسان پادشاه شد و او کسی است که پنداشته‌اند به

______________________________

64- اردشیر خره نزدیک فیروزآباد کنونی است: رام اردشیر اصفهان و خوزستان کنونی بوده است یاقوت هرمزدان اردشیر را بصورت هرمشیر ثبت کرده است. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 73

سرزمین فارس لشکر کشیده است و حمیریان از جنگهای بسیار او و کمی توقف او در یمن افسرده شدند و بستوه آمدند و برادرش عمرو بن تبع را به کشتن او تشویق کردند که او را بر خود پادشاه کنند و همگان در این مورد اتفاق کردند جز ذارعین که موافقت نکرد و با مردم هم آهنگ نشد، عمرو بر برادر خود حمله کرد و او را کشت و پس از او به پادشاهی رسید و با قوم خود به یمن بازگشت و خداوند بی‌خوابی را بر آنان چیره کرد.

شاپور

چون شاپور پسر اردشیر پادشاه شد به سرزمین روم لشکر کشید و شهرهای"قالوقیه" و"قبدوقیه" [65] را گشود و میان رومیان کشتار بسیار کرد و به عراق برگشت و بسوی اهواز رفت تا جایی را انتخاب کند که برای اسیرانی که از روم با خود آورده بود شهری بسازد و آنان را در آن مسکن دهد، شاپور شهر جندی‌شاپور [66] را ساخت که نام آن بزبان خوزی نیلاط است و اهل خوزستان بان نیلاب می‌گویند، شاپور"ولیریانوس" [67] جانشین امپراطور روم را اسیر کرده بود و باو دستور داد اگر پلی روی رودخانه شوشتر بسازد رهایش خواهد کرد امپراطور روم گروهی از مردم و اموال برای او فرستاد و آن پل را ساخت و چون از ساختن پل فارغ شد شاپور او را آزاد ساخت.

مانی

بروزگار شاپور مانی زندیق [68] ظهور کرد و مردم را فریب داد و شاپور پیش از آنکه بر او دست یابد درگذشت و شاپور سی و یک سال پادشاهی کرد.

هرمز

پس از شاپور پادشاهی به هرمز پسر او رسید، او مانی را گرفت و از او

______________________________

65- در معجم البلدان یاقوت حموی و در تقویم البلدان ابو الفداء و در منجم العمران خانجی از این دو شهر نام برده نشده است، در ترجمه طبری آقای پاینده ص 590 بصورت قالوقیه و قذوقیه ضبط شده است (م).

66- جندی‌شاپور: شهری پربرکت و پرنعمت دارای نخلستانها و مزارع بسیار و از آن تا شوش شش فرسنگ است، تقویم البلدان، ترجمه آقای عبد المحمد آیتی ص 359 (م) نیلاب و نیلاط در معجم البلدان آمده است.

67- ولیریانوس: الریانوس والرین: امپراطور روم، در طبری او را شاه روم دانسته و صحیح‌تر است، ر. ک، بخش اعلام فرهنگ معین. (م).

68- معرب زندیک بمعنی تبهکار بزه کار ملحد است و به زنادقه جمع بسته شده است، ر. ک، جوالیقی، المعرب ص 166 چاپ احمد محمد شاکر، مصر (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 74

پوست برکشید و از کاه انباشته کرد و آنرا بر دروازه جندی‌شاپور آویخت و آن دروازه تا امروز (قرن سوم هجری، م) دروازه مانی نامیده می‌شود، یاران و پیروان مانی را هم گرفت و همگان را کشت هرمز سی سال پادشاهی کرد.

کلیک کنید:  مانی و مانوی و مانویت

فرزندان هرمز

پس از او پسرش بهرام پادشاه شد و هفده سال پادشاهی کرد و پس از او بهرام و پس از او پسرش نرسی پادشاه شدند نرسی هفت سال پادشاهی کرد و درگذشت و پسرش هرمزدان پادشاه شد او هم هفت سال پادشاهی کرد و درگذشت و او را پسری نبود که پادشاهی را از او بارث ببرد ولی همسرش چند ماهه باردار بود، دستور داد تاج را بر شکم وی نهند و به بزرگان ایران گفت کسی را بر خود شاه نکنند و منتظر بمانند تا فرزندش متولد شود و اگر پسر بود او را شاپور نامگذاری کنند و او را به شاهی برگزینند و کسی را برای سرپرستی او انتخاب کنند که تا هنگام بلوغ او امور سلطنت را رسیدگی کند. و اگر دختر بود مردی از میان خود از خاندان او را برای پادشاهی انتخاب کنند، همسرش پسری زایید که او را شاپور نام نهادند و او ملقب به" ذو الاکتاف" است.

شاپور ذو الاکتاف

اشاره

چون هرمزدان درگذشت در سراسر زمین این خبر منتشر شد که ایران زمین را پادشاهی نیست و مردم به کودکی که در گهواره است پناه می‌برند و موجب شد طمع به تصرف کشور ایران کنند، گروهی بسیار از اعراب از نواحی بحرین و کاظمه [69] بسوی ابرشهر [70] و اردشیرخره آمدند و حمله آوردند، یکی از امیران غسانی هم با گروه بسیاری به جزیره آمد و به سرزمین سواد حمله کرد، و مردم ایران هم روزگاری بعلت سستی کار پادشاهی نتوانستند از خود دفاع کنند و دشمن را برانند.

چون شاپور به نوجوانی رسید نخستین موضوعی که از دوراندیشی او آشکار

______________________________

69- کاظمه: از شهرهای ساحلی خلیج فارس میان آن و بصره دو مرحله است و در راه بحرین قرار دارد، کاظمه در اشعار عرب فراوان یاد شده است از جمله در بیت دوم قصیده برده بوصیری (م).

   نظر انوش راوید:  کاظمین = کازمین = کاس مین = زمین کاسها،  مشروح در اینجا

70- با آنکه ابرشهر نام باستانی نیشابور است (معجم البلدان) ولی چنین معلوم می‌شود که نام یکی از شهرهای ساحلی هم بوده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 75

شد این بود که شبی از هیاهوی مردم برای گذشتن از پل دجله در قصر خود در تیسفون از خواب پرید و پرسید این هیاهو چیست؟ بدو گفتند در اثر آمد و شد مردم بر روی پل است، گفت باید پلی دیگر ساخته شود تا یکی برای آیندگان و یکی برای روندگان باشد و چنان کردند و به یک دیگر از این هوش و زیرکی شاپور که در کودکی آشکار شده است مژده دادند. [71] چون شاپور پانزده ساله شد برای بدست گرفتن کشور و راندن دشمن از آن کمر همت بست و آماده شد و بسوی ابرشهر حرکت کرد و کسانی از اعراب را که آنجا آمده بودند راند و آنان را به بدترین صورت کشت. شاپور در جزیره هم چنین کرد و بسوی ضیزن غسانی [72] رفت و او را در شهری که بر ساحل فرات و بر جانب رقه بود [73] محاصره کرد.

گویند دختر ضیزن که نامش ملیکة بود و گفته‌اند مادر او عمه شاپور دختنوس [74] دختر نرسی بود و ضیزن هنگام حمله به تیسفون او را اسیر گرفته بود، از فراز باره شهر بر لشکر شاپور که شهر را محاصره کرده بود نگریست و دلباخته شاپور شد و بدو پیام فرستاد که حاضر است راه ورود به شهر را باو نشان دهد بشرط آنکه شاپور با او ازدواج کند، شاپور باو وعده داد و ملیکة نگهبانان دروازه‌یی را با شراب زعفران مست کرد و همه خوابیدند و دستور داد دروازه را گشودند و شاپور و سپاهیانش وارد شهر شدند، شاپور ضیزن را گرفت و کشت و شانه‌های یاران او را بیرون آورد و آنان را رها ساخت و هر کس را اسیر می‌گرفت با او همینگونه رفتار می‌کرد و باین سبب او را ذو الاکتاف نامیدند.

شاپور نخست به وعده خود که به ملیکه داده بود رفتار کرد ولی سپس او را کشت و دستور داد او را به دو اسب بستند و آنها را به تاخت درآوردند و او را دو پاره کردند، شاپور باو گفت تو که با پدر خود نساختی شایسته من نیستی و با من نخواهی ساخت.

______________________________

71- برای اطلاع بیشتر از چگونگی این داستان که در پنج سالگی شاپور اتفاق افتاده است، ر. ک، فردوسی، شاهنامه، چاپ ژول‌مول ج 5 ص 213 تهران 1345 خورشیدی (م).

72- ضیزن بمعنی نگاهبان و معتمد و ضیزن پسر معاویه از پادشاهان قضاعه که شاپور ذوالاکتاف او را کشت، منتهی الارب ذیل ماده ضزن (م).

73- رقة: نام سرزمینی که به هنگام مد آب آنرا می‌گیرد.

74- ظاهرا اشتباه و به قرینه باید" دخت نرسی" صحیح باشد (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 76

شاپور فرمان داد برای او شهر انبار [75] را ساختند و آنرا فیروز شاپور نام گذاشت و بصورت بخشی آباد در آورد.

همچنین در شوش شهری ساخت که بر جانب حصار سادانیال است که جسد دانیال (ع) آنجاست. [76]

رومیان و شاپور ذوالاکتاف

گویند در آن روزگار پادشاه روم"مانوس" بود و چنانکه گفته‌اند پیش از آن که پادشاه شود مسیحی بوده است و چون به پادشاهی رسیده است آیین نخستین رومیان را آشکارا ساخت و در زنده کردن آن کوشید و فرمان به سوزاندن انجیل و ویران ساختن صومعه‌ها و کشتن اسقفها داد. و چون شاپور ضیزن غسانی را کشت او از این جهت خشمگین شد و افراد غسانی را که در شام بودند جمع کرد و با لشکریان رومی و ایشان وارد عراق شد.

شاپور جاسوسانی گسیل داشت که خبر ایشان را برای او بیاورند و ایشان با اخبار متفاوت برگشتند و گوناگون گزارش دادند.

شاپور شبانه خود همراه سی سوار بیرون آمد تا اردوگاه رومیان را از دور بررسی کند، ده تن از ایشان را پیشاپیش فرستاد که رومیان آنان را گرفتند و نزد یوبیانوس که جانشین و پسر عموی شاه روم بود بردند او از کار ایشان پرسید و آنان را تهدید به کشتن کرد، مردی از میان ایشان برخاست و از یاران خود فاصله گرفت و پوشیده به یوبیانوس گفت شاپور نزدیک تو است گروهی سوار همراه من کن تا او را اسیر کنم و پیش تو بیاورم.

میان یوبیانوس و شاپور دوستی و مودت بود و او کسی را پیش شاپور فرستاد و او را آگاه کرد و شاپور بازگشت.

پادشاه روم خود را بر دروازه تیسفون رساند و شاپور هم همراه لشکریان خود به مقابله آمد و رومیان شاپور را مجبور به عقب‌نشینی و گریز کردند و خود را به پل گازر رساندند و بر شهر تیسفون دست یافتند ولی چون کاخ استوار بود و

______________________________

75- انبار: شهری نزدیک بلخ و شهر عمده ناحیه جوزجانان و از مرورود بزرگتر بوده است، و آنرا شاپور ساخته است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 340 ج 1 چاپ مصر (م).

76- این شهر را در سال 638 میلادی اعراب گشودند.

   نظر انوش راوید:  بیشتر این داستان ها به عقل و تجربه تخصصی یک تاریخ دان جور در نمی آید،  و از نظر جغرافیای تاریخی هم کلی مشکل دارند،  درباره آنها پرسش نمایید،  تا بررسی بیشتر کنم و پاسخ دهم.  سعی نمایید دانش خود را در جهت واقعیت های تاریخی بکار برید.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 77

گروهی از دلیران از آن دفاع می‌کردند بان دست نیافت، مردم پیش شاپور جمع شدند و او بر رومیان حمله کرد و آنها را از شهر بیرون راند و خود بر دروازه شهر اردو زد و کسانی را پیش قیصر فرستاد.

در همین هنگام که فرستادگان آمد و شد داشتند در حالی که قیصر با سرداران خود در خیمه خودش بود تیری ناشناس و از هوا باو اصابت کرد و او را کشت، رومیان به علت موقعیت خاص و اینکه دشمن بر ایشان مشرف بود سخت نگران و پشیمان شدند و از یوبیانوس خواستند که پادشاهی روم را بر عهده گیرد و او نپذیرفت و گفت من بر گروهی که آیین ایشان مخالف دین و آیین من است پادشاهی نمی‌کنم که من پیرو دین مسیح هستم و شما بر آیین قدیم رومیانید، سرداران و بزرگان رومی گفتند ما هم همگان بر آیین تو هستیم ولی از بیم قیصر تا کنون آن را پنهان می‌داشتیم، یوبیانوس تاج بر سر نهاد و بر ایشان پادشاه شد.

و چون شاپور از کار ایشان آگاه شد بانان پیام داد که اکنون همگی در اختیار من هستید و شما را همین جا با گرسنگی و ناتوانی خواهم کشت.

یوبیانوس تصمیم گرفت به مناسبت دوستی که میان او و شاپور بود نزد شاپور برود و هر چند سرداران و بزرگان روم این نظر را نپذیرفتند او اعتنا نکرد و پیش شاپور آمد و شاپور از خبر دادن او در آن شب قدردانی کرد و حرمت او را بداشت.

یوبیانوس شهر نصیبین [77] و حومه آنرا برای جبران خسارت خرابی‌های رومیان از کشور شاپور در اختیار او گذاشت و در این مورد عهدنامه‌ای نوشته شد.

چون این خبر به مردم نصیبین رسید بواسطه علاقه‌ای که به آیین مسیحی داشتند و ناخوش داشتن حکومت ایرانیان بر خود از آن شهر کوچ کردند، شاپور دوازده هزار خانواده را از اصطخر بان منتقل ساخت و آنان را در آن شهر مسکن داد که فرزندان و نسل ایشان تا کنون در آن شهرند و رومیان هم به سرزمین خود برگشتند.

چون شاپور هفتاد و دو ساله شد مرگش فرارسید و پادشاهی را پس از خود

______________________________

77- نصیبین: از شهرهای بزرگ جزیره (بین النهرین) و مرکز سرزمینهای قبیله ربیعه است، از دیر باز مدرسه سریانی آن معروف بوده است، برای اطلاع بیشتر، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان، ص 317، بنیاد فرهنگ (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 78

برای پسرش شاپور قرار داد.

چون پنج سال از پادشاهی شاپور گذشت روزی برای شکار بیرون آمد و در نقطه‌ای فرود آمد و سراپرده‌اش را برپا کردند، شبانگاه گروهی از دلیران حمله کردند و ریسمانهای سراپرده‌اش را بریدند و سراپرده بر او افتاد و کشته شد. [78]

بهرام پسر شاپور

پس از مرگ شاپور پسرش بهرام که استاندار کرمان بود آمد و بر پادشاهی قیام کرد و چون سیزده سال از پادشاهی او گذشت روزی برای شکار بیرون آمد تیری باو پرتاب شد که او را از پای در آورد و چون مرگ را احساس کرد به برادرزاده خود یزدگرد پسر شاپور پسر شاپور وصیت کرد و پادشاهی را باو که از وی کوچکتر بود واگذاشت.

یزدگرد پسر شاپور

پس از او یزدگرد که ملقب به بزهکار است به پادشاهی قیام کرد، بدخو و تند و بدون گذشت بود، کسی را در قبال خدمت پسندیده پاداش نمی‌داد از خطا هر چه کوچک هم بود گذشت نمی‌کرد و بر گناهان کوچک همان گونه عقوبت می‌کرد که بر گناهان بزرگ و چون تندخو و درشت‌گفتار بود هیچکس را یارای گفتار با او نبود ولی وزیران او مردمی نیکوکار و مهربان و نیک‌خواه بودند.

و چون پسرش بهرام که باو بهرام گور می‌گویند متولد شد او را به منذر پدر نعمان سپرد تا او را بپروراند، منذر بهرام را با خود به حیره برد که سرزمین او بود و برای او دایگان برگزید و به نیکی او را پرورش داد، و چون به سن تربیت رسید پدرش برای او آموزگارانی از ایرانیان فرستاد و منذر هم برای او آموزگارانی از عرب گماشت و او در هر دو ادب ایرانی و عربی کامل شد و تربیت پسندیده یافت و در ادب و سوار کاری و تیراندازی به حد کمال رسید و خردمند و عاقل و

______________________________

78- در بسیاری از منابع قدیمی چنین آمده است که شاپور ذو الاکتاف پس از خود پادشاهی را به اردشیر سپرد، که برادرش بود، ر. ک‌طبری، ترجمه آقای پاینده ص 606، و سنی ملوک الارض، حمزه اصفهانی، ترجمه استاد دکتر جعفر عشار ص 51، و ثعالبی، غرر اخبار ملوک الفرس، ص 532 همراه با ترجمه فرانسه، تهران 1963 میلادی و مسعودی، مروج الذهب، ص 189 ج 2 همراه با ترجمه فرانسه، پاریس، و فردوسی، شاهنامه ص 242 ج 5، چاپ ژول‌مول- (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 79

زیبا و پسندیده سیرت شد.

منذر برای او امکان خوش‌گذرانی را هم فراهم ساخت بر اسبان اصیل و گزینه سوار می‌شد و بر شتران رهوار می‌نشست و پشت سرش زنان نوازنده سوار می‌شدند و او را سرگرم و شاد می‌کردند و با همان حال بیشتر به تعقیب و شکار گورخر می‌پرداخت و بدین جهت ضرب المثل جوانمردی و آسایش خاطر شد: [79]

   نظر انوش راوید:  اینها نیز داستان است،  بهرام گور از خاندان گور ساسانی،  یا دانشمندان ساسانی بود،  و گور لقبی برای گرایش به بزرگی است.  این گورها همان گور های آسیای میانه اصطلاحی یا خراسان بزرگ هستند،  که گورکانی گفته می شوند،  مشروح در اینجا.

  ــ  گور کانی = گور = بزرگی + کانی ریشه =  دارای ریشه بزرگی و دانش. 

کشته شدن عمرو بن تبع

گویند چون عمرو بن تبع برادر خود حسان و بزرگان قوم را کشت کار حمیریان و پادشاهی ایشان سستی گرفت، مردی از ایشان که از خاندان حکومتی نبود بنام صهبان پسر ذوخرب بر او خروج کرد، عمرو را کشت و بر پادشاهی چیره شد.

صهبان و عدنانیها در تهامة

 [80] صهبان همان کسی است که برای جنگ با فرزندان معد بن عدنان به تهامه آمد و سبب آن چنین بود که چون فرزندان معد بسیار و پراکنده شدند بر یک دیگر ستم روا داشتند و درگیر شدند، ناچار به صهبان متوسل شدند و گروهی را پیش او فرستادند و از او خواستند مردی را بر ایشان پادشاه کند که داد ضعیف را از قوی بازستاند و این از بیم تعدی در جنگها بود، صهبان، حارث بن عمرو کندی را برای ایشان فرستاد، صهبان حارث را از این جهت که مادرش از قبیله بنی عامر بن صعصعه [81] بود و عدنانیها دایی‌هایش شمرده می‌شدند برای این کار برگزید و حارث همراه زن و فرزندان خویش آنجا رفت و چون مستقر شد فرزندش حجر بن عمرو را که پدر امرؤ القیس شاعر است به سرپرستی قبیله‌های اسد و کنانه و پسر دیگرش شرحبیل را بر قبیله‌های قیس و تمیم و پسر دیگرش معدی

______________________________

79- حیره: شهری از دوره جاهلی در عراق که فاصله آن از کوفه یک فرسنگ است نجف و خورنق همانجاست، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان- ص 339، (م).

80- تهامه: بکسر اول، از سرزمینهای شبه جزیره عربستان و ناحیه جنوبی آن است و اقوال مختلف در این مورد گفته‌اند، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان ص 436 ج 2 چاپ مصر 1906 میلادی (م).

81- برای اطلاع بیشتر از این قبیله، ر. ک، ابن حزم اندلسی، جمهرة انساب العرب ص 271 چاپ استاد عبد السلام محمد هارون، مصر 1971- (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 80

کرب را که جد اشعث بن قیس است بر قبیله ربیعه گماشت.

روزگاری گذشت تا آنکه حارث بن عمرو کندی درگذشت و صهبان هر یک از پسران او را در منطقه حکومت خود تثبیت کرد و مدتی باینگونه گذشت تا آنکه بنی اسد بر امیر خود حجر [82] شوریدند و او را کشتند و چون این خبر به صهبان رسید عمرو بن نابل لخمی را برای حکومت بر مضر، و لبید بن نعمان غسانی را برای حکومت ربیعه فرستاد، مردی از قبیله حمیر بنام اوفی بن عنق الحیه را گسیل داشت و باو دستور داد که بنی اسد را به سختی بکشد، چون این خبر باطلاع دو قبیله اسد و کنانه رسید آماده شدند و چون اوفی از آن آگاه شد نزد صهبان برگشت، قبیله‌های قیس و تمیم هم متحد شدند و امیر خود عمرو بن نابل را بیرون کردند و او هم نزد صهبان برگشت و معدی کرب پدر بزرگ اشعث همچنان امیر ربیعه بود، و چون صهبان از رفتار مضر نسبت به دست‌نشاندگان خود آگاه شد تصمیم گرفت و سوگند یاد کرد که با مضر شخصا و به تن خویش جنگ کند، و چون این خبر به مضر رسید سران و بزرگان خود را جمع و در این باره رایزنی کردند. و دانستند که بدون همراهی قبیله ربیعه از عهده جنگ با صهبان برنمی‌آیند، نمایندگانی بسوی قبیله ربیعه گسیل داشتند که از جمله ایشان عوف بن منقذ تمیمی و سوید بن عمرو اسدی پدر بزرگ عبید بن ابرص و احوص بن جعفر عامری و عدس بن زید حنظلی بودند، ایشان نزد قبیله ربیعه رفتند و سالار ربیعه در آن هنگام کلیب بن ربیعه تغلبی بود و او همان کلیب وائل است.

ربیعه پذیرفتند که ایشان را یاری دهند و کلیب را فرمانروای این کار کردند و او بر لبید بن نعمان که پادشاه ایشان بود وارد شد و او را کشت سپس همگان جمع شدند و حرکت کردند و در سلان [83] با صهبان رویاروی شدند، لشکریان یمن پراکنده شدند و گریختند و در این مورد فرزدق خطاب به جریر [84]

______________________________

82- در متن حجر بن عمرو است که ظاهرا باید حجر بن حارث باشد (م).

83- سلان: بمعنی دشت و وادی است و هم گذرگاه تنگ است، برای اطلاع بیشتر، ر. ک، ایام العرب فی الجاهلیه، محمد احمد جاد مولی‌بک، علی محمد بحاوی، محمد ابو الفضل ابراهیم، مصر (م).

84- دو شاعر بزرگ قرن اول هجرت که میان ایشان رقابت بوده و یک دیگر را هجو گفته‌اند، ر. ک‌الشعر و الشعراء، ابن قتیبه، صفحات 381- 374، بیروت 1969 (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 81

چنین سروده است.

" اگر سواران قبیله تغلب دختر وائل نبودند دشمن همه جا بر تو فرود می‌آمد".

صهبان شکست‌خورده به سرزمین خود برگشت و یک سال درنگ کرد و دوباره برای جنگ آماده شد و حرکت کرد، قبیله معد هم جمع شدند و کلیب سالارشان بود و چون به خزازی [85] رسیدند، کلیب سفاح بن عمرو را پیشاپیش فرستاد و باو دستور داد که چون به دشمن رسید آتش برفروزد تا نشانه میان آن دو باشد، سفاح شبانه حرکت کرد و در خزازی به لشکرگاه صهبان رسید و آتش برافروخت و کلیب با سپاهیان خود حرکت کرد و بامداد با دشمن رویارو شدند و جنگ کردند و صهبان شاه کشته و سپاهش پراکنده شد و در این باره عمرو بن کلثوم [86] گوید.

"بامدادانی که در خزازی آتش افروخته شد ما بیش از یاری دیگران یاری دادیم و پیروز شدیم".

و چون صهبان کشته شد کار قبیله حمیر خواری و سستی بیشتری گرفت.

پادشاهی ربیعة بن نصر لخمی بر یمن‌

ربیعة بن نصر لخمی پدر بزرگ نعمان بن منذر قوم خود و کسانی از نسل کهلان بن سبا را که از او اطاعت می‌کردند جمع کرد و پادشاهی حمیر را بزور درربود و تمام سرزمین یمن باختیار او در آمد و روزگاری پادشاه بود، او همان ربیعه پسر نصر پسر حارث پسر عمرو پسر لخم پسر عدی پسر مرة پسر زید پسر کهلان پسر سباء پسر یعرب پسر قحطان است.

و چون پادشاهی یمن برای ربیعه فراهم شد شبی خوابی وحشت‌انگیز دید که از آن سخت ترسید و فرستاد تا"شق" و"سطیح" [87] دو کاهن عرب را آوردند

______________________________

85- کوهی که بر آن آتش می‌افروخته‌اند.

86- عمرو بن کلثوم: از شعرای بسیار بزرگ دوره جاهلی درگذشته حدود چهل سال قبل از هجرت، قصیده معروف او از معلقات سبع است که مدتها در کعبه آویخته بوده است، برای اطلاع از شرح حال و نمونه شعر او، ر. ک، خطیب تبریزی، شرح معلقات، چاپ دکتر فخر الدین قباوه، حلب 1973 (م).

87- شرح پیشگوییهای این دو کاهن در بسیاری از منابع کهن آمده است از جمله، ر. ک، ابن هشام، سیره، ص 15 ج 1 چاپ 1355 ق مصر (م).

   نظر انوش راوید:  در شماره 86 زیر نویس از دوره جاهلی نوشته،  از اینکه می بینم تاریخ نویس از واژه جاهلیت استفاده کرده،  و می گوید عرب دوره جاهلیت بشدت دلخور می شوم،  و می گویم که تاریخ نویس وظیفه استفاده از صفت را ندارد،  تاریخ نویس وظیفه باز نویس وقایع،  در مواردی که دانش و امکانات تخصصی او اجازه می دهد را دارد،  توضیح بیشتر در سخن وبلاگ.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 82

و آنچه را در خواب دیده بود بایشان گفت، آنان در تعبیر آن خواب او را از چیره شدن سیاهان بر یمن و به پیروزی ایرانیان پس از ایشان بر آن سرزمین آگاه ساختند و خبر دادند که پس از آن پیامبر (ص) ظهور خواهد کرد و او که چنین شنید سخت نگران شد و دوست می‌داشت که فرزندان و خواص خویشاوندان خود را از سرزمین یمن بیرون ببرد.

   نظر انوش راوید:  داستان هایی برای گفتن:  "که پس از آن پیامبر (ص) ظهور خواهد کرد"  جالب است!

حرکت عمرو لخمی به حیره

ربیعه پسر خود عمرو را نزد یزدگرد پسر شاپور فرستاد و هم گفته‌اند که این کار در روزگار شاپور ذو الاکتاف بوده است شاپور او را در حیره اسکان داده است، و حیره در آن هنگام ساخته شده است. عمرو برادران و افراد خاندان خود را هم به حیره منتقل ساخت و بدین ترتیب آل لخم به حیره منتقل شدند و خود را به خسروان ایران پیوند دادند و برای آنان چیرگی بر اعراب را فراهم ساختند.

   نظر انوش راوید:  بنظرم و بنا به تحقیقات جغرافیای تاریخی و ریشه یابی واژه ها:

   ــ  حیره = ایر ره = راه ایر = راه ایران.

جذیمه و حیره

چون عمرو درگذشت پسرش جذیمة جانشین او شد، جذیمه خواهر خود را به ازدواج پسر عموی خویش عدی بن ربیعة بن نصر درآورد و عمرو بن عدی متولد شد که او را جنیان درربودند و برای او سرگذشتی است.

جذیمه همچنان در خورنق [88] پادشاه بود تا آنکه در اندیشه ازدواج با ماریة دختر زباء که غسانی و ملکه جزیره بود افتاد، ماریه پس از مرگ عموی خود ضیزن که شاپور او را کشته بود در جزیره به سلطنت رسید برای جذیمه و ماریه داستان مشهوری است و جذیمه را کشت و قصیر هم که غلام جذیمه بود ماریه را کشت [89].

______________________________

88- خورنق: هم نام شهری در نواحی بلخ است و هم نام قصر نعمان و این کلمه معرب خورنگاه است، ر. ک، جوالیقی، معرب ص 126 چاپ استاد احمد محمد شاکر. (م).

89- ماریه از جذیمه دعوت کرد که پیش او برود و با او ازدواج و کشور او را ضمیمه کشور خود کند، جذیمه مشورت کرد همگان او را تشویق کردند مگر قصیر بن سعد لخمی که گفت مرو که در این کار سری و رازی است، نشنید و رفت و کشته شد و قصیر می‌گفت فرمان من را کسی نمی‌شنود و این سخن ضرب المثل شد.

   نظر انوش راوید:  خورنق = خورنخ = خورشید نگار،  عبادتگاه خورشید.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 83

عمرو بن عدی

چون جذیمه نابود شد عمرو بن عدی که خواهرزاده و نواده عموی اوست جانشین او شد، عمرو بن عدی پدر بزرگ نعمان بن منذر است، منذر پسر عمرو بن عدی بن ربیعه است، گویند این بروزگار یزدگرد پسر شاپور پسر بهرام گور بوده است.

گویند عبد مناف پسر قصی در این روزگار درگذشت و پسرش هاشم بن عبد مناف در سروری و سالاری قریش جانشین او شد.

گویند، یزدگرد بزه کار پس از آنکه بیست و یک سال و نیم پادشاهی کرد نابود شد، و پسرش بهرام گور غایب و در حیره و قصر خورنق نزد منذر بود، بزرگان ایران بعلت بدرفتاری یزدگرد و روش ناپسندیده‌اش پیمان بستند که هیچیک از پسران او را به پادشاهی انتخاب نکنند، از جمله ایشان بسطام [90] سپهبد ناحیه عراق بود که پایه و مرتبه او را" هزرافت" می‌گفتند و یزدجشنس فاذوسفان زوابی و فیرک ملقب به مهران و گودرز دبیر لشکر و جشنسادزبیش [91] دبیر خراج و فنا خسرو دبیر صدقات کشور و کسانی دیگر از مردان شریف و بزرگ‌زاده، که جمع شدند و مردی از خاندان و نزدیکان اردشیر بابکان را که نامش خسرو بود به شاهی برگزیدند.

این خبر به بهرام گور که پیش منذر بود رسید و منذر به بهرام دستور داد قیام و میراث پدر خود را مطالبه کند و پسر خود نعمان را همراه او کرد.

بهرام گور حرکت کرد و چون نزدیک تیسفون رسید در چادرها و سراپرده‌ها و ساختمانهایی که آنجا بود فرود آمد و نعمان چندان میان بهرام و بزرگان و اشراف ایرانی وساطت و میانجی‌گری کرد که سرانجام ایرانیان پشیمان شدند و به بهرام گور گرایش پیدا کردند. [92]

______________________________

91، 90- کلمه بسطام معرب است و در کتابهای لغت عربی اصل آنرا"اوستام" نوشته‌اند که ظاهرا همان گستهم است، ر. ک، ابن درید، جمهرة اللغه صفحات 310 و 502 چاپ حیدرآباد دکن 1345 هجری قمری و در منابع تازه به بخش اعلام فرهنگ دکتر معین. جزء اول این کلمه گشنسپ است و اظهار نظر درباره ریشه این کلمات از عهده این بنده بیرون است. (م).

92- بطوری که ملاحظه می‌کنید داستان کشته شدند یزدگرد بوسیله بیرون آمدن اسبی از دریا و نهادن تاج میان دو شیر و برداشتن بهرام گور آنرا در این کتاب نیامده است ولی در شاهنامه بسیار مفصل (ص 272 ج 5 ژول‌مول) و در طبری هم (ص 620 ترجمه آقای پاینده) نقل شده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 84

   نظر انوش راوید:  می نویسد:  "بهرام گور غایب و در حیره و قصر خورنق نزد منذر بود"  اینجا قصر نبوده عبادتگاه خورشید بوده،  تحریف تاریخ است،  نام حکایت از عبادتگاه خورشید می کند،  با چه سندی می گوید قصر حاکمی بوده است!؟  فقط یک مشت حرف بی پایه و اساس،  که همه اینگونه کتاب های تاریخی از روی یکدیگر با کلی اشتباه و تغییر کپی کرده اند.

پادشاهی بهرام گور

بهرام خواسته‌ها و آرزوهای ایشان را برآورد و شرط کرد که دادگری و شیوه پسندیده داشته باشد، آنان هم پادشاهی را باو واگذاشتند و شنوا و فرمان‌بردار شدند، بهرام به منذر و نعمان فراوان عطا کرد و هر دو را گرامی داشت و بپاس کوشش منذر در پرورش و یاری دادن او تمام سرزمینهای عرب را در اختیار او گذاشت و او را به جایگاه خود که حیره بود برگرداند.

و چون پادشاهی برای بهرام فراهم و استوار شد، خوشگذرانی را بر کارهای دیگر برگزید تا آن اندازه که رعیت او را در این کار سرزنش کرد و پادشاهان اطراف او به کشورش طمع بستند، نخستین کس که در این مورد قیام کرد پادشاه ترکان بود که با لشکرهای خود در خراسان پیشروی و شروع به حمله کرد، چون این خبر به بهرام رسید خوش‌گذرانی را رها کرد و آهنگ دشمن نمود ولی چنین اظهار داشت که می‌خواهد برای شکار به منطقه آذربایجان برود و در مسیر راه به تفریح سرگرم باشد، و از میان مردان خود هفت هزار مرد دلیر برگزید و ایشان را بر شتران سوار کرد و فرمان داد اسب‌ها را یدک بکشند و برادرش نرسی را به جانشینی خود گماشت و بسوی آذربایجان حرکت کرد و به هر یک از مردان که همراهش بودند دستور داد با خود باز و سگ شکاری بردارند، مردم شک و تردید نداشتند که بهرام بدین گونه از دشمن خود می‌گریزد و کشورش را تسلیم می‌کند.

بزرگان و سران ایران جمع شدند و رایزنی کردند و سر انجام بر آن شدند که نمایندگانی از خود نزد خاقان [93] روانه دارند و اموال فراوان بفرستند تا او را از کشتار و غارت بازدارند.

و چون به خاقان خبر رسید که بهرام گریخته و مردم کشور معتقد به فروتنی برای خاقان شده‌اند شیفته شد و خود و سپاهش در امان شدند و در جای خود منتظر رسیدن نمایندگان و اموال شد.

گویند بهرام دستور داد هفت هزار گاو نر را کشتند و پوست آنها را با خود

______________________________

93- لقب پادشاهان ترک و از اعلام هم هست و خقن بمعنی پادشاه و سردار کردن آمده است، ر. ک، منتهی الارب، جوالیقی آنرا نیاورده، ادی‌شیر هم خاتون را آورده است، ولی خاقان را ذکر نکرده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 85

برد و هفت هزار کره اسب یک ساله هم همراه خود برد، شبها حرکت می‌کرد و روزها خود را پنهان می‌ساخت، بهرام راه مازندران پیش گرفت و از کنار دریا گذشت و خود را به گرگان و سپس به نساء و از آنجا به مرو رساند.

خاقان در دهکده کشمیهن [94] اردو زده بود و بهرام به یک منزلی او رسید و او از کار بهرام آگاه نبود، در این هنگام بهرام دستور داد پوست گاوها را باد کردند و در آن سنگ‌ریزه ریختند و چون خشک شد به گردن اسبها آویختند. و همینکه نزدیک اردوگاه خاقان که در صحرایی در شش فرسنگی مرو اردو زده بود رسید دستور داد شبانه کره اسب‌ها را رها کردند و آنها را به پشت اردوگاه خاقان راندند، از آن پوستها و ریگ‌ها و دویدن کره اسبها چنان هیاهو و غریوی برخاست که از صدای ریختن کوه و صاعقه شدیدتر بود.

ترکان چون این هیاهو را شنیدند سخت ترسیدند و نمی‌دانستند چیست، و هر چه اسبها نزدیک‌تر می‌شدند صدا بیشتر می‌شد ناچار اردوگاه را رها کردند و گریختند و بهرام در تعقیب ایشان بود، اسب خاقان رم کرد و او را بزمین انداخت و بهرام باو رسید و بدست خود او را کشت و آنچه در اردوی او بود به غنیمت گرفت و تمام اموال آنرا بدست آورد و خاتون همسر خاقان را اسیر گرفت.

بهرام تمام آن شب و فردا را به تعقیب ترکان پرداخت و می‌کشت و اسیر می‌کرد تا به" آمویه" رسید و از رود بلخ گذشت و همچنان ترکان را تعقیب می‌کرد و چون نزدیک سرزمین آنان رسید ترکان سر تسلیم فرود آوردند و از او خواستند که مرزی میان کشور خود و ایشان قرار دهد که آنان از آن نگذرند او محلی را که داخل خاک ایشان بود تعیین کرد و دستور داد مناره‌ای ساختند و آنرا مرز قرار دادند و به پای تخت خود برگشت و خراج آن سال را از مردم برداشت، نیمی از غنیمتها را میان تنگدستان و بینوایان بخش کرد و نیم دیگر را میان لشکریانی که با او همراه بودند، همه مردم کشور شاد شدند و به خوش‌گذرانی و شادکامی پرداختند آنچنان که کرایه یک اسب برای اسب‌دوانی در یک روز به بیست درهم رسید و ارزش یک دسته گل به یک درهم.

______________________________

94- مهلبی گوید، دهکده‌ای است از مرو شاهجان در پنج فرسنگی آن بر جانب بیابان مویز آن مشهور است و به اکناف آفاق حمل شود، ترجمه تقویم البلدان، بقلم آقای عبد المحمد آیتی ص 515 بنیاد فرهنگ (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 86

و چون بیست و سه سال از پادشاهی او گذشت برای شکار بیرون شد و یک گله گورخر در برابرش آشکار شد و اسب را به تعقیب آنان به تاخت و تاز در آورد، اسب او را به باتلاقی عمیق برد و در آن فرو و غرق شد، چون این خبر به مادرش رسید آنجا آمد و دستور داد جسدش را پیدا کنند از آن باتلاق تپه‌هایی از شن و ریگ و گل و لای بیرون کشیدند و به جسدش دست نیافتند.

گفته می‌شود آن باتلاق کنار آبی است که به"دای مرج" [95] معروف است و این به نام مادر بهرام است که دای در زبان فارسی به معنی مادر است و مرج مرغزار را گویند، و این داستان آنجا معروف است و گویند در آن باتلاق حفره‌یی است که بابهای راکدی که گودی آن معلوم نیست متصل است و نزدیک بیشه‌زارهاست.

   نظر انوش راوید:  بنظر شما این داستانها چقدر می تواند واقعی باشد؟

یزدگرد پسر بهرام

چون بهرام گور هلاک شد پسرش یزدگرد را به پادشاهی برگزیدند و او هفده سال به روش پدر پادشاهی کرد و چون مرگش فرارسید دو پسر داشت، فیروز و هرمزد و فیروز بزرگتر بود.

ستیزه میان دو برادر

هرمزد پادشاهی را به خود اختصاص داد و فیروز از او گریخت و خود را به سرزمین هیاطله [96] رساند که همان تخارستان و چغانیان [97] و کابلستان [98] است و سرزمینهای آن سوی رود بزرگ بلخ را شامل است، فیروز نزد پادشاه آن کشور رفت و او را از ستم برادر خود آگاه ساخت که با آنکه از او کوچک‌تر است پادشاهی را بزور برای خود گرفته است و از او خواهش کرد تا او را با لشکری

______________________________

95- هر چند در فارسی کلمه دایه بیشتر به پرستار و مرضعه معنی می‌شود ولی اظهار نظر ابو حنیفه دینوری که خود ایرانی نژاد است قابل دقت است (م).

96- هیاطله، هیطل، هیطال، هپتالیان: یکی از طوایف چینی، در 425 میلادی به ایران حمله کردند و بهرام گور آنها را شکست سختی داد، ر. ک‌بخش اعلام فرهنگ فارسی مرحوم دکتر معین.

97- چغانیان، در عربی صغانیان سرزمین بزرگ و گسترده آن سوی جیحون، امروز از خاک شوروی است.

98- سرزمین وسیعی در شمال شرقی افغانستان.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 87

یاری دهد تا بتواند پادشاهی را بگیرد، پادشاه باو گفت هرگز ترا یاری نمی‌دهم مگر اینکه سوگند یاد کنی که از او بزرگتری، و فیروز سوگند یاد کرد و پادشاه سی هزار مرد برای یاری او در اختیارش گذاشت مشروط بر آنکه فیروز شهر ترمذ را مرز [99] قرار دهد، فیروز با آن لشکر حرکت کرد و بیشتر مردم ایران هم از او پیروی کردند و او را شایسته‌تر از هرمزد دیدند که هرمزد تندخو و شرور بود، فیروز با او جنگ کرد و پادشاهی را او پس گرفت و گناه او را هم بخشید و او را مؤاخذه نکرد.

   نظر انوش راوید:  اصلاً از روابط دیپلماتیک و سیاسی و شرایط روز هیچ ننوشته،  فقط خود و تاریخ دانهای الکی را سرگرم داستان هایی کرده،  که برای اثبات آنها هیچ سندی هم رو نشده است.

فیروز پسر یزدگرد

گویند فیروز پادشاهی کم بهره بود و از بیشتر گفتار و کردار خود بهره‌ای نمی‌برد و مردم بروزگار او هفت سال پیاپی دچار قحطی بودند رودخانه‌ها کم آب شد و چشمه‌ها بخشکید و زمینها بی‌حاصل ماند و درختان پژمرده شد و دام‌ها و پرندگان نابود شدند و آب دجله و فرات و دیگر رودخانه‌ها کاسته شد.

فیروز خراج را از مردم برداشت و به کارگزاران خود نوشت با مردم نیکو رفتار کنند و آنان را بیم داد که اگر در منطقه حکومت ایشان کسی از گرسنگی بمیرد از حاکم و کارگزار دادخواهی می‌شود، و با مردم چنان رفتار کرد که در آن سالها هیچکس از گرسنگی نمرد و دستور داد مردم را فراخوانند تا در صحرا و فضای آزاد جمع شوند و همگان از زن و مرد و کودک جمع شدند و از پیشگاه خداوند تقاضای باران کرد و خداوند دعای ایشان را برآورد و آسمان برای آنان باران فروریخت و زمین به بهترین حال برگشت و رودها پرآب و چشمه‌سارها روان شد و مردم به همان حال رفاه و آسایش و فراوانی نعمت بازگشتند.

فیروز شهر ری را ساخت و آنرا رام فیروز نامگذاری کرد و در آذربایجان هم شهری ساخت که آنرا باد فیروز نام نهاد و همان اردبیل است،  و پس از آن آماده جنگ با ترکان شد و موبد و دیگر وزیران را همراه خود برد، دختر خود فیروزدخت را نیز همراه برد و اموال و گنجینه‌های فراوان برداشت و یکی از

______________________________

99- ترمذ: شهری معروف در ساحل شمالی رود جیحون این شهر در سال 690 میلادی بدست مسلمانان به سرداری موسی بن عبد الله بن خازم گشوده شد، امروز از جمهوری تاجیکستان است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 88

وزیران بزرگ خود را که نامش شوخر بود و مرتبه‌اش قارن [100] به جانشینی خود در کشور گماشت.

فیروز رهسپار شد تا به مناره‌ای که بهرام گور آن را مرز ایران و ترک قرار داده بود رسید و آنرا ویران کرد و در سرزمین ایشان پیش رفت، در آن روزگار پادشاه ترکان اخشوان خاقان بود و کس نزد فیروز فرستاد و او را آگاه کرد که راه ستم پیشه گرفته است و او را از سر انجام ظلم و ستم برحذر داشت ولی فیروز باین پیام اعتنایی نکرد، خاقان چنین تظاهر می‌کرد که جنگ را خوش ندارد و دستور داد خندقی به گودی بیست ذراع و پهنای ده ذراع و بسیار طولانی کندند و روی آنرا با چوبهای سست پوشاندند و بر آن نی و خاک و خاشاک ریختند، آنگاه برای جنگ با فیروز بیرون آمد و ساعتی رویاروی او قرار گرفت و از برابر او گریخت، فیروز با لشکرهای خود به تعقیب او پرداخت و خاقان از راههایی که می‌شناخت عبور می‌کرد و فیروز را دنبال خود می‌کشاند تا نزدیک خندق ساخت، در این هنگام خاقان و سردارانش برای حمله بازگشتند و با سنگ فیروز و یارانش را کشتند، خاقان بر لشکرگاه فیروز و اموال و زنان ایشان دست یافت و موبد و فیروزدخت را اسیر گرفت، گریختگان خود را به شوخر رساندند و او را از کشته شدن فیروز و سپاهیانش آگاه ساختند، شوخر مردم را برای خونخواهی پادشاه ترغیب کرد و تمام لشکریان و عموم مردم با او همراهی کردند و او با گروهی بسیار رهسپار شد و در سرزمین ترکان پیشروی کرد.

اخشوان خاقان ترک از جنگ با شوخر بعلت بسیاری سپاه و ساز و برگ او ترسید و پیام داد با مسترد داشتن موبد و فیروزدخت و دیگر اسیران و تمام اموال و گنجینه‌ها و سلاحهایی که از لشکر فیروز بدست آورده است تقاضای صلح می‌کند، شوخر پذیرفت و پس از گرفتن اموال و اسیران به کشور و سرزمین خود بازگشت.

______________________________

100- قارن، ظاهرا رتبه و پایه نظامی بوده است، در برهان قاطع آمده است نام پهلوانی است، در لغت عرب به معانی مختلف هماورد، دلیر، پیوسته ابرو بکار رفته و بعید است با این کلمه هم خانواده باشد. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 89

   نظر انوش راوید:  باز هم بنظرم همه داستان هایی است،  که به عقل و دانش و تجربه یک تاریخ دان متخصص جور در نمی آید.

پسران فیروز

پس از فیروز پسرش بلاش پادشاه شد و چهار سال پادشاهی کرد [101] و درگذشت و شوخر پس از او پادشاهی را به قباد برادر او سپرد.

گویند بروزگار پادشاهی قباد پسر فیروز ربیعه بن نصر لخمی درگذشت و پادشاهی بار دیگر به قبیله حمیر رسید.

ذو نواس و یمن

ذو نواس پادشاه یمن شد، نام و نسب او چنین است.

زرعة پسر زید پسر کعب ملقب به کهف الظلم پسر زید پسر سهل پسر عمرو پسر قیس پسر جشم پسر وائل پسر عبد شمس پسر غوث پسر جدار پسر قطن پسر عرب پسر رائش پسر حمیر پسر سباء پسر یشجب پسر یعرب پسر قحطان.

او را از این روی ذو نواس می‌گفتند که کاکل و زلف او بر پیشانیش فرو می‌ریخت و آویخته بود.

گویند ذو نواس را در سرزمین یمن آتشی بود که خود و قومش آنرا می‌پرستیدند و از آن آتش زبانه‌ای برمی‌خاست که سه فرسنگ امتداد می‌یافت و باز بر جای خود بازمی‌گشت.

آنگاه یهودیان یمن به ذو نواس گفتند ای پادشاه پرستش تو این آتش را نارواست و اگر تو دین ما را بپذیری ما به فرمان خداوند متعال آنرا خاموش می‌کنیم تا بدانی که دین تو مایه غرور است، ذو نواس پذیرفت که اگر آتش را خاموش کنند به دین ایشان در خواهد آمد.

چون زبانه آتش برآمد یهودیان تورات را آوردند و گشودند و شروع به خواندن آن کردند و زبانه عقب می‌نشست تا به آتشکده‌ای که از آن سر چشمه می‌گرفت رسید و آنان همچنان تورات می‌خواندند تا آتش خاموش شد.

ذو نواس یهودی شد [102] و مردم یمن را به آن آیین فراخواند و هر کس

______________________________

101- ثعالبی در غرر اخبار ملوک الفرس ص 580 چاپ پاریس مدت پادشاهی بلاش را چهار سال و چند ماه می‌داند و فردوسی در شاهنامه پنج سال و یک ماه و شش روز می‌داند ص 54 ج 6 چاپ ژول‌مول. (م).

102- ابن حزم در جمهرة انساب العرب ص 438 چاپ مصر می‌گوید ذو نواس پس از یهودی شدن خود را یوسف نام گذاشت (م).

   نظر انوش راوید:  گاهی اوقات اختیار از دستش در می رود،  و دم خروس یهودی ساخته کتابش را کامل تر آشکار می کند،  مانند داستان بالا.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 90

نپذیرفت او را کشت.

ذو نواس به نجران [103] رفت تا مسیحیان آن سامان را یهودی گرداند در نجران گروهی بودند که از آیین اصیل مسیح پیروی می‌کردند و او ایشان را به ترک آن و یهودی شدن فراخواند که نپذیرفتند، دستور داد پادشاه ایشان را که نامش عبد الله بن تامر بود آوردند و سرش را با شمشیر بزد و او را درون حصار شهر انداخت و برای دیگران خندق‌هایی کندند و آنان را در آتش انداختند و آنان همان اصحاب اخدودند که خداوند عز اسمه موضوع ایشان را در قرآن یاد فرموده است. [104]

حبشی‌ها و یمن

دوس ذو ثعلبان توانست بگریزد و پیش پادشاه روم رفت و او را آگاه ساخت که ذو نواس هم‌کیشان او و اسقف‌ها را کشته است و انجیل را سوزانده و صومعه‌ها را ویران ساخته است. پادشاه روم برای نجاشی پادشاه حبشه نوشت و او اریاط را با لشکر بسیار روانه کرد که از دریا گذشت و بر ساحل عدن پیاده شد، ذو نواس بسوی او رفت و با او جنگ کرد و ذو نواس کشته شد و اریاط وارد صنعاء شد که نام آن"دمار" بود، صنعاء کلمه‌یی حبشی و به معنی استوار و پایدار است و از این رو دمار را صنعاء گفته‌اند.

   نظر انوش راوید:  صنعا واژه ای ایرانی است:

   ــ  صنعا = سن آ = سان آ = خورشید اول،  اول خورشید، خورشید سر و آس.

چون اریاط در یمن مستقر شد و یهودیان را کشت و یمن را تصرف کرد و اموال ایشان را گرفت ثروت باو روی آورد و به هر کس که دوست می‌داشت می‌داد، گروهی از حبشی‌ها از این جهت خشمگین شدند و نزد ابرهه پدر یکسوم [105] که از سرداران ایشان بود رفتند و از رفتار اریاط شکایت و با او بیعت کردند.

و بدین گونه حبشی‌ها دو گروه شدند گروهی با اریاط بودند و گروه دیگر

______________________________

103- نجران: بفتح اول و سکون دوم شهری میان کوفه و واسط و فاصله آن تا کوفه دو روز است.

104- آیات 6، 5، 4 سوره هشتاد و پنجم (بروج)، طبرسی رضوان الله علیه در مجمع البیان یوسف بن ذی نواس را نام برده است، ص 466 ج 10 و 9 چاپ بیروت (م).

105- جوالیقی در المعرب صفحات 20 و 356 این دو کلمه را آورده است و می‌گوید اصل یکسوم فارسی است ولی در مورد ابرهه می‌گوید کلمه بیگانه است و تصریح به فارسی بودن آن ندارد (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 91

با ابرهه و برای جنگ صف کشیدند، ابرهه اریاط را برای مبارزه فراخواند و آمد و زوبین انداخت که بر چهره ابرهه برخورد و آنرا درید و بدین سبب او را ابرهه اشرم می‌گفتند، ابرهه با شمشیر خود بر سر اریاط زد و او را کشت و حبشی‌ها همگان مطیع ابرهه شدند و پادشاه ایشان شد، نجاشی هم او را به پادشاهی یمن مستقر ساخت و چهل سال سلطان یمن بود.

ابرهه در یمن در شهر صنعاء صومعه‌ای ساخت که مردم آنچنان کلیسیایی ندیده بودند و دستور داد در سراسر یمن ندا دهند که باید مردم برای حج و زیارت بان کلیسیا بروند، عربها این کار را دشوار و ناهنجار شمردند و مردی از مردم تهامه شبانه وارد آن شد و آنجا پلیدی کرد، چون صبح شد مردم آن پلیدی را دیدند، ابرهه گفت خیال می‌کنید چه کسی این کار را کرده است؟ گفتند هیچکس جز کسی که برای خانه‌یی که در مکه است خشمگین شده باشد این کار را نمی‌کند و این برای آنست که دستور به حج گزاردن برای این کلیسیا داده‌ای، ابرهه در این هنگام سخت خشمگین و آماده شد تا به مکه رود و کعبه را ویران کند و کس پیش نجاشی فرستاد و او برای ابرهه فیلی چون کوه استوار بنام"محمود" فرستاد و او به مکه حرکت کرد و سر انجام او چنان شد که خداوند در سوره فیل بیان فرموده است.

حبشی‌ها و ویران کردن کعبه‌

 [106] گویند، چون خداوند ابرهه را نابود فرمود، پسرش یکسوم در یمن پادشاه شد و او از پدرش ستمکارتر و نکوهیده‌روش‌تر بود، نوزده سال بر یمن سلطنت کرد و درگذشت و پس از او برادرش مسروق پادشاه شد که از او بدتر و نکوهیده‌تر بود.

سیف بن ذی یزن

چون این حال برای مردم یمن طولانی شد، سیف بن ذی یزن حمیری که از فرزندزادگان ذو نواس بود از یمن بیرون آمد و نزد قیصر روم که در انطاکیه [107]

______________________________

106- این عنوان با ذیل آن سازگار نیست ولی نخواستم چیزی از متن حذف کنم (م).

107- شهری در نود و پنج کیلومتری غرب حلب در شمال سوریه حدود سیصد قبل از میلاد ساخته شده و آثار قدیمی آن باقی است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 92

بود رفت و باو از سیاهان شکایت کرد و در خواست نمود ایشان را یاری دهد و سیاهان را از یمن بیرون کند و پادشاهی یمن از او باشد، قیصر گفت آنان بر دین و آیین منند و شما بت پرستید و من شما را بر ضد ایشان یاری نمی‌دهم.

سیف چون از او ناامید شد به خسرو ایران توجه کرد و نخست به حیره و نزد نعمان بن منذر رفت و کار خود را باو شکایت برد.

نعمان باو گفت، سبب اصلی بیرون آمدن پدر بزرگ ما ربیعة بن نصر از یمن و ساکن شدن ما در این سرزمین همین موضوع بود.

اکنون همین جا باش من همه ساله نزد خسرو پسر قباد میروم و هنگام این مسافرت نزدیک است و ترا همراه خود خواهم برد و برای تو اجازه ورود می‌گیرم و برای مقصودی که داری شفاعت می‌کنم، نعمان سیف را با خود برد و برای او اجازه بار یافتن گرفت و شفاعت کرد و خسرو انوشروان سپاهی از زندانیان ترتیب داد و مردی از ایشان بنام وهرز پسر کامگار را که بیش از صد سال داشت و از دلیران و بزرگان بود که چون در راهها ناامنی بوجود آورده بود زندانی شده بود بر آنان سالار کرد.

وهرز با همراهان خود به ابله [108] رفت و با سیف بن ذی یزن از راه دریا حرکت کرد و در ساحل عدن پیاده شد، و چون این خبر به مسروق رسید به مقابله آمد و چون رویاروی شدند و جنگ در گرفت و هرز پیشدستی کرد و تیری به مسروق زد که میان دو چشم او فروشد و از پشت سرش بیرون آمد و بر زمین افتاد و مرد، لشکر مسروق پراکنده شدند و وهرز وارد صنعاء شد و یمن را تصرف کرد و خبر فتح را برای خسرو انوشروان نوشت.

انوشروان باو نوشت تمام سیاهپوستان یمن را بکشد و سیف بن ذی یزن را به پادشاهی یمن بگمارد و خود نزد انوشروان برگردد، و هرز همچنان کرد. سیف بن ذی یزن گروهی از سیاهان را زنده گذاشت و ایشان را بخدمت خویش گرفت و هر گاه سوار می‌شد آنان پیشاپیش و اطراف مرکب او می‌دویدند، و آنان یک روز در حالی که همراه سیف بودند بر او حمله بردند و او را با سلاحهای خود

______________________________

108- ابله: شهری آباد در زاویه شمال غربی خلیج فارس فاصله‌اش تا بصره چهار فرسنگ بوده است، ترجمه تقویم البلدان ص 353 (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 93

چندان زدند که کشته شد. [109]

ایرانیان و یمن

انوشروان بار دیگر و هرز را به یمن گسیل داشت و باو دستور داد که هیچ سیاه پوست و هیچ کسی را که رنگش متمایل به سیاهی باشد زنده نگذارد. و هرز پنج سال در یمن بود و چون مرگش فرارسید تیر و کمان خود را خواست و گفت مرا بنشانید و تکیه دهید آنگاه کمان بر دست گرفت و تیری رها کرد و گفت بنگرید هر جا تیر من بزمین افتاد همانجا برای من آرامگاهی بسازید و مرا در آن دفن کنید، تیر او پشت کلیسیا افتاد و آنجا را تا امروز"مقبره و هرز" می‌گویند.

پس از او انوشروان بادان را به یمن فرستاد و او تا هنگام ظهور اسلام پادشاه یمن بود.

گویند، هنگامی که قباد به پادشاهی رسید نوجوان و پانزده ساله بود، اما نسبت به کارها آشنا و هوشیار و گشاده‌رو و دوراندیش بود، او شوخر را بر کارهای کشور گماشت و مردم از این جهت که شوخر بر کارها مسلط بود قباد را سبک می‌شمردند و نسبت باو بی‌اعتنایی می‌کردند، قباد پنج سال از پادشاهی خود را تحمل و بردباری کرد سر انجام از این کار بستوه آمد و برای شاپور رازی که از فرزندان مهران بزرگ بود و کارگزار قباد در بابل و خطرنیه [110] بود نوشت تا با سپاهیان خود بیاید و چون آمد راز خود را با او در میان گذاشت و باو دستور داد شوخر را بکشد فردای آن روز شاپور بامداد نزد قباد آمد و شوخر را در حضور او نشسته دید، او بسوی قباد حرکت کرد و از کنار شوخر گذشت و شوخر باو اعتنا نکرد، ناگاه شاپور کمندی را که در دست داشت رها کرد و کمند بر گردن شوخر افتاد و شاپور او را کشان کشان از پیشگاه بیرون برد و در بند و زنجیر کشید و بزندان افکند و قباد فرمان به کشتن او داد. 109- پادشاهی سیف در یمن مورد توجه و باعث خشنودی غالب قبایل عرب بوده است، نمایندگانی از قریش که عبد المطلب هم همراهیشان بوده است برای شاد باش به حضورش رفته‌اند، ر. ک، بیهقی- دلائل النبوة- ترجمه آن بقلم این بنده، ص 188 ج 1 مرکز انتشارات علمی 1361. (م).

110- خطرنیه: بضم اول و فتح دوم و سکون سوم و نون مکسور نام ناحیه‌ای از بابل عراق است، معجم البلدان ص 449 ج 3 چاپ مصر (م).

   نظر انوش راوید:  تمام این داستان ها را می گوید تا به یک نتیجه برسد،  اگر گفتید چه نتیجه ای؟

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 94

آیین مزدکی

چون ده سال از پادشاهی قباد گذشت مردی که نامش مزدک و از مردم استخر بود نزد او آمد و به آیین مزدکی او را فراخواند و قباد بان آیین گروید و ایرانیان سخت خشمگین شدند و تصمیم به کشتن قباد گرفتند، قباد از ایشان پوزش خواست ولی نپذیرفتند و او را از پادشاهی عزل کردند و به زندان افکندند و کسانی را بر او گماشتند و جاماسب پسر فیروز را که برادر قباد بود بر خود پادشاه ساختند.

خواهر قباد چاره اندیشید و او را با تدبیر و پنهانی از زندان بیرون آورد، قباد چند روزی خود را مخفی کرد و همینکه از تعقیب آسوده خاطر شد همراه پنج تن از معتمدان خود از جمله زرمهر پسر شوخر بسوی هیاطله رفت و از پادشاه ایشان یاری خواست.

قباد برای رفتن پیش هیاطله راه اهواز را پیش گرفت و به شهر أرمشیر [111] رسید و به دهکده‌ای در راه اهواز به اصفهان رسید و به طور ناشناس نزد دهگان آن دهکده منزل کرد، قباد چشمش به دختر دهگان که دوشیزه‌یی زیبا بود افتاد و در دل او شور افتاد و به زرمهر پسر شوخر گفت من شیفته این دختر شدم و مهرش در دلم افتاد نزد پدرش برو و او را برای من خواستگاری کن و زرمهر چنان کرد، قباد انگشتری خود را برای آن دختر فرستاد و همان را کابین او قرار داد و آن دوشیزه را بیاراستند و نزد قباد آوردند که چون با او خلوت کرد او را خردمند و با فرهنگ و زیبا و خوش‌اندام دید و سخت شاد شد و سه روز پیش او بماند آنگاه باو دستور داد خویش را حفظ کند و حرکت کرد و نزد امیر هیاطله رفت و از کردار مردم خویش باو شکایت برد و از او خواست با لشکری او را یاری دهد تا پادشاهی خود را بازگرداند.

شاه هیاطله پذیرفت و با او شرط کرد که باید منطقه چغانیان را باو واگذارد، و سی هزار مرد همراه او روانه کرد.

قباد همراه ایشان برای رویارویی با برادر خود آمد و نخست از همان راه که رفته بود برگشت و در آن دهکده و خانه پدر زنش فرود آمد و از حال آن زن

______________________________

111- در منابعی که در دسترس بود این کلمه را نیافتم.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 95

پرسید بدو گفتند پسری زاییده است فرمان داد که او و پسرش را نزدش بیاورند و آن بانو همراه پسر در آمد و قباد شادمان شد و او را از زیباترین پسران دید نامش را خسرو نهاد و او همان خسرو انوشروان است که پس از قباد به پادشاهی رسید، قباد به زرمهر گفت برو از پدر این زن برای من بپرس که آیا دارای شرف و نژاد باستانی است.

زرمهر پرسید و بدو خبر دادند که آنان از نسل فریدون هستند و قباد شاد شد و دستور داد آن بانو و پسرش را همراه او بیاورند.

چون قباد به تیسفون رسید ایرانیان خود را سرزنش کردند و گفتند قباد نزد ما از کار مزدک بیزاری جست و از تهمتی که باو زده بودیم بازگشت ولی ما نپذیرفتیم و باو ستم کردیم و نسبت باو بدرفتاری کردیم، و همگان همراه جاماسب برادر قباد که او را پادشاه کرده بودند پیش قباد آمدند و از او پوزش خواستند که عذرشان را پذیرفت و از آنان و برادر خود گذشت کرد و به شهر درآمد و وارد کاخ شد، سپاهی را که همراه او آمده بودند صله و جایزه داد و بانان نیکی کرد و آنان را نزد پادشاه ایشان برگرداند، و دستور داد آن بانو را در بهترین خانه‌ها منزل دادند.

آنگاه قباد آماده شد و با لشکرهای خود به جنگ سرزمینهای روم رفت و شهرهای"آمد" و"میافارقین" [112] را گشود و مردم آنجا را اسیر گرفت و دستور داد برای اسیران میان فارس و اهواز شهری بسازند و و آنرا "ابرقباد" نام گذاشت و آن همان استان بالاست و برای آن چهار بخش معین کرد، ناحیه انبار که شهرهای "هیت" و "عانات" [113] از آن است و یزید بن معاویه چون پادشاه شد آنرا ضمیمه جزیره کرد، بخش "بادوریا" و بخش "مسکن" شهرهای "بهقباد میانه" و "بهقباد پایین" را هم ساخت و هشت ناحیه که هر ناحیه شامل چهار بخش بود ضمیمه آنها کرد و همان آستانهاست، قباد شهر بزرگ اصفهان را هم به دو بخش کرد بخش جی و بخش تیمره. [114]

______________________________

112- آمد: بکسر اول، اصل کلمه رومی است، شهری بسیار بزرگ و مرکز دیار بکر و کنار دجله بوده است، میافارقین هم از شهرهای رومیان و در دیار بکر است و ناصر خسرو در سفرنامه از هر دو شهر یاد کرده است، صفحات 11 و 14 سفرنامه چاپ غنی‌زاده، برلین 1341 قمری (م).

113- هیت از شهرهای جزیره و بر ساحل فرات است، ترجمه تقویم البلدان ص 336 (م).

114- برای جی و تیمره، ر. ک، ابن فقیه، البلدان، ترجمه آقای مسعود ص 98 چاپ بنیاد فرهنگ (م).

   نظر انوش راوید:  کلی داستان چمن در قیچی بافته شده،  که چیزی جز نشان دادن سبک سری ایرانی و پادشاهان ایران در آن نیست،  اینها همه در جهت نتیجه کتاب است،  که همه در یک مسیر تاریخ نویسی و از روی هم کپی شده است.  شهر آمد رومی نیست و واژه ای ایرانی است،  بقیه هم به همینگونه فقط آمد را ریشه یابی می کنم.

   ــ  آمد = آ + مد = آغاز مد، اول مد، مد آس.

   ــ  مد = بالا،  بالا رونده،  دانش و دانایی،  روحانی ایرانی.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 96

قباد چند پسر داشت ولی هیچیک از آنان در نظرش گزیده‌تر از خسرو نبودند که تمام آثار شرف و بزرگواری در او جمع بود، ولی نوشروان بدگمان و گرفتار سوء ظن بود و قباد این حالت او را نمی‌پسندید روزی باو گفت" پسرکم همه صفاتی که لازمه پادشاهی است در تو جمع است جز آنکه بدگمانی در تو هست و بدگمانی نابجا موجب گناه و رنج و تباهی کارهاست".

خسرو از پدر پوزش خواست و از گمان بد که در دل داشت دست بداشت و به اصلاح خویشتن پرداخت.

خسرو انوشروان

اشاره

چون از پادشاهی قباد چهل و سه سال گذشت مرگ او فرارسید و کار را به پسر خود انوشروان سپرد [115] و او پس از پدر به پادشاهی رسید و دستور به تعقیب و جستجوی مزدک پسر مازیار [116] داد مزدک برای مردم ارتکاب کارهای حرام را روا دانسته بود و مردم فرومایه را بانجام کارهای زشت تشویق می‌کرد و غصب اموال را برای غصب‌کنندگان و ستم را برای ستمکاران آسان کرده بود، به جستجوی او برآمدند و او را گرفتند و انوشروان دستور داد او را کشتند و بر دار کشیدند و هر کس را که به آیین او بود کشتند.

انوشروان کشور را به چهار بخش تقسیم کرد و بر هر بخش مردی از معتمدان خویش را گماشت، یک بخش خراسان و سیستان و کرمان بود، بخش دوم اصفهان و قم و ناحیه جبل و آذربایجان و ارمنستان بود، بخش سوم فارس و اهواز تا بحرین و بخش چهارم عراق تا مرز کشور روم. هر یک از این فرمان‌روایان چهارگانه در آخرین حد شرف و اهمیت بودند.

انوشروان لشکرهایی به سرزمین هیاطله فرستاد و تخارستان و زابلستان و کابلستان و چغانیان را گشود، پادشاه ترکان "سنجبو خاقان" مردم کشور را جمع و آماده ساخت و به سوی خراسان آمد و بر شهرهای چاچ و فرغانه و سمرقند و کش و

______________________________

115- عبارت متن چنان است که قباد در چهل و سه سالگی درگذشت، مرحوم صادق نشات هم همانگونه ترجمه کرده‌اند ولی اشتباه است، مسعودی در مروج الذهب ص 195 ج 2 چاپ پاریس مدت پادشاهی قباد را چهل و سه سال ثبت کرده است، فردوسی چهل سال گفته است، شاهنامه ص 78 ج 7 چاپ ژول‌مول. (م).

116- طبری نام پدر مزدک را بامداد ثبت کرده است، ص 646 ترجمه آقای پاینده. (م).

   نظر انوش راوید:  یک واقعیت مهم تاریخ اجتماعی ایران در مزد و مزدکیان نهفته است،  نه اینهمه داستان بی پایه و اساس که امثال این کتاب می بافند و می گویند.

کلیک کنید:  مزدک و مزدکی و مزدکیسم

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 97

نسف غلبه کرد و خود را به بخارا رساند.

چون این خبر به انوشروان رسید پسرش هرمز را که پس از او به پادشاهی رسید به فرماندهی سپاهی گران گماشت و او را برای جنگ با خاقان ترک گسیل داشت، او حرکت کرد و چون نزدیک خاقان رسید، خاقان سرزمینها و شهرهایی را که تصرف کرده بود تخلیه کرد و به کشور خود بازگشت، انوشروان هم به پسرش هرمز نامه نوشت و باو دستور بازگشت داد.

ایران و روم بروزگار انوشروان

گویند، خالد بن جبله غسانی با نعمان بن منذر [117] جنگ کرد، و مقصود منذر دوم است، که دو منذر و دو نعمان بوده‌اند، منذر اول همان کسی است که عهده‌دار تربیت بهرام گور بود و منذر دوم معاصر انوشروان بوده است. کارگزاران و فرمانداران انوشروان در مرزهای سرزمینهای عرب بودند، خالد از یاران منذر گروه بسیاری را کشت و اسبها و شتران منذر را به غارت برد، منذر برای انوشروان نامه نوشت و او را از رفتار خالد بن جبله آگاه کرد.

انوشروان به قیصر نامه نوشت که به خالد دستور دهد خسارتهای منذر و خونبهای کشته‌شدگان را بپردازد و اموال منذر را برگرداند ولی قیصر به نامه انوشروان توجه نکرد و انوشروان برای جنگ با او آماده شد و حرکت کرد و در سرزمین جزیره که در آن هنگام در دست رومیان بود پیشروی کرد و شهرهای دارا، رها، قنسرین، منبج [118] و حلب را گشود و خود را به انطاکیه رساند و آنرا که بزرگترین شهر جزیره و شام بود گرفت و مردم آن شهر را اسیر کرد و به عراق آورد و دستور داد کنار تیسفون شهری برای آنان همچون انطاکیه بسازند، خیابان‌ها و کوچه‌ها و خانه‌های آن کاملا مانند آن بود و آن را" زبرخسرو" نامید و آن همان شهری است که کنار مداین است و آنرا رومیه هم می‌گویند [119] آنگاه رومیان را

______________________________

117- بدون تردید، منذر بن نعمان صحیح است، از عبارات بعد معلوم می‌شود، مصحح کتاب متوجه نشده‌اند، مرحوم نشات هم توجه نفرموده است (م).

118- رها، شهری بزرگ در 190 کیلومتری شمال شرقی حلب، منبج هم نزدیک آن است.

119- زبرخسرو در معجم البلدان نیامده است ولی در باب رومیه ضمن توضیح باین موضوع هم اشاره کرده است، ر. ک، ص 331 ج 4 چاپ مصر 1906 میلادی (م).

   نظر انوش راوید:  در تحقیقات وبلاگ گفتمان تاریخ آمده،  که رومیه بغداد شهر بسیار قدیمی است،  حتی قدیمی تر از اشکانیان.  معمولاً نویسندگان سنتی تاریخ ایرانی و عربی دید خود را محدود می کنند،  و هرگز دست به تحقیق نمی زنند،  و کپی را نسبت به پژوهش ترجیح می دهند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 98

بان شهر منتقل کرد و هر کس از ایشان به خانه‌یی که همچون خانه خود بود رفت و مردی از مسیحیان اهواز بنام یزدفنا را بر کارهای ایشان و حکومت آن شهر گماشت.

سپس قیصر به انوشروان نامه نوشت و از او تقاضای صلح کرد و از انوشروان خواست که شهرهایی را که گرفته است بانان برگرداند و قیصر همه ساله خراج خواهد پرداخت، نوشروان خوش نمی‌داشت مخالفت و ستم کند و به قیصر پاسخ مثبت داد، و شروین دستبای را مامور کرد تا همه ساله خراج قیصر را بگیرد و بفرستد، شروین همراه خزین [120] برده مشهور و آگاه خود در دربار قیصر روم مقیم شد، او جوانمرد و سوارکار و دلیر بود.

چون انوشروان از شام آهنگ بازگشت کرد سخت بیمار شد و بسوی شهر حمص رفت و با لشکریان خود همانجا ماند تا بهبود یافت و قیصر آنچه را مورد نیاز لشکر انوشروان بود فراهم می‌ساخت تا آنکه از آنجا رفت.

گویند انوشروان پسری بنام انوش‌زاد داشت که مادرش مسیحی و بسیار زیبا و انوشروان شیفته او بود، و از او خواست آیین مسیحی را رها کند و زرتشتی شود و او نپذیرفت، انوش‌زاد هم مسیحیت را از مادر بارث برد و با پدر در آیین مخالفت کرد و انوشروان بر او خشم گرفت و دستور داد او را در شهر جندی‌شاپور زندانی کردند.

هنگام لشکرکشی انوشروان به شام خبر بیماری و ماندنش در حمص باطلاع انوش‌زاد رسید زندانیان را به شورش واداشت و درهای زندان را شکست و بیرون آمد و فرستادگان خود را در میان مسیحیان جندی‌شاپور و دیگر شهرهای اهواز فرستاد و بر اموال دست یافت و خبر مرگ پدر خویش را انتشار داد و برای حرکت به عراق آماده شد.

فرماندار انوشروان در شهر تیسفون به انوشروان نامه نوشت و داستان پسر و خروج او را نوشت و انوشروان برای او چنین نوشت.

"سپاهیان را برای مبارزه با او بفرست و در جنگ با او جانب احتیاط را رعایت کن و چاره‌اندیشی کن تا او را زنده دست گیر سازی و اگر سر نوشت چنین

______________________________

120- در متن خرین چاپ شده و در آخر کتاب آنرا به (خزین) تصحیح کرده‌اند. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 99

بود که کشته شود خونی رایگان و جانی بی‌ارزش از دست رفته است، و خردمند می‌داند که صفای دنیا هیچگاه خالی از کدورت نیست و راحت آن پایدار نمی‌ماند، اگر چیزی بتواند خالی از نقص باشد باید باران باشد که سرزمین مرده را زنده می‌کند یا پرتو روز است که چون بر مردم خفته می‌تابد ایشان را بیدار می‌کند و مردم شب کور را بینا می‌سازد با وجود این چه بسا اشخاص که از باران آزار می‌بینند و ساختمانهایی که فرومی‌ریزد و چه بسیار کسانی که در صاعقه و سیل باران از میان می‌روند و در نیمروز هم چه بسیار زیانها و تباهی‌ها وجود دارد، این دانه کوچک و ماده فسادی را که در محیط تو فراهم شده است ریشه‌کن ساز، بسیاری آن قوم ترا نترساند برای آنان شوکتی باقی نمی‌ماند و چگونه ممکن است برای مسیحیان شوکتی باقی بماند و حال آنکه در دین ایشان آمده است که اگر بر گونه چپ کسی طپانچه زدند گونه راست خود را هم آماده سازد، اگر انوش‌زاد و یارانش تسلیم شدند آنانی را که زندانی بوده‌اند به زندان برگردان و در خوراک و پوشاک آنان را در مضیقه‌ای بیش از آنچه بوده‌اند قرار مده، فرماندهان نظامی را که با آنان بوده‌اند گردن بزن و بر ایشان هیچگونه رافت و مهربانی مکن و افراد فرومایه و عادی را که با ایشان بوده‌اند رها کن و متعرض ایشان مشو، آنچه درباره سخت‌گیری و عقوبت بر کسانی که به انوش‌زاد ناسزا می‌گویند و نام مادرش را می‌برند نوشته بودی فهمیدم، بدان که این گروه دارای کینه‌های نهانی و دشمنی پوشیده‌اند و دشنام دادن به انوش‌زاد را بهانه دشنام دادن و ناسزاگویی بر ما قرار داده‌اند و اکنون که در تادیب ایشان موفق شدی دیگر به کسی اجازه مده که چون ایشان سخن گویند، و السلام".

انوشروان از بیماری خود بهبود یافت و با سپاههای خویش به پای تخت خود برگشت پسرش انوش‌زاد را اسیر کرده بودند و با او چنان رفتار شد که دستور داد.

   نظر انوش راوید:  این دومین شورش مهم در آن زمان بود،  شورش اول مزدکیان بودند،  دلیل آن واضح است،  نارضایتی اجتماعی،  ولی همانطور که متوجه شدید،  نظم جامعه بر نارضایتی جامعه پیروز شد.  این مسئله مهمی است،  که در ادامه این نوشته ها به آن می پردازم.

خراج در روزگار انوشروان

گویند، پادشاهان ایران برای در آمد غلات زمینها خراج پسندیده‌ای تعیین کرده بودند که بر نصف و یک سوم و یک چهارم و یک پنجم تا یک دهم

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 100

محصول معمول بود و بستگی به نزدیکی زمینهای کشاورزی به شهرها و فراوانی و خوبی محصول داشت، قباد تصمیم داشت آن قانون را لغو و قانون تازه‌ای برای خراج وضع کند، اما پیش از آنکه زمینها را مساحی کنند درگذشت و انوشروان دستور داد آنرا تمام کنند، و چون از این کار فارغ شدند به دبیران دستور داد طبقه‌بندی کنند و میزان خراج را تعیین کنند، پرداخت خراج را بر چهار گروه اختصاص داد و افراد خاندانهای اصیل و مرزبانان و سران لشکر و دبیران و خدمتگزاران شاهی را از پرداخت خراج معاف کرد، همچنین اشخاصی را که کمتر از بیست و بیشتر از پنجاه سال داشتند از پرداخت مالیات معاف کرد، و دستور داد از این آیین نامه سه نسخه تهیه کنند یک نسخه را در دیوان خود و نسخه دیگر را در دیوان خراج نهاد و نسخه سوم آن را در اختیار قضات در شهرستانها قرار گیرد تا بتوانند کارگزاران را از تخلف از آن دستور [121] بازدارند و دستور داده بود مالیات را در سه موعد بگیرند و دیوانی را که مالیات در آن مورد رسیدگی و دریافت قرار می‌گرفت "سرای شمرة" [122] می‌نامیدند و معنی آن اقساط سه‌گانه بود و امروز آنرا سرای شمرج می‌گویند و شمره به معنی حساب است.

انوشروان همچنین مقرر داشت که خراج سرانه و غلات از بینوایان و مردم بیمار زمین گیر گرفته نشود و در صورتی که به محصول آفت می‌رسید به نسبت آفت از مالیات معاف می‌داشتند و برای انجام این کارها مردمی مورد اعتماد و دادگر را برگماشت که با انصاف و مدارا رفتار کنند.

میان پادشاهان ایران هیچکس از انوشروان بیشتر در طلب علم کوشا نبود و خود جامع فنون ادب و حکمت بود، ادیبان و حکیمان را به خود نزدیک می‌ساخت و قدر و منزلت ایشان را می‌شناخت، بزرگترین دانشمندان روزگار او بزرگمهر پسر بختکان بود که از حکیمان و خردمندان نامی ایران است و انوشروان او را بر عموم وزیران و علمای روزگار خود برتری می‌داد.

خسرو انوشروان یکی از دبیران نامدار و مشهور به خرد و کفایت بنام بابک پسر نهروان را به فرماندهی دیوان لشکر گماشت و او به انوشروان چنین گفت، "ای شهریار مرا بر کاری گماشتی که مصلحت آن چنین است که تا

______________________________

121- کلمه دستور در متن عربی بکار رفته است به ضم دال، (م).

122- یعنی شماره.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 101

حدودی در آن خشونت و رزم، باید هر چهار ماه یک بار سپاه را سان دید و هر طبقه را وادار به تکمیل ابزارها و سلاح ایشان کرد، و آموزگاران نظامی را که مامور آموزش اسب سواری و تیراندازی هستند باید در نظر داشت و مواظب کوتاهی و مبالغه ایشان بود و این کارها وسیله اجرای صحیح سیاست است".

انوشروان گفت پرسش‌کننده از پاسخ دهنده در این کار بهره بیشتری ندارد زیرا خوبی آن برای هر دو است و آسایش آن هم به پاسخ دهنده می‌رسد، هر چه می‌خواهی بکن.

بابک دستور داد برای او سکویی در میدان سان ساختند و فرشهای گرانبها بر آن گستردند و نشست و دستور داد باید همه جنگجویان و نظامیان برای سان حاضر شوند و همگان جمع شدند ولی چون انوشروان را میان ایشان ندید فرمان به بازگشت داد، روز دوم هم آمدند باز هم انوشروان نیامده بود و فرمان بازگشت داد روز سوم منادی او ندا داد که ای مردم نباید هیچیک از نظامیان هر چند صاحب تاج و تخت باشد از حضور در سان خودداری کند زیرا سان عمومی است و در آن هیچگونه مرخصی و رودربایستی نیست.

چون این خبر به انوشروان رسید سلاح پوشید و سوار شد و از برابر بابک گذشت جامه و سلاح جنگی سوار در آن روزگار عبارت بود از یک جامه بلند که سوار و اسب را می‌پوشاند و زره و سینه‌بند و کلاه خود و خفتان و دو بازوبند و دو ساق‌پوش و سپر و نیزه و گرزی که به کمربند خود می‌بستند و تبرزین [123] و عمودی آهنین و ترکش که در آن دو کمان و دو زه و سی تیر بود و دو زه پیچیده کمان که سوار از پشت سر خود می‌آویخت، انوشروان هم با سلاح کامل بدون آن دوزه پیچیده از برابر بابک گذشت ولی بابک از او نام نبرد، انوشروان متوجه شد که آن دوزه را نیاویخته است و آویخت و برای بار دوم از برابر او گذشت و بابک نام او را اعلان کرد و گفت برای لایق‌ترین افراد سپاه چهار هزار و یک درهم منظور می‌شود و بیشترین دستمزد چهار هزار درهم بود و او برای انوشروان فقط یک درهم بیشتر مقرر داشت بابک چون از محل سان دیدن برخاست نزد انوشروان آمد و گفت شهریارا مرا بر این خشونت سرزنش مکن که قصد من

______________________________

123- در متن عربی طبرزین است.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 102

رعایت دادگری و انصاف و از بین بردن جانب‌داری بود.

انوشروان گفت هر کس برای استواری کار و صلاح پادشاهی ما بر ما خشونت کند آنرا تحمل می‌کنیم همچنان که انسان داروی بدمزه را تحمل می‌کند و می‌خورد بامید سودی که از آن باو خواهد رسید.

گویند کشکر در آن روزگار شهرستان کوچکی بود انوشروان از ولایات بهرسیر و هرمزدخرة و دشت میشان بر آن افزود و آن را دو بخش قرار داد، بخش جندی‌شاپور و بخش زندورد، ناحیه خسرو ماه را بر ناحیه جوخی افزود و آنرا به شش بخش تقسیم کرد بخش تیسفون که همان مداین است و کنار دجله و سه فرسنگ پایین‌تر از "قباب حمید" قرار دارد و به زبان نبطی بان تیسفونج می‌گویند و بخش گازر و بخش کلواذی و بخش نهر بوق و بخش جلولاء و بخش نهر ملک. [124]

ظهور اسلام

تاریخ ایرانیان و تاریخ پیامبر ص

اشاره

پیامبر (ص) در آخر روزگار پادشاهی انوشروان متولد شد. و تا هنگام پس از چهل سالگی که به پیامبری برانگیخته شد در مکه اقامت فرمود، از این مدت هفت سال پادشاهی انوشروان و نوزده سال پادشاهی هرمز و شانزده سال پادشاهی خسرو پرویز بوده است. [125] پیامبر (ص) پس از بعثت سیزده سال در مکه اقامت کرد و سپس به مدینه هجرت فرمود و در آن هنگام بیست و نه سال از پادشاهی خسرو پرویز گذشته بود، ده سال هم در مدینه اقامت فرموده است، و آن حضرت که درود و سلام فراوان بر

______________________________

124- زندورد: شهری نزدیک واسط و بجانب بصره که پس از آبادی واسط رو بویرانی نهاده است.

جوخی: که به صورت جوخا هم ضبط شده است هم نام شهری است و هم نام رودخانه‌یی میان خانقین و خوزستان.

کلمه قباب جمع قبه است و با آنکه یاقوت چند ناحیه را آورده است ولی از قباب حمید مطلبی نگفته است.

جازر: گازر، دهکده‌ای از نواحی نهروان نزدیک مداین.

کلواذی: در جانب شرق بغداد و بروزگار یاقوت (قرن هفتم) ویرانه بوده است.

نهر بوق در بخش جنوبی بغداد است، نهر ملک بخشی که سیصد و شصت دهکده داشته است. این موارد در معجم البلدان آمده بود و به برخی هم اشاره نشده است. (م).

125- ملاحظه می‌کنید جمع این سالها چهل و دو سال است و بدون تردید اشتباه است زیرا در این صورت باید عمر حضرت ختمی مرتبت شصت و پنج سال باشد و باحتمال قوی اشتباه در مدت پادشاهی هرمز است، فردوسی آنرا چهارده ثبت کرده است. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 103

او و خاندانش باد پس از کشته شدن خسرو پرویز رحلت کرد و هنگام مرگ عمر ایشان شصت و سه سال بود.

و پنداشته‌اند که در آخر روزگار انوشروان شغال در عراق فراوان شد و از سرزمینهای ترکان آمده بود، مردم به هراس افتادند و تعجب کردند و چون خبر به انوشروان رسید به موبد گفت بسیار تعجب می‌کنم از این جانوران وحشی که سرزمین ما را در نور دیده‌اند، موبد گفت، ای پادشاه از اخبار پیشینیان چنین بمن خبر رسیده است که در هر سرزمین که ستم بر داد غلبه کند جانوران درنده و وحشی آنجا روی می‌آورند، انوشروان چون این سخن را شنید نسبت به روش کارگزاران خود شک و تردید کرد سیزده تن از افراد امین را که هیچ چیز از او پوشیده نمی‌داشتند برگزید و آنان را بطور ناشناس به اطراف کشور خود گسیل داشت، آنان بازآمدند و اخباری از بدرفتاری کارگزارانش باو دادند که اندوهگین شد و نود تن از آنان را خواست و گردن زد، دیگر کارگزاران خود را موظف به دادگری کردند.

   نظر انوش راوید:  در این باره فراوانی شغال از سرزمین ترکان و گفتن به شاه،  چی بگم یه خورده که چه عرض کنم،  کلی مسخره می آید!  فقط بکار افراد کم دانش به تاریخ اجتماعی و ساده می خورد.

پادشاهی هرمزد

خسرو انوشروان چند پسر داشت که مادر همه‌شان از مردم عادی یا کنیز بودند غیر از هرمزد که پس از او به پادشاهی رسید، او مادرش دختر خاقان ترک و مادر مادرش هم ملکه بود و بهمین جهت پدر تصمیم گرفت او را پس از خود پادشاه کند و جاسوسانی بر او برگماشت تا اخبار او را گزارش دهند و اخباری به انوشروان دادند که دوست می‌داشت و برای او فرمانی نوشت و آن فرمان را نزد پیشوای پارسایان دینی به ودیعت سپرد و چون چهل و هشت سال از پادشاهی نوشروان گذشت مرد.

چون انوشروان درگذشت پسرش هرمزد پادشاه شد و روزی که به پادشاهی رسید چنین گفت.

"بردباری مایه پایداری پادشاهی و خرد قوام دین و دوستی و مدارا اساس فرمان‌روایی است و هوشمندی مایه اندیشه است. ای مردم خداوند ما را به پادشاهی اختصاص داد و شما را به بندگی، پادشاهی ما را گرامی داشت و شما

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 104

را در پناه آن از بردگی آزاد فرمود به ما عزت بخشید و شما را در پناه عزت ما عزیز فرمود، حکومت میان شما را بر گردن ما آویخت و شما را ملزم به اطاعت فرمان ما کرد، شما هم اکنون دو گروهید، گروهی نیرومند و گروهی ناتوان، هرگز نباید نیرومند شما ناتوان را طعمه خود قرار دهد و نباید ناتوان شما نسبت به نیرومند نیرنگی زند و هیچ نیرومندی اندیشه برتری بر ناتوانان در سر نپروراند که این مایه سستی و اهانت به مقام ماست، و هیچ زیر دستی آرزو نکند که زبردست و غالب گردد که موجب از هم پاشیدگی نظم و نرسیدن به آرزوی درست است که می‌خواهیم بان برسیم، و ای مردم بدانید که سیاست ما توجه نسبت به نیرومندان در بالا بردن مقام ایشان است نه چیرگی بر ایشان و مهربانی بر ناتوانان و دفاع از ایشان و جلوگیری از نیرومندان که نسبت بایشان ستم روا ندارند و بر ایشان تعدی نکنند و بدانید که خواسته‌های شما از ما در گرو برآوردن خواسته‌های ما از شماست و نیاز ما به شما موجب برآوردن نیاز شماست، کارهای دشواری که شما از ما می‌خواهید در نظر ما آسان است ولی کارهای آسانی که ما از شما می‌خواهیم در نظر شما سنگین و دشوار است. و ما آنچه را که شما از انجام آن ناتوانید انجام می‌دهیم، اگر شما خود را موظف بدانید که از آنچه شما را نهی می‌کنیم خودداری و بانچه فرمان می‌دهیم رفتار کنید خوبی پادشاهی ما و روش پسندیده ما را خواهید ستود.

ای مردم کارهایی را که ظاهرا شبیه یک دیگرند تشخیص دهید هرگز پارسایی را ریا کاری و ریا کاری را مراقبت و کاردانی مدانید شرارت را شجاعت و ستم را حزم و دوراندیشی و رحمت خدا را نقمت و کار مخوف را ناچیز مشمارید، نیکی نسبت به نزدیکان را چاپلوسی و کیفر دادن را انتقام و شک و تردید را وسیله تبرئه کردن و انصاف را سستی و کرم را عجز و ناتوانی و بی‌حوصلگی را عادت و رعایت فضیلت را خواری و زبونی و ادب را خرد و گمراهی را غفلت و مکر و خیانت را ضرورت و پاکدامنی را ظاهرسازی و ظاهرسازی را پارسایی و پرهیزگاری را ترس و احتیاط را جبانی و حرص را کوشش و جنایت را غنیمت و اقتصاد را بخل و سخت‌گیری و بخل را اقتصاد و اسراف را گشاده دستی و بخشش را اسراف و خیره‌سری را بلند همتی و شرافت را

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 105

خیره‌سری مدانید.

همچنین خوشی را بردباری و نامرادی را استحقاق مشمرید، برکشیدن و ترقی دادن ناکسان را پسندیده و مسخرگی را ظرافت و واماندگی را پایداری و ثابت قدمی و پایداری را کودنی و سخن‌چینی را وسیله و ابزار کار و فتنه‌انگیزی را مقصد خود قرار مدهید، نرمی و ملایمت را ضعف و ناتوانی و دشنام دادن را دادخواهی و انتقام و سخن سست را بلاغت و بلاغت را پیچیدگی گفتار و تمایل به برآوردن خواسته‌های اشخاص شرور را سپاسگزاری و چرب‌زبانی را موافقت و یاری دادن برستم را خویشتن‌داری و خودنمائی را جوانمردی و عیاشی را سرگرمی و ظلم و ستم را وسیله رسیدن به هدف و زورگویی را عزت و خوش‌گمانی را تفریط و عوام فریبی را خیرخواهی و فریب کاری را زیرکی و ریا را مهربانی مدانید، و سستی در کار را مآل‌اندیشی و شرم و حیا را بیمناکی و ابلهی را قدرت و دخالت بیهوده در امور را پایداری و سرکشی را پناه و رشک و حسد را مایه آرامش دل مدانید، بخود شیفتگی را کمال و بی‌مبالاتی را حمیت و کینه‌توزی را فضیلت و مکرمت، و سخت‌گیری را احتیاط، و ظلم را ناچاری و ترس و بزدلی را هوشیاری و ادب را پیشه و وسیله قرار مدهید، گله‌گزاری را تبهکاری و جاه‌طلبی را بزرگ منشی و سر نوشت را بهانه انجام گناه مشمرید، آن چه نشدنی است شدنی و آنچه شدنی است ناشدنی مپندارید.

و بهر حال از کارهای پست در اموری که متشابه یک دیگرند پرهیز کنید و بر آنچه که در انجام آن از ما بهره‌مند می‌شوید پایداری کنید که پایداری شما در اجرای فرمان ما وسیله رستگاری شما از خشم ماست، و کناره‌گیری شما از مخالفت با ما موجب سالم ماندن شما از عقوبت ما خواهد بود.

اما عدل و دادگری که ما برای رسیدن بان می‌کوشیم و به صلاح ما و شما خواهد بود این است که همه شما در نزد ما برابر و یکسان باشید و بزودی این را خواهید دانست که چگونه نیرومندان را از ستم به ناتوانان بازخواهیم داشت و خود ما کارهای درماندگان و بیچارگان را سرپرستی می‌کنیم و زیردستان را بجای خود خواهیم نشاند و اشخاص فرومایه را که بخواهند به منزلتی که شایسته آن نیستند برسند از آن بازخواهیم داشت مگر آنانی را که استحقاق آنرا با همت

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 106

بلند و آزمایش و پایمردی داشته باشند.

و ای مردم بدانید که ما میان تازیانه و شمشیر خود جدایی افکنده‌ایم و آن دو را با حوصله و روش پسندیده بکار می‌بریم هر آن کس که نسبت به نعمت ما ناسپاس باشد و با فرمان ما مخالفت ورزد و آنچه را که از آن نهی کرده‌ایم مرتکب شود در آن صورت ما از اصلاح رعیت خود غفلت نخواهیم کرد و کارها را با کیفر و مجازات کسانی که با فرمان ما مخالفت و نسبت به روش ما تعدی و ستم و برای تباهی پادشاهی ما کوشش کند رو براه خواهیم ساخت و هیچکس نباید طمع چشم‌پوشی از ما داشته باشد و یا آرزومند نرمی و ملایمت از سوی ما باشد، که ما در انجام و اجرای حقی که خداوند بر گردن ما نهاده است کوتاهی نخواهیم کرد، خود را به دو روش عادت دهید و برای یکی از آن دو آماده سازید.

یا در آنچه صلاح شماست پایدار باشید یا در مخالفتهایی که می‌کنید بر خود بیمناک باشید. و باید این را برای جهانداری و پادشاهی ما مراعات کنید. تهدید و وعید ما را کوچک مشمرید و گمان مکنید که کردار ما مخالف گفتار ما باشد، و دوست داشتیم که شما را از راه و روش خود آگاه سازیم که چشم‌پوشی و رودربایستی نخواهد بود و کوشیدیم که پیش از هر کار مطالب را بازگو کنیم تا بهانه و عذری باقی نماند و ما با روشی مناسب و دادگری میان رعیت رفتار خواهیم کرد، شما هم اطاعت و فرمانبرداری را برگزینید که مایه الفت و پایداری خواهد بود، به وعده‌هایی که داده‌ایم اعتماد کنید و از وعید و تهدید ما بیمناک باشید و از خداوند می‌خواهیم که شما را از وسوسه شیطان و گمراهی او محفوظ دارد و شما را در آنچه باو نزدیک می‌سازد و به خرسندی او نائل می‌گرداند یاری فرماید و سلام و درود بر شما باد".

چون مردم این سخنان را شنیدند، ناتوانان و زیردستان خشنود شدند و به یک دیگر مژده دادند و بازوان زورمندان سست شد و ایشان را ناخوش آمد و از دست‌یازی و خشم نسبت به ناتوانان خودداری کردند.

هرمزد پادشاهی بود که در حسن سیرت می‌کوشید و برای اصلاح کار رعیت تلاش می‌کرد و نسبت به ضعیفان مهربان و بر زورمندان سخت‌گیر بود.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 107

دادگری او چنان بود که همه ساله برای تابستان به سرزمین ماهان [126] می‌رفت و تابستان را آنجا می‌گذراند و به هنگام حرکت دستور می‌داد منادی او میان لشکریان ندا دهد که از زیان رساندن به کشاورزان پرهیز کنید و برای مراقبت از این کار و تعقیب کسانی که سرکشی کنند مردی از معتمدان خویش را می‌گماشت.

در یکی از این سفرها پسرش خسرو پرویز که پس از او پادشاه شد همراهش بود و روزی یکی از اسب‌های خسرو وارد مزرعه‌ای در راه شد و کشت و زرع را تباه کرد، کشاورز آن اسب را گرفت و به معتمد داد، و او نمی‌توانست خسرو پرویز را مجازات کند ناچار موضوع را به پدرش هرمزد گزارش داد و او فرمان داد هر دو گوش و دم اسب را ببرد و پسرش را صد برابر مردم عادی جریمه کند، معتمد با این فرمان از نزد شاه بیرون شد تا آنرا اجرا کند، خسرو پرویز گروهی از سرداران و بزرگان را نزد معتمد فرستاد تا از او بخواهند که چون بریدن دم و گوشهای اسب را به فال بد می‌گیرند از آن کار خودداری کند و در عوض خسرو پرویز هزار برابر دیگر مردم به کشاورز غرامت بپردازد، معتمد نپذیرفت و دستور به قطع دم و گوشهای اسب داد و از خسرو پرویز هم معادل دیگران غرامت گرفت.

   نظر انوش راوید:  این داستان هم خیلی مشکوک است!؟

هرمزد همت و مقصدی جز اصلاح امور ضعیفان نداشت و داد ایشان را از نیرومندان می‌گرفت و در پادشاهی او توانا و ناتوان یکسان بودند.

هرمزد پادشاهی مظفر و منصور بود و به هر چه اراده می‌کرد می‌رسید و هیچگاه لشکر او منهزم نشد و بیشتر اوقات از مداین غایب بود زمستان را در عراق و تابستان را در منطقه نهاوند می‌گذراند.

در سال یازدهم پادشاهی او دشمنان از هر سو او را همچون زه کمان احاطه کردند، از سوی شرق شاهنشاه [127] ترکان پیش آمد و خود را به هرات رساند و کارگزاران هرمز را از آن شهر بیرون کرد، از سوی مغرب هم پادشاه روم تا نزدیک نصیبین پیش آمد که شهرهای آمد و میافارقین و دارا و نصیبین را باز پس

______________________________

126- منظور از ماهان (دو ماه) ماه کوفه و ماه بصره است و به دینور و نهاوند هم اطلاق شده و مقصود همین دوم است.

127- این کلمه به همین صورت در متن آمده است و بکار بردن آن برای شاه ترکان تازگی دارد (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 108

گیرد [128] و از سوی ارمنستان پادشاه خزر پیش آمد و در آذربایجان پیشروی کرد و لشکرها را در آن سرزمین فرستاد.

چون این اخبار به هرمز رسید نخست از قیصر روم شروع کرد و شهرهایی را که پدرش انوشروان گرفته بود باو بازداد و از او تقاضای صلح کرد قیصر هم پذیرفت و بازگشت.

هرمز آنگاه به کارگزاران و فرمانداران خود در ارمنستان و آذربایجان نوشت که همگان متفق شدند و بسوی شاه خزر رفتند و او را از آن سرزمین بیرون راندند.

چون هرمز از این دو کار فارغ شد همت خویش را صرف جنگ با شاه ترک کرد و او سخت‌ترین دشمن هرمز بود.

هرمز به بهرام پسر بهرام گشنس که ملقب به چوبینه بود و استانداری مرزهای آذربایجان و ارمنستان را بر عهده داشت نوشت که نزد او آید، چیزی نگذشت که بهرام آمد هرمز باو بار داد و چون در آمد او را بر صدر مجلس نشاند و گرامیش داشت و با او خلوت کرد و گفت می‌خواهد او را برای رویارویی با پادشاه ترک گسیل دارد.

بهرام شتابان فرمان او را پذیرفت و هرمز دستور داد بهرام را بر خزانه و اسلحه خانه اختیار دهند و دیوان سپاه را در اختیارش بگذارند تا هر کس را می‌خواهد برای همراهی خود بگزیند، بهرام در دیوان سپاه آمد و بزرگان و سرداران را گرد آورد و دوازده هزار از سواران را که همگان به چهل سالگی رسیده بودند برگزید.

چون این خبر به شاه رسید باو گفت "چرا فقط این تعداد را برگزیدی و حال آنکه می‌خواهی با این گروه به جنگ سیصد هزار مرد بروی؟". بهرام گفت ای پادشاه مگر نمی‌دانی که چون کیکاوس اسیر و در حصار ما سفری [129] زندانی شد رستم فقط با دوازده هزار مرد رفت و او را از چنگ صد هزار مرد نجات داد و بیرون کشید.

______________________________

128- در صفحات پیش درباره این شهرها توضیح داده شد (م).

129- این نام در طبری نیامده است، در منابع جغرافیای قدیم هم ندیدم در شاهنامه هم نیامده است نه در مازندران و نه در جنگ با هاماوران یمن. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 109

همچنین اسفندیار هنگامی که برای خونخواهی بسوی ارجاسب حرکت کرد دوازده هزار تن با او بودند، کیخسرو هم گودرز را برای انتقام خون پدرش سیاوش با دوازده هزار تن گسیل داشت و او بر سیصد هزار تن پیروز شد، و هر لشکری که با دوازده هزار تن تار و مار نشود با هیچ نیرویی از پای در نمی‌آید.

هنگامی که بهرام با لشکرها از مداین بیرون می‌رفت هرمز با او بدرود کرد و گفت "از ستم و سرکشی بپرهیز که نتیجه ستم به ستمگر برمی‌گردد و بر تو باد که پایبند وفا باشی که مایه نجات است و زینهار که همواره با آرایش جنگی و آمادگی حرکت کنی و چون جایی فرود آمدی شخصا از سپاه خود مواظبت کن و آنان را از کار بیهوده و تباهی بازدار، و پیش از رایزنی و مشورت تصمیم مگیر و با مردم خیرخواه و امین مشورت کن". هرمز که به بدرقه بهرام آمده بود برگشت و بهرام از راه اهواز حرکت کرد. به پادشاه ترکان خبر رسید که سپاهی برای جنگ او آمده است.

هرمز پیش از آن مردی از سرداران خود بنام هرمزگرابزین را که از زیرک‌ترین ایرانیان بود و سخت با تدبیر و چاره‌اندیش بود نزد پادشاه ترکان فرستاد و باو گفت به شاه ترکان چنین وانمود کند که فرستاده شاه ایران است و برای صلح و جلب رضایت او آمده است، هرمزگرابزین نزد او رفت و با خدعه و مکر او را از تباهی در خراسان بازداشت، و چون شنید که بهرام چوبینه به هرات نزدیک شده است شبانه گریخت و خود را باو رساند.

چون خبر ورود لشکر ایرانیان باطلاع پادشاه ترکان رسید به سالار نگهبانان خود گفت این سوار کار حیله‌گر ایرانی را پیش من بیاور و به جستجوی هرمزگرابزین برآمدند معلوم شد در دل شب گریخته است.

پادشاه ترکان برای رویارویی با بهرام چوبینه از هرات بیرون آمد و بر مقدمه لشکرش چهل هزار مرد بودند و چون رویاروی شدند به بهرام چوبینه پیام داد که نزد من آی و به من ملحق شو تا ترا پادشاه ایران زمین و مخصوص‌ترین افراد به خودم قرار دهم، بهرام باو پیام داد چگونه مرا بر ایران پادشاه می‌کنی و حال آنکه پادشاهی ایران برای خاندانی است که جایز نیست از ایشان به کس دیگری واگذار شود، و برای جنگ آماده شو و بشتاب.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 110

پادشاه ترک از این پیام برآشفت و دستور داد شیپور جنگ نواختند و دو گروه بهم حمله‌ور شدند. پادشاه ترک بر تخت زرین روی تپه‌ای که مشرف بر هر دو گروه بود قرار گرفت.

چون جنگ ادامه یافت بهرام چوبین همراه صد تن از پهلوانان سوار کار لشکر خود آهنگ آن تپه کرد کسانی که پیرامون پادشاه ترک بودند گریختند و او که چنین دید اسب خود را خواست و برای بهرام مشخص شد و تیری باو زد که از پای در آمد و ترکان که چنین دیدند همگان گریختند، پادشاه ترکان پسر خود بلتکین را به جانشینی خود گماشته بود و چون خبر کشته شدن پدرش باو رسید ترکان را فراخواند و با گروه بسیاری از ترکان آمد و گریختگان لشکر پدرش هم باو پیوستند.

و چون بهرام از این خبر آگاه شد باطراف خراسان پیام داد و نیروی بسیاری پیش او آمدند و برای مقابله با بلتکین حرکت کرد و کنار رودخانه بزرگ نزدیک ترمذ رویاروی شدند و هر دو گروه از یک دیگر بیمناک شدند و از دو سوی فرستادگانی برای پیشنهاد صلح آمد و شد کردند، بهرام به بلتکین پیام داد که شما خاقان‌ها پادشاه ما فیروز را کشتید ما هم خون او را نادیده گرفتیم و با شما صلح کردیم شما هم اکنون آنچنان رفتار کنید، بلتکین پاسخ داد صلح را در صورتی که مورد تایید و به فرمان هرمز باشد می‌پذیریم و هر دو گروه بر جای خود ماندند.

بهرام موضوع را برای هرمز نوشت، هرمز پاسخ داد بلتکین با خواص دولت او در کمال تکریم پیش من آیند و بلتکین با خواص و سران سپاه خود بسوی عراق حرکت کرد و چون نزدیک مداین رسید هرمز برای استقبال او بیرون آمد و چون یک دیگر را دیدند هر یک به احترام دیگری از اسب پیاده شدند و هرمز احترام و بزرگداشت بلتکین را رعایت و آشکار کرد و او را در کاخ خود مسکن داد و هر یک از دیگری پیمان موکد گرفت که تا زنده هستند نسبت به یک دیگر با صلح و مسالمت رفتار کنند، سپس هرمز باو اجازه داد و به کشور خود برگشت.

چون بلتکین به خراسان رسید بهرام چوبین با لشکریان خود به استقبال او آمد و او را تا مرز کشورش بدرقه کرد و بهرام بازگشت و در شهر بلخ ساکن شد و آنچه از لشکر شاه ترکان به غنیمت گرفته بود برای هرمز فرستاد که سیصد شتر بار

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 111

بود.

چون غنایم برای هرمز رسید و بر او عرضه شد یزدان گشنس که بزرگ و سالار وزیران بود گفت ای پادشاه این چه سفره‌ای بوده است که این لقمه‌یی از آن است. این سخن در دل هرمز اثر کرد و نسبت به امانت بهرام چوبین شک و تردید کرد و پنداشت کار بدان سان بوده که یزدان گفته است، و ببین که این یک سخن چه گرفتاری‌ها و جنگ و ستیزها را به بار آورد، هرمز چنان خشمگین شد که تمام خدمات پسندیده بهرام را نادیده گرفت و برای او غل و زنجیر و کمربند زنانه و دوکدانی فرستاد و برای او نوشت بر من مسلم و ثابت شده است که تو فقط اندکی از غنایم را برای من فرستاده‌ای و گناه از من است که ترا مورد بزرگداشت قرار دادم، اکنون غل و زنجیری برایت فرستادم که بر گردن نهی و کمربندی زنانه که بر کمر بندی و دوکدانی که در دست گیری که مکر و ناسپاسی عادت زنان است.

چون این نامه و چیزهای همراه آن به بهرام رسید خشم خود را فروخورد و دانست که از جانب سخن‌چینان پیش آمده است، غل و زنجیر را بر گردن و کمربند را بر کمر بست و دوکدان را در دست گرفت و به بزرگان یاران خود بار داد و چون آمدند نامه را خواند و آنان از مضمون آن آگاه و از خیر پادشاه نومید شدند و دانستند که او خدمات پسندیده ایشان را سپاسگزار نخواهد بود و گفتند ما هم همان سخن را می‌گوییم که قیام‌کنندگان نخستین پیش از ما به اردشیر گفتند که "نه شاه و نه یزدان وزیرش" و ما هم می‌گوییم نه هرمز شاه و نه یزدان گشنس وزیر.

داستان قیام‌کنندگان نخستین این بود که یکی از حواریون نزد اردشیر بابکان رفت و اردشیر دعوت او را پذیرفت و بر آیین مسیح (ع) در آمد و اردشیر بروزگار او بود [130]، وزیر اردشیر یزدان هم از او پیروی کرد ایرانیان از این کار خشمگین شدند و تصمیم به خلع اردشیر گرفتند ولی اردشیر اظهار داشت از تصمیم خود برگشته است و او را بر پادشاهی باقی گذاشتند.

یاران بهرام چوبین باو گفتند اگر تو بر خلع هرمز و قیام بر ضد او با ما

______________________________

130- منظور چیست؟ یعنی معاصر حضرت مسیح یا آن حواری؟ (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 112

همراهی کنی با تو خواهیم بود و گر نه ترا خلع و کس دیگری را بر خود سالار می‌کنیم، بهرام چون آنان را یک دل و هماهنگ دید با اندوه و ناخوشی با ایشان موافقت کرد، هرمزگرابزین و یزدک دبیر شبانه از اردوگاه بهرام چوبین گریختند و خود را به مدائن رساندند و خبر را به هرمز گزارش دادند.

بهرام همراه لشکریان خود برای جنگ با هرمز بسوی عراق حرکت کرد و چون به شهر ری رسید آنجا اقامت کرد و سکه‌ای با تصویر خسرو پرویز پسر هرمز شاه و نام او ساخت و دستور داد ده هزار درهم سکه زدند و پوشیده آنها را به مداین فرستاد و میان مردم پخش کرد و چون هرمز از آن آگاه شد تردید و شک نکرد که پسرش خسرو برای رسیدن به پادشاهی دسیسه می‌کند و خود او دستور داده است که آن سکه‌ها زده شود، بهرام چوبینه هم همین را می‌خواست. هرمز تصمیم گرفت خسرو پرویز را بکشد و او شبانه بسوی آذربایجان گریخت و مقیم آن سرزمین شد، هرمز بندویه و بسطام را که دایی‌های خسرو پرویز بودند احضار کرد و درباره خسرو از ایشان پرسید گفتند خبری از او نداریم، هرمز بان دو بدگمان شد و دستور داد هر دو را زندانی کردند.

هرمز آنگاه مشاوران خود را جمع و با ایشان مشورت کرد و آنان گفتند ای پادشاه در کار بهرام چوبین شتاب کردی معتقدیم که یزدان گشنس را پیش بهرام بفرستی و بهرام حتما او را نخواهد کشت و هر گاه یزدان نزد او برود و پوزش خواهی و اقرار به گناه کند بهرام را دل خوش کرده‌ای و او را به طاعت بر می‌گردانی و بدین وسیله از خون‌ریزی‌ها جلوگیری می‌کنی و هرمز این پیشنهاد را پذیرفت.

یزدان گشنس را گسیل داشت و او چون آماده حرکت شد پسر عمویش که بواسطه جرمی زندانی و در زندان شاهی بود باو پیام داد که از شاه خواهان عفو او شود و او را با خود همراه ببرد و می‌تواند در کارها او را یاری دهد، یزدان چنان کرد و او را با خود برد ولی چون به شهر همدان رسید به پسر عمویش بدگمان شد و به شاه نامه‌ای نوشت که او را برگردانده تا شاه او را بکشد یا به زندان برگرداند چه او بدکار و خون‌ریز است و باو گفت برای برخی از کارها نامه‌ای برای شاه نوشته‌ام شتابان برو و این نامه را به شاه بده و هیچکس را بر این کار آگاه مکن.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 113

آن مرد هم به تردید افتاد و چون از نزد یزدان گشنس بیرون آمد نامه را گشود و خواند که در آن دستور به کشتن او داده شده است، پیش او برگشت که در خلوت بود و او را بزد و بکشت و سرش را برداشت و پیش بهرام چوبین که در ری بود رفت و سر را مقابل او انداخت و گفت این سر دشمن تو یزدان کشنس است که نزد شاه برای تو سخن‌چینی کرد و دل او را بر تو تباه ساخت، بهرام باو گفت ای بزه کار تو یزدان را با شرف و مقامی که داشت کشتی و او پیش من می‌آمد که از کار خود پوزش‌خواهی کند و میان من و شاه را اصلاح دهد، بهرام دستور داد گردنش را زدند.

چون خبر کشته شدن یزدان گشنس که در نظر درباریان بسیار ارجمند بود به ایشان و سرداران نظامی و بزرگان کشور رسید با یک دیگر ملاقات و گفتگو کردند و تصمیم به خلع هرمز و پادشاه نمودن پسرش خسرو گرفتند، بندویه و بسطام دو دایی خسرو پرویز با آنکه زندانی بودند آنان را بر این کار تشویق می‌کردند و پیام می‌دادند که خود را از شر پسر زن ترک یعنی هرمز خلاص کنید که نیکان ما را کشته و بزرگان ما را نابود ساخته است، و این سخن را از آن جهت می‌گفتند که هرمز بواسطه دست‌یازی و ستم زورمندان بر ناتوانان گروه بسیاری از ایشان را کشته بود، آنان متفق شدند و روزی را برای این کار تعیین کردند و در آن روز همگان جمع شدند و بندویه و بسطام و تمام زندانیان را از زندان بیرون آوردند.

   نظر انوش راوید:  درباره جنگ با ترکان،  هیچ نشان خاص از ترکان نمی دهد،  چه دینی داشتند چه زبانی می گفتند،  و در چه جغرافیایی زندگی می کردند.  این موضوع هم در هیچ اثر از آسیای میانه تا چین وجود ندارد،  غیر از اینکه در تاریخ سنتی ایرانی وجود دارد.  باید در تاریخ سنتی ترکان هم،  که آن قدرت را برایشان نوشته،  وجود داشته باشند،  از نظر من بیشتر به داستان برای اهداف خاص نوشته شده است.

کلیک کنید:  تاریخ ترکستان و ترکان

پادشاهی خسرو پرویز

بزرگان ایران هرمز را از تخت پایین کشیدند تاج و کمربند و شمشیر و قبای او را گرفتند و برای خسرو پرویز که در آذربایجان بود فرستادند.

چون این اشیاء بدست او رسید به مداین آمد و وارد ایوان شد و بزرگان نزد او جمع شدند و او برای سخنرانی برخاست و چنین گفت.

"سرنوشتها به انسان چیزهایی را که به اندیشه او نگذشته است نشان می‌دهد و پیشامدها بر خلاف آرزو می‌رسد، سرکشی و ستم صاحب آنرا از پای در می‌آورد زیانکار و ناامید کسی است که هوای نفس او را به ورطه هلاک

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 114

افکند و دوراندیش کسی است که بانچه برای او مقدر شده است قانع باشد و آرزومند بیش از آن نباشد.

ای مردم در پیروی از ما و خیراندیشی برای ما که شما را به ما نزدیک می‌کند پایداری کنید و از مخالفت فرمان ما پرهیز کنید که ما برای شما همچون تکیه گاه و پناهیم".

چون مردم از پیش او پراکنده شدند برخاست و پیش پدر که در یکی از خانه‌های کاخ بود رفت و دستها و پاهای پدر را بوسید و گفت پدر جان نمی‌خواستم و دوست نمی‌داشتم که این کار در زندگانی تو صورت بگیرد و اکنون اگر آنرا نپذیرم از میان ما بیرون می‌رود و بدست کسی غیر از ما خواهد افتاد.

هرمز باو گفت راست می‌گویی و عذرت را پذیرفتم اکنون شهریاری را بپذیر و بر آن کار قیام کن و مرا به تو نیاز و حاجتی است.

خسرو گفت چیست که ترا به من نیازمند کرده باشد؟ مباد که بر من نیازمند باشی.

هرمز گفت کسانی را که مرا از تخت فروکشیدند و تاج از سرم برداشتند و نسبت بمن بی‌حرمتی کردند زیر نظر داشته باش و آنان فلان و بهمانند و ایشان را نام برد و گفت در کشتن ایشان شتاب کن و انتقام پدرت را از ایشان بگیر.

خسرو گفت این کار برای ما امروز ممکن نیست تا آنکه خداوند دشمن ما بهرام را بکشد و کار برای ما استوار شود و آنگاه خواهی دید که چگونه ایشان را نابود خواهم کرد و انتقام ترا از ایشان خواهم گرفت، پدرش از او خشنود و باین پیشنهاد راضی شد، خسرو پرویز از نزد او بیرون آمد و بر تخت شاهی نشست.

خبر خسرو پرویز و کاری که اتفاق افتاده بود باطلاع بهرام که در ری بود رسید و از آنچه بر سر هرمز آورده بودند سخت خشمگین شد و نسبت باو احساس تعصب و رقت کرد و کینه او از دلش بیرون شد و با لشکریان خود با جهد و کوشش تمام حرکت کرد تا خسرو پرویز و کسانی را که عهده‌دار کار او بوده‌اند بکشد و هرمز را به پادشاهی برگرداند.

خبر حرکت بهرام از ری و قصد او باطلاع خسرو پرویز رسید و این خبر را

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 115

از پدر پوشیده داشت و با سپاههای خود برای رویارویی با بهرام بیرون آمد، مردی از معتمدان خویش را پوشیده گسیل داشت و باو فرمان داد به طور ناشناس خود را به لشکر گاه بهرام رساند و روش و چگونگی کار او را بنگرد و از حقیقت کار او آگاه شود.

آن مرد رفت و در همدان به اردوگاه بهرام پیوست و آنجا ماند و بر همه امور او آشنا شد و پیش خسرو برگشت و باو خبر داد که هر گاه بهرام حرکت می‌کند مردان سینه رویدشتی در سمت راست و یزدگشنس پسر حلبان در سمت چپ او حرکت می‌کنند، و هیچیک از سپاهیان او به تصرف مال مردم حتی باندازه خردلی توجه ندارد و خود بهرام هر جا فرود آید کتاب کلیله و دمنه را می‌خواهد و همواره تمام روز را سرگرم خواندن آن کتاب است.

خسرو به دایی‌های خود بندویه و بسطام گفت هرگز از بهرام آن قدر نمی‌ترسیدم که اکنون زیرا خبردار شدم که همواره کتاب کلیله و دمنه را می‌خواند و آن کتاب برای مرد اندیشه‌ای فراتر از اندیشه او و دوراندیشی بسیار فراهم می‌سازد که در آن آداب و زیرکی بسیار نهفته است. [131] خسرو و بهرام هر دو در نهروان ماندند، [132] و هر یک با لشکر خود در یک سو اردو زدند و خندقی پیرامون لشکر گاه خود کندند. بهرام بر رودخانه پلی بست و بسوی خسرو آمد و چون دو گروه صف بستند بهرام بیرون آمد و چون نزدیک صفهای خسرو رسید با صدای بسیار بلند فریاد برآورد که ای ایرانیان زیان و مرگ بر شما باد که پادشاه خود را از پادشاهی خلع کردید، ای مردم پیش از آنکه خداوند عذاب خود را بر شما فرود آورد توبه کنید و همه پیش من آیید تا پادشاهی را به پادشاه شما برگردانیم.

چون یاران خسرو این سخن را شنیدند برخی به برخی دیگر گفتند بخدا سوگند بهرام راست می‌گوید و همانگونه است که گفت بیایید کار خود را جبران کنیم و با قبول کردن پیشنهاد او کار را استوار و اشتباه خود را تلافی کنیم.

______________________________

131- برای اطلاع بیشتر از کتاب کلیله و دمنه و سرگذشت آن، ر. ک، مرحوم محمد تقی بهار، سبک‌شناسی صفحات 270/ 250 ج 2 تهران امیر کبیر 1337 و مقدمه مرحوم مجتبی مینوی بر کلیله و دمنه (م).

132- نهروان: هم نام شهر است و هم نام رودی که از وسط آن می‌گذرد در چهار فرسنگی بغداد است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان بقلم آقای عبد المحمد آیتی ص 345 (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 116

سپاه خسرو همگی برگشتند و به بهرام پیوستند و کسی با خسرو پرویز جز دو دایی او بندویه و بسطام و هرمزگرابزین و نخارجان و شاپور پسر ابرکان و یزدک دبیر لشکر و پاد پسر فیروز و شروین پسر کامگار و کردی پسر بهرام گشنس برادر پدر و مادری بهرام چوبین که از دوستان و معتمدان خسرو بود با او باقی نماند.

اینان به خسرو پرویز گفتند ای پادشاه چه می‌کنی؟ مگر نمی‌بینی همه مردم از تو دوری گرفتند و به دشمنت پیوستند.

خسرو سوی مداین رفت و چون به پل گودرز رسید به پشت سر خود نگریست ناگاه بهرام را دید که به تنهایی مردم را پشت سر گذاشته و به خسرو و یاران او نزدیک می‌شود، خسرو بر آن سوی پل ایستاد و کمان را به زه کرد و تیری در آن نهاد و خسرو از بهتر تیراندازان بود و ترسید اگر بدن بهرام را نشانه بگیرد تیرش در زره خوب او کارگر نیفتد و اگر چهره او را هدف قرار دهد با سپر آنرا دفع خواهد کرد یا صورت خود را برگرداند ناچار پیشانی اسب او را هدف قرار داد و تیر وسط پیشانی اسب خورد و اسب از شدت درد چرخی زد و درافتاد، و بهرام پیاده ماند و خسرو دوان دوان و با تاخت خود را به شهر مداین رساند و پیش پدر رفت و باو نگفت که بهرام برای برگرداندن پادشاهی او کوشش می‌کند و فقط باو گفت که تمام یاران من به بهرام پیوستند و پرسید رای تو چیست؟ هرمز گفت صلاح ترا در این می‌بینم که خود را به قیصر رسانی او ترا بزودی یاری و نصرت می‌دهد تا پادشاهی را به تو برگرداند.

خسرو بر دست و پای پدر بوسه زد و با او بدرود کرد و همراه یاران خود که نه تن بودند و او دهمی ایشان بود بسوی دریا رو نهاد [133]. یکی از ایشان به دیگری گفت بهرام امروز یا فردا به مداین خواهد رسید و هرمز را پادشاه خواهد ساخت و او همچون گذشته پادشاه خواهد بود و به قیصر خواهد نوشت تا ما را بسوی او برگرداند و همگی ما را خواهد کشت و تا هرمز زنده باشد خسرو پادشاه نخواهد بود.

بندویه و بسطام دایی‌های خسرو گفتند ما از عهده این کار برمی‌آییم و

______________________________

133- منظور از دریا در این جا فرات است و در صفحات بعد خواهید دید (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 117

برای انجام قصد خود برگشتند و وارد کاخ و حجره‌یی که هرمز در آن بود شدند، درباریان برای فرار خسرو پرویز از دشمن به گریه و زاری بودند و آن دو دستاری بر گردن هرمز بستند و او را خفه کردند، [134] و به خسرو ملحق شدند و این خبر را باو ندادند و تمام آن روز و فردا را از بیم آنکه مورد تعقیب واقع نشوند شتابان و با تاخت و تاز راه پیمودند تا نزدیک شهر هیت رسیدند و در صومعه راهبان فرود آمدند، راهب برای ایشان نان جوی آورد که آنرا با آب خیس کردند و خوردند و سرکه‌ای برای آنان آورد که با آب ممزوج کردند و نوشیدند، خسرو به دایی خود بسطام تکیه داد و از شدت خستگی خوابید، هنگامی که آنان در حال استراحت بودند راهب از صومعه خود بانان بانگ زد که ای گروه، سواران بسوی شما می‌آیند و در فاصله دوری از شما هستند.

بهرام چوبین چون به مداین رسید و هرمز را کشته یافت خشم و کینه‌اش نسبت به خسرو افزوده شد و بهرام پسر سیاوشان را با هزار سوار بر اسبان گزینه به تعقیب او فرستاد، و چون خسرو و یارانش سواران را دیدند از جان خود نومید شدند و بر دست و پای بمردند و چاره کار خود ندانستند.

بندویه به خسرو گفت من ترا با حیله رها می‌سازم و جان خود را در این راه به خطر می‌اندازم.

خسرو باو گفت ای دایی اگر تو مرا با جان خود حفظ کنی چه کشته شوی و چه سالم بمانی برای تو نام جاوید و شرف باقی خواهد بود، همچنان که "ارسناس" جان خود را برای منوچهر در خطر افکند و به سوی افراسیاب پادشاه ترکان رفت و در حالی که او میان لشکر خود بود تیری باو زد و او را کشت و خاطر زاب شاه را از او آسوده ساخت و انتقام خون منوچهر را گرفت و با آنکه کشته شد میان مردم بلند آوازه شد و نیک نام گردید. گودرز هم برای تدبیر امور پادشاهی شاپور ذو الاکتاف خود را سخت به خطر انداخت و مردم بر او رشک بردند و چون شاپور به پادشاهی رسید همه امور خود را در اختیار او گذاشت و کارهای مملکت را باو سپرد.

______________________________

134- در منابع دیگر آمده است که بر چشم هرمز قبلا میل کشیده و او را کور ساخته بودند، ر. ک‌ص 727 ترجمه تاریخ طبری آقای ابو القاسم پاینده. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 118

بندویه گفت اکنون برخیز جامه شاهی و کمربند و شمشیر و تاج خود را باز کن و کنار بگذار و با دیگر همراهانت سوار شو و در این دشت شتابان بروید و مرا با این قوم واگذارید.

خسرو همان گونه که بندویه دستور داد رفتار کرد و همراه دیگر یاران خود راه صحرا را پیش گرفت، بندویه جامه شاهی خسرو را پوشید و کمربند او را بر کمر بست و تاج را بر سر نهاد و به راهبان گفت بکوه بگریزید تا این سواران بیایند و بروند و در غیر آن صورت بیم دارم همه شما را بکشند و آنان هم همگی از صومعه بیرون آمدند و رفتند.

بندویه بر فراز بام صومعه رفت و همچنان که جامه‌های خسرو را پوشیده بود بر بام ایستاد تا آنجا که مطمئن شد سواران همگی او را دیده‌اند، آن گاه از بام فرود آمد و جامه‌های خسرو را بیرون آورد و جامه خود را پوشید و بر بام برگشت و در این هنگام سواران صومعه را محاصره کرده بودند.

بندویه گفت، ای قوم سالار شما کیست؟ بهرام سیاوشان پیش آمد و گفت سالارشان منم و تو ای بندویه چه می‌خواهی؟ گفت پادشاه به تو سلام می‌رساند و می‌گوید ما هم اکنون این جا رسیده‌ایم و سخت خسته و کوفته‌ایم و از دست تو نمی‌توان گریخت، اجازه بده تا شب در این دیر استراحت کنیم و به حال خود باشیم و شبانگاه بیرون می‌آییم و با تو نزد بهرام می‌رویم تا درباره ما هر گونه خواهد دستور دهد.

بهرام سیاوشان گفت این پیشنهاد او با حرمت پذیرفته است، آنگاه بندویه از بام فرود آمد و آنان صومعه را از هر سو فروگرفته بودند، و چون شامگاه شد بندویه باز بر بام آمد و به بهرام پسر سیاوشان گفت، پادشاه می‌گوید اکنون شب فرارسیده است و ما بال نداریم که پرواز کنیم و شما هم صومعه را فروگرفته‌اید بگذار امشب را بیارامیم و با این کار بر ما منت گذار و چون صبح شود نزد تو می‌آییم و همراه یک دیگر می‌رویم.

بهرام سیاوشان گفت این پیشنهاد او هم با احترام پذیرفته است. آنگاه بهرام یاران خود را به دو گروه تقسیم کرد و دستور داد گروهی بخوابند و گروهی دیگر مواظب پیشامدها باشند.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 119

و چون بندویه شب را به روز آورد در صومعه را گشود و نزد ایشان آمد و گفت خسرو از دیروز همین هنگام از من جدا شده و رفته است و اکنون اگر بر اسبان بادپای هم بنشینید باو نخواهید رسید و آنچه دیروز از من شنیدید مکر و حیله بود، آنان سخن او را تصدیق نکردند و وارد صومعه شدند و حجره به حجره آن را گشتند و بررسی کردند، بهرام سیاوشان سرگردان ماند و ندانست پیش بهرام چوبینه چه بهانه آورد، بهرام سیاوشان بندویه را با خود برداشت و بازگشت و پیش بهرام چوبینه رفت و او را از مکر و حیله‌یی که بندویه کرده بود آگاه ساخت.

بهرام چوبین بندویه را خواست و گفت باین راضی نشدی که هرمز شاه را کشتی و خسرو بدکار را هم رهاندی که از چنگ من بگریزد.

بندویه گفت اما از کشتن هرمز پوزشی نمی‌خواهم که سرکشی و ستم کرد و بزرگان ایرانیان را بکشت و ایشان را گرفتار تفرقه و اختلاف نظر کرد و جمع ایشان را پراکنده ساخت و اما چاره‌اندیشی من در مورد نجات خواهرزاده‌ام خسرو مایه سرزنش من نیست که به هر حال چون فرزندم بوده است.

بهرام چوبین گفت تنها چیزی که مرا از شتاب در کشتن تو بازمی‌دارد امیدواری من به دستگیری خسرو فاسق است تا نخست او را بکشم و ترا پس از او، و به بهرام سیاوشان گفت او را نزد خود در بند کن و بزندان افکن تا او را از تو بخواهم.

بهرام چوبین سران کشور را پیش خود جمع کرد و بایشان گفت می‌دانید که خسرو پرویز با کشتن پدر خود مرتکب چه گناهی بزرگ شد و اکنون هم گریخته است، آیا راضی هستید که من به تدبیر امور شهریاری بپردازم تا شهریار پسر هرمز به سن بلوغ رسد و پادشاهی را باو بسپرم، گروهی باین کار رضایت دادند و گروهی نپذیرفتند که از جمله ایشان موسیل ارمنی بود، موسیل از مرزبانان بزرگ ایران بود و به بهرام گفت ای اسپهبد تا هنگامی که خسرو پرویز و وارثان او زنده‌اند حق نداری باین کار قیام کنی.

بهرام چوبینه گفت هر کس باین کار خشنود نیست از مداین برود و اگر پس از سه روز کسی از مخالفان را در مداین ببینم گردنش را خواهم زد.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 120

موسیل ارمنی و کسانی که با او هم عقیده بودند و شمارشان به بیست هزار مرد می‌رسید بسوی آذربایجان رفتند و منتظر بازگشت خسرو پرویز از روم شدند.

بندویه هم همچنان در خانه بهرام سیاوشان زندانی بود و بهرام از جهت خوراک و آشامیدنی با او نیک‌رفتاری می‌کرد تا بدین وسیله در نظر او مقرب شود که گمان می‌کرد خسرو پرویز بزودی بازخواهد گشت و پادشاه خواهد شد، و چون شب فرامی‌رسید بندویه را از زندان بیرون می‌آورد و با او به باده‌گساری می‌پرداخت، شبی بندویه به بهرام سیاوشان گفت این دولت شما بزودی به سبب ستم و جور بهرام چوبین از میان خواهد رفت، بهرام سیاوشان گفت به خدا سوگند می‌فهمم که چه می‌گویی و من در فکر کاری هستم، بندویه گفت چه کاری؟

گفت فردا بهرام چوبین را می‌کشم و مردم را از او آسوده می‌کنم تا پادشاهی به نظام و اساس خود بازگردد. بندویه گفت اگر چنین تصمیمی داری مرا از بند رها کن و مرکب و سلاح مرا بمن بازده، و چنان کرد، بهرام سیاوشان چون صبح شد زیر جامه خود زرهی پوشید و شمشیر بست و چون همسرش که خواهرزاده بهرام چوبین بود چنین دید باو بدگمان شد و کسی پیش بهرام چوبین فرستاد و او را آگاه ساخت.

بهرام چوبین بامداد در میدان حاضر شد و هر کس از یارانش که از برابر او می‌گذشت با چوگان بر پشتش می‌زد و از هیچیک صدای زره نشنید و چون بهرام سیاوشان آمد و باو چوگان زد بانگ زره برخاست، بهرام چوبین شمشیر کشید و او را کشت، و مردم بانگ برداشتند که بهرام کشته شد، بندویه پنداشت بهرام چوبین کشته شده است بر اسب خود سوار شد و بسوی میدان آمد و چون دانست بهرام سیاوشان کشته شده است بطور ناشناس بیرون آمد، شبها حرکت می‌کرد و روزها مخفی می‌شد تا خود را به آذربایجان رساند و همراه موسیل و یاران او آنجا ماند.

اما خسرو پرویز چون از صومعه بیرون رفت تمام آن روز و شب را راه پیمود به مردی عرب برخوردند و خسرو که تا اندازه‌ای عربی می‌دانست از او پرسید کیست؟ گفت از قبیله طی و نامش ایاس پسر قبیصه است، خسرو از او پرسید قبیله کجاست؟ گفت نزدیک است، خسرو گفت آیا امکان پذیرایی از ما

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 121

هست که سخت گرسنه‌ایم؟ گفت آری و همراه او به قبیله رفتند و نزد او منزل کردند و اسبهای خود را برای چریدن رها کردند. آن روز را پیش او ماندند [135] که از ایشان شایسته پذیرایی کرد و چون شب فرارسید برای راهنمایی ایشان همراه آنان حرکت کرد و آنان را در ساحل فرات سه منزل بدرقه کرد و بازگشت.

خسرو به راه خود ادامه داد تا به یرموک [136] رسید، خالد بن جبله غسانی [137] باستقبال او آمد و از او پذیرایی کرد و گروهی از سواران را همراه او ساخت تا بدرگاه قیصر رسید و پیش او رفت و از کار خود و آنچه برای او پیش آمده بود شکایت کرد و قیصر را چنان دید که به یاری و کمک او امیدوار شد.

سرداران قیصر باو گفتند ای شهریار می‌دانی که نیاکان تو از روزگار اسکندر از این جماعت چه کشیده‌اند و آخرین ستم را از پدر بزرگ این دیده‌ایم که شهرهای شام را تصرف کرد و آن شهرها همواره از هزار سال پیش در دست پدران ما بوده است، پدرش هم هنگامی که لشکرهای سواره و پیاده خود را گسیل داشتی به ناچار پس داد، این قوم را به حال خود بگذار که به جنگ و ستیز با یک دیگر سرگرم باشند که زد و خورد دشمن با یک دیگر پیروزی بزرگی است.

قیصر به بزرگ و سالار کشیشان گفت تو ای بزرگ ما در این باره چه می‌گویی؟ گفت نومید ساختن او اگر بر او ستم شده باشد برای تو جایز نیست و رای درست این است که او را یاری دهی به شرط آنکه تا زنده باشید نسبت به تو صلح طلب باشد.

قیصر پرسید آیا برای پادشاهان رواست که اگر بایشان پناه آورند پناه ندهند؟ و از خسرو پرویز پیمانهای استوار برای دوستی و مسالمت گرفت و دختر خود مریم را به همسری خسرو پرویز در آورد و برای پسر خود تیادوس پرچم فرماندهی بر سران سپاه را بست و میان ایشان ده مرد از هزار مردان [138] بودند و آنان

______________________________

135- برای اطلاع بیشتر از ایاس بن قبیصه، ر. ک، جمهرة انساب العرب، ابن حزم، چاپ عبد السلام محمد هارون ص 400 دار المعارف مصر 1971 میلادی (م).

136- یرموک: نام نهر و آبادی است نزدیک شام این رود به رود اردن می‌ریزد، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 65 (م).

137- خالد بن جبله غسانی!؟! باحتمال قوی حارث بن جبله صحیح است در فهرست اسامی پادشاهان غسانی در لغت‌نامه و اعلام فرهنگ معین خالد نیامده است. (م).

138- این کلمه در متن عربی به صورت جمع سالم مجرور" هزارمردین" آمده است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 122

را با خواسته و ابزار جنگ نیرومند ساخت و دستور داد همراه خسرو پرویز بروند و خود فاصله سه روز راه ایشان را بدرقه کرد.

خسرو پرویز با لشکر حرکت کرد و راه ارمنستان را پیش گرفت و چون به آذربایجان رسید دایی او بندویه و موسیل ارمنی و مرزبانان او و سرداران ایرانی باو پیوستند.

این خبر به بهرام چوبین رسید و با لشکرهای خود حرکت کرد و به آذربایجان آمد و در یک فرسنگی اردوگاه خسرو پرویز اردو زد و دو لشکر آماده جنگ شدند برای خسرو پرویز و تیادوس بر فراز تپه‌ای مشرف بر آوردگاه تختی زرین نهادند و چون سواران رویاروی شدند مردی از هزار مردان خود را به خسرو پرویز رساند و باو گفت این کسی را که بر پادشاهی تو غلبه کرده است بمن نشان بده خسرو از این سرزنش خشمگین شد ولی خشم خود را فروخورد و بهرام چوبین را باو نشان داد و گفت همان مردی است که سوار بر اسب ابلق است و دستار سرخ بر سربسته و پیشاپیش یاران خود ایستاده است.

آن مرد رومی بسوی بهرام چوبین رفت و او را ندا داد که برای مبارزه پیش آی، بهرام پیش آمد و آن دو هر یک به دیگری ضربتی زدند، شمشیر مرد رومی به سبب خوبی زره بهرام چوبین در او کارگر نیفتاد ولی بهرام چنان ضربتی بر فرق سر رومی زد که کلاه خود او را شکافت و شمشیر تا سینه آن مرد فروشد و او را دو نیم ساخت که از سوی چپ و راست در افتاد.

خسرو که می‌دید سخت خندید، تیادوس خشمگین شد و گفت می‌بینی یکی از یاران من که معادل هزار مرد است کشته می‌شود و می‌خندی گویی از کشته شدن رومیان شادمان می‌شوی، خسرو گفت خنده من از شادی نبود ولی همان طور که شنیدی او مرا سرزنش کرد و دوست می‌داشتم بداند کسی که بر پادشاهی من پیروز شده و من از او گریخته‌ام کسی است که ضربت او این چنین است.

دو گروه دو روز جنگ کردند، روز سوم بهرام چوبین خسرو پرویز را برای مبارزه خواست و خسرو آماده شد، تیادوس او را از این کار منع کرد و خسرو سخن او را نپذیرفت و به جنگ بهرام رفت و ساعتی جنگ کردند که خسرو روی به

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 123

گریز نهاد، بهرام چوبین مانع از آن شد که بتواند به سوی یاران خود بگریزد، خسرو ناچار روی بسوی کوه آورد و بهرام در حالی که شمشیر در دست داشت او را تعقیب کرد و بانگ می‌زد که ای تبهکار به کجا می‌گریزی؟ خسرو پرویز خود را جمع کرد و چون نیرومند بود توانست از کوه بالا برود و بهرام چون او را بر قله کوه دید دانست که او پیروز می‌شود و ناامید برگشت و خسرو از سوی دیگر کوه سرازیر شد و به یاران خود پیوست، روز چهارم بامداد هر دو لشکر همچنان به جنگ پرداختند و پیروزی از خسرو بود.

بهرام با لشکریان خود گریخت و به اردوگاه خود برگشت، بندویه به خسرو پرویز گفت شهریارا سپاهیانی را که همراه بهرامند اگر بر جان امان دهی، همگان سوی تو بازمی‌گردند بمن اجازه فرمای تا از سوی تو بایشان امان دهم خسرو اجازه داد.

و چون شب فرارسید بندویه آمد و بر تپه‌ای مشرف بر اردوگاه بهرام ایستاد و با صدای بلند فریاد برآورد که ای مردم من بندویه پسر شاپورم، پادشاه خسرو پرویز فرمان داده است به شما امان دهم هر کس از شما امشب پیش ما آید بر جان و مال و خاندان خود در امان خواهد بود، و بازگشت، و چون تاریکی شب یاران بهرام را فروگرفت حرکت کردند و به اردوگاه خسرو پیوستند و کسی جز چهار هزار تن با بهرام باقی نماندند.

چون صبح شد و بهرام اردوگاه خود را خالی دید گفت اکنون فرار پسندیده است و با آنان که با او پایداری کرده بودند کوچ کرد مردان سینه و یزدگشنس هم که از شجاعان و سوارکاران ایرانی بودند همراهش بودند.

خسرو شاپور بن ابرکان را همراه ده هزار سوار به تعقیب او فرستاد او به بهرام رسید و بهرام با یاران خود به جنگ با او پرداخت و شاپور گریخت و بهرام به راه خود ادامه داد و در راه به دهکده‌ای رسید و او و مردان سینه و یزدگشنس در خانه پیرزالی منزل کردند، و غذای خود را بیرون آوردند و خوردند و باقی مانده آنرا به آن پیرزن دادند آن گاه شراب بیرون آوردند و بهرام به پیرزال گفت آیا جامی یا چیزی داری که در آن شراب بیاشامیم؟ گفت کدوی کوچکی دارم و آنرا پیش ایشان آورد سر آن کدو را جدا کردند و شروع به نوشیدن شراب در آن کردند،

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 124

سپس نقل بیرون آوردند و باو گفتند آیا ظرفی داری که بر آن نقل بگذاریم و او برای ایشان غربالی آورد که بر آن نقل نهادند، بهرام دستور داد به پیرزن شراب دادند و بدو گفت چه خبر تازه داری؟ گفت خبر پیش ما این است که خسرو با سپاهی از روم آمده و با بهرام جنگ کرده است و بر او پیروز شده و پادشاهی خود را از او پس گرفته است. بهرام گفت عقیده تو درباره بهرام چیست؟ گفت نادان احمقی است که ادعای پادشاهی می‌کند و از خاندان شاهی نیست.

بهرام گفت: بهمین سبب است که در کدو شراب می‌آشامد و از غربال نقل می‌خورد و این میان ایرانیان ضرب المثل شد و بان مثل می‌زنند. بهرام همچنان براه خود ادامه می‌داد تا به سرزمین کومش [139] رسید که قارن جبلی نهاوندی فرمان‌روای آن منطقه بود، این قارن پیری فرتوت بود که عمرش افزون از صد بود و سالار جنگ و سرپرست خراج خراسان و کومش و گرگان بود، نخست از سوی انوشروان بان کار گماشته شده و هرمز هم او را مستقر ساخته بود و چون کار به بهرام چوبین رسید متوجه منزلت و ارج او میان ایرانیان شد و او را همچنان بر آن کار مستقر ساخت، و چون بهرام پیش او رسید، قارن پسرش را همراه ده هزار سوار برای جلوگیری از عبور او فرستاد.

بهرام باو پیام داد این پاداش من نیست و بیاد آور که ترا بر کار خودت مستقر ساختم، قارن پاسخ داد حق خسرو و پدرانش بر من بیشتر از حق تو است همچنین است حق او و پدرانش بر تو و باید بیاد آری که چگونه ترا به شرف رساند و تو سپاس او را چنین داشتی که او را خلع کردی و فرمانبرداری او را یکسو نهادی و کشور ایران را به آتش و جنگ کشاندی سرانجام هم نومید و زیان‌کار برگشتی و زبان‌زد همه ملتها شدی.

بهرام باو پیام داد که بز دو بار در زندگی خود بیش از دو درهم ارزش ندارد یک بار وقتی که بزغاله بسیار کوچکی است، یک بار هم هنگامی که پیر می‌شود و دندانهایش فرومی‌ریزد اکنون داستان تو است در سالخوردگی و کمی عقلت.

______________________________

139- کومش، در عربی قومس، شهر مهم آن دامغان بوده و در قدیم از ایالت خراسان شمرده می‌شده است، ر. ک ترجمه تقویم البلدان ص 505.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 125

چون این پیام به قارن رسید خشمگین شد و همراه سی هزار پیاده و سواره از لشکریان حرکت کرد و هر دو گروه آماده جنگ شدند و جنگ در گرفت پسر قارن کشته شد و یارانش گریختند و خود را به قومس رساندند و بهرام هم به خوارزم رفت و از رود جیحون گذشت و وارد سرزمینهای ترکان شد تا از آن راه نزد خاقان رود و باو پناهنده شود تا خاقان از او حمایت کند.

و چون آمدن بهرام چوبینه باطلاع خاقان رسید به سرداران خود دستور داد از او استقبال کردند و بهرام پیش خاقان رفت و باو سلام و تحیت شاهانه داد و گفت شهریارا از خسرو پرویز و مردم کشورش به تو پناه آورده‌ام که مرا و یاران مرا در پناه خود بگیری.

خاقان باو گفت برای تو و یارانت پناه و حمایت و مساوات خواهد بود.

و برای بهرام چوبینه و یارانش شهری ساخت و در وسط آن شهر کاخی بنا کردند و بهرام و یارانش را در آن شهر مسکن داد، و فرمان داد برای ایشان دیوانی نوشتند و پرداخت مستمری و مقرری تعیین کردند، بهرام همه روز پیش خاقان می‌رفت و در جایگاهی که برادران و نزدیکان و خواص خاقان می‌نشستند می‌نشست.

خاقان برادری بنام بغاویر داشت که سوار کار و دلیر بود، بهرام دید بغاویر بدون آنکه احترام خاقان و مجلس او را رعایت کند لب به سخن می‌گشاید، روزی به خاقان گفت "شهریارا، می‌بینم برادرت بغاویر شروع به سخن گفتن می‌کند و برای مجلس تو آنچه را که لازمه مجلس شاهان است مراعات نمی‌کند و روش ما چنین است که در حضور پادشاهان برادران و پسران ایشان سخن نمی‌گویند مگر آنکه چیزی از ایشان بپرسند." خاقان گفت، بغاویر در جنگها دارای دلاوری و سوار کاری شایسته است و از این روی به خود می‌بالد و حسد و دشمنی نسبت به من در دل دارد و منتظر فرصت است، بهرام گفت ای پادشاه دوست داری که ترا از او راحت کنم؟ گفت با چه چیز؟ بهرام گفت با کشتن او، خاقان گفت آری بشرط آنکه به طریقی باشد که برای من مایه دشنام نشود، بهرام گفت کار را چنان انجام خواهم داد که برای تو مایه ننگ و عار نشود.

فردای آن روز بهرام آمد و پیش خاقان در جایگاه خود نشست و بغاویر

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 126

هم آمد و نشست و شروع به سخن گفتن کرد.

بهرام باو گفت ای برادر چرا حق پادشاه را رعایت نمی‌کنی و در برابر مردم هیبت و جلال او را آشکار نمی‌سازی؟

بغاویر باو گفت ای سوار گریخته رانده شده ترا با این چه کار؟

بهرام باو گفت گویا به دلیری و شجاعتی که بیشتر از من نداری می‌بالی. بغاویر گفت آماده‌ای که با من مبارزه کنی و ترا به خودت بشناسانم.

بهرام گفت من این کار را دوست ندارم زیرا اگر بر تو پیروز شوم ترا به مناسبت منزلتی که پیش شاه داری نخواهم کشت.

بغاویر گفت ولی اگر من به تو پیروز شوم ترا خواهم کشت، بیا به صحرا برویم. بهرام گفت چنانچه شاه اجازه دهد و بشرط آنکه اگر ترا کشتم از من خون خواهی نکنند و از سوی شاه و سرداران به من سرزنشی نباشد.

بغاویر گفت همچنین است، خاقان به بغاویر گفت ترا باین مرد که به ما پناه آورده و خواهان حمایت ماست چکار؟

بغاویر گفت او را با انصاف به مبارزه دعوت می‌کنم.

خاقان گفت چه انصافی؟

بغاویر گفت در فاصله دویست ذرعی از یک دیگر می‌ایستیم او به من تیراندازی می‌کند و من باو و هر یک از ما دیگری را کشت بر او سرزنش و پرداخت دیه نخواهد بود.

خاقان به بغاویر گفت ای بی‌مادر بر خود رحم کن.

بغاویر گفت به خدا سوگند این کار را باید انجام دهی و گر نه او را همین جا و برابر تو خواهم کشت، خاقان گفت در این صورت خود دانی.

بغاویر و بهرام همراه تنی چند از سرداران برای نظاره مبارزه بیرون رفتند، و بغاویر در فاصله دویست ذرعی بهرام ایستاد و بهرام به سرداران گفت اگر او را کشتم مرا سرزنش مکنید که او بر من ستم کرد و خود می‌بینید، گفتند سرزنشی بر تو نیست.

بغاویر به بهرام بانگ زد که تو شروع می‌کنی یا من شروع کنم؟

بهرام گفت تو آغاز کن و تیر بینداز که تو ستمگر و ظالمی.

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 127

بغاویر کمان را به زه کرد و تیری در آن نهاد و چنان آنرا کشید که تیر در زه فرونشست و رها کرد و تیر به کمربند بهرام در محلی پایین‌تر از ناف او فروشد کمربند و جامه‌های بهرام را درید و در ظاهر پوست شکم او اثر گذاشت، بهرام تیر را بیرون کشید و اندکی توقف کرد و از شدت درد دست به کمان خود نزد.

بغاویر پنداشت بهرام را کشته است و بسوی او دوید، بهرام بانگ زد برگرد و بر جای خود بایست همانگونه که من برای تو ایستادم، بغاویر به جای خود برگشت و ایستاد، بهرام کمان خود را بیرون آورد و آن را به زه کرد و کسی جز خود او نمی‌توانست آن کمان را به زه کند و تیری در آن نهاد و چنان کشید که تیر در آن فرونشست و رها کرد، تیر در همانجا از بدن بغاویر اصابت کرد که در بهرام، و کمربند و زره و لباس‌های او را درید و از پشت بغاویر بیرون آمد بدون اینکه چیزی از دنباله و پرهای آن کنده شود و بغاویر کشته شد و از پای افتاد.

و چون این خبر باطلاع خاقان رسید گفت خدا کس دیگری غیر از او را از ما دور نگرداند او را از ستم و زورگویی منع کردم نپذیرفت، آنگاه خطاب به سرداران و خویشاوندان خود گفت نباید و مبادا بدانم که کسی از شما نسبت به بهرام قصد بد و ناخوشی داشته باشد، و چون بهرام را در خلوت دید از او سپاسگزاری کرد و گفت مرا از کسی که آرزوی مرگ مرا می‌کشید که پس از من به جای پسرانم به پادشاهی برسد راحت کردی، و بر نیکی کردن و گرامی داشتن منزلت او افزود، و بهرام در ترکستان دارای شان بزرگی شد و جلو کاخ خود میدانی ساخت و برای خود کنیزکان و آوازه‌خوانان و جانوران شکاری فراهم آورد و از گرامی‌ترین مردم در نظر خاقان بود.

خسرو پرویز هم پس از گریختن بهرام، تیادوس و همراهان او را گرامی داشت و جایزه‌ها و پاداش‌های نیکو بایشان داد و آنان را به کشور خودشان فرستاد، دایی خود بندویه را به سرپرستی دیوان‌ها و خزانه اموال گماشت و فرمان او را در همه امور کشور جاری کرد و دایی دیگر خود بسطام را به فرمان‌روایی خراسان و کومش و طبرستان و گرگان گماشت و دیگر کارگزاران خود را باطراف گسیل داشت و نیمی از خراج را از مردم برداشت.

و چون اهمیت مقام و بزرگی منزلت بهرام در نظر خاقان باطلاع

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 128

خسرو پرویز رسید، ترسید که باز لشکر فراهم آورد و برای جنگ با او بازگردد، هرمزگرابزین را برای تجدید عهد دوستی همراه با ارمغانهای گرانبها نزد خاقان فرستاد و دستور داد از در ملاطفت و مهربانی عقیده خاقان را نسبت به بهرام تباه کند.

هرمزگرابزین همراه نامه خسرو پرویز پیش خاقان رفت نامه و هدایا و پیامهای محبت‌آمیز او را به خاقان داد که پذیرفت و دستور داد بر درگاه بماند تا خواسته‌ها و نیازهایش را برآورد و هرمزگرابزین همراه دیگر نمایندگان پادشاهان نزد خاقان می‌آمد و باو درود و سلام شاهانه می‌گفت.

هرمز روزی پیش خاقان رفت و او را تنها نشسته دید، گفت ای پادشاه می‌بینم که بهرام را برگزیده و منزلت او را بزرگ ساخته‌ای، و بدان آنچه تو درباره او انجام دهی پادشاه ما بیشتر از آن نسبت باو انجام داد ولی نتیجه‌اش این شد که بهرام او را از پادشاهی خلع کرد و می‌خواست خونش را بریزد و بر پسرش خسرو پرویز خروج و او را از کشورش بیرون کرد و گمان نمی‌کنم سرانجام کار او با تو هم چیزی جز مکر و پیمان‌شکنی باشد و شهریارا از او برحذر باش که پادشاهی ترا بر تو تباه نکند، خاقان چون این سخن را از او شنید سخت خشمگین شد و گفت اگر نه این است که تو نماینده و فرستاده‌ای ترا از پذیرفتن و ورود به مجلس خود نهی می‌کردم زیرا برای من آشکار شد که تو از برگزیده و برادر من عیب‌جویی می‌کنی و مبادا که این سخن را تکرار کنی.

هرمز گفت اکنون که رای شهریار درباره او چنین است از تو مسالت می‌کنم که این کار را پوشیده بداری و باطلاع او نرسد که مرا خواهد کشت، خاقان گفت این کار را برای تو انجام می‌دهم.

هرمز از پیش خاقان نومید برگشت و برای سخن‌چینی به حضور خاتون که زنی کم خرد و کافر نعمت بود می‌رفت و روزی که پیش او رفته بود و او را تنها دید باو چنین گفت.

ای ملکه شما بهرام را برگزیده و بیش از شایستگی او باو منزلت داده‌اید و نباید از او ایمن بود که کشور و پادشاهی شما را تباه نکند آنچنان که بر هرمزد پادشاه ما کرد و داستان بهرام را برای او نقل کرد و افزود که مگر کشته شدن

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 129

عمویت شاهنشاه را بدست او و تصرف تخت و گنجینه‌های او را فراموش کرده‌ای؟ و همواره از این گونه سخنان باو گفت تا آنکه کینه نسبت به بهرام را در دل او مستقر ساخت و خاتون نسبت به همسر و فرزندان خود از بهرام بیمناک شد و به هرمزگرابزین گفت وای بر تو با مقام و منزلت او نزد پادشاه چه می‌توانم انجام دهم؟ گفت چاره آن است که با حیله کسی را پیش او بفرستی تا او را بکشد و نسبت به شوهر و فرزندانت در امان شوی.

خاتون به یکی از غلامان خود که او را به گستاخی و خون‌ریزی شناخته بود دستور داد که هم اکنون پیش بهرام برو و با هر تدبیر او را بکش و نزد من برمگرد مگر پس از کشتن او، آن غلام اجازه گرفت و پیش بهرام رفت و پنهانی خنجری به کمر داشت و آن روز ورهام روز [140] بود و ستاره‌شناسان به هنگام تولد بهرام گفته بودند که مرگ او در ورهام روز خواهد بود. بهرام معمولا در آن روز از خانه بیرون نمی‌رفت و به هیچکس جز افراد مورد اعتماد و ویژگان خود اجازه ورود نمی‌داد.

پرده‌دار آمد و گفت فرستاده ملکه اجازه ورود می‌خواهد، اجازه داد وارد شد و به بهرام درود فرستاد و گفت ملکه مرا برای گزاردن پیامی فرستاده است و تقاضای خلوت کرد.

کسانی که پیش بهرام چوبینه بودند برخاستند و بیرون رفتند، مرد ترک نزدیک آمد و گویی می‌خواهد سخنی در گوش بهرام گوید: ناگاه خنجر را کشید و شکم بهرام را درید و بیرون آمد و بر مرکب خود سوار شد و رفت.

و چون یاران بهرام پیش او آمدند دیدند خون از شکم او روان است و او جامه‌یی در دست دارد و خون را پاک می‌کند و چون او را در این حال دیدند مبهوت شدند و گفتند چرا ما را نخواندی تا او را بگیریم؟ گفت سگی بود که او را به کاری واداشته بودند و آن کار را انجام داد وانگهی چون سرنوشت و تقدیر فرارسید گریز و پرهیز سودی نبخشد اکنون برادر خود مردان سینه را بر شما جانشین کردم فرمان او را اطاعت کنید.

______________________________

140- ورهام: در حاشیه آمده است از روزهای معروف نزد ایرانیان. در جدول صفحه 234 التفهیم چاپ مرحوم استاد جلال الدین همایی نام این روز نیامده است در کتابهای لغت هم بچشم این بنده نخورد در عین حال اظهار این مطلب از سوی ابو حنیفه دینوری در قرن سوم قابل اهمیت است ظاهرا ورهام همان وهرام و بهرام است. (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 130

و کس پیش خاقان فرستاد و او را آگاه ساخت، خاقان اندوهگین خود را پیش او رساند و هنگامی رسید که بهرام را مرده یافت، دستور داد او را در مقبره مسیحیان دفن کردند و خواست خاتون را بکشد و برای دلبستگی پسرش باو از این کار منصرف شد.

یاران بهرام با یک دیگر مشورت کردند و گفتند برای ما نزد این قوم خیر و آسایشی نخواهد بود و رای درست بیرون رفتن از سرزمین ایشان است که مردمی پیمان‌شکن و ناسپاسند و کوچ کردن به سرزمین دیلم بهتر است که به سرزمین خود ما نزدیکتر و برای خون‌خواهی از پادشاهانی که ما را آواره کردند مناسب‌تر است.

از خاقان برای این کار اجازه خواستند که اجازه داد و نسبت بایشان نیک رفتاری کرد و آنان را تقویت و تا مرز بدرقه کرد.

خواهر بهرام" کردیه" که از زنان بسیار زیبا و آراسته و خوشخو و شجاع و سوار کار بود نیز از همراهان بهرام بود.

یاران و همراهان بهرام بیرون آمدند و کردیه در حالی که سلاحهای بهرام را بر تن داشت و بر اسب او سوار بود پیشاپیش ایشان حرکت می‌کرد، چون کنار رود جیحون در ناحیه خوارزم رسیدند سرداران خاقان که به بدرقه آمده بودند بازگشتند و آنان از رودخانه گذشتند و از کنار رود بسوی گرگان رفتند سرزمین مازندران را هم پیمودند و از کرانه دریا بسوی دیلم رفتند و از مردم آن سرزمین اجازه خواستند که با آنان سکونت کنند و اجازه دادند و میان خود عهدنامه‌ای نوشتند که هیچ کس به دیگری آزار نرساند و در کمال امان همانجا اقامت کردند و به پیشه‌وری و کشاورزی پرداختند و دهکده‌هایی برای خود ساختند، و در همه کارها با مردم دیلم هماهنگ و متحد بودند.

و چون بهرام چوبینه کشته شد و خسرو پرویز دید کار پادشاهی او رو براه و استوار است همتی جز خون‌خواهی از قاتلان پدرش هرمزد نداشت و دوست داشت این انتقام را از دو دایی خود بندویه و بسطام شروع کند و حقوق نعمت بندویه را فراموش کرد، هر چند ده سال نسبت بان دو با نرمی و ظاهرسازی رفتار کرده بود، خسرو پرویز در فصل بهار به عادت خود بسوی کوهساران حرکت کرد

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 131

که تابستان را آنجا بگذراند، بندویه هم همراهش بود چون به حلوان [141] رسید دستور داد برای او در میدان خیمه‌یی زدند که بنشیند و گوی و چوگان زدن مرزبانان را تماشا کند.

خسرو پرویز بر جایگاه نشست و شیرزاد پسر بهبوذان را دید که گوی را بسیار نیکو می‌زند و هر بار که نیکو گوی می‌زد خسرو پرویز می‌گفت "زه سوار" [142] و گماشته شاهی شمرد که خسرو پرویز صد بار این آفرین را بر زبان آورد.

برای شیرزاد حواله‌یی به چهار صد هزار درم بر بندویه نوشتند که پرداخت کند، برای هر آفرین چهار هزار درم، ولی چون حواله را پیش بندویه بردند آنرا کنار افکند و گفت خزانه با این زیاده‌روی‌ها پا بر جای نمی‌ماند.

چون این سخن او باطلاع خسرو پرویز رسید همان را بهانه فروگرفتن بندویه قرار داد و به سالار نگهبانان دستور داد برود هر دو دست و پای او را جدا کند، سالار نگهبانان برای اجرای فرمان خسرو پیش آمد و در همان هنگام بندویه روی به میدان می‌آمد دستور داد او را از اسب فروکشیدند و دستها و پاهایش را بریدند و کنار میدان در بدن به خون آغشته رهایش کردند.

بندویه شروع به دشنام دادن به خسرو پرویز کرد و پدران او را هم دشنام می‌داد و از مکر و فریب و پیمان‌شکنی خاندان ساسانیان سخن می‌گفت، و چون سخنان او را برای خسرو پرویز گفتند روی به وزیرانی که اطراف او بودند کرد و گفت بندویه چنین می‌پندارد که خاندان ساسان پیمان‌شکن و فریب‌کارند ولی خود را در مکر و فریبی که نسبت به پدر ما شاه هرمزد کرد فراموش کرده است که با برادرش بسطام بر او وارد شدند و دستار بر گردنش بستند و به ظلم و دشمنی او را کشتند آن هم به خیال آنکه بان وسیله خود را به من نزدیک سازند، گویی او پدر من نبوده است. خسرو پرویز سوار شد و به میدان آمد و از کنار بندویه که بر سر راه افتاده بود گذشت و به مردم دستور داد او را سنگسار کنند و چنان کردند تا

______________________________

141- حلوان: آخرین شهر عراق بر دامنه کوه و فاصله آن تا بغداد پنج منزل است، ر. ک، ترجمه تقویم البلدان ص 351، بقلم آقای عبد المحمد آیتی (م).

142- این دو کلمه در متن به همین صورت آمده است، لطفا به مقدمه مترجم در مورد کلمات و ترکیب‌های فارسی در این متن مراجعه فرمایید (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 132

مرد، و گفت این از این یک تا نوبت دیگری رسد و مقصودش بسطام بود که او را هم به برادرش بندویه ملحق سازد.

خسرو پرویز به دبیری که نامه‌های سری و پوشیده را می‌نوشت دستور داد برای بسطام بنویسد شخص مورد اعتمادی را به جانشینی خود بگمارد و پوشیده پیش خسرو آید که درباره کاری با او مشورت کند، بسطام چنان کرد و با اسبان برید حرکت کرد چون به مرز قومس رسید پیشکار برادرش بندویه که نامش "مردان به" بود باستقبال او رفت و چون او را از دور دید با صدای بلند شروع به زاری و گریستن کرد، بسطام از او پرسید چه خبر است؟ و او موضوع کشته شدن برادرش را باو خبر داد بسطام چاره‌یی جز پناه بردن به یاران بهرام چوبین که در دیلم بودند ندید و بان سو رفت.

و چون به مردان سینه سالار یاران بهرام خبر رسید که بسطام پیش او می‌آید شاد شد و با همه یاران خود باستقبال او آمد و بسطام میان ایرانیان دارای شرف و فضیلت بود، بسطام را در منزلی پسندیده منزل دادند و اشراف آن ناحیه همگان بدیدارش آمدند و با ایمنی میان ایشان مقیم شد، سپس مردان سینه و یزدگشنس و بزرگان به بسطام گفتند چرا باید خسرو پرویز از تو شایسته‌تر برای پادشاهی باشد و حال آنکه تو پسر شاپور پسر خربندادی و از دودمان گزینه بهمن پسر اسفندیارید و شما برادران و شریکان ساسانیان هستید، بیا با تو بیعت به شاهی کنیم و کردیه خواهر بهرام را به همسری تو درآوریم و همراه ما تختی زرین است که بهرام از مداین آورده است، بر آن تخت بنشین و مردم را بسوی خود فراخوان، خویشاوندان تو که از نسل دارا پسر بهمن هستند بزودی پیش تو جمع خواهند شد و چون سپاه تو بسیار و شوکت تو قوی شد به جنگ خسرو پرویز فریب کار می‌روی و پادشاهی را از او می‌گیری اگر بانچه می‌خواهی برسی همان چیزی است که هم ما دوست داریم و هم خودت و اگر هم کشته شوی در راه رسیدن به پادشاهی کشته شده‌ای و این مایه شهرت و آوازه نام تو خواهد بود.

بسطام که چنین شنید پیشنهادشان را پذیرفت و آنان کردیه را به همسری او درآوردند و او را بر تخت زرین نشاندند و بر سرش تاج نهادند و همگان با او بیعت کردند و او را پادشاه خواندند و اشراف آن سرزمینها از او پیروی کردند و

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 133

قبایل گیلان و ببر و طیلسان هم بسوی او کشیده شدند و گروهی بسیار از وابستگان او از عراق که هوادار او و برادرش بودند باو پیوستند و شمار همراهان بسطام به صد هزار مرد رسید.

بسطام به دستبی [143] آمد و آنجا ماند و سربازان خود را به سرزمین جبال فرستاد که تا حلوان و صیمره [144] و ماسبذان پیش رفتند کارگزاران و فرمان‌داران خسرو گریختند و دهقانان در دژها و قله‌های کوهستانها پناهنده شدند.

چون خبر به خسرو پرویز رسید از شتاب و رعایت نکردن احتیاط در کشتن بندویه پشیمان شد و به فکر خدعه و چاره‌اندیشی افتاد و برای بسطام چنین نوشت:

"به من خبر رسیده است که به یاران تبهکار و حیله‌گر بهرام فاسق پیوسته‌ای، و آنان کاری را که شایسته تو نیست در نظرت آراسته‌اند و ترا بر خروج و تباهی برای کشور واداشته‌اند و حال آنکه تو از نیت من درباره خودت آگاه نیستی و نمی‌دانی در مورد تو چه تصمیم دارم، اکنون سرکشی را کنار بگذار و در کمال ایمنی پیش من آی و کشتن برادرت بندویه ترا به وحشت نیندازد "بسطام در پاسخ او چنین نوشت:

"نامه‌ات که از فکر تو سر چشمه گرفته و با نیرنگ خود نوشته بودی رسید با خشم خود بمیر و بدبختی کار خود را ببین و مزه کن و بدان که تو برای شهریاری سزاوارتر از من نیستی و من از تو برای آن شایسته‌تر و سزاوارترم که من پسر دارا هماورد اسکندرم و شما فرزندان ساسان بر ما چیره شدید و به ما ستم کردید و نیای شما ساسان گوسپندچران بود (شبان بود) و اگر پدرش در او خیری می‌دید پادشاهی را از او نمی‌گرفت و به خواهرش خمانی نمی‌سپرد" چون پاسخ بسطام به خسرو پرویز رسید دانست که امیدی در او نیست، و سه تن از سالارهای خود را با سه لشکر که هر یک دوازده هزار مرد بودند گسیل داشت، لشکر اول به فرماندهی شاپور پسر ابرکان و لشکر دوم از پی او به

______________________________

143- آبادیهای میان دماوند تا همدان که از قدیم به دستبای ری و دستبای همدان معروف بوده است، ر. ک، یاقوت، معجم البلدان، ص 58 ج 4 (م).

144- صیمره و ماسبذان را از شهرهای ناحیه جبل می‌شمرده‌اند، ر. ک، ص 478 ترجمه تقویم البلدان، (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 134

فرماندهی تخارجان و لشکر سوم از پی ایشان به فرماندهی هرمزگرابزین، و چون خبر حرکت سپاهها به بسطام رسید خود را به همدان رساند و آنجا مقیم شد و پیادگان سپاه خود را بر گردنه‌ها فرستاد تا از رفت و آمد مردم جلوگیری کنند. سپاههای خسرو پرویز در دامنه کوه جایی بنام قلوص اردو زدند و برای خسرو پرویز نوشتند و او را آگاه ساختند، خسرو به تن خویش همراه پنجاه هزار سوار حرکت کرد و خود را به سپاهیان که در قلوص [144] اردو زده بودند پیوست و برای رفع خستگی اندکی درنگ کرد و سپس از روستایی بنام شراه [145] گذشت و از راهی بدون کوهستان و گردنه عبور کرد و خود را به دشت همدان رساند و آنجا اردو زد و گرد لشکر خود خندق کند.

بسطام هم با لشکرهای خود به سوی او آمد و سه روز جنگی سخت کردند و هیچیک عقب‌نشینی نکرد.

خسرو که چنین دید به کردی پسر بهرام گشنس که برادر تنی بهرام گور بود گفت شدت گرفتاری ما را در این جنگ می‌بینی و می‌خواهم با روش لطیف و پسندیده‌ای خود را از آن خلاص کنم.

کردی که از خیرخواه‌تر سرداران و صمیمی‌تر دوستان خسرو پرویز بود گفت ای شهریار این تدبیر چیست؟ خسرو گفت خواهرت کردیه همسر بسطام بدون تردید مشتاق بازگشت به وطن و دیدار خویشاوندانش خواهد بود، و می‌دانم که اگر بخواهد بسطام را بکشد می‌تواند انجام دهد که بسطام سخت باو اعتماد دارد و کردیه هم تا آنجا که خبر دارم زنی نیرومند و با همت است و می‌تواند اقدام کند، و اگر کردیه بسطام را بکشد خدای را بر خود گواه می‌گیرم که با او ازدواج خواهم کرد و او را سرور زنان خود قرار خواهم داد و اگر از او دارای پسری شوم شهریاری را پس از خود برای او قرار می‌دهم و من این موضوع را با خط خود می‌نویسم و تو نامه مرا برای او بفرست و او را آگاه کن و بنگر نظر او چیست.

______________________________

144 م- نام این دهکده و مکان در معجم البلدان یاقوت حموی نیامده است، ولی قلوس را آورده که دهکده‌ای در ده فرسنگی ری است. (م).

145- یاقوت این کلمه را بصورت شرا ضبط کرده و نوشته است یکی از نواحی بزرگ همدان است، ص 246 ج 5 چاپ مصر 1906 میلادی الآن هم با همین نام در حوزه ثبتی اراک و فراهان باقی است (م).

اخبار الطوال/ ترجمه، ص: 135

کردی گفت شهریارا نامه را به خط خود بنویس که او مطمئن شود و راستی گفتارت را باور کند و من آن نامه را همراه همسر خود خواهم فرستاد و بر کسی غیر از او در پوشیده نگهداشتن این راز اعتماد ندارم.

خسرو پرویز نامه را نوشت و در آن تاکید کرد، کردی نامه را گرفت و آنرا همراه همسر خود برای کردیه فرستاد و بسطام از شدت علاقه و دلبستگی به کردیه او را همراه خود آورده بود.

چون کردیه نامه خسرو پرویز را خواند درستی آنرا دانست و آن راز را با برخی از دایگان و کنیزکان مورد اعتماد خود در میان گذاشت آنان هم به سبب شوق به وطن او را بر این کار تشویق کردند، بسطام هم از آمدن آن زن پیش کردیه تعجب نکرد که می‌پنداشت زنان با یک دیگر انس و الفت دارند و به دیدار یک دیگر می‌آیند.

شامگاهی بسطام خسته و کوفته از سختی جنگ به خیمه کردیه آمد و غذایی خواست خورد و پس از آن شراب خواست کردیه شروع به آشاماندن شراب ناب باو کرد و مستی بر بسطام چیره شد و خوابید. کردیه شمشیر او را برداشت و بر سینه‌اش نهاد و چندان فشرد که از پشت بسطام بیرون آمد. کردیه هماندم با خدمتگزاران و دایگان خویش سوار شد و بیرون آمد.

برادرش کردی با گروهی از سواران کنار راه منتظر او بود و چون کردیه پیش او رسید او را با خود برد و در اردوگاه فرود آورد.

یاران بسطام چون صبح شد و او را کشته یافتند به سرزمین دیلم گریختند، خسرو پرویز شاپور پسر ابرکان را با ده هزار سوار گسیل داشت و دستور داد در قزوین بماند و آنجا پادگانی بوجود آرد و از آمدن اشخاص دیلم به کشور جلوگیری کند.

خسرو پرویز با کردیه ازدواج کرد و همراه او به مداین بازگشت و از کار کردیه سپاسگزاری و نسبت باو محبت بسیار کرد و در قلب خسرو محبوبیت فراوان یافت، بدین گونه کینه‌یی که درباره انتقام گرفتن از قاتلان پدر داشت تمام شد و کشور و پادشاهی او آرام و مستقر گردید.

   نظر انوش راوید: سی صفحه دیگر،  داستان بی پایه و اساس،  در این داستان ها هیچ نشان و سندی ارائه نمی شود، هیچ از جغرافیا گفته نمی شود،  از دین و مردم،  از تفاوت دیدگاه مردم در دین زردشتی میانه و غربی ایران و عراق کنونی،  و میترایی و مانوی ترکستان نمی گوید،  از صنایع و ابزار و آلات جنگ و از نظام جمع نمی گوید،  از خیلی چیزها نمی گوید،  از آدرس هیچ کاخ و قلعه و کتیبه نمی گوید.  فقط مانند داستان های هزار و یکشب مطالبی سرهم کرده و می نویسد،  تا مقاصد اصلی خودش را پیش ببرد،  و آنهم بدی گفتن از ایران و ایرانی و سیستم حکومتی تاریخی ایران است.  جالب برای من این است،  که عده ای به اصطلاح تاریخ دان این پرت و پلاهای بی سند و مدرک را بعنوان تاریخ و منبع و مأخذ تاریخی می دانند،  درست همان مهمی است،  که تاریخ نویسی استعماری می خواهد.

مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

ارگ ایران   http://arqir.com

 

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2