راهبرد ملی

راهبرد ملی

منتخب نوشته های استراتـژی ملی انوش راوید از تارنمای ارگ ایران arq.ir
راهبرد ملی

راهبرد ملی

منتخب نوشته های استراتـژی ملی انوش راوید از تارنمای ارگ ایران arq.ir

کتاب مجمل التواریخ و القصص 1

کتاب مجمل التواریخ و القصص 1

برگه اول

 مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.

. . . ادامه دارد و بازنویسی می شود . . .

 

مشخصات کتاب

   سرشناسه : محمد رمضانی،   ۱۳۴۶ - ۱۲۸۳

   نام پدیدآور:   ملک‌الشعرا بهار،  بهمت محمد رمضانی

   مشخصات ظاهری:  ۵۶۷ ص.

   وضعیت فهرست نویسی:  فهرستنویسی قبلی

   یادداشت:  کتابنامه به‌صورت زیرنویس

مقدمه مصحح‌

اشاره

تصحیح کتاب بطریق علمی و انتقادی و آماده ساختن از برای طبع چنانکه امروز متداول گردیده خود فنی است از فنون ادبی انتقادی که در دنیای ما تا نصف قرن اخیر چندان مرسوم و متداول نبوده است.

در عهد قدیم اگر دانشمندی میخواست کتابی را بطریق فنی امروزی از حالت ابهام و پیچیدگی بحال سهولت و روشنی باز گرداند، آنرا تفسیر با شرح میکرد، و این عمل بیشتر در کتب مذهبی و علمی و کمتر در ادبیات صورت میگرفت- و مفسر یا شارح ناچار بود قسمت قسمت از اصل کتاب را ذکر کرده سپس آنرا بسلیقه خود انتقاد کند و اشکالات آنرا رفع سازد و پیچیدگیهای آنرا روشن نماید و اغلاط آنرا بعقیده خود بصلاح باز آورد.

عیبی که آن قبیل کتب داشت آن بود که اصل تألیف از بین میرفت و کتابی دیگر بوجود میآمد که بیشتر از اوقات، کار خواننده را مشکل‌تر می‌ساخت.

اما تصحیح انتقادی بطریق فنی که امروز معمولست در دنیای قدیم رواجی نداشت و اگر کسی کتابی را تصحیح میکرد چون غالبا بسلیقه شخصی و بدون تفحص کامل و استقصا بود ناقص و معیوب از کار بیرون میامد، یا حواشی بی‌معنی که بشرح و تفسیر شبیه‌تر بود در فراویز صفحه و اطراف سطور بوجود میامد که کمتر مورد استفاده قرار میگرفت.

ازینرو کمتر کتاب صحیحی از علمی و ادبی ممکن بود بدست خواننده برسد، مگر کتبی که در نزد مؤلف یا شاگردان مجاز مؤلف قرائت و مقابله شده و اجازه قرائت داده شده باشد- و آنهم باز از حلیه انتقاد عاری بود، و از آن قبیل کتب هم کمتر بدست میآمد، و همه مؤلفان این زحمت را احتمال نمیکردند، ازین سبب غالب کتب علمی و ادبی در زمان خود مؤلف هم مغلوط و ناقص منتشر می‌شد و هر کاتبی بسلیقه خود چیزی می‌افزود یا چیزی می‌کاست! دانشمندان از اواخر قرن گذشته بخیال اصلاح این قبیل کتب که میراثهای علمی و ادبی قدیمست افتادند- و از ابتدای قرن اخیر ببعد کتبی ازین دست که با دقت و تحقیق و غور رسی فراوان و مراجعه بمآخذ و اسناد عمده و استقصای کامل تهیه شده بود انتشار دادند.

علما و فضلای مشرق نیز رفته رفته در سایه تشویق دانشمندان دیگر این روش پسندیده را دنبال کردند- لیکن در خود ایران باز ترتیب طبع کتب بهمان طرز دیرین دوام داشت و

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 2

کتابهائی با اغلاط و تصحیفها و کم و زیادیهای بی‌پایان بطبع میرسید (که هنوز هم بدبختانه دوام دارد!) و کتبی غیر نافع بوجود میآمد و مایه گمراهی خواننده بیچاره را فراهم میاورد و دانش آموزان را اغراء بجهل مینمود! از روزی که سایه دولت مقتدر بندگان اعلی‌حضرت همایون شاهنشاه پهلوی خلد اللّه ملکه بر مرز و بوم ایران تافت و شمعهای خاموش این کشور یکایک با شمع افروخته هوش و ذکای خارق العاده این شهریار جهاندار روشن گردید، توجهی هم بامر معارف مبذول شد و گذشته از اصلاحات بزرگ و مؤثری که در کار آموزش و پرورش کودکان و نوجوانان کشور و ایجاد دبستانها و دبیرستانها و دانشکده‌ها و اوقاف و امور ورزشی و غیره صورت بست، توجه و اعتنای خاصی نیز در کار زبان پارسی از ایجاد کتابخانها و مطابع و جلب کتب و پاک کردن زبان از لغتهای دخیل و رواج زبان پارسی از طرق مختلف مبذول افتاد.

نخست در وزارت معارف اعتباری از برای خرید کتب فراهم آمده، و کتب کتابخانه سلطنتی را نیز بکتابخانه‌های ملی اعطا فرمودند- و در احداث کتابخانهای بزرگ در وزارت جنگ و وزارت معارف و بناهای کوه پیکر برای این کار امر شاهانه صادر شد و کتابخانهای دیگر هم وسعت بی‌اندازه یافت.

سپس اعتبار دیگری از برای استنساخ کتب کمیاب یا منحصر بفرد فارسی و عربی که در کتابخانهای اروپا و غیره سراغ می‌شد بوزارت معارف داده شد و ازین راه نیز کتب نفیس و عمده که یکی از آن جمله همین کتاب مجمل التواریخ و القصص است- بتوسط علامه بزرگوار آقای محمد قزوینی دامت افاضاته بایران ارسال گردید.

در همان وقت اعتبار دیگری از برای تصحیح کتب قدیم بطرز جدید و تألیف و ترجمه کتب تازه بوزارت معارف اعطا گردید که از آن راه تاکنون کتب نفیس فراوانی (سوای کتبی که در خود وزارت جنگ و مطبعه زیبای آن تاکنون منتشر شده است) تهیه و طبع شده و یا برای طبع آماده گردیده است.

اقدام دیگر- تاسیس اداره انطباعات بود که وجود خارجی نداشت و بر حسب احتیاج از برای رسیدگی بامور مذکور ایجاد گردید و خدمات شایانی بامور علمی و ادبی انجام داده و خواهد داد.

بالاترین اقدام که بایستی از مجموع اقدامات گذشته نتیجه بگیرد تاسیس بنگاه فرهنگستان بود که بر حسب امر و تاکید خاص شهریاری بوجود آمد و اینک قریب سه سالست که در سایه تعالیم خاصه شهریاری بزدودن و پیراستن زبان فارسی مشغولست- و سوای این در تدارک فرهنگ صحیح و جامع فارسی که هنوز در آرزوی آن روز میگذرانیم- و نوشتن دستور وسیع زبان دری

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 3

که از آن حیث هم در تنگنای بی‌خبری دست و پا میزنیم- برآمده و جمعی از دانشوران و اساتید زبان فارسی نیز در فرهنگستان بآماده کردن این دو مقصود بزرگ سرگرم هستند.

از کتبی که در ظرف این پنج شش سال اخیر بطرز جدید فنی بامر وزارت معارف تصحیح شده است آنچه بتوسط حقیر انجام یافته بقرار ذیلست:

1) تاریخ سیستان با مقدمه: قریب 500 صفحه که طبع شده است.

2) مجمل التواریخ با مقدمه: قرب 600 صفحه که طبع شده است.

3) تاریخ بلعمی با مقدمه: قرب دو هزار صفحه زیر چاپست.

4) رساله نفس ارسطو با مقدمه: قرب صد صفحه که طبع شده است.

5) جوامع الحکایات و لوامع الروایات عوفی: قرب دو هزار صفحه است که سه ربع آن کامل شده و برای طبع آماده است.

بالجمله تصحیح فنی و انتقادی چنانکه اشاره شد، در این سالهای اخیر در خود ایران از برکت جنبش تازه معارفی و از مدد قوه مشعشع ذات خارق العاده پیشوای بزرگ ایران شایع شده است و امیدواریم که من بعد صاحبان مطابع و سایر خیر خواهان معارف نیز متوجه محسنات این عمل بوده و از طبع و نشر کتب مغلوط بطرز قدیم خودداری کنند، و با تحمل اندک زحمت و ارجاع هر کتاب باهل خبره و فن، از وزارت معارف پیروی نموده و کتبی سودمند و مفید بوجود آورند بلکه کتابهای چاپی مفید را نیز بدین وسیله احیا کنند.

مجمل التواریخ و القصص‌

اشاره

نسخه که ماخذ چاپ این کتابست، اوراق عکسی است که بتوسط علامه تحریر آقای محمد قزوینی دامت ایام افاضاته بفرمان وزارت معارف از روی یک نسخه خطی محفوظ در کتابخانه ملی پاریس تحت نمره (فارسی 620) عکس گرفته و بایران فرستاده شده است، ممیزات نسخه اصل و تفاوت آن با نسخه عکسی و چگونگی این نسخه و نسخه اصل از طرف علامه قزوینی در مقدمه بسیار نفیس و دقیقی که بقلم خود در اول نسخه عکسی (در 32 صفحه) مرقوم داشته‌اند، شرح داده شده و آن مقدمه بلا فاصله بعد ازین مقدمه بنظر خوانندگان خواهد رسید، تنها اینجا باید اضافه شود که اصل این نسخه آب افتاده و بیشتر صفحهایش ضایع و خراب و ناخوان بوده و عکاسی هم بر این عیب چیزی افزوده است و بسا جایها که در عکس نگرفته، و خیلی حواشی در صحافی بعد بریده شده است، و چنانکه خود آقای قزوینی نوشته‌اند تصرفها و دست بردهای مصححی نادان هم بر اشکال و فساد عبارات و کلمات

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 4

بر افزوده است و بسبب عکس برداری از برای مصحح تشخیص این دستبردها و تصرفات بی‌معنی آسان نیست چنانکه مینویسند: «حدس زدن اصل آنها گاهی خالی از اشکال نیست در صورتی که در اصل نسخه چنانکه گفتیم این اشکال بکلی مرتفع است» .. و نیز در کلمات و اسامی و جملات اصل کتاب هم افتادگیها و تصحیفات عجیب و غریبی موجود بود که تقریبا هیچ کتاب خطی قدیمی از آن خالی نیست و اشکال بزرگ دیگر آنکه این نسخه منحصر بفرد و از کتب مختلف نقل و ترجمه شده بود، و چیزی که بتصحیح قسمت عمده کتاب همراهی کرد، تاریخ حمزه اصفهانی و تاریخ طبری بود، که از سوء خط کتاب حمزه نیز با اینکه در برلین بطبع رسیده پر است از اغلاط و افتادگیها- و ازین دو کتاب که بگذریم دیگر کار دشوار مینمود، چه مآخذی که مؤلف از آنها نقل یا ترجمه کرده چنانکه بعد دیده خواهد شد از میان رفته یا تدارک آن دشوار، و در آن حالی که فقیر بتصحیح مشغول بود جز بچند کتاب متعلق بکتابخانه خود که در دسترس وی قرار گرفته بود بکتابخانه‌های دیگر دست رسی نداشت، چنانکه قسمتی از اغلاط را در تصحیح مطبعه مراجعه و اصلاح کرد.

در سال تالیف (520 ه) و ترجمه حال مؤلف که از اسدآباد همدان است زیاده از آنچه آقای قزوینی تحقیق کرده و در مقدمه خودشان نوشته‌اند، چیزی بدست نیامد، جز آنکه گویا مؤلف در اصفهان نیز بوده و باهواز نیز گردش کرده است (ص: 445) و شاید از جمله دبیران سلاجقه بوده است زیرا زیاد از اصفهان بحث کرده و یکبار هم آنرا بعبارت «حماها اللّه عن الافات» (ص- 296) دعا میفرستد.

کتبی که مؤلف از آنها نام برده است قسمتی را که آقای قزوینی استقصا کرده‌اند:

اخبار بهمن، اخبار لهراسف ...، اخبار نریمان ...، اخبار هندوان (مختصر مهابهارتا- ر ک: ص 108- 109 حواشی)، ادب الملوک، پیروزنامه، تاج التراجم، تاریخ احمد بن ابی یعقوب بن واضح الکاتب، تاریخ اصفهان، تاریخ محمد بن جریر، تاریخ حمزه اصفهانی، دلایل القبله، سکندرنامه، [ (1)] سیر و فتوح سلطان سنجر که امیر معزی بنظم آورده. [ (2)] سیر العجم و سیر الملوک لابن المقفع، شاهنامه فردوسی، عجایب الدنیا، عجایب العلوم،

______________________________

[ (1)] این اسکندر نامه ظاهرا همان است که امروز با تصرفات و اضافاتی در دست مردم میباشد که آنرا بمنوچهری نسبت میدهند- نسخه دیگری از اسکندر نامه دیده شده است که ظاهرا قبل از قرن پنجم بفارسی نوشته شده و نسخه خطی نفیسی از آن در کتابخانه فاضل محترم آقای سعید نفیسی موجود است و مؤلف آن گویا معلوم نباشد.

[ (2)] چنانکه در حاشیه کتاب ص 412 اشاره شده گویا مراد قصاید مدیحی باشد که معزی در شرح غزوات و حروب سنجر گفته است، ور نه تا امروز با آنکه بالنسبه آثار معزی بیش از شعرای دیگر سلاجقه در دستست اثری از کتاب مستقلی در سیر و فتوح سنجری پیدا نیست و در تذکرها هم ذکری نشده است مگر بعدها پیدا شود.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 5

فرامرز نامه، قصه کوش پیل دندان، کتاب اصفهان لحمزة بن الحسن، کتاب اصفهان لعلی بن حمزة بن عمارة بن حمزة بن یسار، کتاب الانساب، کتاب السیر، کتاب الفتوح، کتاب المعارف (که علی التحقیق المعارف ابن قتیبه است) کتاب همدان، گرشاسف نامه، مجموعه بو سعید آبی (و هو الوزیر ابو سعید منصور بن الحسن الابی از وزرای دیالمه مؤلف نثر الدّرّ و تاریخ ری ..- ر ک: ص 404 حاشیه 3) همدان نامه، انتهی ... و در اثناء کتاب فقیر نیز بچند کتاب دیگر برخورد و نام آنها از این قرار است:

تاریخ بیهقی (ص 405) که بی‌شک همان تاریخ معروف ابو الفضل بیهقی است.

تاریخ یمینی (ص 405) که باید تاریخ یمینی تالیف عتبی باشد.

کتاب التاجی که صابی کرده است در اخبار دیالمه (ص 388) (کتاب التاجی فی اخبار الدولة الدیلمیة تالیف ابی اسحق ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون الحرانی الصابی (313- 384 ه) صاحب رسائل و دیوان و کتاب اخبار اهله، و کتاب التاجی را گویند در زندان نوشته است، و نام آن کتاب از لقب عضد الدوله که تاج المله بود اخذ شده است و این کتاب در دست نیست و جزء ثامن از تاریخ ابو الحسن هلال بن المحسن بن ابراهیم الصابی نبیره صابی مذکور که در تاریخ دیالمه و ظاهرا ذیلی است بر تاریخ ثابت بن سنان موجود است و در آخر تاریخ الوزرا تالیف همو در بیروت بچاپ رسیده است) کتاب حمزة بن یعقوب بن وهب بن واضح (ص 259) که اگر نام حمزة بن الحسن و نام احمد بن ابی یعقوب بن واضح درین نام بردن مخلوط نشده باشد کتابی علی حده است؟

کتاب ریاض الانس لعقد الانس (ص 261) که در احوال حضرت رسول بوده (حاجی خلیفه کتابی بنام ریاض الانس للامام ابی سعید الحسن بن علی الواعظ در موعظه و نصایح نام میبرد و زمان او را تعیین نمیکند) و چنانکه آقای قزوینی اشاره فرموده‌اند، تاریخ ابو علی بلعمی را بلا تردید در دست داشته است، در صفحه (180) گوید: «کتاب تواریخ محمد بن جریر الطبری رحمة اللّه علیه که از تازی بپارسی کردست ابو علی محمد بن محمد الوزیر البلعمی [ (1)] بفرمان امیر منصور بن نوح السامانی که بر زبان ابی الحسن الفائق الخاصه پیغام فرستاد در سنه اثنی و خمسین و ثلاثمائة، آنچ در ذکر نسب و سیاقت پیغامبران علیهم السلام خواندیم بدین صحیفه ثبت کرده شد مجمل و مختصر» و خیلی جاها از تاریخ بلعمی عباراتی بعین نقل کرده است، از آن جمله در قصه گردانیدن کسوت بو مسلم (ص 317) که عبارات بلعمی بعین در این کتاب نقل شده است.

در صفحات 39- 40- 41 در داستان جمشید و ضحاک مثل اینست که مطالب را بعینه از کتاب فارسی قدیمتری که شاید از «نثر ابو المؤید» باشد بقول خود او، نقل کرده

______________________________

[ (1)] اصل الحشمی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 6

است، و عبارات این فصل بنظر قدیمی‌تر میآید و بی‌اندازه بنثرهای آغاز تاریخ سیستان که آنهم ظاهرا از گرشاسپنامه منثور ابو المؤید نقل شده باشد شبیه است، و هر چند مؤلف چنانکه خواهیم گفت، خود او هم نثر خود را بهمان روش پیش گرفته است لیکن باز تفاوت تقلید از اصل بخوبی پیداست.

سیاقت کتاب‌

نظر باینکه مؤلف مجمل التواریخ از منابع مختلف و کتب متفرق کتاب خود را گرد آورده است، نتوانسته است آنرا یک نواخت و یک دست سازد مانند آنست که فهرستهای پی در پی برای کتاب خود قرار داده باشد ولی بالاخره تا بآخر کتاب بهمین طریق بپایان برده است- و بقول خودش با آنکه سعی کرده است که کتاب او «اندام اندام بنرود» (ر ک: ص 416) معذلک باز کتاب او اندام اندام رفته است! مثلا در مورد پادشاهان عجم یکجا در باب ثالث ذکری کرده- جای دیگر در باب ثامن شرحی آورده و باز در باب تاسع شرحی دیگر شمرده و آنرا بسه فصل قسمت کرده و در هر فصلی از نو پادشاهان عجم را یاد کرده و احوال آنان را از نسب و از مدت پادشاهی و بناها و کارها که کرده‌اند آورده و در فصل سوم باز روایت حمزة الاصفهانی را تجدید نموده است سپس در باب عاشر روزگار هر پادشاه و اینکه کدام پیغمبر در آن زمان بود و مبارزان و معروفان آن عهد چه کسان بوده‌اند، شرحی تجدید مطلع کرده است، آنگاه باز در باب حادی‌عشر لقب پادشاهان عجم را نوشته است و بالاخره در باب الثانی و العشرون نواویس و دخمه پادشاهان مذکور را یاد نموده است- در صورتی که بایستی تمام این احوال را در یک باب ذکر مینمود تا خواننده بهره تمام برده و مؤلف هم مجبور بتکرار اسامی نمی‌شد- و این سیاقت را از حمزه اصفهانی تقلید کرده است و تاریخ حمزه هم تقریباً بر همین منوالست.

سبک انشاء کتاب‌

این کتاب در زمانی نوشته شده است که هنوز سبک انشای ساده دری دست نخورده و با تکلفات صنعتی عرب آمیختگی بهمنرسانیده است [ (1)] و از سادگی و ایجاز و عدم وجود مترادفات و موازنه و سجع هنوز بر کنار است، و مفردات یا جملات تمثیلی یا ترکیبات لفظی عربی در آن راه نیافته است. ولی از تطوری که طبیعی زمانست بر کنار نمانده و اینجا مختصر اشارتی بدان میشود:

باء تاکید، بر سر افعال بفراوانی بلعمی و تاریخ سیستان و سایر کتب قدیمتر نیست، لیکن باز از آن خالی نیست، ولی باء تاکید بر سر افعال نفی بغایت نادر است و گویا جز در دو سه موضع که (بنرود) و (بنماند) آورده نیامده باشد و بر سر فعل نهی مخاطب (چون: بمرو- بمکنید) هیچ در نیامده است و بر سر اسامی هم بندرت دیده میشود چنانکه خواهد آمد.

______________________________

[ (1)] رجوع شود بتاریخ تطور نثر فارسی تالیف نگارنده.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 7

اندر- این کلمه روی بضعف نهاده و به (در) تبدیل یافته است، معذلک از میان نرفته و باز در هر صفحه چند جای چه قبل از اسامی و چه بعد از آن بکار رفته است و گاهی در آن باب مانند تاریخ سیستان افراطی شده است که میرساند که از جای دیگر عبارت بعینه نقل گردیده است.

در- بجای اندر مستعمل است- و بعد از اسامی مضاف به (با) منباب تاکید نیز فراوان میاید.

بر- این کلمه از حیثیت قدیم خود نیفتاده و قبل از افعال و بعد از اسامی مضاف بکسرت استعمال میشود.

مر- علامت مفعول که در نثر طبری و زاد المسافر ناصر خسرو و غالب نثرهای قدیم فراوان استعمال می‌شده است درین کتاب کمتر مورد استعمال یافته و از تاریخ سیستان هم بمراتب کمتر این کلمه بکار برده شده است.

فرا و فرو و فراز- باندازه طبری و تاریخ سیستان در ترکیبها استعمال نشده و نادر است.

را- علامت مفعول به و علامت اختصاص (مفعول له) و راهای زاید یا مفعول بواسطه بکثرت کتب قدیم خاصه تاریخ سیستان نیست، اما کم هم نیست چنانکه خواهد آمد.

یاهای شرطی و تمنی و مطیعی و استمراری یا تردیدی (که در مورد گزاردن خواب آید) هر یک بجای خود استعمال شده است ولی وفور ندارد.

اگر- بمعنی (یا) چند بار دیده شده است- چنانکه خواهیم گفت- و نیز جملهای شرطی مخصوص نثر قدیم هم در چندین مورد دیده شده است، منجمله، مثال از صفحه 169:

«بلیناس گفت اگر همین ساعت بیرون روی و اگر نه افسونی کنم که ناچیز گردی!» و در صفحه 173: «سبیط گفت اگر خراج بدهید و الا زن و فرزند شما برده کنم» و در صفحه 256: «اگر نه آنستی که بر رسول کشتن واجب نیست و (؟) اگر نه من شما را کشتن فرمودمی» که در مواردی مانند مثال اول می‌گویند: «باید همین ساعت بیرون روی و اگر نه افسونی کنم ...» و در مانند مثال دوم گویند: باید خراج بدهید و الا ... و در مثال سوم (اگر نه) را در قسمت ثانی با (اگر نه آنستی) را در قسمت اول جمله حذف کنند.

ایدر- عوض اینجا زیاد است ولی (ایدون) عوض (چنین) بسیار کمست.

جملهای معترضه- و حشوهای قبیح فراوان دارد که ذکر آن همه سبب درازی مقدمه خواهد بود و شاهد را مثالی دو کافیست، در سیب مرگ هادی عباسی گوید: ص 341 «گویند کنیزکی از آن هادی طبقی لوزینه زهرآلود بدیگر کنیزک فرستاد تا وی را بکشد، برشک، چون هادی بدید پیش خواست و یکی لوزینه از آن بخورد و میوه نیز گویند و بمرد!» پیداست که جمله «و میوه نیز گویند» چه حشو قبیح و بی‌مزه‌ایست، و درست مخالف آن حشوهائی است که صاحب عباد گوید: «از حشو لوزینج شیرین‌تر است» و مراد مؤلف آنست که هادی از آن لوزینه بخورد و بمرد و بعضی نیز گویند کنیزک میوه بفرستاد- بطریقی که مذکور

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 8

گشت- و هادی از آن میوه بخورد و بمرد! باز در صفحه 360 در خلافت الواثق باللّه گوید:

«واثق او را عذابها فرمود و از جمله چهار دندانش که بزرگتر بود ضرس برکندند» این جا هم در کلمه (ضرس) بضرس قاطع میتوان گفت که از حشوهای بسیار قبیح است که اگر لوزینه در دهان باشد از هول شنیدن آن با جمیع اضراس از دهان مستمع بیرون ریزد و خواننده از بن دندان بر بی‌سلیقگی نویسنده خستو شود! مراد مؤلف آنست که از جمله عذابها یکی آن بود که امر کرد چهار دندان پیشین او را که ضرس خوانند برکندند! دیگر- مستعملات شعرا از انتخاب الفاظ خاص شعری و تخفیف کلمات و حذف بعضی حروف در این کتاب اثر کرده و وارد مرحله از مراحل تطور گردیده است.

و بجز چند صفحه از اول کتاب (صفحات: 39- 40- 41) که گویا با اندک تصرفی از کتابی قدیمتر نقل شده باشد، و باب الثانی عشر در ذکر پادشاهان هندوان (از ص:

107- 124) که باختصار از کتاب ابو الحسن علی بن محمد الجلتی خازن دار الکتب جرجان که در سنه 417 بپارسی ترجمه شده نقل کرده- و با وجود اختصار و حذف و ایجاز مؤلف که از مختصات این کتابست باز سبک تحریر آن قدیمتر از متن کتاب بنظر میرسد- در سایر فصول کتاب همان سبک مذکور دیده میشود و بالجمله میتوان این کتاب را در رسته اول کتب قدیم فارسی از قبیل تاریخ بلعمی و حدود العالم و تاریخ سیستان (قسمت اول) و تاریخ گردیزی بشماریم- چنانکه تاریخ بیهقی را در رسته دوم و کلیله و دمنه را در رسته سوم و جوامع الحکایات عوفی و طبقات ناصری را در رسته چهارم و مقامات حمیدی را در رسته پنجم میتوان قرار داد، و این معنی خود بحثی است جداگانه، ازینروی این کتاب از حیث اسلوب و سبک انشاء جزء رسته اول از کتب نثر فارسی قرار دارد و هر چند بسیار موجز و فشرده و دارای ایجازهای مخل و احیانا متأثر از نثر عربی و طرز جمله بندی تازیست باز برای اهل تحقیق سند ذی قیمتی خواهد بود.

استعمال لغات‌

چنانکه اشاره کردیم، از لغات غیر مأنوس تازی- آن لغاتی که دبیران فاضل از اواخر قرن پنجم ببعد از روی تفنن یا اضطرار داخل نثر و نظم فارسی کرده‌اند و نمونه آن در نثر ابو الفضل بیهقی و نصر اللّه منشی و شعر ابو الفرج رونی و انوری و اشباه آنان بسیار دیده میشود- این کتاب خالی است و جز لغات عربی مأنوس و متداول در قرن چهارم و اوایل قرن پنجم، در آن دیده نمی‌شود، و پیداست که مؤلف یا قوه عربی دانیش ضعیف بوده و یا در نثر دویست سال پیش از خود تتبعات فراوانی داشته که دستخوش سبک فاضلانه زمان خود نشده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 9

اما در استعمال لغات و ترکیبات فارسی هر چند تعمدی روا نداشته، باز لغات و ترکیبات و جملات بسیار زیبا در عباراتش دیده میشود و اگر چه مجالی برای یادداشت تمام لغات و جملها نبود منباب نمونه چند لغت و تعبیر و ترکیب نحوی و صرفی که یادداشت شده بود بدون رعایت استقصای کامل یاد میشود:

1) آغاز کرد- بصیغه مصدری ص 234، با قید تردید.

2) آوریدن- عوض آوردن (ص 84) و این فعل که اصل فعل آوردن باشد در شاهنامه زیاد استعمال شده ولی در نظم و نثر بعد مورد استعمال کمتر دارد و بتدریج منسوخ میشود، لیکن درین کتاب یکبار آمده است و ظاهرا مؤلف تحت تاثیر خواندن شاهنامه قرار داشته است.

3) آید- در افعال ترکیبی بمعنی شود و گردد که امروز متداولست.

4) از- در مورد اضافه، مثال از صفحه 389: «و اسبار را این خیانت از او معلوم شد» یعنی این خیانت او- و از ص 383: «اندر سال از چهارصد و هشتاد و شش از دنیا برفت» و امروز هم در خراسان و هرات کلمه «از» در مورد اضافه بین روستائیان و عوام مستعملست، چنانکه گویند: «دستی از او- سری از من- جانی از تو» یعنی دست او و سر من و جان تو. و در بعض کتب نثر قدیم کلمه مذکور را بعد از کلمه «بی» میاوردند چون: بی از آنک، یعنی بی‌آنکه [ (1)] 5) اگر- بمعنی «یا» و این کلمه بدین معنی بقول شمس قیس رازی از مختصات مردم ابیورد و سرخس است و گوید انوری این کلمه را باین معنی آورده است- لیکن فردوسی از همه بیشتر «اگر» و «ار» و «ور» را بمعنی «یا» و «ویا» آورده است- در تاریخ سیستان و تاریخ طبری هم دیده شد- درین کتاب هم آمده است، مثال از ص 67:

«حمزه گوید آذرباد نامی بیامد و پیش او مس بر سینه گداخت ... و این چنین زردشت را ذکر گفته‌ام، خدای داناترست، اگر این نیز کرده است» یعنی: و یا آذرباد نیز این کار را کرده است. و از ص 81: «پرویز را [از] انچ هیچ ملوک دیگر را نبود کوز ابری بود، هر چند شراب و اگر آب فرو کردندی هیچ کم نیامدی» یعنی: هر چند شراب یا آب کردندی ... و از ص 448: «و گفتیم پیغام بگزاردیم بدعوت مسلمانی یا جزیه قبول کردن، اگر حرب» یعنی: یا جزیه قبول کردن یا حرب ...

6) انداختن- بمعنی رای زدن و مشورت کردن، مثال از ص 496: «پس از هر نوع انداختند» یعنی رای زدند و مشورت کردند.

7) اومید- بجای امید مکرر، و این املا در تمام کتب قدیم باین شکل است:

______________________________

[ (1)] بیش از همه در جهانگشای جوینی آمده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 10

8) ایستانیدن- و: استانیدن، فعل متعدی ایستادن- مکرر آمده است.

9) با- بمعنی (به) و (باز بار دیگر) و (بسوی برای) مکرر آمده است، مثال از ص 363:

«بفرمود تا با آن زمین حربگاه بسیار نفط سپید با اخلاط آمیخته و پخته بریختند» یعنی: به آن زمین حربگاه.

از ص 330: «چون بپراکندند معن با هم آن خانه شد و پنهان ببود» یعنی معن باز بار دیگر هم بدان خانه شد که بود ...

از ص 318: «چون این خبرها بمروان رسید که ایشان دعوت با ابراهیم الامام میکنند از وی همی خبر جست» یعنی شنید که دعوت بسوی- یا از برای- ابراهیم میکنند ...

از ص 318: «زمین‌ها را غله بکشتند و با سر عمارت شدند» یعنی بار دیگر بر سر آبادی و عمارت شدند .. و بجای این معنی اخیر در بعض کتب (باز) و در بعض کتب (وا) نویسند.

10) بادید- بمعنی پدید- مکرر.

11) باز جای- بمعنی بجای اول، مثال از ص 258: «باز جای خود باز رفت» 12) باز جستن- بمعنی تفتیش (ر ک: رقم 22) 13) بازداشتن- بمعنی حبس کردن- مکرر آمده است، و از لغات مستعمل قدیم است و معنی توقیف موقتی را میرساند.

14) بازی- بمعنی مزاح و طیبت، مثال از ص 258: «ببازی عایشه را گفت پیغامبر بهتر گشت نوبت دیگر حجره است!» 15) ببشتند- بمعنی بش بستن و سد کردن پیش آب (؟) «بر لب جوی مغاک کندند روز شنبه چون ماهی در آنجا شدی راه ببشتندی و یکشنبه بگرفتندی و تأویل نهادندی ..» ص 218 و بنظر میرسد که اصل (ببستندی) بوده و کسی آنرا نقطه گذاشته است، ولی بعیدست که کسی فعل بستن فارسی را نداند و فعل بشتن را بداند ازینرو تصور میشود که این لغت اصلی باشد، و چون اصل نسخه در دست نبود معلوم نشد که نقطه شین اصلی است یا الحاقی ..

16) بجای آوردن- بمعنی بحال نخستین باز آوردن استعمال شده است.

17) بجای بگذاشتن- بمعنی ترک کردن، مثال از ص 314: «و بعد ازین رسم صف بجای بگذاشتند و سپاه جوق جوق پشتاپشت بداشتندی» یعنی رسم صف را ترک کرده و سپاه را دسته دسته پشت سر هم قرار دادند.

18) بجای رسیدن- یعنی بالغ شدن و بحد مردی رسیدن مثال از ص 341:

«چون فرزند امیر المؤمنین بجاء رسد این عهده بر من که هرون را بدان فراز آرم که [خرد را] خلع کند تا ولی عهد فرزند تو باشد.»

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 11

19) بجای رها کردن- مثل (بجای بگذاشتن) بمعنی ترک کردن آمده است مثال از ص 354: «پس از آن خرّمه دین خواندندشان و مزدکی بجای رها کردند» 20) بخشیدن- بمعنی تقسیم و توزیع مکرر، مثال از ص 332: «و آنچه بر این عمارتها خرج بایست کرد بر مردم بخشید چنانکه دیگر باز ماند از عمارت» یعنی: هزینه عمارت بغداد را منصور میان مردم توزیع کرد چنانکه پس از وضع خرج مبلغی هم زیاد آورد! 21) بخشیده- بمعنی قسمت شده مثال از ص 75: «بزرجمهر نرد برسان فلک ساخت و گردش آن به کعبتین چون ماه و آفتاب و خانها بخشیده بران مثال» یعنی قسمت کرده بر مثال خانهای ماه و آفتاب.

22) بداشتن- بمعنی برگماشتن و ایستانیدن، مثال از ص 214: «و سپاه جوق جوق پشتاپشت بداشتندی» ر ک: فقره 17.

23) بداند- بمعنی باز جوید و تحقیق کند (امر حاضر بصیغه مغایب) مثال از ص 73: «قباد زرمهر را فرمود که از نژاد دهقان بداند، چون باز جستند از تخمه افریدون بود» 24) برجای مردن- بمعنی مردن فوری، مثال از ص 268 «کاغذی زهر قاتل بخورد که اگر اندکی از آن پیلی عظیم را دهند بر جای بمیرد» و این ترکیب در نثر پهلوی هم دیده شده و قدیمست، منجمله در کتاب «اندرز آذرباد مارسپندان» آمده است: «اگر تو افسون مار نیکو دانی زود زود دست بمار منه که ترا نگزد و بر جای میراند- و اگر شناوری بسیار نیکو دانی زودزود در آب ستمبه مرو کت آب نبرد و بجای بمیری» متنهای پهلوی ص 68 طبع بمبئی.

25) برکارداشتن- بمعنی مشغول کردن، مثال از ص 273: «ابو المحجن بر اسپ سعد وقاص نشست با سلاح، و سپاه عجم را بر کار داشت ... و اگر نه وی بودی بیم هزیمت بودی مسلمانان را» 26) بلابه- بلایه- بمعنی زن بدکار (ص 201) طبری هم این لغت را آورده است.

27) بودن- بمعنی گردیدن، مثال از ص 248: «درین وقت آیت آمد در تحریم خمر، و شراب حرام بود» یعنی حرام گردید، یا حرام شد.

28) ببودن ماضی مؤکد مستمر و بمعنی توقف کردن و امتداد عمل- و بباشم در معنی مضارعی از همان فعل .. ر ک صفحات: 325- 320- 339- 475.

29) بعد ما که- بمعنی (بعد از آن که- علاوه بر آنکه)- مثال: «بحکم آنکه در کتابهای دارس دیده بودیم یاد کردیم بعد ما که مغان چنین گویند» (ص 38) و این ترکیب در کتب و اشعار عهد سلجوقی و خوارزمی یافت میشود، ولی در این کتاب بیش از؟

یک نوبت ظاهرا نیامده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 12

30) بوده بود- ماضی بعید از فعل بود. ص 398 «ابو بکر رافع را بوزارت خلعت دادند و او هم از خدم و معتمدان بدر حسنویه بوده بود» و این فعل در کتب قدیم بسیار استعمال می‌شده است و هنوز هم در جنوب و مشرق بین عوام متداولست.

31) بوی- بمعنی با وی- ص 340 «چه واجب کند که شما پیش مادر [من] روید و بوی تفویض کنید» یعنی با وی مفاوضه کنید.

32) بوی افتادن- بمعنی پراکنده شدن بوی بد- مثال از ص 490: «بوی مردار و ناخوش میافتاد سخت عظیم» یعنی: منتشر می‌شد.

33) بیران- بمعنی ویران- مکرر.

34) پادشاهی- بمعنی مملکت- مکرر.

35) پشتاپشت- بمعنی پشت سرهم- مثال از ص 314: «سپاه جوق جوق پشتاپشت بداشتندی» ر ک: فقره 17.

36) پول و فول- بمعنی پل که قنطره عربی باشد و این کلمه در پهلوی (پوهل) است و در قدیم پول با واو مجهول تلفظ می‌شده و فول معرب آن است. و تاریخ سیستان زیاد دارد و اسدی هم در شعر آورده است:

چو پولی است زی آن جهان این جهان* در آن عمر کالا و ما کاروان 37) تاخت- بجای تاختن از قبیل گرفت و گفت بمعنی مصدری بجای گرفتن و گفتن. ص 391.

38) تفویض- بجای مفاوضه، مثال از ص 340: «پس چه واجب کند که شما پیش مادر [من] روید و بوی تفویض کنید و سخن او آورید و در دهان مردم نهید» 39) تقصیر- بمعنی عسرت و تنگی، مثال از ص 501: «که از تن جامه عظیم تقصیر بود» یعنی از حیث پوشش بسیار در عسرت بودند.

40) تماشا- بالف بمعنی سرگرمی و مشغولی، مثال از ص 364: «و بفرمود تا همه مطربان و مسخرگان و هزالان و سگان شکاری و بوزنه و ازین جنسها که تماشاء ملوک باشد از سرای خلافت بیرون کردند» 41) تن جامه- بمعنی پوشش، مثال از ص 501 رک: فقره 37.

42) چارسو- بمعنی مربع- ص 508 و سه سو بمعنی مثلث. ص 52.

43) چند- بمعنی قدر و اندازه و بقدر و باندازه: «میان کتفها اندر چند محجمه موی سیاه و خرد و بانبوه رسته» ص 260 یعنی: بمیان کتفهای پیغمبر باندازه جای آلت حجامت موی انبوه نرم رسته بود- و بلعمی نیز در همین مورد گوید: میان دو کتفش همچند درمی بزرگ بر نهی مویهای خرد. رسته بود» و باز مجمل جای دیگر: «گفتند وقتی بسیار بر سر شرفها آمدند هر شخصی چند بدستی و نیم بیش نبودند» (ص 493) یعنی هر یکی بقدر یکوجب و نیم زیادتر

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 13

نبودند .. و در صفحه 203: «عصا بر گرفت و بر کعب عوج زد و بیفتاد چند جهانی» یعنی ببزرگی و مقدار جهانی بود و یا مانند جهانی.

44) چون- مکرر و زاید خاصه در ابتدای جملات بدون ذکر خبر، مثال: «و چون جبرائیل علیه السّلام کبش بیاورد و ابراهیم قربان کرد» (ص 192) و «تا چون سپاه مسلمانان ... بهمه جای پیروزی یافتند و خالد را فرمود تا به یمامه رود، (ص 266) و صفحات (375) سطر 8- 9 و ص (385) س 6- و ص (445) س 6 و جاهای دیگر .. و هر چند میتوان تصور کرد که هر گاه حرف (و) را که لابد بعد از یکی ازین جملات میاید برداریم، جمله بعد از آن خبر (چون) خواهد بود، اما در همه جا گویا نتوان این اصلاح را بجا آورد و بعلاوه در تاریخ سیستان و جوامع الحکایات عوفی هم نظیر این جملها مکرر بنظر رسید، بنابر این در حذف (و) که فرض شده بود که زایدست خودداری شد.

45) خافی- بمعنی پنهان که مخفی گویند، مثال: تا چون خوانند تامل کنند هر چه مقصود هاء اصلی باشد هیچ خافی نماند.» 46) خوار خوار- یعنی بسهولت و آسانی، مثال از ص 51: «ده رطل روی در چهار بوته بگداختند و بر سینه وی ریختند خوار خوار» یعنی: آسان آسان.

و خوار در اصل لغت پهلوی بمعنی سهل و آسانست و ضد آن دشخوار است بمعنی دشوار.

47) خواست کرد، از افعال مقاربه مرکبه و خواست گشت و خواست شد و خواست رفت و غیره- و این فعل از قرن هفتم ببعد منسوخ شده است و بجای آن دو فعل جدا آورند یا جمله بکار برند- این فعل و نظایر آن در نظم و نثر قدیم زیاد بکار میرفته و خوب فعلی است و طبری و فردوسی و غالب متقدمان آنرا بکار می‌بسته‌اند، مثال: «دعوتها آشکار خواستند کرد» (ص: 317) و «فریدون دیگر همی خواست شد» دقیقی.

48) خوانند و خواندندی- بجای آنکه امروز گوئیم (نام) در وقتی که میخواهیم نام کسی یا جائی یا چیزی را در ضمن جمله دیگری معین کنیم- چنانکه گوئیم خبر رسید که شهری که تربت نام دارد بزلزله ویران شده است. و در زبان پهلوی و نثر طبری و تاریخ سیستان و این کتاب در این موارد بجای (نام) فعل (خوانند) یا (خواندند) یا (گفتند) میآورند- مثال از نثر پهلوی: «اندر گرگان شهرستان دهستان خوانند نرسیه اشکانان کرد» (کتاب شتروهای ایران طبع بمبئی- متون پهلوی ص 20 فقره 17)- یعنی:

در گرگان ایالت دهستان نام را نرسی پسر اشک بنا کرد. مثال از تاریخ سیستان ص 362:

«و پس ایشان بشدند تا بمختاران خوانند»- و در این کتاب ص 264: «و از شتران جمازه یکی بود ایله خواندند که آنرا ملک ایله فرستاده بود» و جای دیگر ص 280: «مغیرة بن شعبه را غلامی بود بنام فیروز و کنیت او بو لؤلؤ گفتندی» و گاهی بین بین آورده چون ص 272:

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 14

و این حرب قادسیه خوانند» و گاهی مانند زمان بعد با علامت مفعول، چون: «و ملک ایشان را رتبیل خوانند» ص 279.

49) خوراسان- با واو، مکرر. و این رسم در قدیم معمول است و خوراسان را با واو نویسند و بر عکس خورشید را بدون واو- ولی درین کتاب خورشید نیز بواو است، 50) داشتن- بمعنی آمیختن و مسلط کردن مثال: «خون بر زمین نرفت که طبع خشکی زمین آنرا بخود می‌کشید تا آب در آن داشتند و خون برفت» (ص 267) 51) دست داشتن- بمعنی نشانه گرفتن تیر- مثال: «ده هزار مرد را از عجم کور بکردند بزخم تیر بیکی نوبت که دست بر چشمشان داشتند از پوشیدگی تن ایشان بآهن اندر جمله» (ص: 269) 52) داغپاره- بمعنی وصله جهودی- و در اصل (راغیار) ضبط شده است مثال از ص 361: «پس بفرمود تا اهل ذمت را غبار (ظ: داغپاره) بر نهند و عسلی دارند جهود و ترسا» 53) دام- ظاهرا بمعنی حیوان چارپا به تنها بدون مرادف بودن با (دد) که متداول است- مثال «بسیاری شکار را از هر جنس بر کوهی پیچیدند و جمله راهها را بگرفتند بدام و سک و یوز» ص 451 و جز درین مکان در هیچ جا کلمه (دام) را بدون ذکر (دد) نیافته‌ام- و اخیرا این لغت از طرف فرهنگستان بمعنی جانوران اهلی و زندبار استعمال شده است- و لغت (دام) در زبان پهلوی تنها بمعنی کلیه مخلوقات یزدان استعمال می‌شده است و بمعنی ما نحن فیه بنظر حقیر نرسیده است.

54) دبیجه- (؟) ر ک: ص: 496 س: 15.

55) دربایستن- بمعنی کسر بودن یا ضرور داشتن، مثال از ص 355 «بفرمود تا آنرا جمع کردند و بشمردند ده دانه درمی‌بایست که خادمی برداشته بود» 56) دربستن- بمعنی از هر سو چیزی زدن، مثال از ص 327: «بعد از آن دست بزد و آن مردان بیرون آمدند و شمشیر ببو مسلم دربستند» و از ص 361: «تا غلامان اندر آمدند و شمشیر اندر بستند» یعنی از هر سو شمشیر بزدند.

57) درستتر- بجای درست‌تر (ص 316) و این رسم در قدیم معمول بوده است که هر جا دو حرف از یک جنس در کلمه مرکب پهلوی هم قرار گیرد یکی را در دیگری ادغام کنند و در نوشتن هم حذف کنند. چون: درستتر- هیچیز- بتر- راستر- و غیره که در اصل درست‌تر و هیچ چیز و بدتر و راست‌تر بوده است.

58) دوانیدن- بدون ذکر مرکوب بمعنی تاختن، مثال از ص 71: «بهرام گور بشکارگاه اندر می‌دوانید با [اسپ] بچاهی افتاد»

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 15

59) راست، بمعنی تمام و کامل در مورد اعداد- از ص 365: «عمر او سی و هشت سال و یازده ماه و دو روز گویند و در تاریخ جریر بیست و هشت راست گوید» 60) زن خواهر- بمعنی خواهر زن.

61) زن پدر- بمعنی پدر زن، ص: 81 62) سازکردن- بمعنی ساخته کردن و آراسته نمودن و اسلحه دادن- از ص 364:

«و ساز فرمود کردن اصحاب ثغور را» و کلمه «ساز» با مشتقات و ترکیبات گوناگونی که پیدا میکند بمعانی گونه‌گون و موارد متعدد درمیاید.

63) سان- بمعنی مانند- و با ترکیب با (بر) بهمان معنی- مثال از صفحه 467:

«جایگاهی پیدا گشت برسان دکانی» و بمعنی طرز- از ص 43: «تا سام نریمان بیامد و کار بنیکو ترسان کرد».

64) سبب- بجای بسبب: مثال: «اژدهاک گفتند بسبب آن علت که بر کتف او بود» (ص 26) 65) سفرد- بضم اول بجای (سپرد)- مکرر.

66) سهمیدن- بمعنی ترسیدن بسیار و بیمناک بودن- مثال از صفحه 233:

«عبد المطلب گفت من خداوند شترم سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت. ابرهه بسهمید از آن سخن» 67) سود و زیان سخت- صفت ترکیبی بمعنی مقتصد. مثال از صفحه 326 «و منصور سود و زیان سخت بود، و ابو دوانیق از آن خواندندی یعنی بدانق گفتی» 68) شد- مستقبل محقق الوقوع، چنانکه در تاریخ سیستان و شاهنامه و دیوان حافظ هم دیده شده است [ (1)]، مثال از صفحه 345:

«چون خراسان از مال تهی گردد و از مصادره ستوه شدند دشمنان و خوارج سر بر کنند و تدارک آن دشوار باشد» فردوسی گوید:

چنین گفت رستم برهام شیرکه ترسم که رخشم شد از کار سیر خواجه گوید:

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش‌گل در اندیشه کچون عشوه کند در کارش و کسانی که در چنین موارد شد را بفتح شین میخوانند اشتباه میکنند.

69) شکن- بمعنی شکست و مغلوبی- مثال: «طوس باز سپاه بسیار است ...

______________________________

[ (1)] ر- ک: مقدمه تاریخ سیستان ص: کز

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 16

و دیگر بار شکن بر ایرانیان بود» (ص: 48) و فردوسی هم این لغت را زیاد استعمال کرده است.

70) شتر- بجای اشتر و ستر بجای استر بحذف الف بر خلاف طبری و تاریخ سیستان و گردیزی و غیره از متقدمان.

71) علی الحال- بمعنی: علی ای حال- مکرر منجمله ص 444.

72) غایت- بمعنی ابتدا و آغاز، مثال از صفحه 334: «تا غایت دین اسلام و ظهور پیغامبر اندر عرب ترسائی در ربیعه و غسان بود» 73) فروکردن- بمعنی بیرون ریختن و خالی کردن، مثال از صفحه 81 «خسرو پرویز را کوز ابری بود، هر چند از آن شراب و اگر آب فرو کردندی هیچ کم نیامدی «و بمعنی فرو افکندن و انداختن، مثال از صفحه 488: «بعد از آن هر سو دانی که در آن حدود و دیار باشند آنجا جمع آیند بقدرت خدای تعالی و با هر یکی سه زیتون یکی در منقار و دو در مخلب ... و زیتون آنجا فرو کنند و ساکنان برمیدارند» 74) کام افتادن- بمعنی مردن، از صفحه 326: «بو مسلم از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد» یعنی در روم خواهد مرد.

75) گرفت- بصیغه مصدری ص 105: «حیلتها ساختند بگرفت ایشان» 76) گرماوه- بجای گرمابه، ص 352 77) گفت- بصیغه مفعولی، ص 252: «سوی باذان آمدند و او را از گفت پیغمبر و آنچ رفته بود خبر دادند» یعنی از گفته یا گفتار پیغمبر.

78) گفتا- گاهی در محل ابتدای جمله یا مبادرت قائل بقولی (گفتا) آورده و در ضمن جمله یا محل جواب (گفت) می‌آورد- ولی این معنی کلیت ندارد، و در نسخ قدیمی طبری هم این معنی گاهی رعایت شده است اما ظاهرا هنوز نتوان برای تفاوت محل این دو کلمه قاعده معینی قرار داد.

79) لغام- بمعنی لجام و لگام- ص 355.

80) ماندن- بصیغه متعدی- از صفحه 8: «و اندیشیدیم کچون یادگاری بخواهد ماند در آن تاملی بهتر باید کرد و رنج بردن تا از آن فایده حاصل شود و اگر نه ضایع بماندن که ناگفته را عیب کمتر است» [ (1)] و از ص 111: «فان همه مملکت بماند و بکوه رفت» یعنی: مملکت بگذاشت، و این صیغه از قرن هشتم ببعد منسوخ شده است.

______________________________

[ (1)] آقای قزوینی در مقدمه نسخه عکسی این جمله را (ضایع بماندن بهتر) تصحیح کرده‌اند- و در کتاب (ضایع بماند) یعنی غلط چاپ شده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 17

81) مرگ ارجان- که صحیح آن (مرگ ارژان یا مرگ ارچان) باشد یعنی مستحق مرگ. مثال از ص 243: «پس از جهت کاری که بر دست وی برفت که بزبان پارسیان مرگ ا [ر] جان خوانند- یعنی موجب کشتن- بگریخت» توضیح آنکه ارچان که امروز ارزان گوئیم در اصل به معنی لایق و مستحق است- و ارزانی و ارزانیان نیز از همین ریشه است و اولی بمعنی لایق و در خور، و ثانی بمعنی کسانی است که در خور و مستحق چیزی باشند- و همچنین کالای ارزان یعنی کالائی که لایق خریداری شده است- و مرگ ارزان هم ازین ماده و بمعنی کسی است که محکوم بمرگ شده باشد- و در کیش «مزدیسنا» اعمالی است که فاعل آن «مرگ ارزان» میشود که از آن جمله ارتداد است. و صاحب برهان قاطع این لغت را «مرکز راین!» ضبط کرده و از جمله صدها لغاتی است که از پهلوی بغلط خوانده شده و داخل کتاب کرده‌اند! 82) معتمد سخن- بمعنی ثقه و طرف اعتماد- مثال از ص 494: «ترسائی را بفرستاد تا آنجا بمسلمانی سر برآورد و تعبد ... تا معتمد سخن گشت» یعنی سخن وی طرف اعتماد گردید و موثق گشت.

83) مگر از- بمعنی (بغیر) در استثنای مقدم- مثال از ص 455: «مگر از علی الاصغر هیچ فرزند نماند، جمله بکربلا کشته شدند» یعنی از حسین بغیر علی اصغر کس نماند. و در جای دیگر آنرا در مورد استثنای منقطع و برای استدراک آورده، مثال از ص 361: «و بر اسپ ننشینند مگر بر خر و استر» و این استثنای خاصی است که نظیر آن کمتر دیده می‌شود.

84) نخستین- بمعنی (فلما) ی عربی، مثال از ص 265: «نخستین که از پیغمبر فارغ شدند اسامه را بغزو فرستادند» یعنی همینکه- چون که- و تاریخ سیستان در این موارد (یک راه) آورده است و ما امروز گوئیم: بمحض آنکه.

85) نقم- بمعنی (نقب)، ص 510 و باین املا دیده نشد.

86) نگنده- نگندند: مؤلف این لغت را بمعنی نوعی از گور کردن یا چال کردن اموات یا احیا آورده است- برهان (نگنده) را بر وزن فکنده با کاف فارسی بمعنی «بخیه و آجیده جامه و سوزنی، و نیز بمعنی دفینه یعنی آنچه در زیر زمین و غیره پنهان کنند» آورده است- و درین کتاب دو جا این لغت آمده یکی در صفحه 74 که میگوید: «همه (مزدکیان) را بباغی بزمین اندر بکشت پایها بر بالا و تا بسینه بزمین در نگنده» باز جای دیگر گوید: «بیست و سوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیراهن کعبه افکنده بود، چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند» (ص: 375) و در هر دو مورد معنی چاله کردن مستفاد میشود، چه اگر مراد از مورد ثانی دفن

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 18

بود بایستی در مورد اول هم آن معنی مستفاد میشد و حال آنکه از مورد اول این معنی برنمی‌آید و حمزه که این روایت ثانی از کتاب وی ترجمه شده است در این مورد کلمه «دفن» آورده و گوید: فدفنت بعد خروج القرمطی (ص: 134) ولی پیداست که کشته را آنهم کشته که چند روز مانده و بسیار هم باشد نمی‌توان بر طبق آئین دفن کرد، و مؤلف نیز بنابر همین نکته در این مورد لغت «دفن» را به «نگندن» ترجمه کرده است- و بنظر حقیر بایستی این لغت با کاف فارسی باشد چنانکه برهان گفته است، و لغت خوبی است.

87) نندیشید- بجای (نیندیشید) و ناندیشید (ص: 317) 88) نویشتن- بجای (نوشتن)، ص: 392- و این لهجه شاذ است و جز در تلفظ عوام خراسان دیده نشده است.

89) نه دیدار بود- بمعنی (معلوم نیست) مثال آن از ص 341: «گفت یا امیر المؤمنین پسر تو جعفر کوچکست و نه دیدار بود که کارها چون افتد؟» یعنی معلوم نیست که بعد از تو کارها چون شود؟

90) نیز- بمعنی (دیگر) مثال از صفحه 176: «پس عرب اندر شام آمدند و رومیان نیز بشام نرسیدند» و از ص 255: «و این را حج (حجة؟) الوداع خوانند و آخرین جمعه بود این، زیرا که نیز پیغامبر را باز ندیدند» و از ص 340: «و اگر بینم که نیز کسی بسرای او رود گردنش بزنم» و در ص 493 و صفحات دیگر مکرر آمده و این کلمه بدین معنی در کتب رسته اول فراوانست و بتدریج از میان رفته است.

91) هاموار- بمعنی (هموار) مثال از ص 496: «و هر دو را بپا کند از سبیکهای زر و سیم و سرش بزعفران هاموار کرد و با دبیجه‌های (؟) سیمین و زرین هامون کرد» 92) هامون- بمعنی (هموار) مثال از صفحه 67: «پیلان بفرستاد تا (آن شهر را) هامون کردند» و از صفحه 467: «جائی بفرمود کندن، جایگاهی پیدا گشت برسان دکانی از سنگ خارا ... و باز همچنان هامون کردیم که بود» و از ص 512: «و بر زمینی هامون است که چشم بر کوه نیفتد» ازین امثال و از کلمه (هاموار) که در همین مورد مانند (هامون) استعمال شده معلوم میشود که لفظ (هامون) که ما آنرا بمعنی مطلق دشت و صحرا استعمال میکنیم بمعنی زمین صاف و هموار است، و هاموار هم ازین رو بنظر میرسد که در اصل (هامونوار) بمعنای تشبیهی هامون است که (هموار) شده است و معانی دیگر از قبیل هموار (بمعنی آرام) و هموار بمعنی (دایم و پیوسته) شاید مخفف (هم‌وارک) و ترکیبی از (هم) و (واره) باشد یعنی: مانند هم، و این دو لغت (همواره) و (هامون وار) با یک دیگر، درآمیخته و یکسان شده باشند؟

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 19

93) هم پهلو و بهم پهلو- یعنی پهلو بپهلو و قرین، مثال از ص 457:

«و او را هم آنجایگاه هم پهلوی هرون الرشید دفن کردند» و این لغت مکرر شده است.

94) هندوان- بجای (هندوستان) مکرر شده است، ر ک: ص 42- 43- 55- 72- 273- و این کلمه درست بطرز استعمال زبان پهلویست که همه جا بجای هندوستان هندوکان میاورده‌اند، و چون کافهای آخر کلمات پهلوی که بعد از الف جای داشته در زبان دری حذف میشود هندوان شده است. گاهی هم (هندوستان) آورده است.

95) وقت بایست- (بطریق اضافی) بمعنی (عند الحاجه) عربی، مثال از ص 80: «و بوقت بایست در شبانه‌روزی شصت بار مباشرت کردی».

96) و هستی- (؟) بجای (ستاره‌شناس) ص (420) 97) یاود- بجای یابد- ص (510) 98) یانزده- چهیل- سیوم، بجای: یازده- چهل- سوم. صفحات: 172- 365 و غیره 99) و مجموعی دیگر از لغات مثل: چفسیدن بجای چسبیدن و بمعنی (بدست گرفتن) و (دکان) بمعنی تختگاه و سکو- و ده و دیه بهر دو املا و (اژدرها) بجای اژدها و (بدست) بجای وجب در پیمایش و کاوین عوض کابین و لغات دیگر.

خصایص نحوی و صرفی‌

ضمایر- گاهی ضمیرهای پیوسته را جدا نوشته است مانند:

«من امیر شماام، شما مؤمنین‌اید. در جهان‌اند .. و غیره» که امروز این ضمایر را پیوسته نویسند و گویند: امیر شمایم- شما مؤمنینید- در جهانند، و در خط پهلوی نیز ضمایر: هوهم، (ام) هوهی (ای) هوهد (...) هوهیم (ایم)، هوهید (اید) .. هوهند (اند) جدا از فعل نوشته می‌شده است.

و نیز درین کتاب و در تاریخ سیستان، گاهی ضمیر مفرد مغایب را از روی احترام بصیغه جمع میاورد- و میتوان احتمال داد که این معنی از تصرفات کاتب باشد، و ما هر جا چنان دیدیم متن را اصلاح کرده ولی در حاشیه بدان اشاره نمودیم.

گاهی حرف اشاره یا موصول را که باید (آن) بیاورد معرفه ضمیر منفصل (او) آورده است، مثال: «بیعت کنید او را که درین عهد است» (ص 307) بجای: آنرا که درین عهد است یعنی کسی را ... و گاهی ضمیر (او) برای غیر ذوی العقول، مانند:

«اندر اول نام او یثرب بوده است» (ص 483) و در سایر کتب قدیم هم دیده شده است.

گاهی نیز ضمیرهای زاید آورده است، مثال: «مؤید الدوله را مدت پادشاهی او هفت سال بود ...» (ص 395) و گاهی در مواردی که فارسیان ضمیر جمع را مفرد

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 20

آورند جمع آورده چون: «و او را سی و اند پسر بودند که بحرب ارجاسف در کشته شدند» (ص 30) که بفارسی گویند: او را سی و اند پسر بود که ... کشته شدند، چه فعل (بود) در اینجا تعلق بگشتاسپ دارد که مفرد است و مثل آنست که گفته باشیم: گشتاسپ سی و اند پسر داشت، ولی در جای دیگر باز همین ضمیر را مفرد آورده است.

اضافه یای خطاب در امر حاضر، مثال: «ملک رسول را گفت ... فلان اسقف را بگویی تا با ما یار گردد و مردمان را بمسلمانی خوانیم» (ص 153) ضمیر شین متصل- این ضمیر که گاهی اضافی و گاه بعد از فعل ضمیر مفعولی است درین کتاب در مورد ثانی زاید استعمال شده است، چنانکه گوید: «پیغامبر را هدیها فرستادش با پسر خویش ...» (ص 253) و این ضمیر زاید در اشعار متقدمان خاصه شاهنامه هم آمده است، منجمله گوید:

گرفتش قش و یال اسب سیاه* ز خون لعل شد خاک آوردگاه و امروز هم در لهجه طهرانیان و نواحی آن این ضمیر زاید استعمال میشود چنانکه گویند: فلان گفتش بمن و رفتش، یعنی بمن گفت و رفت.

دیگر: استعمال ضمیر منفصل (ما) بجای (خود) مثال: «من در کتبهای ما خوانده‌ام» و ضمیر (وی) بجای (خویش) مثال: «منصور دلش از هاشمیه سرد گشت و کوفه ... و خواست که وی را جائی بسازد» (ص 331) یعنی: خواست که از برای خویش جائی بسازد ...

دیگر: جمعهای فارسی بر عربی، مانند نصریان در مورد (نصریه) ص 375 و امامان و متقدمان و امثال ذلک و جمعهای فارسی بر جمعهای عربی چون: ملوکان- عجایبها آثارها مکرر بر مکرر و گاهی جمعهای شاذ مانند (وجوهان) بمعنی اشراف. ص 272 س 11 دیگر: در جملهای معطوفه فعل معطوف بفعل جمع یا متکلم وحده را مفرد آورده است، مثال: «همه عرب بمسلمانی بازگشتند و صدقات از همه قبایل بیاورد» (ص: 266) مثال: «پس بوئی برخاست و خال بهاء الدوله با وی یار شد و طایع از سریر بکشیدند و گوشش ببریدند و بازداشت» (ص 381) و در سایر موارد فعل آخر را بصیغه حال ذکر نموده است مانند: «غالب ظن من آنست که اندر مطالعت بسیار کتابها جدی تمامتر نموده‌ام و احتیاطی بلیغ اندر آن بجای آورده» (ص 8) و این روش درین کتاب بندرت دیده شده است، بر خلاف کتب فارسی قرون 6 و 7 و 8 که این روش مستعمل بوده است، چه در نثر و چه در نظم.

دیگر: کلمه (را) که از علایم مفعول به و مفعول له است، بکثرت نثر قدیم استعمال نشده ولی از نثر ازمنه بعد زیادتر بکار برده شده است.

از آن جمله در نثر قدیم هر جا که اسم یا لغت اسمی در جمله‌ای مفعول واقع شود و آن اسم عطف

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 21

بیان یا بدلی داشته باشد هم بعد از اسم یا لغت مذکور علامت مفعول گذاشته میشود و هم بعد از معطوف یا بدل آن:

مثال از خود این کتاب: «سعد، برادر زاده را- هاشم بن عتبة بن وقاص را- مثال از پس یزدجرد بفرستاد» (ص 274) که کتب قدیم ازین قبیل مملو است.

اما در این کتاب این معنی رعایت نشده است مگر بنادر و در اکثر مواضع (را) معطوف را حذف کرده است، مثال: «منوچهر برخاست و بزندگانی افریدون هر دو عم را بکشت- سلم و تور- بخون ایرج» (ص 42) که بایستی میگفت: هر دو عم را بکشت سلم و تور را ... یا مثال دیگر: «گودرز خواب دید در کار کیخسرو تا گیو را پسرش بفرستاد» (ص 47) که باید بگوید: گیو را پسرش را- و امروز گویند: هر دو عم خود سلم و تور را بکشت- یا: تا پسر خود گیو را بفرستاد.

و نیز کلمه (راء تخصیصی) بمعنی «از- به» و «برای» و گاهی بدون ضرورت و زاید استعمال شده است، مثال از معنی اول: «طمع را از پس پیغامبر بیامد» (ص 242) یعنی: از طمع. دیگر: «پس شب را بر سر آن کوه آتشی پیدا گشت» (ص 100) یعنی: بشب. مثال ثانی: «چنان افتاد که خزر را پسری بمرد و ندانستند که بدو چه کنند زیرا که پدر و برادرش هر دو اندر جیحون غرقه شده بودند، پس گفت من بخلاف آب جیحون پسر را تدبیر سازم ... مثال دیگر: «برادران جمع شدند و (آن سنگ) هر کس خویشتن را خواست» (ص 103) یعنی برای پسر و برای خویشتن ...

مثال راهای زایده: «اردشیر را اندرین مدت بسیاری پادشاهای را قهر کرد» (ص 60)- «تا اسپار را کشته شد بر دست مرداویج» (ص 389)- «خدای تعالی بارانی بفرستاد و آن جانوران را سیراب شدند» (ص 452)- «بعد از آن که مریم عیسی را از وی جدا شد» (ص 215) که تمام این راها زاید و بی‌مورد است و در نثر یا نظم قدیم هم بندرت ازین جنس دیده میشود.

و گاهی راء علامت مفعول له با ذکر ضمیر منفصل استعمال شده است، چون «مؤید الدوله را مدت پادشاهی او هفت سال بود» (ص 395) و «او را اندرین مدت سیصد و اند سال از عمر او گذشته بود» (ص 236) دیگر: حرف باء تاکید [ (1)] است که بر سر افعال درمیامده است، مثال:

______________________________

[ (1)] این با را فرهنگ‌نویسان باء زینت نامیده‌اند و بعض فضلا آنرا باء زایده ضبط کرده‌اند، و چون میدانیم که در کلام حرفی زاید یا منباب زینت معنی ندارد و هیچ حرفی از فایدتی خالی نیست و بعلاوه در موارد بسیار خاصه در افعال نفی و نهی و جحد می‌بینیم که این (با) مفید معنی تاکید است لذا نام آنرا باء تاکید نهادن بعقیده حقیر ارجح است

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 22

«عمرو بن اللیث بحجره باز داشته بود و در سخت بکرده» (ص 370) یعنی محکم بسته شده.

و درین کتاب این حرف بفراوانی تاریخ بلعمی و سایر کتب نثر قدیم بر سر افعال در نیامده لیکن کم هم نیست و از نثرهای قرون بعد زیادترست، اما بر سر فعلهای نفی مانند «تا کتاب اندام اندام بنرود» زیادة از یکی دو مورد نیامده است و بر افعال نهی و جحد نیز هیچ دیده نشد. و بر سر اسامی (از قبیل باء تاکید مقداری و شماری) (جز در موارد اضافی مانند «بزمین» و «بآسمان» و غیره) نیز بیش از دو سه مورد بنظر نرسید، مثال: «ابو دوانیق از آن خواندندش یعنی بدانق گفتی» (ص 326)،- مثال «من بیک حاجت آمده بودم اما مسئله بگردید و حاجت به شد» (ص 502)، دیگر باء مصاحبت، مثال: «مسترشد مردی نیکو روی بود و بشکوه ...» (ص 285) و یکجا هم باء تاکید را بر سر علامت استمرار درآورده چون: «بمی باید گذشتن» (ص 499) یعنی: می‌بباید.

دیگر: کلمه (تا) در ابتدای جملات و متمم جمله- که در تاریخ سیستان بسیار زیاد و در طبری هم تا اندازه‌ای زیاد آمده است در این کتاب بسیار کمست، مگر در قسمتی از فصول اولیه کتاب که گویا نقل بعبارت از جای دیگر باشد- مثال: «تا بر آخر کی شکن بدست ترکان گرفتار شد ...، تا گیو را بفرستاد، تا بعد از هفت سال ...

خسرو را بیافت تا بعد حالها بی‌کشتی بجیحون بگذشتند ...» (ص 46- 47) دیگر- حذف باء ظرفیت بر سر اسامی که از اختصاصات عصر مؤلف است و شعرا هم آنرا خاصه که بعد از اسم مضاف بباء کلمه «در» یا «اندر» یا «اندرون» یا «باز» باشد گاهی حذف میکرده‌اند، و بجای بشهر اندر شهر اندر و عوض: بگیتی اندرون- گیتی اندرون میگفته‌اند، و مرحوم ادیب پیشاوری هم این قاعده را زیاد در اشعار خود بکار برده است.

و درین کتاب یکبار این حذف دیده شد، مثال: «ابو الفوارس بغداد باز آمده بود بپادشاهی» (ص 396) یعنی: باز بغداد آمده بود، که معنی آنست که، بار دیگر ببغداد بازگشته بود [ (1)].

دیگر: استعمال یاهای تمنی و ترجی و شرطی و یای مطیعی و یائی که در مورد خواب دیدن آورند، که هر کدام بقاعده قدیم استعمال شده است، و ذکر آنها موجب اطنابست فقط در صفحه (440) در ذکر خواب دیدن بخت نصر این فعل را استعمال نکرده است، چنانکه گوید: «دانیال گفت صورتی دیدی که سرش در آسمان و پایش در زمین بود» و چون در عبارات افتادگی دارد، شاید یاء آن حذف شده باشد- زیرا در مورد دیگر (صفحات 441- 490) که ذکری از خواب دیدن بمیان آورده است، فعل مخصوص

______________________________

[ (1)] ظاهرا کلمه (بغداد) در متن کتاب غلط باشد و صحیح آن (فارس) یا شیراز باشد (ر ک: کامل، ج 9 ص 8)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 23

را بکار برده، مثال: «تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی ... پس فرشته از آسمان فرود آمدی و شاخها بریدن گرفتی تا آواز آمدی که بهری بگذار پس تیشه بستاندی ... الخ» (ص 442- 441) و فعل‌های: کردمانی و کردتانی و کردتی و کردیت درین کتاب نیست.

خلاف قاعده‌ها

دیگر: اعراب کنیه‌ها و ماههای عربی چون ذی الحجه و ذی القعده و نامها چون: ذو الحاجب رعایت نشده، و الف و لامهای زاید چون: ابو المعشر- و عبد الشمس و عبد المناف را حذف نکرده است. و یکجا بجای اردشیر ارده‌شیر آورده است با هاء بعد از دال- و جای دیگر فارسی را بعربی اضافه کرده چون:

نقش نگین الخاتم. و بجای گسسته، گشسته و بجای نسناس نشناس و بجای نبشتن نبیشتن، و درازنائی با یاء مصدری عوض درازنای که خود معنی مصدری در آن محقق است و بمعنای طول است در برابر پهنای بمعنی عرض و یای مصدری ضرورت ندارد.

دیگر: طیره بمعنی مصدری با آنکه علی الظاهر معنی آن وصفی است، چنانکه بیهقی مکرر آورده است که: «فلان طیره شد» یعنی باصطلاح امروز کوک شد، ولی درین کتاب گوید: «خالد از طیره چندان بگشت که اندازه نبود» (ص 267) و مطابق قیاس بایستی در اینجا بجای طیره طیرگی با یای مصدری آورده باشد- هر چند بسماع نرسیده است.

دیگر: ما وراء النهر را یکجا ماورای النهر و جائی ماوری النهر و جائی ماور النهر، نوشته که این اخیر بضرورت شعری است.

منوچهری گوید:

یک مرغ سرود پارسی گویدیک مرغ سرود ما وراء النهری دیگر: صده، بجای سده جشن معروف که آنرا همه با سین مهمله ضبط کرده‌اند و اینجا چند بار با صاد نوشته است.

دیگر: (اعلی کلمتها) را (اعلا کلمتها) و (علی الولاء) را (علی الولی) با ماله ضبط کرده است.

دیگر: اضافه زمانی با حذف اسم زمان، چون «قباد کاوه با بعض ازین بزرگان جدش هنوز بجای بود» (ص 90) یعنی: ازین بزرگان عهد جدش هنوز بجای بودند.

دیگر: مسامحه در ذکر صحیح اسامی، از قبیل: جریر بجای محمد بن جریر- یا بجای تاریخ محمد بن جریر- یا وصیف خادم ابو ساج بجای وصیف خادم محمد بن ابی ساج یا: ابو ساج بگریخت- یعنی: وصیف غلام محمد بن ابی ساج بگریخت (ص 369) و غیره، که گاهی از حدود طبیعی قدیم که پدر را بجای پسر ذکر میکرده‌اند تجاوز میکند.

دیگر: استعمال لفظ (عجمی) بجای ساده و جاهل و روستائی دور از تمدن، چنانکه در مورد وشمگیر گوید: «از جانب گیلان بری آمد و سخت عجمی بود ... الخ»

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 24

و قصه سکنگبین (ر ک: ص 389) دیگر: مختلف- بجای مخالف: «و از هر نوع جانور آفرید مختلف یک دیگر.» (ص: 1) بطریق اضافه یعنی مخالف یک دیگر ...

دیگر: مصور- مرادف معلوم: «اگر چه این کتابها که نوشتم هیچ موافق یک دیگر نیست و سبب آن گفته شود، هر چه مصور و معلوم گشت تألیف کرده شده» (ص: 3) که شاید مصور غلط و اصل آن (مقرر) باشد.

بدینارها- ترجمه مدّثّر- که پارچه دینارگون یا دارای گل‌های زرد بشکل دینار باشد. که حمزه ذکر کرده است. ر ک: ص 33.

دیگر: جملاتی که بسبب بدی ترجمه از قاعده و سیاق فارسی بیرون رفته و بعربی هم شباهتی ندارد بسیارست که ذکر آنها موجب اطنابست و جملهائی نیز دارد که معنی آن بغایت پیچیده است مانند این جمله در صفحه 42: «بعضی گویند طوفان بعهد وی بود بزمین شام اندر همچنین هیچ اصلی نیست که بهمه عالم بوده است و بگاه فریدون خلیل الرحمن بود علیه السلام نه نوح همه از جمله محالاتست»! و ازین عبارت که از خود مؤلف است، چه برمی‌آید؟ جز اینکه بزحمت میتوان چنین پنداشت که میخواهد بگوید که: بعضی گویند طوفان نوح در عهد فریدون بوده است و اختصاص بزمین شام داشته و در همه زمین طوفان نبوده است، آنگاه گوید: هیچ شکی نیست که طوفان عام و بهمه عالم بوده است و نیز فریدون معاصر ابراهیم خلیل الرحمن است نه معاصر نوح، آنگاه گوید: همه این روایات یعنی عام نبودن طوفان و همعصر فریدون بودن نوح، همه از جمله روایات محال است! و ازین قبیل جملها درین کتاب کم نیست.

بعضی جملها بر خلاف قیاس زبان فارسی است که بایستی هر جمله کوتاه بوده و بعلاوه بفعل ختم گردد، چنانکه در کتب فارسی فصیح مانند بلعمی و گردیزی و کلیله و دمنه و گلستان سعدی و غیره پیداست، درین کتاب مانند تاریخ بیهقی و تاریخ سیستان گاه بگاه بسبب استغراق در متون عربی بوقت ترجمه‌کردن، جمله شبیه بجملات عربی شده که هم جمله طولانی است و هم باسم ختم میگردد، مثال از صفحه 317: «کسانی که وحی نوشتندی و نامها و هر چیز عمر و عثمان و علی بودند رضی اللّه عنهم و خالد و ابان (اینجا دو سطر اسامیست) و عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح که مرتد شده و چون فتح مکه بود باز اسلام آورد و معاویه و (یک سطر اسامی) ابی بن کعب از انصار این جماعت بودند نویسندگان رضی اللّه عنهم» این جمله شش سطر کتابست و جملات معترضه در میان دارد و عاقبت هم بفعل ختم نشده است و کاملا از اسلوب و سبک تحریر نثر فارسی بیرونست.

مثال دیگر از صفحه 326:

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 25

«پس نامها فرستادن گرفت ببو سلم و عهدها کردن [و] فرمود تا همه بنی هاشم بوی نامه نوشتند که خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها تو اندرین دولت، و امیر المؤمنین در حق تو هر چه بهتر» (ص: 326) مثال دیگر:

«و روزگاری فضل بن سهل بر مأمون [این کارها] پوشیده بود تا علی بن موسی الرضا مأمون را بگفت ازین حال و نصیحتها کرد از چند چیز که بر وی همی پوشیده داشت اندر کار مملکت» (ص: 352) و ازین دست جملها بسیارست، اما بنای کتاب بر این طریقه نیست، و بیشتر جملها کوتاه و بسیاق زبان فارسی و بسیار فصیح و شیرینست.

دیگر عبارات موجز و مخلّ: «نوذر پسر منوچهر بود ... اما پادشاهی افراسیاب از وی بستد و او را بکشت و اندر شاهنامه شرحی تمام دارد، بجای خویش گفته شود، لیکن نه بس مدت پادشاهی کرد مگر از آن وضع کردست» (ص: 28- 27) درین جمله، فاعل (پادشاهی کرد) و (وضع کرد) که در عقب هم آمده است ظاهرا یکی بنظر میرسد و حال آنکه فاعل فعل اول نوذر و فاعل فعل دیگر فردوسی است ...

اشتباههای ترجمه‌

مؤلف در ترجمه مطالب اشتباههائی نیز کرده است که همه یا غالب آنها که هنگام تصحیح ملتفت آن شده‌ام، در حواشی نموده شده است، و اگر بخواهیم آن همه را یاد کنیم مقدمه دراز گردد رجوع کنید بصفحات: 184- 313- 318- 372- 376- 467- 468- 474- 475- 476- 477- 488- 492- 517- و غیره ... مخصوصا در انقلاب بغداد بعهد المقتدر باللّه در صفحات 371- 372- 373 که از حمزه ترجمه کرده است، پس از مقابله با مجموعه حمزه درست معلوم میشود که مؤلف گاهی از حل عبارات عربی طفره زده و نه آنست که بخواهد آنرا باختصار آرد بلکه هر جا هر چه یافته و حل کرده بفارسی آورده و هر جا دشوار یافته از آن درگذشته است اما این معنی عمومیت ندارد و نه چنانست که این کتاب همه جا اینطور باشد. و نیز در باب اختلافات تاریخی مطالبی است که هر کدام بجای خود ذکر شده است.

رسم الخط کتاب‌

در این کتاب همه جا پ و چ و ژ را با یک نقطه نوشته جز در یکی دو مورد که پاء سه نقطه آورده و آنهم معلوم نشد از ناسخ است یا از مصحح و ما تمام این حروف را بسه نقطه کردیم.

دیگر غالبا (که) را بعادت قدیم (کی) نوشته و گاهی هم طوری است که بین (که) و (کی) خوانده میشود یعنی با یای معکوس کوچک نوشته است- و ما همه جا آنها را

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 26

اصلاح کردیم که برای مردم این روزگار خواندن آن آسان باشد.

دیگر- بجای (یاء) اضافه که بعد از الف درآید همزه (ء) کوچکی قرار داده است که هر جا ممکن بود اشتباهی روی دهد ما آنرا بیای بزرگ بدل کردیم.

دیگر- هر کلمه که آخر آن یاء بوده و یاء وحدت یا غیر وحدت بر آن علاوه شده، بجای اینکه دو یا بنویسد، یک یا نوشته است مثلا عوض (بسوئی رفت) نوشته (بسوی رفت) و یا عوض (بجائی رفت) نوشته (بجای- بجاء رفت) و ما آنها را اصلاح کردیم و در حواشی بدانها اشاره نمودیم. [ (1)] دیگر- کسره اضافه که بعد از حروف غیر مختوم بالف درآید، آنرا بشکل (ی) نوشته مانند «زانو بندی اشتر» (ص 265) بجای: زانو بند اشتر، یا: «بیست و نه پادشاه بوده‌اند اندر مدتی سیصد و هفتاد سال ص 123» یعنی: مدت سیصد و هفتاد سال، و گاهی بالعکس یاء نکره را که باید ثبت شود حذف کرده و عوض (وقتی که) نوشته است (وقت که) و ما آنها را اصلاح کرده و در حاشیه وانمود کردیم. [ (2)] دیگر- آنچه و آنکه را آنچ و آنک، نوشته و چون مردم بدان معتاد شده‌اند بحال خود باقی گذاشتیم.

دیگر- تمام ذالهای معجمه را دال نوشته است، و گویا رسم بوده است که بعضی کاتبان کتاب را کم نقطه یا بی‌نقطه مینوشتند و سپس خود مؤلف آنرا مطابق قاعده نقطه مینهاده است- و این کتاب از آنهایی است که نقطه‌گذاری درست نشده و بعدها مردی عامی آنرا نقطه‌های غلط نهاده است.

دیگر- اسامی عربی چندی را از قبیل ابراهیم و اسحاق و حارث و قاسم و سفیان و خالد و غیره را ابراهیم و اسحق و حرث و قسم و سفین و خلد نوشته و این معنی تقلید عربست و عرب هم این املا را از خط معروف به (سطرنجیلی) عبری تقلید کرده‌اند، لیکن در (سطر نجیلی، علامتی در زیر حرف محذوف میگذارند و آن علامت در خط عربی و فارسی نیست و این رسم الخط در غالب کتب خطی قدیم فارسی دیده میشود.

دیگر- اتصال (که) بکلمه بعد مانند: کچون- کبا- کتا و امثال آن که ما آنرا بحال خود باقی گذاشتیم.

دیگر- تنها در یکجا بجای همزه علامت اضافه (ی) آورده و (طبقه) را (طبقی) ضبط کرده است.

______________________________

[ (1)] این همزه کوچک ظاهرا یائی بوده است که در موقع خواندن آنرا شبیه بهمزه خوانده و بهمین سبب آنرا کوچک مینوشته‌اند و در تمام کتب قدیم تا قرن نهم و دهم این رسم متداول بوده است.

[ (2)] علامت اضافه در خط پهلوی نیز (ی) بوده است و در کتب قدیم اسلامی هم تا قرون 6- 7 این رسم باقی بود، ولی حذف یاء نکره از اختراعات کاتبان اسلامی است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 27

مزایا و فواید این کتاب‌

فواید این کتاب از لحاظ علمی و تاریخی بسیارست، و ازین حیث که حاوی مطالبی است که در کتب دیگر نمیتوان آنرا بدست آورد، بتاریخ بیهقی و تاریخ سیستان شباهت دارد، که اگر این دو سه کتاب که نسخهای آن نایاب بلکه مجمل و تاریخ سیستان منحصر بفرد بوده‌اند، از میان میرفت، عالم علم تاریخ چیزهائی را گم میکرد که یافتن آن دیگر ممکن نبود، و علامه قزوینی از جنبه تاریخی مزایای این کتاب را بدرستی و کما هو حقه در مقدمه نسخه عکسی بیان کرده‌اند و ما را زیاده بر آن استقصایی نیست، خوانندگان بمقدمه ایشان مراجعه فرمایند، و نیز ما هر جا که باین موارد تاریخی رسیده‌ایم در حاشیه بدان اشارتی کرده‌ایم.

دیگر از مزایای این کتاب طرز و سبک انشای آنست که در حدود گنجایش این مقدمه بدان اشاره شد، و میتوان این کتاب را یکی از کتب فصیح و جزیل نثر فارسی شمرد و آنرا یکی از حلقهای متقن و استوار سلسله تطور نثر فارسی قرار داد.

مزیت دیگری که دارد و از آن چیزی گفته نشده است، آوردن لغات و عبارات قدیم پهلوی است که جز در بعضی از کتب ادبی و تواریخ عربی در جای دیگر خاصه در کتب فارسی ابدا اشاره بدانها نشده است، و آن عبارتست از یکی دو فقره شعر و چند نام و لقب که ذکر آنها در اینجا بی‌فایده نیست.

1) شعر مربوط بسکه همای چهرآزاد است که در صفحه 55 سطر 5 آورده و گوید:

«اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند:

بخور بانوی جهان،هزار سال نوروز و مهرگان » که بعقیده حقیر این عبارت دو فرد شعر هجائی (برابر دو مصراع عروضی) است، بوزن هشت هجائی [ (1)] که از اوزان متداول زمان قدیم بوده و اصل آن نیز چنین بوده است:

بخوری بانوی جهان‌هزار نوروز و مهرگان که با اضافه (یای خطاب) که مفاد دعا بشعر می‌بخشد و با حذف (سال) که در قسمت دوم زاید است، درست دو بیت هشت هجائی با قافیه از آن بیرون میاید، و شاید از شعرهای زمان ساسانیان و مربوط بیکی از بانوان ساسانی باشد.

2) چهار بیت هجائی (برابر دو بیت عروضی) است که در صفحه 251 سطر 14 ذکر کرده است و آن ترانه‌ایست که در وصف همدان گفته شده و «سارو» درین ابیات نام قلعه و ارک شهر همدان بوده است چنانکه ابن الفقیه در صفحه 129 سطر 10 آنرا (ساروق) نام

______________________________

[ (1)] در مقاله «شعر در ایران» شماره سوم مهر سال پنجم، آنرا شعر هفت هجائی دانسته بودیم و ظاهرا هشت هجائی است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 28

برده و یاقوت نیز در جلد 8 صفحه 473 گوید نام آن سارو و معرّب آن ساروق بوده است.

و مؤلف چنین گوید:

«در همدان نامه که عبد الرحمن بن عیسی الکاتب الهمدانی کرده است آورده است یکی بالفاظ پهلوی که:

سارو جم کردبهمن کمر بست

دارا [ی] دارا [ (1)]گردآهم آورد و این کلمات پهلوی حجتست پهلوی گویان را همچنانکه عرب را شعر تازی» (ص 521) و اگر چه مؤلف کتاب این شعر و شعر مربوط بهمای چهرآزاد را بطریق نثر و در ضمن سطور ثبت کرده است، لیکن معلوم است که این عبارات شعر است و نثر نیست، خاصه ترانه (سارو) که علاوه بر اطلاق لفظ (پهلوی) بر آن که از مختصات اشعار و در کتب متفرقه عربی و فارسی آنها را (فهلوی) و جمع آنرا (فهلویات) نویسند، ما با وزن این اشعار هم آشنائی داریم، و آن نوعی از اشعار قدیمست، و این همان وزنی است که اشعار کردی تاکنون هم بهمان وزن گفته میشود- و قطعه کردی او رامان [ (2)] که گویند در کردستان بخط پهلوی کشف شده نیز بهمین وزن است، و این قطعه بر ده هجا است که در هجای پنجم سکوت پیدا میشود (فع لن مف عولن، فع لن مف عولن،) و در لخت اول بمناسبت درآمد آهنگ یک هجا حذف شده است.

______________________________

[ (1)] ظاهرا اصل چنین بوده است: دارای دارآیان. که با قرائت مخفف یاء اضافه، درست پنج هجا می‌شود و از طرز تلفظ این نام در زبان پهلوی (دارای دآرایان) هم تخطی نشده است.

[ (2)] رجوع کن بمقاله شعر در ایران- سال 5 شماره 5 مجله مهر از قدیم هر چه شعر کردی دیده شده است همه بهمین وزن بوده، و امروز هم تمام ترانه‌ها- و غزلیات و قصاید و مثنویات کردی باین وزن است- از آن جمله تمام دیوان (ملا پریشان) که یکی از عرفای شیعه کرد و اساتید شعرای این طایفه بوده است بهمین وزنست- و این وزن را خوانندگان کرد هم در ضمن آواز و ادای آهنگ بکار میبرند و هم در ترانه و تصنیف آنرا میخوانند، و شعر متن دلیلی دیگر است که این آهنگ و وزن از آهنگهای قدیمی ایرانی است و اختصاصی که تاکنون بکردان داشت فرضی بیش نبوده است، چیزی که هست میتوان آنرا از اوزان غربی ایران و مملکت (ماد) و مختص بدانجا دانست.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 29

برخی لقبها و نامهای پهلوی‌

صفحه/ القاب و اسامی: ترجمه آنها 22/ ایودات- (بر وزن شیرزاد)/ گاو نخستین 34/ شاپور هویه سنبا/ شاپور شانه سوراخ کن 35/ دفر (بر وزن: شعر)/ زبر- خشن 36/ کوات پریرا این دش- پر پرآئین دش (؟)/ قباد که قبلا بد دین بود 39/ کدا بوم شاه (اصطخر)/ ای انه ارض الملک (حمزه) 41/ کلنگ دیس/؟ کلنک؟ صورت 45/ استان اپرنو و تارت کواد/ ایالت جدید الاحداث قباد 52/ رام‌یشتاسپان (نام شهر)/ محل آرام گشتاسب [ (1)] 55/ هزاران استون/ تخت جمشید 60/ اقدم- ظ: افدم (بفتح اول و ضم سوم)/ آخرین 61- 62/ نام شهرهای چند/ از: حمزه 64/ به از اندیوشاپور- ویه اچ انتیوشاهپوهر/ بهتر از انطاکیه شاپور 67/ سروش آذران/ نام آتشکده 97/ کذیزاد (نام فیل)/ خانه زاد 86/ شروین پرنیان (نام)/ شروین دشتپئی 243/ مرگ ارجان/ مستحق مرگ 418/ فرّخ داد ده/ لقب فریدون 418/ کینه تور در آن دست (؟)/ کینه‌توز دراز دست ...؟

418/ و ذخرذ/ بد خرد 418/ اندر وای (لقب کیخسرو)/ اندر هوا 418/ وذ مهر/ بد مهر 418/ دراز انگل/ دراز انگشت (دراز دست) 418/ وزرگ (بفتح اول)/ بزرگ 418/ ویرای کره (؟)/ ظ: ویران گره (بتصغیر) 418/ افدم/ آخرین 418/ هوبه سنبا/ شانه سوراخ کن 419/ وزه‌گر/ بزه کار 419/ اپرور/ ...؟

419/ کوادین ادان دیس/ (رجوع کن رقم 36)

______________________________

[ (1)] این اسم: رام و شتاسبان در یادگار زریران آمده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 30

و سوای این کلمات نیز کلمات قدیمی پیدا میشود که ما هر یک را در حاشیه اصلاح و تذکر داده‌ایم- و قسمتی ازین القاب و اسامی را از تاریخ حمزه اصفهانی نقل کرده است.

خاتمه مقدمه

این کتاب بسیار خراب و آب افتاده بود، گذشته از اینکه در عکس جاهائی نگرفته بود گاهی ده صفحه در ده صفحه آن سیاه و ناخوان بود که بزحمت و با ذره بین کلمات آن از هم جدا گردیده و خوانده شده است.

علاوه بر این در اسوء حالات و در مدتی کمتر از یک سال آنرا بپایان آورد و با چنان حالی ممکن نبود که در اصلاح و تکمیل آن داد معنی بسزا داده شود، چه برای چنان تصحیحی چند سال مدت و مطالعه در خور و ضرور است، لیکن امور فنی خاصه قسمت‌های ادبی در کشوری که کارهای ضروری‌تر دارد و انتشار سریع کتب قدیمی نیز خود یکی ازین کارهای ضروری و فوریست، ناگزیر بایستی همدوش سایر امور پیش برود، و مراد اینست که آثار گذشتگان بصورتی که قابل بقا باشد درآید، تا در آینده کسانی با سرمایه‌های مادی و معنوی کاملتر و فرصت زیادتری باین کارها دست فرابرند.

ازینروی بنقص تحقیقات و ضعف حدسیات خویش اعتراف ورزیده و از خداوندان فضل و جهابذه علم و ادب پوزش می‌طلبد که اگر بزلتی پی بردند با دیده عفو و کرم بدان درنگرند و بوسیله یادآوری در مجلات علمی نویسنده را بدان لغزشها متوجه سازند، چه دائم که فضلی و کمالی که در خور چنان اصلاحیست از طرف من بنده مصروف نیفتاده، جز اینکه نور بصر و زیت فکری که بوده است بمیان نهاده و سالی شبانروز پشت دو تا کرده، و شب‌ها در بررسی کتب بروز آورده و خود را بطمع خدمت آماج تیر شنعت قرار داده است، ازینرو هر گاه اتفاق را از قرائت آن بهره گرفتند ویرا نیز بدعای خیری یاد فرمایند.

مرداد 1317 م. بهار سه غلط ذیل را تصحیح فرمائید صفحه/ سطر/ غلط/ صحیح یط/ 24/ معرفه ضمیر/ ضمیر ک/ 31/ لغت اسمی/ صفت اسمی کا/ 1/ لغت مذکور/ صفت مذکور

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 31

کتبی که در تصحیح این کتاب از آنها استفاده بسیار شده است‌

برای اصلاح این کتاب بکتب زیادی مراجعه شده است که ذکر آن جمله موجب تطویل و مورث شایبه خود نمائی است- آنچه در حواشی از آن ذکری شده است و گاهی بصورت رمز از آن نام برده‌ایم اینجا یاد میکنیم:

آثار- آثار الباقیه الاثار الباقیه- عن قرون الخالیه تالیف ابو ریحان البیرونی.

ابن خرداد ابن خردادبه- المسالک و الممالک.

ابن خلدون: کتاب العبر و دیوان المبتدا و الخبر ...

ابن خل ابن خلکان: وفیات الاعیان ...

ابن رسته- ر ک: الاعلاق النفیسه.

ابن العبری- تاریخ ...

ابن فقیه- کتاب البلدان لابن الفقیه ...

ابن الندیم- الفهرست تالیف محمد بن اسحق الندیم.

ابو ریحان آثار الباقیه الاثار الباقیه عن القرون الخالیه.

ابو الفدا: تاریخ- تالیف الملک المؤید صاحب حماة ...

احسن التقاسیم: تالیف مقدسی ...

اخبار الوزرا- الصابی- طبع بیروت.

اصطخری- مسالک الممالک لابی اسحق ابراهیم بن محمد الفارسی.

ا ع- اعلاق: ر ک: الاعلاق النفیسه.

اقرب الموارد .. فی فصیح العربیة و الشوارد (در لغت) الاخبار الطوال: ر ک، دینوری.

الاعلاق النفیسه: تالیف ابی علی احمد بن رسته الاعلام: الاعلام بأعلام بیت اللّه الحرام.

التنبیه و الاشراف: مسعودی.

العرب قبل الاسلام: جرجی زیدان.

الف لیلة و لیله: عربی (هزار و یک شب) المنجد: لغت.

اوستا: پور داود.

برهان: برهان قاطع- لغت.

بلاذری: فتوح البلدان بلاذری.

بلعمی: تاریخ طبری بفارسی ترجمه ابو علی البلعمی الوزیر.

بند- بندهش- بندهشن: کتاب تاریخی و ادبی و دینی- بزبان پهلوی (طبع بهرام گور- بمبئی) بیرونی: ر ک: آثار الباقیة.

بیهقی: تاریخ بیهقی تالیف ابو الفضل بیهقی.

پاورقی روزنامه علمی: روزنامه باین نام طبع تهران 1294 قمری پلوتارک: قسمتی از تاریخ پلوتارک (نقل از ایران باستان- پیرنیا).

تاریخ بخارا: ترجمه ابو نصر القباوی از تالیف ابو جعفر النرشخی (طبع شفر).

تاریخ بغداد: تالیف الحافظ ابی بکر احمد بن علی الخطیب.

تاریخ بناکتی: نسخه خطی ..

تاریخ سلاجقه- تالیف عماد کاتب اصفهانی سنی تاریخ سنی ملوک الارض: تالیف حمزة بن الحسن الاصفهانی.

تاریخ سیستان: طبع خاور.

تاریخ سلاجقه: ر ک: عماد کاتب.

تاریخ طبری: تاریخ الرسل و الملوک تالیف محمد بن جریر الطبری.

تاریخ فرشته: تالیف محمد قاسم هندوشاه فرشته (طبع بمبئی).

تاریخ قرون وسطی: عبد الحسین شیبانی.

استاد دانشگاه.

تاریخ کلیسای قدیم: تالیف و- م- میلر.

تجارب، تجارب الامم: لابن مسکویه.

تاریخ مغول: تالیف عباس اقبال آشتیانی.

تحقیق ما للهند: تالیف ابو ریحان البیرونی.

تذکره دولتشاه: تذکرة الشعرای دولتشاه سمرقندی

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 32

تذکرة خواص الامه فی معرفة ...

الائمه: تالیف سبط الجوزی.

جامع التواریخ: تالیف خواجه رشید ..

الدین وزیر.

ح- حمزه: ر ک تاریخ سنی ملوک الارض.

دمورکان: سلسله کشفیات شوش.

دینوری: الاخبار الطوال تالیف ابی حنیفه احمد بن داود الدینوری.

راحه راحة الصدور: تالیف راوندی رسالات پهلوی: ر ک: متون پهلوی روضة الاحباب: فارسی در حالات رسول (خطی) زین الاخبار: تالیف ابو سعید عبد الحی ابن الضحاک الگردیزی.

سبط: ر ک: تذکره خواص الامه.

سکه‌های ساسانی: سکه‌های مشرق- دمورکان (پاریس) سیر المتاخرین: تاریخ هند.

شاهنامه: حکیم ابو القاسم فردوسی.

شهرهای ایران: جغرافیای پهلوی- رسالات پهلوی (بمبئی) صحاح: صحاح اللغه جوهری (لغت) ط- طا طبری: ر ک تاریخ طبری.

طبقات سلاطین اسلام: تالیف استانلی لین پول- ترجمه عباس اقبال.

عماد کاتب: ر ک تاریخ سلاجقه.

عهد عهد جدید کتاب عهد: انجیل مقدس و توریة مقدس.

عیون اخبار الرضا.

فردوسی: ر ک شاهنامه.

فصول المهمه فی معرفة الائمه ..

قابوسنامه: عنصر المعالی کاوس ..

قاموس: فیروزآبادی (لغت) قاموس کتاب مقدس: تالیف مستر هاکس امریکائی ..

قرآن کریم ...

قصیدة الحمیریه: لنشوان بن سعید الحمیری.

کاک کامل التواریخ: لابن اثیر الجزری کتاب التاج: اخلاق الملوک جاحظ.

کتاب التنبیه- لحمزة بن الحسن نسخه خطی.

کشف الظنون: حاجی خلیفه.

کتیبه پهلوی: شاپور سکانشاه در تخت جمشید و کتیبه کوفی عضد الدوله.

گردیزی زین الاخبار گردیزی ر ک:

زین الاخبار.

گرشاسپنامه: اسدی طوسی.

کریشنا- داستان فلسفه گریشنا ترجمه عباس شوشتری پروفسور.

مافرّوخی: ر ک محاسن اصبهان للمافروخی متون پهلوی- متنها- متن: مجموع رسالات پهلوی گرد آورده دستور جاماسجی طبع بمبئی مجله مهر: طبع تهران.

محاسن اصبهان: للمافروخی طبع تهران مروج الذهب و معادن الجوهر:

تالیف مسعودی.

مسعودی: ر ک: مروج الذهب.

معجم: معجم البلدان یاقوت.

منوچهری: دیوان منوچهری شاعر.

مهابهارتا- بهارتا: نقل از فرشته و سیر الماخرین و کریشنا.

ناسخ التواریخ: لسان الملک کاشانی- تهران نامه دانشوران: مجمعی علمی- تهران هزار و یک شب: طبع خاور.

یاقوت: معجم البلدان ...

یاقوت: معجم الادباء ...

یشتها: جلد اول و دوم تالیف پور داود، یعقوبی: کتاب البلدان تالیف ابی یعقوب ابن واضح الکاتب.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 33

رمزهائی که در متن و حاشیه است‌

 [] در متن این علامت در چند جای اوایل کتاب دو طرف کلمه جا داده شد که از متن محو شده بود و بحدس یا از ماخذ دیگر افزوده شد- و در سایر موارد یا بقیاس افزوده شده و یا از مأخذی دیگر نقل شده و در صورت نقل از ماخذ دیگری در حاشیه اشاره کرده‌ایم که مثلا (از: ح) یعنی از حمزه یا غیر ذلک نقل شده است.

() دو هلال در متن اگر بین آن (؟) یا (کذا) باشد علامت آنست که در آن عبارت یا لغت تردیدی است- و اگر بین آن عبارتی است، هلالین را برای بیان جمله معترضه آورده‌ایم که در خواندن تسهیلی شده باشد.

ط: در حاشیه مراد طبری است که اشاره شد.

ظ: در حاشیه یعنی ظاهرا.

ح: یا مراد حمزة بن الحسن است و اشاره بکتاب تاریخ سنی ملوک الارض همو است یا مراد (حاشیه) است و بقرینه معلوم میشود.

خ: یعنی نسخه بدل- خ ل هم همانست.

ص: صفحه یا نشانه (صواب) است و بقرینه معلوم میشود.

س: سطر است.

ج: جلد است، مثلا ط: ج 2 ص 3 س 4 قاهره- یعنی طبری جلد دوم صفحه سوم سطر 4 طبع قاهره.

از: یعنی اصلاح شد از فلان کتاب یا نقل از فلان جا.

کذا: یعنی همچنین. کذا؟: یعنی چنین است که می‌بینید و نباید درست باشد و ما در آن تردید داریم. کذا فی الکامل- و یا کذا: ح و کذا: ط- یعنی چنین است در کتاب کامل و چنین است در کتاب حمزه و چنین است در کتاب طبری.

ر ک: یعنی رجوع کن به ...

رمزهای کتب را هم در قائمه کتب یاد کردیم. و السلام طهران- شهریور ماه 1318- م. بهار

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 34

مقدمه نسخه عکسی‌

کتاب مجمل التواریخ و القصص‌

اشاره

کتابی که عکس آن در مقابل نظر است موسوم است به مجمل التواریخ و القصص و موضوع آن تاریخ اجمالی عالم است عموما و تاریخ ممالک ایران خصوصا از مبدأ خلقت الی سنه پانصد و بیست هجری که سال تألیف کتاب است، و علاوه بر تاریخ نیز تا اندازه از جغرافیای بلاد معروفه آن عصر بحث می‌نماید، ترتیب اجمالی ابواب کتاب از قرار ذیل است و برای تفصیل بیشتر باید رجوع نمود باصل کتاب بصفحات 4- 7 [ (1)] اصل کتاب مشتمل است بر بیست و پنج باب و عبارت است از 698 صفحه.

هشت باب اول آن بسیار مختصر و مقدمه مانند است و موضوع آن فقط جداول تاریخی ملوک و خلفاء گذشته است، روی‌همرفته 30 صفحه، باب نهم و دهم، در تاریخ قدیم ایران قبل از اسلام [ (2)] 94 ص- باب یازدهم الی هجدهم، در تاریخ ترکان و هندوان [ (3)] و روم و بنی اسرائیل و عرب و تاریخ انبیا علیهم السلام برای هر کدام یک باب رویهمرفته 170 ص.

باب نوزدهم، که اطول ابواب کتاب است در وقایع تاریخی بعد از اسلام از سنه اول هجرت الی سنه 520 که تاریخ تألیف کتاب است 205 ص.

باب بیستم، در سلاطین اسلام معاصر خلفا 40 ص.

باب بیست و یکم، در القاب ملوک مختلفه 19 ص.

______________________________

[ (1)] علامه قزوینی شماره صفحات را از روی شماره نسخه اصل مرقوم داشته بودند ولی ما برای سهولت مراجعه خوانندگان عدد صفحات کتاب چاپ شده را بجای آن قرار دادیم. (طابع)

[ (2)] این سه باب از کتاب یعنی باب هشتم و نهم و دهم با ترجمه آن بفرانسه بتوسط ژول‌مهل‌JulesMoh l مستشرق معروف فرانسوی طابع و مترجم شاهنامه در سنه 1257- 1258 (1841- 1842 م) در روزنامه آسیائی فرانسه بطبع رسیده است.

[ (3)] باب راجع بهند نیز که باب دوازدهم کتاب است بتوسط رینوReinaud مستشرق مشهور فرانسوی طابع تقویم البلدان ابو الفدا با ترجمه آن بفرانسه در سنه 1260 (1844 م) در روزنامه آسیائی ص 131- 184 بطبع رسیده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 35

باب بیست و دوم، در مقابر و نواویس معروفه 50 صفحه.

باب بیست و سوم و بیست و چهارم، در مسالک و ممالک و وصف شهرها و دریاها و رودهای معروف و شرح بعضی ابنیه و آثار تاریخی 86 ص.

باب بیست و پنجم، که باب اخیر کتاب است در فصول پراکنده، این باب تماما (باستثنای صفحه اخیر آن که صفحه اخیر خود کتاب است) با قسمتی از آخر باب بیست و چهارم که معلوم نیست چه مقدار بوده از نسخه ما ساقط است.

گذشته از تاریخ و جغرافیا در جمیع ابواب و فصول این کتاب اهمیت مخصوصی بقصص و حکایات و افسانهای تاریخی و محلی متداوله در آن اعصار داده شده است، و کلیة مذاق مؤلف چنانکه از مطالعه سرتاسر کتاب معلوم میشود فوق العاده متمایل بوده است بجمع قصص عامیانه و افسانهای معروف از هر قبیل چه افسانهای راجع باشخاص یا ببلاد و امکنه و آثار و ابنیه و غیرها و ظاهرا بهمین مناسبت است که مؤلف نام کتاب خود را مجمل التواریخ و القصص نهاده است نه مجمل التواریخ تنها، و این نکته یعنی تقید مخصوص مؤلف بجمع افسانهای تاریخی و محلی آن عصر خود یکی از موجبات اهمیت این کتاب است، نام مؤلف کتاب تا آنجا که از مطالعه مستعجل. این مجموعه میتوان حکم نمود گویا در اثناء کتاب بهیچوجه مذکور نیست ولی حکم بتی در این خصوص موقوف بمطالعه دقیق سطر بسطر مجمل التواریخ است که عجالة برای راقم سطور بواسطه تراکم اشغال میسر نیست، چیزی که محقق است اینست که مؤلف از اهل عراق عجم و بظن قوی از اهالی همدان یا اسد آباد و آن حدود بوده است، در ص 72- 73 گوید «و بدین حدود ما اندر صورت او [یعنی صورت بلاش ابن فیروز] بر سنگی نگاشتست و پیرامون آن مانند حرف نقش [ (1)] که آنرا ندانند خوانند و بر تلی کوچک نهادست و از آن جنس سنگ کبود بدان نزدیکی [ (2)] نیست و اکنون تل و پیرامونش دهی است که بدان صورت باز خوانند دون و لاش، و هم بدین حدود و لاشجرد [ (3)] شکارگاه وی بودست و اثر دیوار شکارگاه از سنگ بر دامن کوه بزرگ که آنرا خورهند خوانند پیداست»، و در ص 8 گوید «و مرا این اندیشه [یعنی اندیشه تالیف این کتاب] از آن روی برخاست که سخن پادشاهان عجم و سیر ایشان همی رفت مهتری از

______________________________

[ (1)] کذا فی الاصل، و شاید صواب «نقشی» بوده است یعنی نقوشی مانند حروف.

[ (2)] تصحیح قیاسی، و فی الاصل: نزدیک.

[ (3)] و لاشجرد نام شهرکی بوده است قریب چهار فرسخ در جنوب اسد آباد همدان و قریب سه فرسخ در شرق کنگاور (قصر اللصوص) و قریب چهار فرسخ در جنوب غربی توی‌سرگان و هنوز هم گویا قریه بهمین اسم یا باسم ولاسجرد با سین مهمله در همان نقطه باقی است چنانکه در نقشه ایران تألیف آقای سرتیپ میرزا عبد الرزاقخان مهندس دیده میشود، رجوع کنید بمعجم البلدان در باب واو، و انساب سمعانی ص 587،

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 36

جمله مشاهیر و بزرگان حاضر بود باسدآباد از من هر چیزی می‌پرسید بحکم آنکه شناخت بود هوس من در کتاب خواندن و مشافهه دید، آنچ بر خاطر بود گفته شد و بر بدیها بر سر شراب دو سه درج بنوشتم درین معنی و پس باطل کردم بعد مدتی و اندیشیدم کچون یادگاری بخواهد ماند در آن تاملی بهتر باید کرد و رنج بردن تا از آن فایده حاصل شود.

و اگر نه ضایع بماندن [بهتر] که ناگفته را عیب کمترست.

دهان گر بماند ز خوردن تهی‌از آن به که ناساز خوانی نهی پس [ (1)] عزم محقق کردم بر تألیف این کتاب و اگر چه فراغت نبود بر حسب بضاعت خویش نبشته شد و از ایزد تعالی در آن توفیق خواستیم» از این قرائن جزئیه منضما با اینکه همه جا در تضاعیف کتاب و مخصوصا در صفحات 81- 83- 397- 403- 520- 522، شرح مفصل مبسوطی با تمام جزئیات و خصوصیات از وقایع تاریخی راجع بهمدان و اسدآباد و کنگاور و دینور و از افسانها و قصص و جغرافیا و وصف آثار و ابنیه نقاط مذکوره بدست میدهد برای خواننده تقریبا قطع حاصل میشود که مؤلف این کتاب بدون شک از اهالی همدان یا نواحی و مضافات آن بوده است، و قطعا بهمین مناسبت است که در خصوص وقایع تاریخی همان نواحی در زمان دیالمه و دشمنزیاران و امراء اکراد از سلسله بدر بن حسنویه و پسرش هلیل (هلال) و غیرهم از اواخر قرن چهارم ببعد اطلاعاتی بکر و تازه درین کتاب مندرج است که در کمتر کتابی دیگر گویا میتوان بدست آورد.

و دیگر از معلوماتی که از تضاعیف کتاب راجع بشرح احوال مؤلف استنباط میشود اینست که جدّ مؤلف موسوم بوده است بمهلب بن محمد بن شادی در ص 344 گوید: «و چنان خواندم در کتابی بخط جدم مهلب بن محمد بن شادی که درین وقت بیعت، عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن الزبیر ببیعت کردن پیش آمد پس این بیت بخواند الخ» و نیز معلوم میشود که مؤلف را تألیف دیگری بوده است مخصوص باخبار برامکه، در ص 343 گوید: «و اخبار برامکه بسیار است از عهد برمک تا آخر دولت و من آنرا کتابی مفرد ساخته‌ام و ترتیبی نهاده روزگار دولت ایشان را و آنچ کرده‌اند در حق مردم و روزگار محنت و سبب آن و آنچ بر سر ایشان آمد»، اما تاریخ تألیف کتاب بتصریح مکرر مؤلف در سنه پانصد و بیست هجری در عهد سلطنت سلطان سنجر (511- 552) و سلطان محمود بن محمد بن ملکشاه (512- 525) و بهرامشاه غزنوی (511- حدود 550) و خلافت مسترشد عباسی (512- 529) بوده است، در ص 9 گوید: «و ابتدا کرده شد اندر سال پانصد و بیست از هجرت پیغمبر علیه السلام اندر ایام معاودت [ (2)] مواقف [ (3)] تعظیم مقدس نبوی امامی [ (4)] مسترشد ادام اللّه علوّها و حرّس مجدها و

______________________________

[ (1)] تصحیح قیاسی و فی الاصل: بر،

[ (2)] متن (معادت) مصحح،

[ (3)] تصحیح قیاسی و فی الاصل: موافقت،

[ (4)] تصحیح قیاسی و فی الاصل: مامی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 37

سموها و کبت حساد دولتها و اعلی کلمتها، و پادشاهی سلطان اعظم معز الدنیا و الدین ناصر الاسلام و المسلمین ابو الحرث سنجر بن ملکشاه بن محمد برهان امیر المؤمنین، و عهد سلطان معظم مغیث الدنیا و الدین کهف الاسلام و المسلمین ولی العهد فی العالمین ابو القاسم محمود بن [محمد بن] ملکشاه یمین امیر المؤمنین اعز اللّه انصارهما و ضاعف اقتدارهما» و در ص 406 در سلطنت بهرامشاه غزنوی گوید: «و تا این غایت هنوز بجاست» و در صفحات 12- 21 که حاوی جداول تاریخی است جمیع وقایع مشهوره و جلوس سلاطین و خلفا و موالید و وفیات مشاهیر را که ذکر میکند و مجموع آنها قریب صد و سی واقعه تاریخی است همه بدون استثنا منتهی میشوند بسنه پانصد و بیست هجری، مثلا گوید: «از تاریخ پیغمبران تا سنه عشرین و خمسمائه از هجرت پیغامبر محمد مصطفی صلّی اللّه علیه برین نسقست: از گاه مولود محمد مصطفی علیه السلام پانصد و شصت و نه سال، از مبعث رسول علیه السلام پانصد و بیست و نه سال، از گاه هجرتش از مکه بمدینه پانصد و بیست سال، از گاه بیعت ابو بکر الصدیق رضی اللّه عنه پانصد و هشت سال، از گاه بیعت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام چهارصد و هفتاد و نه سال، از روزگار خلافت مولانا المسترشد ابا منصور الفضل [ (1)] هشت سال، از آمدن سلطان محمود بن سبکتکین بری و گرفتن شهنشاه ابی طالب رستم صد سال تا سنه عشرین و خمسمائه، از اول عهد بهرامشاه بن مسعود [ (2)] تا این غایت سنه عشرین و خمسمائه نه سال، از گاه وفات سلطان محمد [ (3)] نه سال: از گاه جلوس سلطان محمود بن محمد باصفهان [ (4)] هشت سال، و هکذا و هکذا که در جمیع این صد و چیزی وقایع مشهوره سنه پانصد و بیست را منتهی الیه همه آنها قرار داده است بدون استثنا که دیگر بهیچ وجه من الوجوه جای شک و شبهه نمی‌ماند که سال تألیف کتاب سنه پانصد و بیست هجری بوده است.

ولی معذلک کله یکی از قراء متأخر این کتاب که گویا قریب العهد بعصر مؤلف بوده است در بعضی مواضع ذیل وقایع را الی حدود سنه 590 و 600 امتداد داده و جابجا در اثناء کتاب علاوه نموده است [ (5)] مثلا در ص 427- 430 در جداول القاب خلفا علاوه بر مسترشد (512- 529) که خلیفه معاصر مؤلف بوده است اسامی راشد و مستنجد و مستضی‌ء و الناصر.

لدین اللّه یعنی خلفائی که از 529 الی 622 خلافت نموده‌اند الحاق شده است، و همچنین

______________________________

[ (1)] جلوس او در سنه 512 بوده است.

[ (2)] جلوس او در سنه 511 بوده است.

[ (3)] یعنی سلطان محمد بن ملکشاه سلجوقی، وفات او در سنه 511 بوده است.

[ (4)] جلوس او در سنه 512 بوده است،

[ (5)] نظایر این فقره یعنی اینکه یکی از قراء متاخر ذیل وقایع متاخره از تاریخ تالیف کتاب را تا عصر خود امتداد داده و در اثناء کتاب الحلق کرده باشد، بدون تصریح بالحاق، مکرر در کتب متقدمین روی داده است، مثلا در ترجمه تاریخ طبری و در تاریخ طبرستان لابن اسفندیار و در جوامع الحکایات عوفی عین این قضیه واقع شده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 38

در جدول القاب سلجوقیان اسامی هفت نفر دیگر از سلاطین سلجوقی متاخر از سلطان محمود ابن محمد بن ملکشاه (512- 525) که چنانکه گذشت سلطان معاصر مؤلف بوده است همه الحاقی است، و تقریبا عین همین کار را در فصل مقابر سلجوقیان نموده است ص 465 و کذلک در جدول القاب غزنویان در ص 429 نام ابو شجاع خسرو شاه بن بهرامشاه (حدود 550- 559) جانشین بهرامشاه سلطان معاصر مؤلف الحاقی است، و همچنین حکایت فتنه غز در ص 526 بکلی الحاقی و تقریبا بعین عبارت منقول از راحة الصدور راوندی است ظاهرا، و نیز در همان صفحه این عبارت: «و در سنه تسع و ثمانین و خمسمائه ملک طبرستان اردشیر بن الحسن تجدید عمارت آن می‌فزود» علاوه بر اصل است، در ص 386 بعد از ذکر خلافت مسترشد این عبارت مسطور است: «صاحب تصنیف این کتاب ذکر خلفا تا بدین جایگاه کردست همانا که مدت این قدر یافته است اگر کسی را مراد باشد الحاق دیگر خلفا میکند تا بدین عهد» که صریح است که الحاقی است، و همچنین دو حکایت مفصل مبسوط شارستان زرین و شارستان روئین در ص 498- 511 هر دو الحاقی است چنانکه از این عبارت ابتداء آن ظاهرا معلوم میشود:

«ذکر شارستان زرین و شارستان روئین، این هر دو حکایت و ذکر این شارستان خارج مجمل- التواریخ بود اما چون بدین [مقام] لایق بود ذکر آن کرده شد و نوشته آمد تا کتاب تمام باشد و فایده دهد» مآخذ مؤلف،- مؤلف در دیباچه اشاره ببعضی از مآخذ خود نموده و در اثناء کتاب نیز احیانا بعضی از کتبی را که از آنها استفاده کرده نام برده است، راقم سطور اسامی بعضی از این کتب را که در اثناء مطالعه مستعجل این مجموعه یادداشت نموده ذیلا مذکور میدارد ولی استقصاء کامل آنها موقوف بتتبع دقیق سرتاسر مجمل التواریخ است که فعلا برای من میسر نیست، از مطالعه جدول ذیل واضح میشود که مؤلف در تألیف این کتاب مآخذ معتبری بدست داشته که هر چند بعضی از آنها مانند تاریخ حمزه اصفهانی و تاریخ طبری و تاریخ ابن واضح یعقوبی و غیره خوش بختانه هنوز نیز باقی است ولی بسیاری دیگر از آنها از قبیل همدان نامه عبد الرحمن بن عیسی الکاتب الهمدانی، و تاریخ اصفهان حمزه اصفهانی، و اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب از ابو المؤید بلخی بنثر، و اخبار لهراسف و اغش و هادان از همو، و پیروزنامه از مؤلفی که نام او گویا در اثناء کتاب مذکور نیست، و سیر و فتوح سلطان سنجر نظم امیر الشعرا معزی و غیرها و غیرها گویا امروز بکلی از میان رفته و اثری از آنها باقی نیست و همین فقره نیز مخصوصا یکی از موجبات اهمیت این کتاب است [ (1)]

______________________________

[ (1)] اینجا آقای قزوینی شرحی راجع بصفحات و علامات رمز اوراق نوشته‌اند که بکار نسخه عکسی میاید و درین نسخه ضرورت ندارد، بنابر این آن حواشی از اینجا حذف شد.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 39

اسامی بعضی از مآخذ مؤلف‌

اخبار بهمن صفحه 2.

اخبار لهراسف و اغش و هادان، ظاهرا تألیف ابو المؤید بلخی بنثر چنانکه از سیاق عبارت مفهوم میشود ص 2.

اخبار نریمان و سام و کیقباد و افراسیاب، از ابو المؤید بلخی بنثر ص 2- 3 اخبار هندوان، ترجمه ابو صالح بن شعیب بن جامع از زبان «هندوانی» بعربی و سپس ترجمه ابو الحسن علی بن محمد الحلبی خازن دار الکتب جرجان همان کتاب را از عربی بفارسی در سنه 417، ص 107.

ادب الملوک، تألیف وزیر یکی از ملوک هند، اختصاری از ترجمه آن در این کتاب مندرج است ص 124.

پیروز نامه، ص: 66- 70- 80.

تاج التراجم، ص: 433.

تاریخ احمد بن ابی یعقوب بن واضح الکاتب، که همان تاریخ ابن واضح یعقوبی معروف است که در سنه 1883 م، (1301 ه) در هلاند در دو جلد بطبع رسیده است. ص 229، 271، 278.

تاریخ اصفهان، تألیف حمزة بن الحسن الاصفهانی صاحب تاریخ معروف ص 242 و بسیار مکرر در اثناء کتاب، رجوع کنید نیز بکتاب اصفهان که عین همین کتاب است.

تاریخ جریر، رجوع کنید بتاریخ محمد بن جریر طبری که عین همین کتاب است ولی مؤلف مجمل التواریخ اغلب از آن بتاریخ جریر تعبیر میکند، از قبیل منصور حلاج بجای حسین بن منصور حلاج و حسن میمندی (در گلستان و غیره) بجای احمد بن حسن میمندی وزیر معروف سلطان محمود غزنوی، و ادهم بجای ابراهیم بن ادهم در شعر منسوب بخیام:

آهی بسحر ز سینه خماری* از ناله بو سعید و ادهم بهتر یعنی از قبیل استعمال نام پدر یا جد بجای نام خود شخص که یکی از اسالیب مخصوصه زبان فارسی است.

تاریخ حمزه اصفهانی، ص: 2 و بسیار مکرر در اثناء کتاب رجوع کنید نیز بمجموعه حمزة بن الحسن الاصفهانی که همین کتاب است.

تاریخ محمد بن جریر طبری، ص: 2 و بسیار مکرر در اثناء کتاب. ترجمه کتاب مذکور از عربی بفارسی ص: 180.

دلائل القبله، ص: 430- 433، سکندر نامه، ص: 31.

سیر و فتوح سلطان سنجر که امیر الشعراء معزی بنظم آورده بوده. ص: 412،

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 40

سیر العجم لابن المقفع بتصریح مؤلف ص: 521، رجوع کنید نیز بسیر الملوک که همین کتاب است ظاهرا.

سیر الملوک، لابن المقفع ص: 2- 72- 81- 145- 154- 155- 208- 221 و غیرها.

شاهنامه فردوسی بسیار مکرر در تضاعیف کتاب.

عجائب الدنیا، ص: 75.

عجائب العلوم، ص: 519.

فرامرزنامه، ص: 2.

قصه کوش پیل دندان، ص: 2.

کتاب اصفهان، لحمزة بن الحسن الاصفهانی ص: 47، 461، 511، 513، رجوع کنید نیز بتاریخ اصفهان.

کتاب اصفهان لعلی بن حمزة بن عمارة بن حمزة بن یسار ص 328، و این کتاب بکلی غیر کتاب اصفهان سابق الذکر حمزه اصفهانی است و اسم حقیقی آن قلائد الشرف فی مفاخر اصبهان است، رجوع کنید بمعجم الادباء یاقوت ج 5 ص 201.

کتاب الانساب، ص: 145.

کتاب السیر، ص: 221- 433 گویا همان سیر الملوک سابق الذکر باشد رجوع بدین کلمه، کتاب الفتوح، ص: 171.

کتاب المعارف، ص: 71، 154، و بسیار مکرر در اثناء کتاب، گویا مراد کتاب المعارف ابن قتیبه باشد که در آلمان و مصر بطبع رسیده است.

کتاب همدان، ص: 71، 132، رجوع کنید نیز بهمدان نامه که ظاهرا عین همین کتاب است.

گرشاسف‌نامه، ص: 2، ظاهرا مراد همان گرشاسب نامه معروف اسدی طوسی است.

مجموعه بو سعید آبی، ص: 404.

مجموعه حمزة بن الحسن الاصفهانی، ص: 2، و بسیار مکرر در اثناء کتاب رجوع کنید نیز بتاریخ حمزه اصفهانی که عین همین کتاب است.

همدان نامه لعبد الرحمن بن عیسی الکاتب الهمدانی، ص 522، 523 رجوع کنید نیز بکتاب همدان که ظاهرا همین کتاب است.

ما بین مآخذ مذکوره در فوق کتبی که مؤلف از همه بیشتر از آنها استفاده نموده است یکی تاریخ حمزه اصفهانی است که یکی از مآخذ عمده مؤلف بوده و اغلب ابواب و فصول آنرا تقریبا بدون زیاده و نقصان در این کتاب خود درج نموده است و باین لحاظ

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 41

هر کدام از کتاب حاضر و تاریخ حمزه اصفهانی برای تصحیح دیگری بسیار مفید خواهد بود، و دیگر تاریخ طبری است که ظاهرا ترجمه فارسی آنرا نه متن عربی آنرا چنانکه از ص 180 استنباط میشود مؤلف بدست داشته است، و از این کتاب نیز استفاده بسیار کاملی نموده و در اغلب ابواب مجمل التواریخ اسمی از آن برده است، و دیگر شاهنامه فردوسی است که مؤلف در فصل تاریخ پادشاهان قدیم ایران بسیار مکرر ذکری از آن نموده و فقرات عدیده از آن گاه بنظم و اغلب بنثر نقل کرده است، و شاید بعد از گرشاسب نامه اسدی [ (1)] این مجمل التواریخ قدیمترین کتابی باشد که از شاهنامه فردوسی باسم و رسم نام برده است، و دیگر گرشاسب نامه اسدی است، درین مورد نیز مجمل التواریخ گویا قدیمترین مأخذی باشد که از اسدی و گرشاسب‌نامه او اسمی برده است چه گرشاسب نامه در سنه 458 تألیف شده چنانکه صریحا گوید:

ز هجرت بدور سپهری که گشت* شده چارصد سال و پنجاه و هشت و مجمل التواریخ در سنه 520، یعنی فقط شصت و دو سال بعد از تألیف گرشاسب نامه، و قطع نظر از اهمیت مآخذی که این کتاب از آنها استفاده نموده و اکنون اغلب از میان رفته‌اند و قطع نظر از اهمیت موضوع کتاب یعنی تاریخ و قصص اصلا وجود و بقاء کتاب نثری بفارسی از حدود پانصد و بیست هجری تاکنون آن هم با این بسط و تفصیل که قریب هفتصد صفحه وزیری است با ملاحظه اینکه کتب فارسی یادگار قرون چهارم و پنجم و ششم هجری در نهایت ندرت است یکی دیگر از موجبات اهمیت این کتاب است، بخصوص که نسخه این کتاب نیز چنانکه خواهیم گفت ظاهرا منحصر بفرد است.

نسخه اصلی این کتاب،- نسخه اصلی این کتاب که عکس حاضر از روی آن برداشته شده است نسخه‌ایست که در کتابخانه ملی پاریس در تحت نمره (فارسی 62) محفوظ است [ (2)] و این نسخه ظاهرا منحصر بفرد است زیرا که در فهارس کتابخانهای معروف که فهرست چاپی از آنها ترتیب داده شده است ذکری از آن دیده نمیشود، ولی ممکن است (مانند عموم نسخ نادره یا منحصره بفرد) که در بعضی کتابخانهای عمومی یا خصوصی که فهرست مطبوعی از آنها فعلا بدست نیست بخصوص در ممالک مشرق نسخه یا نسخی از آن موجود باشد که بعدها اطلاع از آن حاصل شود، نسخه مزبوره بقطع وزیری بسیار بزرگ (که در عکس بملاحظه صرفه تقریبا باندازه نصف تصغیر شده است طولا و عرضا) [ (3)] و دارای 349 ورق یا 698 صفحه است و بخط نسخ متمایل بثلث جلی و مورّخ است به 28 جمادی الاولی سنه 813 و بخط کاتبی است موسوم بعلی بن محمود بن علی

______________________________

[ (1)] گرشاسب نامه اسدی چنانکه عنقریب خواهد آمد در سنه 458 هجری یعنی فقط قریب شصت سال بعد از تألیف شاهنامه (سنه 400) تألیف شده است و در این کتاب مکرّر از فردوسی و شاهنامه او اسم برده است

[ (2)] رجوع کنید بفهرست نسخ فارسی کتابخانه مزبوره تألیف ادگار بلوشه‌E .Blochet ج 1 ص 194- 196 (62AncienfondPersan (

[ (3)] قطع اصل نسخه سی در نوزده سانتی‌متر است و قطع عکس حاضر هفده در دوازده.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، مقدمه، ص: 42

نجیب الرودباری که گرچه خط نسبة ملیح مطبوعی داشته است ولی گویا چندان اهل فضل و اطلاع نبوده و این نسخه را خالی از اغلاط و تصحیفات ننوشته است، لکن از اغلاط و تصحیفات اصل کاتب که ظاهرا چندان زیاد نیست گذشته بدبختانه این نسخه بعدها بدست یک شخص عامی بی‌سوادی که گویا اصلا ایرانی هم نبوده و ظاهرا (چنانکه از شباهت کامل بین یادداشتهای متفرقه حواشی کتاب و بین یادداشت مفصلی بخط یکی از موظفین ادارات عثمانی در قرن دهم موسوم به تعلیقی‌زاده که در صفحه اخیر کتاب مثبت است استنباط میشود) از اتراک عثمانی بوده افتاده بوده و او این کتاب را از سر تا بآخر با کمال دقت خوانده و در اغلب موارد کلمات اصل نسخه را که برسم بسیاری از نسخ قدیمه غالبا در وضع نقاط اهمال می‌نموده و جمیع نقاط لازمه را نمی‌گذارده‌اند این شخص از خود نقاط و حرکات و سکنات و تصحیحاتی علاوه کرده که غالبا غلط و گاهی نیز بسیار مضحک واقع شده است، مثلا نسناس با دو سین مهمله را او نشناس با شین اول معجمه نقطه گذارده است (ص 148) و قنوج با قاف و نون و در آخر جیم شهر معروف هند را که گویا در اصل نسخه بکلی بی‌نقطه بوده او فتوح با فاء و تاء مثناة فوقانیه و در آخر حاء مهمله بهمان هیئت جمع فتح نقاط گذارده (ص 422) و عرب العرباء را بفتح عین مهمله و سکون راء مهمله در کلمه دوم او عرب العرباء بضم عین و فتح را، حرکات گذارده (ص 148) در شرح حال وشمگیر پدر قابوس معروف و ساده‌لوحیهای او در ص 389 این عبارت مسطورست:

«از حمام بیرون آمد سکنگبین پیش وی بردند بر سر و روی خود ریخت و پنداشت که گلابست» این شخص کلمه سکنگبین را که در اصل نسخه بدون هیچ نقطه بوده سبکتکین بهمان املای پدر سلطان محمود غزنوی (!) اصلاح کرده و نقطه گذارده است، و هکذا و هکذا بطوری که واضح میشود که وی اصلا و ابدا معنی عباراتی را که بعقیده خود تصحیح میکرده است نمی‌فهمیده است و این نقاط و حرکات و تصحیحات الحاقی که این خواننده بی‌سواد از خود علاوه کرده است در اصل نسخه پاریس در کمال وضوح نمایان و از خط اصلی نسخه متمایز است زیرا که مرکب این الحاقیات بکلی سیاه و براق و غالبا مخلوط با سنباده است که در بعضی نقاط و مخصوصا در بلاد عثمانی رسم بوده پس از نوشتن روی مرکب برای خشکانیدن آن می‌افشانده‌اند، در صورتی که مرکب اصل نسخه نسبة محو و کم رنگ و تاریک و بکلی غیر براق است و بطول زمان سیاهی آن رنگ دیگر تیره‌گونی بخود گرفته است که با مرکب این حرکات و نقاط و تصحیحات الحاقی تفاوت بین دارد، لکن چون در عکس فرقی بین مرکب قدیم و جدید پیدا نشده است و هر دو بیک طرز عکس افتاده‌اند لهذا در این عکس حاضر بسیاری از کلمات از حیث نقاط و حرکات و بعضی «تصحیحات» مغلوط از آب درآمده است بطوریکه حدس زدن اصل آنها گاهی خالی از اشکال نیست، در صورتی که در اصل نسخه چنانکه گفتیم این اشکال بکلی مرتفع است.

تمام شد مقدمه بقلم عبد ضعیف محمد بن عبد الوهاب قزوینی بتاریخ پنجم شهر شوال سنه هزار و سیصد و چهل و نه هجری قمری مطابق چهارم اسفند 1309 هجری شمسی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 1

 [مقدمه و خلاصه فهرست]

اشاره

بسم اللّه الرحمن الرحیم سپاس خدای را جلّ جلاله که آسمان معلّق و زمین مطبّق را بیافرید، و آنرا بانوار و مشاعل مزیّن کرد، و این را بچنین نعم و قدرت معیّن، و از هر نوع جانور آفرید مختلف یک دیگر، هر کسی را روزی ظاهر و مرعی پیدا [1]، و ذرّیة آدم را علیه السّلام بر همه سالار کرد، و عالمی برین سان آراسته معیشت ایشان ساخت، و کسانی را که خواست برگزید، و عقل و خرد ارزانی داشت، و از جهل دور کرد، و هدایت داد، و از شرک و ضلالت بیرون آورد، و توحید داد، و از تضلیل منزّه کرد، یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ، و درود و صلوات او برگزیده و بهترین خلق محمد المصطفی سیّد المرسلین و رسول ربّ العالمین علی الخلائق اجمعین و علی جمیع انبیائه و رسله صلاة لا ینقضی یبقی [2] و لا یفنی أمدها و هو تعالی حسبنا اللّه و نعم الوکیل.

اما بعد میگوید مؤلف این کتاب که ایزد سبحانه و تعالی چون عالم را بیافرید [3] .... ش و آدم را علیه السلم تناسل بسیار گشت، پیغامبران فرستاد تا که ایشان خلق را از تیرگی کفر سوی روشنایی ایمان راه نمایند و نعمت (1- آ) او را سپاس داری کنند، تا از ایشان خشنود شود، و بهشت یابند، و اگر چه از طاعت ایشان مستغنی است نپسندد که شرک آورند، و کافر باشند، إِنْ تَکْفُرُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَنِیٌّ عَنْکُمْ وَ لا یَرْضی لِعِبادِهِ الْکُفْرَ وَ إِنْ تَشْکُرُوا یَرْضَهُ لَکُمْ، و باز پادشاهی [4] بر ایشان گماشت که شایسته کرامت خویش دید، تا جهان را بعدل آبادان داشتند، و طریق راستی سپردند، و فضل کرد ایشان را بر دیگر آن، قوله تعالی وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلائِفَ [فی] الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ، و ایشان را علم و حکمت ارزانی داشت، و توفیق داد، تا بتجربت، و عمر دراز از هر چیز بدست آوردند، و عجایبها، در عالم از ایشان اثر ماند که چنین آسان بما رسیده است، پس اندر هر عصری حکیمان و خداوندان دانش جمع

______________________________

[ (1)]- متن: مدا

[ (2)]- کذا، و صحیح نیست و بعد نوشته شده است.

[ (3)]- متن حک شده است. ظ: انوش پسر آدم را- انوش نام شیث است.

[ (4)] ظ: پادشاهانی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 2

کرده‌اند اخبار گردش افلاک و عجایب عالم و قصّهاء پیغامبران و پادشاهان و هر چه رفتست پراکنده، و محمّد بن جریر الطبری شرح داده است همه اخبار را، و سیرت و سیر ملوک عجم را* که در اقلیم رابع بوده‌اند بزرگتر پادشا [ها] ن عالم را، [و] شرحی [1] زیادتی نکردست، الّا ذکری مختصر اندر سیاقت پادشاهی ایشان اندر تاریخ خویش، و اگر چه اخبار ملوک و اکاسره و شاهان و بزرگان ما تقدّم ظاهرست (1- ب) بیرون از تاریخ جریر [2]، و هر یک علی حده بجایگاه خویش شرحی تمام دارد، و راویان پیشین نقل کرده‌اند از کتابهاء [3] فارسیان، و اندر نظم و نثر باقی نگذاشته‌اند هر یک کارگاه مقصود و ممدوح خویش آراسته بنقشهاء زیبا و طرازها [ء] خوب، ما خواستیم که تاریخ شاهان عجم و نسب و رفتار و سیرت ایشان درین کتاب علی الولی جمع کنیم بر سبیل اختصار، از انچ خوانده‌ایم در شاهنامه فردوسی که اصلی است، و کتابهاء دیگر که شعبهاء آنست، و دیگر حکما نظم کرده‌اند، چون گرساسف [4] نامه، و چون فرامرز نامه، و اخبار بهمن، و قصه کوش پیل دندان، و از نثر ابو المؤیّد [5] چون اخبار نریمان، و سام، و کیقباد، و افراسیاب، و اخبار لهراسف. و آ [غش] [6] و هادان، و کی شکن، و آنچ در تاریخ جریر یافتیم، و سیر الملوک از گفتار و روایت ابن المقفّع، و مجموعه حمزة بن الحسن الاصفهانی، که از نقل محمد بن جهم- البرمکی، و نقل زادویة [7] بن شاهویه الأصفهانی، و نقل محمد بن بهرام بن [مطیار الأصفهانی] [8] و نقل هشام بن القسم [9] و نقل موسی بن عیسی [الکسروی] و کتاب تاریخ پادشاهان [که] بهرام ابن مرادانشاه مؤبد شاپور [از بلاد] [10] فارس بیرون آوردست (2- آ) و آنرا محقق کرده بحسب طاقت [11]، و اگر چه این کتابها که نوشتیم

______________________________

[ (1)]- از ستاره تا اینجا در حاشیه نوشته شده.

[ (2)] جریر مراد محمد بن جریر بن یزید بن خالد و قیل یزید بن کثیر بن غالب (224- 320)

[ (3)] در این کتاب غالبا بجای یاء اضافی یائی کوچک که شبیه بهمزه است میآورد و ما آنرا بحال خود میگذاریم.

[ (4)] گرشاسف.

[ (5)] در متن اینجا باندازه یک کلمه حک شده است.

[ (6)] آغش غیر از الف ممدود باقی حک شده و ما از روی صفحات بعد اصلاح کردیم

[ (7)] متن رادویة، سنی ملوک الارض زادویه (ص 9).

[ (8)] متن حک شده از سنی ملوک الارض گرفته شد (ص 9).

[ (9)] سنی:

الاصبهانی.

[ (10)] متن در اینجا مغشوش است.

[ (11)] قسمت غالب این اسناد که ذکر کرده و قسمت عمده این جلد که جلد اول از مجمل التواریخ است نقل و ترجمه تاریخ سنی*

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 3

هیچ موافق یک دیگر نیست، و سبب آن گفته شود، هر چه مصوّر [1] و معلوم گشت تألیف کرده شد، تا چون خوانندگان تأمل کنند هر چه مقصودها [ء] اصلی باشد هیچ خافی [2] نماند، الّا آنچ در صناعت نظم و تحسین عبارت نثر اطناب نموده‌اند، و هر چند محالست [3] نظم حکیم فردوسی و اسدی و دیگران. و نثر ابو المؤید البلخی نقل کردن، که سبیل آن چنان باشد که فردوسی گفت:

چو چشمه بر ژرف دریا بری‌بدیوانگی ماند آن داوری امّا مقصود، اخبار و تواریخ است از کتابها بدین مسطورات [4] جمع آوردن، و بعضی سخنها که بر سبیل رمز گفته‌اند شرح دادن، و نظم و امثال و حکمت کمتر نوشتیم، مگر بیتی که در مبالغتی گفته‌اند، که دلاویز باشد، اگر [5] استشهادی که در خور آید، تا از گفتار حکیمان فایدة حاصل شود [6]، و تاریخ پیغمبران علیهم السلام، و پادشاهان، و خلفا و حکما تا بدین غایت که این کتاب تحریر افتاد، در اول نبشتیم، و شرح آن که در روزگار هر پادشاه، پیغامبر کدام بود، و سپاه سالاران و مبارزان که بودند، و از هر کسی چه آثار ظاهر شد، و چه سیرت داشتند (2- ب) و ذکر اخلاق، اندر تواریخ، و مدت پادشاهی ملوک عجم، و نسبت ایشان بهمه روایتها که بما رسیده است، و ذکر نسب ترکان و هندوان، و تاریخ پادشاهان روم، و یونان، و قبط، و بنی اسرائیل، و نسب و تاریخ ملوک عرب، از لخم [7] عراق، و غسّان شام، و حمیر یمن، و بنی کنده، [و] ملوک عرب اسلام، و خلفا و سلاطین، تا بدین روزگار. و ذکر القاب و دفینه [8] و حلیت ملوک و رسل و خلفا و سلاطین اندر ابتدا، بر وجهی مختصر جمع کرده شد و این کتاب را نام نهادم مجمل التّواریخ و القصص، و مخصوص کردیم [9].

______________________________

[ ()] ملوک الارض لحمزة بن حسن الاصفهانی است، و معلوم است که کتبی را که مأخذ حمزة بن حسن است در دست نداشته،

[ (1)] ظ: مقرر.

[ (2)] ظ بمعنی مخفی. (؟)

[ (3)] متن: مجالست.

[ (4)] متن:

سطورست.

[ (5)] اگر، بمعنی (یا) که حرف تردید است و بقول شمس قیس رازی در سرخس متداول بوده و انوری گفته: وین طرفه ترکی هست بر اعدات نیز تنگ* پس چاه یوسفست اگر چاه بیژنست (المعجم چاپ مؤسسه خاور ص 231) و فردوسی مکرر باین معنی آورده.

[ (6)] ظ: یا از گفتار حکیمان تا فایدة حاصل شود.

[ (7)] متن: لحم

[ (8)] بقرینه بعد مراد: مدفن است.

[ (9)] کذا ناتمام و الظاهر:- کردیم به:

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 4

شرح اخبار ملوک عجم که میانه جهانست، و از همه اطراف مرجع‌

پادشاهان عالم از ربع مسکون- چهار یکی از جهان آبادانیست و مقرّ بنی آدم، باز ملوک اقلیم رابع بودست، از دیگر اقالیم و زمینها، چون چین، و هند و زنگ و عرب و روم و ترک، از جنوب و شمال و مشرق و مغرب، [و میا] ن زمین ایرانست، از اخبار عجم نهاد و سیرت (3- آ) و عجایب [1] و خاصیت دیگر زمینها معلوم شود، و قصه پیغمبران را علیهم السلام شرحی زیادت ندادیم مگر مختصری، که ذکر آن بر همه خواطر روشن و هویدا باشد، و فهرست این کتاب تا بقصه و شرح روزگار پادشاهان عجم رسیدن، بر بیست و پنج باب نهاده شد برین نسق:

باب الاوّل در ذکر تواریخ و اختلاف که اندر آن رود.

باب الثانی اندر تاریخ پیغامبران علیهم السلام تا [؟ .....] [ (2)] باب الثالث اندر تاریخ پادشاهان عجم بعضی تا ابتدا [ء] نهادن [کتاب].

باب الرابع اندر تاریخ حکما [ء] روم و بعضی پادشاهان.

باب الخامس اندر تاریخ ملوک عرب و اسلاف پیغمبر علیه الصلاة و السّلام. (3- ب) باب السادس اندر تاریخ خلفا [ء] الرّاشدین رضی اللّه عنهم تا بدین عهد.

باب السّابع اندر تاریخ ملوک و سلاطین اسلام تا نهادن کتاب.

______________________________

[ (1)] متن: عجایت.

[ (2)] اینجا چیزی از متن افتاده ظ: تا پیغامبر ما ...

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 5

باب الثامن در ذکر کیومرث بر چهار فصل:

فصل اول روایت بهرام مؤبد فصل ثانی از تاریخ حمزه اصفهانی فصل ثالث اندر کتابت حمزه اصفهانی فصل رابع از تاریخ جریر و دیگر روایت باب التاسع اندر نسق پادشاهان عجم و سیاقت ایشان بر سه فصل:

فصل اول از باب نهم در نسب ملوک عجم فصل ثانی اندر مدت پادشاهی ایشان و ذکر بناها که [1] و کارها که کردند فصل ثالث اندر روایت حمزه اصفهانی و سهو اندر تاریخ آل ساسان (4- آ) باب العاشر اندر روزگار هر پادشاه، پیغامبر کدام بود، و مبارزان و معروفان [و سپهبدان] کدام بود.

باب الحادی عشر در نسب ترکان از هر بطن و مقام گرفتن ایشان در حدود مشرق.

باب الثانی عشر در ذکر پادشاهان هندوان، و نسب ایشان و تاریخ آنچ بما رسید.

باب الثالث عشر در تاریخ پادشاهان یونان و ذکر اخبار ایشان.

باب الرابع عشر در ذکر ملوک روم و اخبار ایشان بر طریق اجمال.

______________________________

[ (1)] کذا ظ (که) زیادی است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 6

باب الخامس عشر اندر تاریخ سالها [ء] قبطیان آنچ [معلوم شد].

باب السادس عشر [اندر سالهاء] بنی اسرائیلیان و امرا و علمای ایشان. (4- ب).

باب السابع عشر اندر تاریخ ملوک عرب و آن بر پنج فصل نهاده شد:

فصل اول در شرح نسب اعراب آل قحطان و متفرق‌شدن ایشان بوقت سیل العرم فصل ثانی نسق ممیان [1] عراق عرب از بنی الازد و اخبار [ایشان] فصل ثالث نسق قحطانیان و حمیر عرب و یمن و تبّعان و اخبار ایشان فصل [رابع] [نسق] آل جفنه [2] از عرب شام و ذکر [غسانیان] و اخبار ایشان فصل [خامس] نسق بنی کنده و؟ ای‌لابر؟ [3] از اخبار ایشان که یافتم.

باب الثامن عشر اندر تاریخ پیغامبران علیهم السلام و مدت عمر و نسب ایشان بر سبیل اجمال و اختصار.

باب التاسع عشر [اندر نسق ملوک قریش عرب اسلام از روزگار پیغامبر علیه السلام].

الباب العشرون (5- آ) اندر سلاطین اسلام، اندر ایّام خلفا و شوکت و اخبار ایشان.

باب الحادی و العشرون اندر لقب پادشاهان عجم و شهرهاء مشرق، و بعضی از هندوان و زمین

______________________________

[ (1)] کذا ... ظ: یمنیان

[ (2)] متن: صه، و صحیح: جفنه

[ (3)] کذا ... با مراجعه بمتن کتاب هم معلوم نشد. (؟)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 7

مغرب و القاب خلفا و سلاطین از بعد رسل علیهم السلام، باب الثانی و العشرون اندر ذکر مقابر و نواویس و دفینه [1] پیغامبران علیهم [2] السلام [3] و پادشاهان و خلفا که بر چه سان بودست، و چه جایگاهست.

باب الثالث و العشرون در ذکر مساحت عالم و دریاها و کوهها و جویها و بنیادها و شکل حرمین و مسجد بیت المقدّس و غیره.

باب الرابع و العشرون اندر ذکر شهرهاء اسلامی و آنچ بر عمارت او افزودند.

باب الخامس و العشرون اندر فصول پراکنده بطالع علوّ اسلام از اخبار خا .... [3]

______________________________

[ (1)] مراد مدفن است

[ (2)] اصل متن: علیهما.

[ (3)] ساقط است از کتاب.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 8

اندر یاد کردن اصل روایتها از ابن المقفع و حمزه اصفهانی و دیگر راویان و شرح آن در هشت باب داده می [شود]. از ابتدای کتاب تا بقصص ملوک عجم رسیدن‌

و غالب ظنّ من آنست که اندر مطالعت بسیار کتابها جدّی تمامتر نموده‌ام، و احتیاطی بلیغ اندر آن بجای آورده، تا بمقصود رسیدن از اخبار ملوک عجم، این تاریخها خود کتابی معروفست پر فواید، و آنچ نبشته شد بجز آن نیست که خوانده‌ام، و الّا ما شاء اللّه در آن سهوی نرفته باشد، و ملتمس آنست کچون [1] خوانندگان در آن خطائی و طغیانی شناسند نامعقول، مؤلّف را بدان معذور دارند، که الّا از اقاویل متقدّمان بباید شناخت [2]، هر چه یافتیم جمع آورده شد، و هیچ سخن فرونگذاشتم. مگر عبارت نقل کردن، و ترتیب بدین سان، بعضی از تازی بپارسی ترجمه کردن که عادت نطق وقتست. و بر خداوندان عقل و خرد پوشیده نماند که اگر چه از کتابها نقل کرده [ایم چه] مایه رنج کشیده‌ایم، اندر تألیف. و مرا این اندیشه از آن روی (6- آ) برخاست، که سخن پادشاهان عجم و نسق، و سیر ایشان همی رفت، مهتری از جمله مشاهیر و بزرگان حاضر بود باسدآباد، از من هر چیزی می‌پرسید، بحکم آنک شناخته بود، و هوس من در کتاب خواندن و مشافهه دید، آنچ بر خاطر بود گفته شد، و بر بدیهه بر سر شراب دو سه درج بنوشتیم، درین معنی، و پس باطل کردم، بعد مدّتی، و اندیشیدم کچون یادگاری بخواهد ماند در آن تأمّلی بهتر باید کرد، و رنج بردن، تا از آن فایده حاصل شود، و اگر نه ضایع بماند، که ناگفته را عیب کمترست،

دهان گر بماند ز خوردن تهی‌از آن به که ناساز خوانی نهی [3]

______________________________

[ (1)] املائیست که در قرون قدیمه اسلامی در کتب فارسی متداول بوده و من در تاریخ سیستان و نسخ کهنه طبری و کتب دیگر مکرر این املا را دیده‌ام که غالبا لفظ (که) با کلمه بعد مرکب نوشته میشود مانند (کچون) بجای (که چون) و (کباید) بجای (که باید) و غیره.

[ (2)] ظ: نباید شناخت.

[ (3)] فردوسی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 9

بر عزم [1] محقق کردم بر تألیف این کتاب، و اگر چه فراغت نبود، بر حسب بضاعت خویش نبشته شد، و از ایزد تعالی در آن توفیق خواستیم، و ابتدا کرده شد اندر سال پانصد و بیست از هجرت پیغمبر علیه السّلام، اندر ایّام سعادت [2] موافقت تعظیم مقدس نبوی [أ] مامی مسترشد، ادام اللّه علوها، و حرّس مجدها و سمّوها، و کتّب [3] حال دولتها، و اعلا کلمتها، و پادشاهی سلطان اعظم معزّ الدنیا و الدّین ناصر الاسلام (6- ب) و المسلمین ابو الحرث سنجر [4] ملکشاه بن محمد، برهان امیر المؤمنین، و عهد سلطان معظّم مغیث الدّنیا و الدین کهف [الإسلام] و المسلمین، ولیّ العهد فی العالمین، ابو القسم محمود بن ملکشاه یمین امیر المؤمنین اعزّ اللّه انصارهما، و ضاعف اقتدارهما، و اللّه خیر موفق و معین.

باب الاول اندر تواریخ و اختلاف که اندر آن رود:

آگاه باش که اندرین تاریخها روایات بسیارست، و هر گروهی و مذهبی مقالتی ساخته‌اند، و آن [5] نوعی گویند، و هرگز این خلاف برنخیزد، و کس را تحقیق آن معلوم نشود، و خدای داناترست بکیفیت آن، و چون قومی تاریخها نهادندی از وقت آدم و طوفان نوح علیهما السلام و غیر از آن، باز چون قرنی و دینی دیگر ظاهر شدی، بدان رو کردندی، و ما از هر معنی چیزی بگوییم اندک، ابو معشر [6] المنجم چنین گوید که بیشتر تواریخ فاسدست، از جهة آنک روزگار دراز آنرا در [یافتست] و چون از لغتی و نبشته با دیگر لغت تحویل کرده‌اند، تفاوت افتادست، و ناقلان

______________________________

[ (1)] ظ: و عزم.

[ (2)] اصل: معادت. و این جمله: (سعادت موافقت) و (تعظیم مقدس نبوی) اولی معلوم ولی دومی بی‌سابقه است.

[ (3)] کذا (؟).

[ (4)] کذا باضافه یعنی: سنجر بن ملکشاه. و ابو الحرث و ابو القسم که بعد آمده، مراد ابو الحارث و ابو القاسم است که بشیوه کتابت قدیم الف را حذف کرده‌اند مانند اسماعیل و اسماعیل. مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار متن 9 باب الاول اندر تواریخ و اختلاف که اندر آن رود:

[ (5)] ظ: از

[ (6)] اصل: ابو المشیر.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 10

سهو کرده‌اند، چون جهودان را [که] با یک دیگر خلافست (7- آ) از میان [1] آدم علیه السّلام، [و نوح] و دیگر پیغمبران، از آنچ نقل کرده‌اند از عبرانی، و تفاوت [را] سبب آنست، که آنچ در دست سامره [2] است خلاف دیگر جهودان [است] از عبارت، و یونانیان را خلافست که نقل هفتادگانه [3] ایشان مخالف دیگرانست، و همه از عبرانی برگرفته‌اند، و بسیاری خلل پارسیان را همچنین و سهو ظاهرست اندر تواریخ، و گویند که از بعد کیومرث صد و پنجاه و اند [4] سال زمین بی‌پادشاه بود، تا اوشهنج پیشداد فراز گرفت، و آن هوشنگ است، و دوم بار که افراسیاب ایران بگرفت، چند سال پادشاه نبود، که معلوم نیست، و بار سوّم، چون زاب طهماسب اندر [5] گذشت، بسیار سال جهان مضطرب بود، تا کیقباد برخاست، و عدد آن ندانند، و بچند دست پادشاهی ازیشان برفت، و باز بجای آمد، و کمّیت آن معلوم نگردد، و همچنین اندر عدد سالهای پادشاهان مخالفند، بعضی گویند کیقباد صد و بیست و اند سال پادشاهی کرد، و بعضی ده سال، و سبب آنست که چون اسکندر رومی زمین ایران بگرفت، او را حسد خاست بر علما و موبدان ایران، پس همه حکیمان را با کتابها جمع کرد، و آنچ خواست ترجمه فرمود، و به یونان فرستاد [نزدیک] ارسطاطالیس، و هر چه از کتب پارسیان بود، سوخت، و همه موبدان و عالمان را بفرمود کشتن، و کس نماند که علمی بواجب (7- ب) بدانستی، یا تاریخی نگاه داشتی، و همه اخبار و علوم منسوخ گشت، و ناچیز، و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند، از اضطراب، و اندکی پرداختند بعلم جستن، و چند کتاب خوار مایه تصنیف ساختند، پس چون اردشیر بابک برخاست، تاریخ فرمود نهادن از پادشاهی خویش، و راغب بود بعلم جستن، باز موبدان جمع شدند، و بسیاری کتابها بساختند، و بعد از آن ملوک بنی ساسان همان طریق نگاه داشتند، و درست‌تر از همه تواریخ ساسانیانست، و حمزة الاصفهانی گوید من در تاریخ آل ساسان رنج بردم، بدرست کردن، و بیش از آن دل نبستم، که در آن خلاف بود، بسیاری روزگار دراز از کیفیت آن بر دل مردم پوشیده بود [و] فراموش کرده، و هیچ کتاب موافق ندیدم بصحّت

______________________________

[ (1)] یعنی: بین آدم و نوح .. (کذا حمزه ص 10)

[ (2)] سامره، گروهی از یهودان‌اند که در برخی اصول با دیگر جهودان اختلاف دارند.

[ (3)] اصل متن: کافه. حمزه:

(نقل السبعین) ص 11

[ (4)] حمزه: مائة و نیفا و سبعین (ص 10)

[ (5)] اصل: اندر در

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 11

آن، پس اکنون جهودان از تورات حکایت می‌کنند که از ابتداء فرزند زادن، تا سال هجرت چهار هزار و چهل و دو سالست و سه ماه، و ترسایان در انجیل [1] پنجهزار و نهصد و هفتاد [2] و سه سال و سه ماه همی گویند، و این خلاف همه از لفظهای عبری است، و پارسیان از کتاب آبستا [3] که زردشت آوردست شریعت ایشان را چنین گویند که از گاه کیومرث پدر مردم، یعنی آدم، تا آخر یزدجرد شهریار، چهار هزار و صد و هشتاد [و دو] سال و ده [4] ماه و نوزده روز بودست، و چنان (8- آ) گویند که [به] هرمین بمصر نبشتست، که بنا در وقتی کردند که نسر الطّائر اندر سرطان بود به سه درجه، و از راه حساب تا اکنون کما بیش سی هزار سال تواند بود، و هرمین از عجایبهاء [5] عالم است، از جوهری کرده‌اند که کس نداند که آن چیست، و چگونه کردست، و هیچ چیز بدان کار [گر] نیاید [6]، و اکنون چنان شنیدم که مقدار چهل گز اندر چهل زیادت باشد، بنا بیکی پاره، و سرش سخت باریک برسان میلی، و حقیقت چگونگی آن کس نداند، که چرا کردند، و بکدام ایّام، و خدای علیمست بدان. و منجمان چیزی همی گویند اندر تاریخ که همه مقالتها بدان ضایع کردند، گویند که از عمر دنیای لواکه [7] [ستاره] از اول حمل روان گشت تا آن روز که متوکل بدمشق رفت چهار هزار هزار و سه بار و سیصد هزار و بیست هزار [8] سال بودست بسالهای افتاب، و اندر حساب سالها همچنان تفاوتهاست، از جهت آنک بزمین یونان و قبط و روم و سریانیان و پارس از سیر آفتاب شمرند، و هندوان و عرب و جهود و ترسا و مسلمان، از سیر قمر حساب کنند، پس تفاوتها افتد، و سالهای شمسی را همچنین چون بسیار بگذرد بکبیسه حاجت افتد، که اندر هر چهار سال یک روز تفاوت کند و اندر سالهای اسکندر کبیسه کرده‌اند، و در اسلام بروزگار معتضد همچنان، (8- ب) و شرح آن دراز است، واجب

______________________________

[ (1)] حمزه: توریة- ایضا (ص 11)

[ (2)] حمزه: تسعین (ص 11)

[ (3)] متن:

آیستا، صحیح: ابستا، و اصل: آویستاک، یعنی محکم و شریعت استوار. و ابستا و اوستا و استا و است هم آمده است.

[ (4)] اصل: دو (از حمزه)

[ (5)] عجایبها، بقاعده نحوی درست نیست، چه عجایب خود جمعست و هاء جمع فارسی زاید، لیکن قدیم بسبب عدم انس عموم بزبان عربی و نشناختن جموع در غالب جمعهای عربی علامتی از جمع فارسی از هاء یا آن می‌افزوده‌اند للتاکید.

منوچهری گوید: منازلها ببر و راه بگسل. فرخی گوید: مر ترا معجزاتهاست بسی.

[ (6)] اصل: نیابد.

[ (7)] کذا؟. حمزه: قد مضی من عمر الدنیا منذ أول یوم سارت فیه الکواکب من رأس الحمل (ص 11)

[ (8)] حمزه: اربعة آلاف الف الف ثلث مرّات و ثلثمائة الف الف و عشرون الف الف لسنی الشمس (ص 11).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 12

چنان کند و ما محقّق آن شناسیم که قول پیغامبرست، صلّی اللّه علیه و سلّم، اندر خبرست که پیغمبر علیه السّلام گفت: از وقت آدم تا اکنون هفت هزار سالست، و این هزاره آخرین است. و همچنین روایت کنند که مردی رسول را صلی اللّه علیه گفت: من دوش ترا بخواب دیدم یا رسول اللّه که بر منبری نشسته بودی هفت پایه، و تو بر پایه آخرین بودی، پیغمبر گفت آری این دنیا هفت هزار سالست، و من اندر هزاره باز پسین آمدم. و چنین گویند که پسر عباس رضی اللّه عنهما، اندر خطبه همی گفت که: این دنیا آذینه است از آذینها [ی] آخرت [و] هفت هزار سالست، ششهزار [و] دویست بگذشت، و اندر صد سال آخرین کسی نباشد که خدای را بیگانگی بشناسد، و بپرستد. فامّا جمله برین متفق‌اند از قول رسول صلی اللّه علیه و صحابه و امامان، که مدار عالم هفت هزار سال خواهد بود، و از گذشته و مانده هر کسی دیگر گونه همی گویند، و اللّه تعالی احکم بالصّواب.

باب الثانی‌

اندر تاریخ پیغمبران علیهم السّلام الی یوم القیام‌

آنچ بحسب طاقت محقق کرده شدست، از تاریخ پیغمبران علیهم السلام تا سنه عشرین (9- آ) و خمسمائة [از] هجرت پیغامبر محمد مصطفی صلّی اللّه علیه بدین نسقست تا ابتداء کتاب:

ذکر تاریخ انبیا و رسل علیهم السلام از گاه ابو البشر آدم علیه السلام: ششهزار و صد و هفده سال از مولد ادریس علیه السلام: پنجهزار و دویست و بیست و نه سال از گاه طوفان نوح علیه السلام: چهار هزار و صد و هفتاد و پنج سال از گاه مبعث هود علیه السلام: چهار هزار و صد و هفتاد و پنج سال از گاه مبعث صالح علیه السلام: سه هزار و دویست و نود و چهار سال از گاه مولد اسماعیل علیه السلام: سه هزار و دویست و هشت سال از گاه مولود اسحق علیه السلام: سه هزار و صد و هفتاد و چهار سال

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 13

از گاه مولود یعقوب علیه السلام: سه هزار و صد و چهارده سال از گاه اول ملکت یوسف علیه السلام: دو هزار و نهصد و هفتاد و شش سال از گاه خروج موسی با بنی اسرائیل علیه السلام: دو هزار و هفتصد و هشتاد و نه سال از گاه داود نبی علیه السلام: دو هزار و دویست و بیست و هفت سال از گاه بنا کردن مسجد اقصی سلیمان علیه السلام: دو هزار و صد و هفتاد و نه سال از گاه مولود عیسی علیه السلام: هزار و صد و سی و شش سال (9- ب) از گاه بردن عیسی بر آسمان علیه السلام: هزار و نود و سه سال از گاه مولود محمد مصطفی علیه السلام: پانصد و شصت و نه سال از مبعث رسول علیه السلام: پانصد و بیست و نه سال از گاه هجرتش از مکه بمدینه: پانصد و بیست سال چنانک یافتیم و اعتبار کردیم نوشته شد، و اللّه اعلم‌

باب الثالث در تاریخ بعضی از پادشاهان عجم تا سنه عشرین و خمسمائه‌

از گاه ملک اوشهنج پیشداد: پنجهزار و چهارصد و نود سال از گاه ملک طهمورث ویونجان [1]: پنجهزار و چهارصد و بیست سال از گاه ملک جمشید ونجهان [2]: چهار هزار و پانصد و هفتاد سال از گاه ملک آفریدون اثفیان [3]: سه هزار و دویست و یک سال

______________________________

[ (1)] ابو ریحان: طهمورث بن ویجهان- طبری: طهمورث بن ایونکهان (صحیح: و یونجهان حاشیه) طبری چاپ لیدن ج 1 ص 175.

[ (2)] ابو ریحان: جم بن ویجهان. (ص 103).

و الصحیح: و یونجهان معرب: و یونگهان

[ (3)] متن: اثفیال. طبری و ابو ریحان: افریدون بن اثفیان. متون پهلوی: اثپین. فردوسی: آبتین یا آتبین.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 14

از گاه ملک منوچهر بن مسحر [1]: دو هزار و هفتصد و هشتاد و یک سال از گاه ملک کیقباد بن زاب [2]: دو هزار و پانصد سال از گاه ملک اردوان آخر ملوک طوایف: نهصد و پنجاه و شش سال از گاه ملک اسکندر الرومی: هزار و چهارصد و سی و هفت سال (10- آ) از گاه ملک بهرام گور: هفتصد و سی سال از گاه ملک قباد بن فیروز: ششصد و بیست و چهار سال از گاه ملک عادل انوشروان: پانصد و نود و شش سال از گاه ملک یزدگرد بن شهریار: چهارصد و نود و پنج سال از گاه کشتن او بمرو و زوال ملک عجم: چهارصد و هفتاد و چهار سال برین موجب یافتیم در همه کتابها

باب الرّابع در تاریخ پادشاهان روم و حکما و غیرهم‌

از گاه بخت النصر مخرّب بیت المقدّس: هزار و هفتصد سال از گاه زردشت صاحب کتاب الفرس: هزار و هفتصد و هفتاد و دو سال از گاه بقراط حکیم: هزار و چهار صد و هفده سال از گاه ایرجس [3] صاحب الرصد: هزار و دویست و شصت و نه سال از گاه اغسطس اوّل القیاصره: هزار و صد و پنجاه و چهار سال از گاه بلیناس مطلسم [4]: هزار و بیست و نه سال

______________________________

[ (1)] طبری: منشخرنر. (طبری ج 1 ص 432 چاپ لیدن).

[ (2)] متن: راب.

[ (3)] کذا .. ظ: ابرخس.

[ (4)] یعنی: صاحب طلسم.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 15

از گاه بطلیموس صاحب المجسطی: نهصد و هفتاد و دو سال (10- ب) از گاه اصحاب الکهف: هشتصد و هفتاد و سه سال از گاه ظهور مانی؟ مصوّر یحین؟ [1]: هشتصد و پنجاه و شش سال از گاه قسطنطین که بناء شهر [2] نهاد: هشتصد و بیست و یک سال از گاه نسطور صاحب مذهب النصاری: ششصد و هفتاد و پنج سال از گاه مزدک و دعوت کردن او: ششصد و بیست و سه سال‌

باب الخامس در تاریخ ملوک عرب و اسلاف پیغامبر [صلی الله علیه]

از گاه حمیر بن سبابه [3]: هزار و پانصد و چهل و چهار سال از گاه ابرهه ذو المنار: دو هزار و نهصد و چهل و نه سال از گاه تبّع اسعد ابی کرب بن مکیکرب [4]: هزار و پانصد و هشتاد و نه سال از گاه ذو الجناح شمر بن حسّان: هزار دویست و شصت و چهار سال از گاه نعمان بن المنذر که خورنق [5] کرد: هفتصد و هجده سال از گاه ذو نواس صاحب الاخد [ود]: ششصد و شصت و چهار سال از گاه نعمان قتیل [6] ابرویز، ششصد و چهل و سه سال‌

در تاریخ اسلاف پیغامبر علیه السلام‌

 (11- آ) از گاه معدّ بن عدنان: هزار و هفتصد و سی و شش سال از گاه نصر بن کنانه فرش [7]: هزار و چهارصد و سی و شش سال

______________________________

[ (1)] ظ: بچین.

[ (2)] ظ: شهر قسطنطنیه.

[ (3)] کذا. ظ: سبا و هو: سبا ابن یشحب بن یعرب بن قحطان (حمزه ص 81)

[ (4)] حمزه: کلی کرب ...

[ (5)] متن: خریق!

[ (6)] متن: قبیل- و اینجا قتیل بمعنی مقتول است.

[ (7)] ظ: قریش- و هو نضر بن کنانه و بقولی نام وی قریش بوده است و درین باب روایات مختلفست (ر ک: طبری چاپ لیدن ج 1 حلقه 3 ص 1104).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 16

از گاه قصیّ بن کلاب: هشتصد و شانزده سال از گاه هاشم بن عبد مناف: هفتصد و شانزده سال از گاه مولد عبد المطلب شیبة الحمد جدّ النبی: ششصد و شصت و هشت سال از گاه مولود عبد اللّه بن عبد المطلب: پانصد و نود و هفت سال‌

باب السادس در تاریخ عهد خلفا تا بدین عهد

اشاره

از گاه بیعت ابو بکر الصدیق رضی اللّه عنه: پانصد و هشت سال از گاه بیعت عمر بن الخطّاب رضی اللّه عنه: پانصد و پنج سال از گاه بیعت عثمان بن عفّان رضی اللّه عنه: چهارصد و نود و پنج سال و دو ماه و اند روز از گاه بیعت امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام: چهارصد و هفتاد و نه سال‌

 [سالهای بنی امیه بیرون از زیادت و نقصان اندر ماهها تا سنة عشرین و خمسمائه [1]]

از گاه بیعت معاویة بن ابی سفیان: چهارصد و هفتاد و نه سال از گاه بیعت یزید بن معاویه: چهارصد و شصت سال (11- ب) از گاه بیعت عبد اللّه بن زبیر بعراق و حجاز: چهارصد و پنجاه و شش سال از گاه بیعت عبد الملک بن مروان: چهارصد و چهل و هفت سال از گاه بیعت ولید بن عبد الملک: چهارصد و سی و چهار سال از گاه بیعت سلیمان بن عبد الملک: چهارصد و بیست و چهار سال از گاه بیعت عمر بن عبد العزیز: چهارصد و بیست و یک سال از گاه بیعت یزید بن عبد الملک: چهارصد و پانزده سال

______________________________

[ (1)] این سطر بقرینه و حدس خوانده شد.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 17

از گاه بیعت هشام بن عبد الملک: چهارصد و یازده سال از گاه بیعت ولید بن یزید و اخوه ابراهیم: سیصد و نود و چهار سال از گاه بیعت مروان بن محمّد آخر بنی امیّه: سیصد و نود و سه سال.

 

اندر ظهور دعوت بنی العبّاس بخراسان بر دست ابو مسلم صاحب الدّعوه [1] سیصد و نود و دو سالست تا سنه عشرین [و] خمسمائه از اول عهد خلفاء بنی العباس تا بدین عهد که تصنیف این کتاب ساخته [2] شد

 

از عهد سفاح ابو العباس: سیصد و هشتاد و هشت سال از عهد المنصور ابی جعفر: سیصد و هشتاد و چهار سال از عهد المهدی محمد: سیصد و شصت و دو سال (12- آ) از گاه الهادی موسی: سیصد و پنجاه و یک سال از عهد الرّشید هرون: سیصد و بیست و هفت سال از عهد المأمون عبد اللّه: سیصد و بیست و دو سال از عهد المعتصم ابی اسحق: سیصد و دو سال از عهد الواثق هرون: دویست و نود و دو سال از عهد المتوکل ابی الفضل: دویست و هشتاد و هفت سال از عهد المنتصر محمد: دویست و هفتاد و دو سال از عهد المستعین احمد: دویست و هفتاد و یک سال از عهد المعتز ابی عبد اللّه: دویست و شصت و هشت سال از عهد المهتدی [3] محمد: دویست و شصت و چهار سال از عهد المعتمد احمد: دویست و شصت و سه سال

______________________________

[ (1)] صاحب الدوله، هم خوانده میشود.

[ (2)] شناخته، هم خوانده میشود.

[ (3)] متن: المهدی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 18

از عهد المعتضد ابو العباس: دویست و چهل و یک سال از عهد المکتفی علی: دویست و سی و سه سال از عهد المقتدر جعفر: دویست و بیست و چهار سال [ (1)] از عهد القاهر ابی طاهر: صد و نود و نه سال (12- ب) از عهد الراضی ابی العباس: صد و نود و هشت سال از عهد المتقی ابراهیم: صد و نود و یک سال از عهد المستکفی ابی القسم: صد و هشتاد و هفت سال از عهد المطیع ابی القسم: صد و هشتاد و شش سال از عهد الطائع ابی بکر: صد و پنجاه و هشت سال از عهد القادر ابی العباس: صد و چهل و یک سال از عهد القائم ابی جعفر: نود و هشت سال از عهد المقتدی ابی القسم: پنجاه و سه سال از عهد المستظهر ابی العباس: سی و چهار سال از عهد روزگار خلافت مولانا المسترشد ابا منصور [بن] الفضل [2] هشت سال‌

باب السابع در تاریخ ملوک و سلاطین تا بدین غایت [از] ابتداء دولت آل سامان دویست و سی و سه سالست‌

اشاره

از عهد اسماعیل بن احمد: دویست و بیست و پنج سال

______________________________

[ (1)] متن: دویست و بیست و چهار: و بعد روی (بیست) خط زده روی آن (سی و سه) نوشته شده.

[ (2)] متن: ابا منصور الفصل.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 19

(13- آ) از عهد احمد بن اسماعیل: دویست و نوزده سال از عهد نصر بن احمد: صد و هشتاد و نه سال از عهد نوح بن نصر: صد و هفتاد و هفت سال از عهد عبد الملک بن نوح: صد و هفتاد سال از عهد منصور بن نوح: [صد و پنجاه و چهار سال] [1] [از عهد نوح بن منصور]: صد و سی و سه سال از انقطاع ملک ایشان و حوادث ابو الحرث منصور و عبد الملک:

صد و سی سال‌

از ابتداء دولت آل بویه دویست سالست‌

از آخر عهد علی بویه: صد و هشتاد و دو سالست از آخر عهد ابو الحسین بویه: صد و هفتاد سال از آخر عهد فنا خسرو بن حسن بن بویه: صد و چهل و هفت سال از آخر عهد منصور بن الحسن بویه: صد و سی و هفت سال از آخر عهد فنا خسرو بن الحسن بویه: صد و هفده سال از آخر عهد شاه خسرو بن الحسین بویه: صد و یازده سال از آمدن سلطان محمود بن سبکتکین بری و گرفتن شهنشاه ابی طالب رستم بن علی بن الحسن بن موسی و زوال ملک دیلمان: صد سال تا سنه عشرین و خمسمائه [2]

______________________________

[ (1)] در متن: عبارت [صد و پنجاه و چهار سال] بعد از منصور بن نوح، و عبارت [از عهد نوح بن منصور] در سطر بعد ساقط شده بود و نوشته شد. چه مرگ منصور در 366 و مرگ نوح در 387 روی داد و این حساب با اصلاح متن درست میآید بعلاوه که نوح بن منصور از قائمه حذف شده بود و بایستی اصلاح شود.

[ (2)] جدول دیالمه مشوش است و ما جدولی از روی کامل التواریخ مینویسیم تا تفاوت بازدید آید و جدول متن را هم بحال خود میگذاریم:

1) ابو الحسن علی بن بویه عماد الدوله: مدت (338) و تا سنه تألیف کتاب: (182) 2) ابو الحسن احمد بن بویه معز الدوله: مدت (356) و تا سنه تألیف کتاب: (164).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 20

 (13- ب) از ابتداء دولت آل محمود صد و سی و شش سالست‌

از آخر عهد محمود بن سبکتکین: صد و نه سال از آخر عهد مسعود بن محمود: نود و یک سال از آخر عهد مودود بن مسعود: هشتاد و دو سال [1] از آخر عهد علی بن مسعود: هشتاد و یک سال از آخر عهد عبد الرشید بن مسعود [2]: هفتاد و نه سال [3] از آخر عهد فرخ زاد بن مسعود: هفتاد و دو سال از آخر عهد ابراهیم بن مسعود: بیست و نه سال از آخر عهد مسعود بن ابراهیم: یازده سال از آخر عهد ملک ارسلان بن مسعود: نه سال 3) ابو علی حسن بن بویه رکن الدوله: مدت (369) و تا سنه تألیف کتاب: (154) 4) بختیار بن معز الدوله: مدت (367) و تا سنه تألیف کتاب: (153) 5) فناخسرو بن حسن عضد الدوله: مدت (372) و تا سنه تألیف کتاب: (148) 6) مؤید الدوله ابو منصور بن رکن الدوله بن بویه: مدت (373) و تا سنه تألیف کتاب: (147) 7) فخر الدوله ابو الحسن علی بن رکن الدوله: مدت (387) و تا سنه تألیف کتاب: (133) 8) صمصام الدوله بن فناخسرو: مدت (388) و تا سنه تألیف کتاب: (132) 9) بهاء الدوله ابو نصر بن فناخسرو: مدت (403) و تا سنه تألیف کتاب: (117) 10) سلطان الدوله ابو شجاع بن بهاء الدوله: مدت (415) و تا سنه تألیف کتاب: (105) 11) ابو علی مشرف الدوله بن بهاء الدوله: مدت (416) و تا سنه تألیف کتاب: (104) 12) آمدن سلطان محمود و سقوط مجد الدوله ابو طالب- رستم بن علی بن الحسن بن بویه و زوال ملک دیالمه عراق عجم: مدت (420) و تا سنه تألیف کتاب: (100) 13) ابو طاهر جلال الدولة ابن بهاء الدوله: مدت (435) و تا سنه تألیف کتاب: (85) 14) باکالنجار مرزبان بن سلطان الدوله: مدت (440) و تا سنه تألیف کتاب: (80) 15) ملک رحیم بن باکالنجار آخرین دیالمه عراق عرب و فارس: مدت (447) و تا سنه تألیف کتاب: (73)

کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2

______________________________

[ (1)] ابن اثیر مرگ مودود را در 441 ضبط کرده در این صورت مدت متن 79 سال میشود.

[ (2)] و الصحیح: محمود.

[ (3)] اول هفتاد و دو بوده خط زده و روی آن شبیه به (نه) علامتی است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 21

از اوّل عهد بهرامشاه بن مسعود تا غایت سنه عشرین و خمسمائة: نه سال گذشت [1]

از ابتدای دولت آل سلجوق هشتاد و نه سالست تا غایت ابتداء کتاب‌

از گاه وفات سلطان طغرل: شصت و سه سال از گاه وفات سلطان الب ارسلان: پنجاه و چهار سالست از گاه وفات سلطان ملکشاه: سی و پنج سالست از گاه وفات سلطان برکیارق: بیست و یک سالست (14- آ) از گاه وفات سلطان محمّد: نه سالست از گاه جلوس سلطان محمود بن محمّد باصفهان: هشت سالست از گاه آمدن رایات منصور سلطان الأعظم ابو الحرث سنجر بن ملکشاه بعراق و استحکام ولایات و عهد سلطان معظم محمود بن محمّد: هفت سالست‌

باب الثامن در ذکر کیومرث بر چهار فصل‌

فصل اوّل‌

چنین روایت کند بهرام مؤبد شاهپور اندر کیومرث که من بیست و اند کتاب جمع آوردم از آنک ایشان چناه [2] نامه خوانند، و درست کردم تا ملک بعرب افتادن، چنانک بعد ازین گویم، اما گوید: ایزد تعالی گوید [3] اوّل مردیکه بزمین ظاهر کرد، مردی بود که پارسیان او را گل شاه همی خوانند، زیرا که پادشاهی او الا بر گل نبود، پس پسری و دختری از وی ماند ایشان را مشی و مشیانه [4] گفتند و از ایشان در

______________________________

[ (1)] درین حسابها هم اختلافاتی است که در جای خود توضیح داده خواهد شد.

[ (2)] کذا. و ظ، ختاه‌نامه. خداینامه

[ (3)] زاید است ظ.

[ (4)] این دو نام بتفاوت در کتب متقدمان ضبط است: مشی و مشیانه- مشی و مشانه- ملهی و ملهیانه- ملهی و ملهانه- مردی و مردانه- مهری و مهریانه، و بگمان نگارنده اینکه گویند بشکل ریباس بودند، همانا از جنس گیاهی بوده‌اند که امروز آنرا (مهر گیاه) خوانند که ریشه آن شبیه بمردی و زنی است که بهم پیوسته‌اند و در افسانه و خرافات هست که گیاه مزبور از آب منی مردی که بی‌گناه کشته شده بوجود آمده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 22

پنجاه سال، هیجده فرزند آمد، چون بمردند جهان نود و چهار سال بی پادشاه بود، تا اوشهنج پیشداد فراز گرفت، یعنی هوشنگ، و از گاه کیومرث تا این وقت دویست و نود و چهار سال و هشت ماه گذشته بود، و بدین سخن آن می‌خواهد که کیومرث آدم بودست، (14- ب) نزد ایشان و اللّه اعلم به.

فصل دوم:

و اندر تاریخ حمزة الاصفهانی خوانده‌ام، و در کتابی دیگر از خرافات، لکن حمزه گوید این حدیث چنانست که سخن لقمان بن عاد نزدیک عرب، و حدیث موخ و بلوقیا [1] نزدیک بنی اسرائیل. اما روایت کند از کتابی، نقل کرده از آبستاء زردشت شریعت ایشان، که ایزد تعالی عمر دنیا از اول تا آخر دوازده هزار سال نهاد، و عالم سه هزار سال بی‌آفت بماند بر بالا، چون بزیر فرستادند سه هزار سال دیگر خالی بود از همه بلا، پس اهرمن پیدا شد و آفتها و منازعت ظاهر گشت، و اندر هفتم هزار آمیختگی پدید آمد، و اول چیزی از جانور که موجود شد، مردی بود و گاوی، نه از میان نر و ماده آمده [2]، آن مرد را کهومرث [3] نام بود، و گاو را ایوداد [4]، و مردم کهومرث زنده و گویا، و مردم [5] گاو مرده و ناگویا، و این مرد اصلی گشت تناسل را، چون سی سال برآمد بمرد، و نطفه از صلب [وی] اندر زمین افتاد، و در بطن زمین چهل سال بماند، پس دو نبات بر مثال ریواس از آن برآمد، و بعد مدّتی با جنس مردم بودند، بیک قامت و دیدار، و نامشان مشیه و مشیانه [6] بود. پس با هم جفت گشتند، و از بعد پنجاه سال فرزند زادند، و از اول تولّد تا وقت هوشنگ نود و [سه سال و] [7] (15- آ) شش ماه گذشته بود و اللّه اعلم.

______________________________

[ (1)] حمزه: عوج و بلوقیا ص 44

[ (2)] یعنی نه از نزدیکی مردی و زنی بل بقدرت ایزدی پیدا شده.

[ (3)] کذا: حمزه ص 44

[ (4)] متن ابوداد- حمزه: ابو ذاد (ص 44) بندهشن: ایودات. (طبع بمبئی ص 20 س 14) ایو بکسر الف و سکون یاء مجهول و واو بمعنی نخستین و داد بمعنی خلق.

[ (5)] مراد از: و مردم، درین دو جمله معلوم نشد و ظ باید: و معنای کیومرث یا معنای گاو باشد، و نیز کیومرث را: حی ناطق میت. زنده گویای میرا، معنی کرده‌اند: کذا حمزه.

[ (6)] حمزه: مشه. ابو ریحان: میشی و میشانه و یقال لها ایضا ملهی و ملهیانه و یسمیهما مجوس اهل خوارزم مرد و مردانه (آثار الباقیه ص 99) میشاه و هو مهلا و میشانی و هی مهلینه (التنبیه و الاشراف مسعودی- ص 93 طبع لیدن)

[ (7)] در اصل حک شده. البیرونی گوید: فتقطر حینئذ من صلبه قطرتان فی جبل و امداذ باصطخر و نبت منها شجر تاریباس ظهر علیهما الاعضاء فی اول الشهر التاسع و تمت فی آخره و تانستا و هما میشی و میشانه و مکثا خمسین سنة مستغنیین عن الطعام و الشراب ... الی ان ظهر لهما اهرمن .. الخ (آثار الباقیه ص 100) و در جدول تاریخی خود که برای جمهور فرس آورده گوید: کیومرث: مدت ملک (30 سال) میشی و میشانه و تا مزاوجت و فرزند زادن (پنجاه سال) جمعا با مدت کیومرث (120) و تا هوشنگ (که نود و سه سال*

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 23

فصل سوم:

و هم حمزه از کتابی دیگر حکایت کند از کتب پارسیان، بلغتی غریب نبشته، که حق تعالی اوّل خلقت مردی آفرید و گاوی [و] اندر مرکز بالائین سه هزار سال بی‌آفت بماندند، و این هزارگانها [ی] [1] حمل و ثور و جوزا بود، و پس بزمین اندر سه هزار دیگر بی‌هیچ رنج و مکروه بماندند، و آن هزاره سرطان و اسد و سنبله بود، پس چون اوّل هزار سال میزان بود، خلاف ظاهر گشت، و این مرد کهومرث نام بود، سی سال زمین و نبات و گاو را همی داشت، و طالع این هزار سرطان بود مشتری اندر وی، و آفتاب در حمل، و قمر اندر ثور، و زحل در میزان، و مریخ در جدی، و زهره و عطارد اندر حوث، و این کواکب روان گشت از برجهاء بسیر خویش اندر اوّل ماه فروردین کی نوروز است، و از گردش فلک روز از شب ظاهر گشت، و نسل این مرد [به] پیوست و اللّه اعلم.

فصل چهارم:

و باز قومی بر آن‌اند از اصحاب روایات، که کیومرث [2] شیث بود، و نبیره او هم روایت کنند، (15- ب) و بعضی گویند که او چهارم پسر بود از آن نوح، و اندر تاریخ جریر الطبری چنانست که میان ادریس و نوح هزار و هفتصد سال پادشاهان بودند، و اول مردی که بود او را نام کیومرث بود، و هفتصد سال پادشاهی کرد و پارسیان درین شرحها که دادیم آدم را علیه السلام و خلقت آدم را همی خواهند، و بیش نامعتمدست، ایشان بر مذهب خویش مگر چنان میشمرند، و لیکن بحکم آنکه مسطور بود نوشته شد، اما درین شک نیست که این کیومرث بودست، و سی سال پادشاهی کرد، چنانک گفته شود بجای خویش، و نسبت پادشاهان بدو باز شود، و بکیفیّت آن ایزد تعالی و تقدس داناترست. و اللّه اعلم.

______________________________

[ ()] باشد) جمعا (213) سال است (ص 103) و از مدت هوشنگ که نود و سه سال است برمی‌آید که کلمه محو شده (سه سال) بوده و مدت شش ماه معلوم نیست از کجا آمده است و ظاهرا مدت اعضا برآوردن میشی و میشانه را که بیرونی در اول ماه هفتم دانسته اینجا بحساب آورده‌اند. پس از مراجعه بحمزه نیز معلوم شد آنجا هم (نود و سه سال و شش ماه) است.

[ (1)] باصطلاح پهلوی: هزار یک، مسعودی در التنبیه و الاشراف گوید: کیومرث .. ملک اربعین سنه و قیل ثلاثین و ذلک فی الهزاریکة الاولی من بدء النسل (ص 85).

[ (2)] با املای (ی).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 24

باب التاسع در نسق پادشاهان عجم بسه فصل‌

فصل اوّل از باب نهم در نسبت ملوک عجم اوشهنج [1]

اشاره

بدانکه پادشاهان عجم را اگر چه همه نسل ایشان بهوشنگ و کیومرث باز شود برین طبقه‌اند ایشان برین سان [2]: طبقه پیشدادان: طبقه کیانیان: طبقه اشکانیان:

طبقه ساسانیان: و اوّل نام پیشداد بر هوشنگ افتاد، از جهت آنک نخست داد او کرد و میانجی مردم، و اوشهنج (16- آ) نیز خوانندش، از بعد کیومرث پادشاهی او کرد، و نسب او چنین است، بعدّ ما که اندر نسب نیز هرگز خلاف سپری نشود، اما آنچ در چند کتب موافق باشد اعتماد بتوان کرد: اوشهنج بن فرواک بن سیامک بن مشی بن کیومرث. و بروایتی گویند پسر مهلاییل بود نبیره آدم، و فردوسی پسر سیامک گوید در شهنامه، و پارسیان گویند هوشنگ [و] ویکرت برادرش هر دو پیغمبر بوده‌اند و اللّه اعلم طهمورث زیباوند [3] معنی زیباوند آن باشد که سلاح تمام دارد، و او را دیوبند نیز گویند. در شاهنامه چنانست که پسر هوشنگ بود، و نسب او چنین یافتیم:

طهمورث بن ویجهان بن ابورکهد بن هورکهد [4] بن اوشهنج.

______________________________

[ (1)] اوشهنج معرب هوشنگ است و املای هوشنگ در اوستا: هؤشینگه و در کتب عربی:

اوشهنگ، اوشهنج.

[ (2)] درین عبارت تصحیفی است. ظ: برین طبقه‌اند و نسق ایشان بر این سان.

[ (3)] متن: ریباوند. حمزه: زیباوند (ص 23) کذا فی آثار الباقیه (ص 103). و ظ: زیناوند و معنی زیناوند تمام سلاح است، چه زین بزبان پهلوی بمعنی اسلحه است و وند علامت نسبت و تملک و مکان و گمان میرود دیوبند مصحف و مقلوب زیناوند باشد چه در مأخذ کهنه کلمه دیوبند دیده نشده است.

[ (4)] بیرونی: طهمورث بن ویجهان بن اینکهذ بن اوشهنک (ص 103) مروج: چاپ مصر طخمورث بن انوجهان بن استحد بن هوشنج (ص 96) خطی: طهمورث بن ویونجهان بن اسجد اوسهنج. حاشیه طبری از مسعودی: انوجهان بن انکهد بن اسکهد بن اوشهنگ. طبری: ابن ویونجهان بن؟ حبانداذ بن حبادار؟ بن اوشهنج .. و قال بعض نسابة الفرس: ابن ایونکهان ابن انکهد بن اسکهد بن اوشهنج (لیدن ج 1 ص 175- 1) حاشیه: طهمورث بن وبونجهان بن جاندار بن حوداد (جوداز) ابن اوشاهنج ... ایضا: و کان اوشاهنج هلک و قد ولد له ابن سماه انکهد و هو جوداز

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 25

جمشید نام او جم بود، امّا آن نیکوئی و روشنائی که از وی تافتی جمشید گفتندش، و شید روشنی باشد، چنانک آفتاب را خور گویند، و خورشید یعنی آفتاب روشن، اندر شاهنامه پسر طهمورث گفتست، و لیکن درستترست که برادرش بودست، و نسب ظاهرست، فرزندش ثور [1] بود از پری چهره دختر زابل شاه، و دیگر دو پسر از دختر ماهنگ، مالک ماچین، یکی را نام هتوال و دیگری را همایون و آبتین از همایون بزاد که پدر افریدون بود، و بدیگر (16- ب) روایت نام این پسران فانک بود و نونک، گوید و از ثور شیداسب بزاد و طورک [2] پسر شیداسب بود، و شم پسر طورک، و اثرط پسر شم، و سهم نیز گویند، پس گرشاسف از اثرط بزاد، و گرشاسپ را از دختر ملک روم نریمان بزاد، و سام پسر نریمان بود، و از دختر ملک مصر نام او نقیطی، ماهوراج، بمعنی بانوء بانوان، سام را زال بزاد، و از دختر شاه کابل بود رودابه، زال را رستم بزاد، و از دیگر زواره و رستم را از خاله شاه کیقباد، فرامرز بزاد و بانو گشسب و زر بانو، و ایشان سخت دلاور و مبارز بودند، و از فرامرز آذر برزین بازماند از پسران و از زواره فرهاد و تخواره، و بعد از این نام کس برنیامد ازین تخمه، و دیگر فرزندان بوده‌اند جمشید را و لیکن ذکری نگفتست.

ضحاک بیوراسپ او را بیوراسپ خوانند، و گویند [3] بیوراسپ تازی بهره [4] از زر و سیم پیش وی جنیبت کشیدندی، و اندر اصل نام او قیس لهوب [5] گویند، و

______________________________

[ ()] و ولد لانکهد ابنکهد (اینکهد) و هو جاندار ثم ولد لأبنکهد ویونجهان ... ایضا: بن ویونجهان بن حبایداد بن حبایدار ... و در ذیل: ایونکهان از حاشیه ضبط کرده: ابو بکهان. ای نکهان. ابو لهکان در ذیل انکهد: المهند. اینکد. اینکهد .. ذیل اسکهد: اسکهند (لیدن ص 175 سری 1) ابن خلدون:

ابن انوجهان بن انکهد بن اسکهد بن اوشهنک و قیل مکان اسکهد فیشداد و کلها اسماء اعجمیه لا عهدة علینا فی نقلها .. الخ (طبع قاهره ج 2 ص 155).

[ (1)] گرشاسپنامه: تور

[ (2)] طورک، بر وزن بزرگ (گرشاسب‌نامه اسدی)

[ (3)] بیور، اسب تازی، یعنی ده هزار اسب تازی.

[ (4)] معنی این کلمه معلوم نشد، بهره معلوم و بهره بابای پارسی بمعنی مستحفظ است و اینجا هیچکدام مناسبت ندارد، با تجزیه هم معنی ندارد و ظ تصحیفی شده است.

[ (5)] کذا ...؟

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 26

ضحاک، و حمیری نیز خوانندش، و پارسیان ده‌آک گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفتست، پس چون (17- آ) معرّب کردند سخت نیکو آمد: ضحاک، یعنی خندناک، و اژدهاک نیز گفتند سبب آن علّت که بر کتف بود، یعنی اژدهااند که مردم را بیوبارند، و اندر تاریخ جریر گوید بیوراسب دیگر بود و ضحاک دیگر [1] ایزد تعالی نوح را پیش وی فرستاد، و از بعد طوفان بسالها ضحاک پادشاهی بگرفت اما نسب او چنین بود: ضحاک بن [ارو] ند اسب و ارونداسف نیز گویند و او وزیر طهمورث بود، و روزه داشتن و خدای را تعبّد کردن از وی خاست بن؟ ربکاون؟ بن سادسره بن تاج بن فروال بن سیامک بن مشی بن کیومرث [2]، و تاج جدّ او بود که عرب از نسل اواند، و بزمین بابل نشست، فرزندش [دو] دختر [بود، یکی] فریدون بزنی کرد و یکی بزمین کابلستان افتاد و مهراب که جدّ رستم بود از فرزندان این دختر است، و از پسران ضحاک هیچ جایگاه ذکر نیافته‌ام [3].

افریدون بن اتفیان [4] اندر شاهنامه آبتین گوید پدر افریدون را، و بدیگر نسختها

______________________________

[ (1)] طبری چنین نگفته فقط گوید: برخی گویند نوح بر ضحاک مبعوث شد .. و باز گوید:

نوح بر قوم ضحاک که پیرو دیانت او بودند به شریعت صائبین بودند نازل شد .. باز گوید: نوح در عهد بیوراسب بوده (ج 1 ص 178- 184- 210- 225- 226).

[ (2)] طبری گوید:

بیوراسب، و هو الأزدهاق و العرب تسمیه الضحاک فتجعل الحرف الذی بین السین و الزای (مراد: ژ) فی الفارسیه ضادا و الهاء حاءا و القاف کافا ... قال و الیمن تدّعیه و تزعم انه من انفسها و انه الضحاک بن علوان بن عبید بن عویج ... و الفرس فانها تنسب الأزدهاق .. و تذکر انه بیوراسب بن ارونداسب بن زینکاو بن ویروشک بن تاز بن فرواک بن سیامک بن مشی بن جیومرت (ص 202- 203) بیرونی: ضحاک بن علوان من العمالقه و هو بیوراسب بن ارونداسب بن زینکاو ابن بریشند بن غار و هو ابو العرب العاربه ابن افرواک بن سیامک (آثار ص 103) حمزه: بیوراسف بن ارونداسف بن ریکاون بن ماده سره بن تاج بن فروال بن سیامک (ص 24). و طبری انساب و روایات دیگر هم در ضحاک ذکر کرده جز این روایت متن.

[ (3)] طبری: و له ابنان: سریقوار- بقوار (ج 1 ص 203- حاشیه).

[ (4)] اصل: اتفیال و فی جمیع النسخ سوی الشاهنامه. اثفیان- در کتب پهلوی: اتپیان. اثپیان. اثوپینان، (متنهای پهلوی ص 23). بهر دو املاء و آبتین غلط و لا بد آتپین بتقدیم تاء بر پاء پارسی و یاء مجهول مماله از الف باید خواند و املای مشهور تصحیف اصلست.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 27

اتفیال، و نسب را ذکر کرده شد، فریدون بن اتفیال بن همایون [1] بن جمشید الملک، و مادرش فری ریک بود، دختر طهور ملک جزیره بسلاماجین (کذا؟) اندرونی و او را سه پسر بودند، دو مهتر از شهرناز خواهر جمشید، و بروایتی گویند ایشان از دختر ضحاک زادند، و کهترین پسر از ارنواز (17- ب) خواهر جم [2] و نام ایشان سلم و تور [3] و ایرج، و نسب پادشاهان عجم بایرج باز شود، و ترکان بتور، و قیصران را بسلم، چنانک خود بجایگاه معلوم گردد.

منوچهر بروایتی گویند از فرزندان تاج بن فریدون بو دست آنک رود مهران گشادست، در شاهنامه گوید: فریدون دختر ایرج بخویشی داد و منوچهر بزاد، و بروایتی گویند دختر ایرج هم دختری بزاد و فریدون بزن کردش، و منوچهر بزاد، و در تاریخ جریر نسب وی چنین گوید: منوچهر بن مفسجر بن و ترک بن شروسک بن ایراک بن بیک بن فرسنک بن اشک بن فرکوزک بن ایرج بن فریدون الملک [4] بهمه روایت نبیره ایرج بودست، و فرزندش طهماسب بود، که پدر بود [ه‌ا] ست زاب را، و خود گفته میشود، دیگر پسر نودر بود، پدر طوس و کستهم راست انداز.

نوذر پسر منوچهر بود چنانک گفتیم، در تاریخ حمزة الأصفهانی هیچ

______________________________

[ (1)] طبری و حمزه (همایون) را ندارند طبری مفصل‌تر ضبط کرده و گوید پدران فرویدون تا جمشید ده تن اثفیان نام بوده‌اند و هر یک بیکی رنگ گاو ملقب بوده‌اند و همه را نام برده است. مسعودی:

ابن اثفیان بن جمشید. بیرونی: روایت طبری را مصحف آورده (طبری ج 1 ص 227).

[ (2)] طبری این دو زن را: اروناز و سنوار (حاشیه- ارونان- ارونا و سیوار- تنوار) ضبط کرده (ص 205).

[ (3)] طبری: طوج. کذا بیرونی، مسعودی: اطوج و سلم و ایراج و قال سقطوا الجیم و جعلوا النون بدلا منها فقالوا ایران الشهر و شهر الملک، (مروج الذهب، قاهره ج 1 ص 97) دینوری: طوس (اخبار الطوال ص 11) بجای سلم: شرم و بجای طوج طوژ ضبط شده است. طبری جائی: سرم (ص 433).

[ (4)] طبری: و هو منوشهر؟ کاربه؟ (ح: کیازیه- کان به- کیازند) ابن منشخورنر بن منشخواربغ بن ویرک بن سروشنک بن ایرک (ابرک- اترک) بن بتک (بندهشن: بیتک) بن فرزشک بن زشک بن فرکوزک (بندهش: فرکوشک) بن کوزک (بند:

کوشک) (ح: کوذل) بن ایرج بن افریدون بن اثفیان بن پرگاو (لیدن ج 1- ص 431).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 28

ذکر ندارد، اما پادشاهی افراسیاب از وی بستد، و او را بکشت، و اندر شاهنامه شرحی تمام دارد، [و] بجای خویش گفته شود، لیکن نه بس مدت پادشاهی کرد، مگر از آن وضع کردست.

افراسیاب، نسب او چنین است: افراسیاب بن بشنک بن راشن بن زادشم بن تور بن افریدون [1]، و مادرش ... [2] (18- آ) زاب طهماسب، پارسیان او را زو خوانند و زه نیز گفته‌اند، و بعضی گویند پسر نودر [3] بود و حقیقت آنست که پسر طهماسب بن منوچهر بود، [4] و اندر تاریخ جریر چنانست که منوچهر برین پسر خشم گرفت و از پدر بگریخت بدور جایی، و او را زنی بود از قرابت، نام او مادرک [5] پس زاب از وی بزاد چون منوچهر بشنید از پسر خشنود گشت، و او را باز خواند، در نبیره منوچهر شکی نیست، و زاب الاعلی و زاب الاسفل بوی باز خوانند. و اندر روزگار او گرشاسف بر طرفی پادشاهی کردست، اما در شاهنامه و دیگر کتب شرحی ندارد، و اللّه اعلم بالصّواب.

______________________________

[ (1)] طبری: فراسیات بن فشنج بن رستم بن ترک بن شهراسب و یقال ابن ارشسب بن طوج بن افرویدون و قد یقال لقشک (بندهشن: یشنک را: پشک. با کاف مخصوصی بین نون و کاف ضبط کرده) فشنج بن زاشمین (ص 434- 435) بیرونی: فراسیاب بن بشنگ بن اینت بن ریشمن بن ترک بن زین اسب بن ارشسب بن طوج (104) ابن خلدون: افراسیاب بن اشک بن رستم بن ترک (ص 157) مسعودی: بن اطوج بن یاسر بن رامی (خ ل: لای- لامی) بن آرس بن بورک (خ: فورک) بن ساساسب (خ: سانیاسب) ابن زسست (خ: رسیت) بن نوح بن دوم (درود) بن سرور (سروان) ابن اطوج (طوج) بن افریدون (قاهره 1- ص 97).

[ (2)] ازین جا چیزی افتاده است.

[ (3)] درین کتاب غالبا ذال‌های معلوم را هم دال مهمله نوشته منجمله: نوذر.

[ (4)] طبری: فیقول بعضهم زاب بن طهماسفان و یقول بعضهم زاغ و یقال بعضهم راسب بن طهماسب بن کانجو (ح: کافجو- کانکجو- کمجهور- کمجهو) بن راب (؟) بن ارفس بن هراسف بن وندیج (ح: وندیج- ویدینک- رایدنج ...) بن اریح بن بورحوش بن مسو (ح: میسو- منسو- میشوا) بن نوذر بن منوشهر .. الخ (ج 2 ص 529- 530) بیرونی:

زاب بن تهماسب بن کمنجهوبر بن زو بن هوشب بن ویدنیک بن دوسر بن منوشچهر (104).

[ (5)] طبری: ما دول (ص: 53).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 29

طبقه کیانیان کیقباد

نخستین ایشان کیقباد بود و اندر نسب چنان خواندم از ابن المقسم و عطا و شعبی و دعفل که صاحب روایت عرب‌اند- کذا قال صاحب النسخه: قال کان کیقباد ابن الزّاب الذی یقال له المجوس زو، بروایتی گویند پسر کیکامه بود و کیکامه پسر [1] زو، بهم نزدیک است، فرزندش کیکاوس و کی پشین و او جدّ لهراسف، و برادرش جاماسب حکیم بود، و کی ارشش و کی آرش در تاریخ کی بهمنی گویند، و آنست که پدر کی شکن بود (18- ب) کیکاوس بروایتی گویند پسر کی افره [2] بن کیقباد بود، و حقیقت آنست که خود پسر کیقباد بود، و این طبقه را کی در نام همه پادشاهان آوردند، از وقت کیقباد، و این سخن از زال برخاست که قباد را کی لقب نهاد، یعنی اصل، و فرزندش سیاوش بود، و دیگر فریبرز و نام او برزفری [3] بودست، فردوسی در آن تقدیم و تأخیر کرد تا در وزن شعر آمد، و چنین بسیار کردست، و دیگر پسر ریو نیز نام که در رزم پشن کشته شد [4]. کیخسرو پسر سیاوش بود، نسب ظاهرست، و پارسیان گویند پیغمبری مرسل بودست از آثارهای خوب او چنانک گوئیم، و او را هیچ فرزند نبود، و سیاوش را همچنین کیخسرو بود از فرنگیس دختر افراسیاب، و فرود از جریره دختر پیران ویسه، و بروایتی گویند خواهر بود پیران را، و فرود مهتر بود از کیخسرو.

کی لهراسف- کیخسرو او را بر پادشاهی خلیفه کرد، و نسب او چنین بود کی لهراسف بن کتمش [5] بن کی‌پشین بن کیقباد، و در شاهنامه پس از وبدین کی‌پشین گوید [6] و بهمه روایت عم کیخسرو بودست و مادرش زرین حبار نام بود، و درستتر آنست که

______________________________

[ (1)] طبری: کیقباد بن زاغ (ح: راع- راغ- زو- زاب) بن؟ نوجناه؟ (ح: نورحاب) بن منسو بن نوذر بن منوشهر (ج 2 ص 533) بیرونی: بن زغ بن نوذکا بن مایشو بن نوذر (ص 103).

[ (2)] طبری: ابن کیسه. بیرونی: کینیه (ص 104).

[ (3)] طبری: برزافره (605).

[ (4)] این ریو نیز باین سمت در شاهنامه نیست فقط گوید ریو نیز که جوانی ظریف بوده و خواهران زیاد و خوبروی داشته در جنگ کلات چرم که مقدمه جنگ پشن بود بدست فرود کشته شد.

[ (5)] کی لهراسف بن کی اوجی بن کیمنوش ابن کیفاشین بن کسه (طبری: 2- ص 617)

[ (6)] ظ:

در عبارت تزلزلی است، فردوسی او را نبیره هوشنگ از تخم پشین و کیقباد داند (ج دوم ص 124).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 30

پسر کیمنش بودست (19- آ) کی گشتاسف پسر کهتر بود لهراسف را، و زریر مهتر بود، و بزندگانی پدر پادشاهی بگرفت، و پسر [ش] اسفندیار بود از کتایون دختر قیصر روم و دیگر پسر پشوتن بود، و او را سی و اند پسر بودند که به حرب ارجاسف در کشته شدند.

کی بهمن، پسر اسفندیار بود و مادرش را نام اسنور [1] بود از فرزندان طالوت الملک، و نام او اردشیر بود، کی اردشیر درازانگل [2] خواندندی او را و ببهمن معروفست، و او را دراز دست نیز گویند: سبب انک بر پای ایستاده و دست فرو گذاشتی از زانو بند بگذشتی، و اندرین معنی فردوسی از شاهنامه گفتست، بیت:

چو بر پای بودی سر انگشت او،ز زانو فروتر بدی مشت او [3]، و بروایتی گویند دراز انگل از بهر آن گفتند که غارت بدور جایگاه کردی در جنوب و مشرق و روم، و او را پسری بود نامش ساسان، و دختری همای. و دختر را [حب از نسل] رحبعم [4] بن سلیمان بزنی کرد، نام او ابردخت، و او از جمله اسیران [5] بیت المقدس بود، و سبب او را بهمن فرمود که بیت المقدس آباد باز کردند.

همای چهرزاد [6]، در نسب او خلافست، بعضی [7] گویند دختر حارث بود، ملک مصر، و بهمن وصیّت کرد که پادشاهی او را باشد و آنرا که از وی زاید، و او زن بهمن بود، و پارسیان (19- ب) گویند او خود دختر بهمن بود، و ازین زن زاد که دختر ملک مصر بود، و او را شمیران بنت بهمن نام بود، بلقب او را همای خواندندی

______________________________

[ (1)] طبری: استوریا و هی استار بنت یائیر بن شمعی ... بن بنیامین بن یعقوب (ح:

استواریا- استوزرت‌تا) ص 688.

[ (2)] ظ: انگل بمعنی انگشت باشد و در خراسان چنین لغتی هست. بیرونی: طویل الباع (ص 105) مقروشر (ن ل: مقدوشی) ای طویل الیدین (ص 111) ابن عبری: الطویل الیدین .. تصور میشود (مقروشر) که بیرونی طویل الیاع معنی کرده همان (ماکروخیرMakroheir ( باشد که (بلوتارک) در لقب این شاه یعنی (آرتاکسرکسس ماکروخیر) ضبط کرده و ماکروخیر- ماقروشیر و مقروشر شده است.

[ (3)] منوچهری گوید:

شنیدم من که بر پای ایستاده* رسیدی تا بزانو دست بهمن

[ (4)] اصل: و حبعم طبری: و کانت ام ولده راحب بنت فنحس من ولد رحبعم بن سلیمان (ص 688).

[ (5)] اصل: امیران.

[ (6)] طبری: خمانی .. تلقب بشهر آزاد. بوندهشن: چیهراچات.

شاهنامه: چهرزاد.

[ (7)] اصل: یعنی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 31

[و از پدر] آبستن گشت و ایشان روا داشته‌اند، و اندرین حکیم فردوسی گفته است بیت:

پدر در پذیرفتش از نیکوئی،* بدان دین که خوانند همی پهلوی، همای دل افروز تابنده ماه،* چنان بد که آبستن آمد ز شاه، داراب بهمن بدین روایت پسر بهمن بود از همای، و او را چون بزاد در صندوق نهاد و در آب انداخت، کازری بیافتش و داراب نام کرد، و چون بمردی رسید پادشاهی یافت [1].

دارای بن داراب پسر داراب بود، جزین روایت نیست، و آنست که سکندر رومی بر وی خروج کرد، و او را پسری بود نام او اشک، و هر چه از اشکانیان نسب نویسند، فرزندان این اشک بوده‌اند، و ملوک طوایف ایشان را بزرگ داشتندی،

اسکندر الرومی و هو ذو القرنین الثانی‌

نزدیک فارسیان چنانست که، دارا دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و ازو بار گرفت، پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود، خوار مایه کاری، او را پیش پدر فرستاد، نادانسته که آبستن است. چون بزاد، فیلقوس او را (20- آ) سکندر نام کرد، گفت پسر منست، عیب داشت که گوید دارا دخترش را [نه] خواست، و بپوشید. و مردمان فارس او را داراء بن داراب خواندند، و بسیار گونه روایت کنند اندر نسب او، در سکندرنامه گوید، بختیانوس ملک مصر حاذ [2] بود چون از پادشاهی بیفتاد، بزمین یونان رفت متنکّر، و حیلتها کرد، تا خود را بدختر فیلقوس رسانید بجادوئی، نام وی المفید [3] و از وی سکندر بزاد. و چند روایت دیگر نامعقول گویند، در مادر او که دختر فیلقوس بود شک نیست و اندر تاریخ جریر چنانست که آن ذو القرنین که خضر علیه السلام با وی بود و طلب آب حیوان کردند، اندر عهد خلیل الرّحمن بود علیه السلام، و این ذو القرنین که ذکر او در قرآن مجید است سورة الکهف اندر، و سدّ یاجوج و ماجوج بست [و] از بعد موسی علیه السلام بود، این سکندر رومی است، و ماقدونی نیز گویند، و

______________________________

[ (1)] طبری: دارا الاکبر، شاهنامه هم جز یکی دو بار باقی ویرا (دارا) خواند، و دار آب غلطی است که قدما از آن خبر نداشته‌اند و افکندن ما در ویرا در آب گواه درستی این نام نیست.

[ (2)] ظ: جاذو.

[ (3)] یعنی دختر اصل: المقید. و معرب المپیاد است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 32

او را ذو القرنین الثانی خوانند، و شرح داده شود بجایگاه خویش ایشا اللّه [1] تعالی وحده العزیز.

صفت اشکانیان و نسب ایشان مجمل‌

ایشان پراکنده بودند هر جایگاه، از بهر آن ملوک طوایف خواندند سیر ایشان بجایگاه توان از آنچ ذکر دارد، و نسب برین جمله یافتیم که بتفصیل نوشته شد از (20 ب) روایت بهرام مؤبد شاپور [2]: اشک بن دارا بن داراب، اشک بن اشکان، شابور بن ادران بن اشک، بهرام بن شابور، بلاش بن بهرام، هرمز بن بلاش، نرسه بن بلاش، فیروز بن هرمز، بلاش بن فیروز، خسرو بن ولادان [3] بلاشان، اردوان بن بلاشان، اردوان بزرگ بن اشکانان، خسرو بن اشکانان، به افرید بن اشکانان، بلاش بن اشکانان نرسی بن اشکانان، اردوان کوچک افدّم [4]، و بدیگر روایت از این نامها دو سه بگردد، و اردوان را در سیر الملوک آذروان نوشتست، آقدم، یعنی آخر، و نسب او چنین گوید، آذروان بن بوداسف بن اشه بن ولداروان بن اشه بن اسغان، و بدین اردوان بزرگ را میخواهد، و اللّه اعلم.

طبقه ساسانیان و ذکر ایشان در صفت پوشش‌

اردشیر بابکان. چنین روایتست، که بهمن را پسری بود نام وی ساسان، چون بهمن پادشاهی دختر را داد [وی] ننگ آمدش ازین کار و بدور جای برفت، و نسب خویش پوشیده کرد، و گوسفند چند بدست آورد و همی داشتی تا بهندوستان اندر بمرد، و از وی پسری ماند هم ساسان نام بود، تا پنجمین پسر همچنان [ساسان] نام همی نهادند، و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند تا پاپک پادشاه

______________________________

[ (1)] کذا.

[ (2)] اینجا، شاپور مراد شهر شاپور است نزدیک کازرون حالیه که قدیم مرکز اردشیر خوره بوده است.

[ (3)] الف و نون ولادان و بلاشان و اشکانان که بعد آید همه علامت نسبت میباشد و کلمه ابن پیش از آن جایز نیست و بحال اضافه خوانده می‌شده است.

[ (4)] افدم بضم دال- به پهلوی بمعنی: آخرین است و جاحظ: اردوان الاحمر (کتاب التاج) بیرونی: الأخیر (ن ل: الاحمر، 113)- الاصغر (ص 116).

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 33

(21- آ) اصطخر خوابها دید، که بجایگاه گفته شود، و ساسان را از کوه بیاورد.

و دختری بوی داد، و از وی اردشیر بزاد، گفت پسر منست، نیارست از بیم اشکانیان نسب او پیدا کردن، تا بپادشاهی رسید. و اندر تاریخ چنانست که پاپک پسر خود ساسان بود و اردشیر از وی بزاد، و نسب او در سیر الملوک چنین است: اردشیر بن پاپک بن ساسان بن فانک بن مهونس [1] بن ساسان بن بهمن بن اسفندیار و خدای تعالی علیم تراست بر آن. و اندر کتاب صورت پادشاهان بنی ساسان گفته است: که پیراهن او بدینارها [2] بود، و شلوار آسمان‌گون، و تاج سبز در زر، و نیزه قایم در دست.

شاپور پسر اردشیر بود، و گویند مادرش دختر اردوان بود، آخر ملوک طوایف، و اردشیر چون بدانست او را به وزیر داد تا هلاک کند که قصد کرده بود که اردشیر را زهر دهد باستصواب برادر خود. این دختر آبستن بود و آنرا شرحست، چون بخانه وزیر آمد بزاد، وزیر او را شاه پور نام کرد. یعنی پسر شاه، و چون بزرگ شد بر پدرش عرضه کرد، نادانسته مهرش بجنبید، و بپذرفتش، و این قصه بجایگاهش گفته شود. در کتاب الصّور او را پیراهن آسمان‌گون گوید، و شلوار وشی [3] سرخ، و تاج سرخ در سر، ایستاده نیزه در دست گرفته.

هرمزد پسر شاپور بن اردشیر بود، و از دختر (21 ب) مهرک نوش زاد و سخت ماننده بجدّ خویش اردشیر، و اندر کتاب صورة گفتست پیراهن وشی سرخ داشت، و شلوار سبز، و تاج سبز در زر داشت [اندر دست] راست نیزه و اندر چپ سپر داشت، بر شتری [4] نشسته بهرام پسر هرمزد شاپور بود، صورت او با پیراهن سرخ، و شلوار سرخ، و تاج آسمان‌گون نگاشته، اندر دست راست نیزه و اندر چپ شمشیر بدان فرو چفسیده.

بهرام الثانی: پسر بهرام بن هرمزد بود، بصورت او نگاشته با پیراهنی وشی سرخ، و شلوار سبز، و تاج آسمان‌گون [میان] دو شرفه زرّین، بر سریر نشسته و کمانی

______________________________

[ (1)] ساسان الاصغر بن بابک بن ساسان بن بابک بن مهرمس (طبری طبع لیدن 2- ص 813)

[ (2)] حمزه: شعار اردشیر مدنّر (ص 34) مراد زربفت یا دینارگون.

[ (3)] وشی، بفتح اول و کسر ثانی، پارچه لطیف گل دار یا منقش بنقوشی.

[ (4)] حمزه: شیر (35)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 34

بر زه کرده اندر دست راست گرفته و سه چوبه تیر اندر چپ گرفته.

بهرام الثالث: پسر بهرام بن بهرام هرمزد بودست، و لقبش سکان شاه. و سکان نام سیستان است، و دران تاریخ هر پادشاهی آن کس را که ولیعهد خواستی کرد از پسران بشاهی شهری لقب دادندی، چون بپادشاهی رسیدی شاهنشاه گفتندی، پیراهن بهرام بهرامیان [1] آسمانگون بودست، با شلوار سرخ، بر سریر نشسته. و بر شمشیر تکیه زده، و تاج او سبز میان دو شرف زر اندر ساخته. نرسه [2] بن بهرام: (22- آ) نرسی [3] نیز گویند، برادر این بهرام بود، نرسی [3] بن بهرام بن هرمزد، پیراهنش وشی سرخ بود، و شلوار وشی بر لون آسمان، بر پای استاده نگاشته است، با تاج سرخ، و بهر دو دست بر شمشیر فرو چفسیده.

هرمزد پسر نرسی بود، در صورت ساسا [نیا] ن پیراهن سرخ وشی، صورت کرده است، با شلوار آسمان‌گون، و تاج سبز بر سر نهاده، و به هر دو دست تکیه بر شمشیر زده.

شاپور: پسر این هرمزد بود، و او را عرب ذو الاکتاف لقب کردند، زیرا که کتفها [ی] عرب سوراخ کرد و حلقه آهنین در آن کشید، بعد از انک بی‌اندازه قتل کرد. و پارسیان او را شاپور هویه سنبا [4] خواندندی، و هنوز در شک مادر بود که پدرش بفرمود تاج بر شکم مادرش نهادند، و او بمرد. پیراهن او مورّد بود وشی، شلوار سرخ وشی، بر تخت نشسته تبر زینی اندر دست، و تاج بلون آسمان بزر منقّش برنگها اندر میان دو شرفه زر، و صورت ماه بر سر نگاشته.

اردشیر: پسر هرمزد بن نرسی بود، برادر شاپور پارسیان او را نکوکار خواندند، و نرم نیز خواندند، پیراهن او آسمان‌گون بود وشی بدینارها، و شلوار سرخ، بدست

______________________________

[ (1)] صحیح: بهرامان.

[ (2)] اصل: بوسه، حمزه: نرسی، اصل پهلوی: نرسهی. فردوسی: نرسی طبری: نرسی. نرسه هم دیده شده

[ (3)] اصل: نوسی و بوسی.

[ (4)] هویه بمعنی کتف و شانه و سنبا صفت فاعلی از سنب یعنی شانه سوراخ کننده و هوبه بابای ابجد هم دیده شد (برهان) حمزه: هویه (ص 26)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 35

راست نیزه و به چپ اندر شمشیر بود بدان چفسیده (22- ب) و تاج سرخ بر سر نهاده شاپور بن شاپور: پسر شاپور ذو الاکتاف بود، در کتاب صور پیراهن او وشی سرخ، و اندر زیرش دیگری زرد، و شلوار آسمان رنگ، تاج میان دو شرفه زر اندر برنگ سبز، ایستاده نگاشتست، قضیبی آهن صورت مرغی بر سرش بدست راست، و بدست چپ بر قبضه شمشیر فرا خمیده.

بهرام بن شاپور: و او را کرمان شاه خواندندی، تاج او سبز گوید، در میان سه شرف زر، و پیراهن آسمانگون و شلوار وشی کرده، بدست راست اندر نیزه، و بدست چپ بر شمشیر فرا خمیده.

یزدجرد: پسر بهرام بود، پارسیان او را بزه‌گر خواندند، و ذفر [1] نیز گویند، و عرب یزدجرد الأثیم گویند، از بیدادگری که بود، پیراهن او سرخ بود، و شلوار بلون آسمان، و تاج همچنان، ایستاده نیزه اندر دست.

بهرام گور: پسر یزدگرد بود، پادشاهی بزرگ و شادخوار. و مردانه، و بهرام‌گور را پیراهن در کتاب صورت، آسمان‌گون نگاشتست، و شلوار سبز وشی، و گرز اندر دست.

یزدجرد: پسر بهرام گور بودست، و این را یزدگرد نرم خوانند، و پیراهن سبز داشت و شلوار وشی سیاه رنگها با زر، و تاج آسمان رنگ، بر تخت نشسته و تکیه زده بر تیغ. (23- آ).

فیروز: پسر یزدگرد بن بهرام گور بود، پیراهن سرخ نگاشتست، و شلوار آسمان‌گون؟ بزروشی؟ کرده، و تاج هم بدین رنگ، بر تخت نشسته نیزه اندر دست گرفته.

______________________________

[ (1)] کذا- حمزه: دفر (ص 37) در پهلوی نیز (دفر) با دال مهمله است (متنهای پهلوی چاپ بمبئی ص 21 س 4) و حمزه اصفهانی در (التنبیه) گوید «در پارسی لغتی نیست که به ذال معجمه آغاز گردد» در برهان هم (دفزک) را بمعنی سطبر و غلیظ و ضخیم آورده و صحیح آن (دفرک) با دال و فا و راء مهمله است با کاف تصغیر.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 36

بلاش: پسر فیروز بود، پیراهن سرخ داشت و شلوار سرخ، با سیاهی و سفیدی بهم آمیخته، تاج آسمانگون ایستاده نیزه در دست گرفته.

قباد. پسر فیروز بودست، و پارسیان او را کواد بریز این ریش [1]، گفتندی، و اندر روزگار او برادرش جاماسب بنشاند [ند] اندکی، و باز پادشاهی بوی باز رسید. بیرون از انوشروان او را پسری بود قارن نام، که پادشاهی طبرستان و آن حدود او را بود، و پیراهن قباد آسمان‌گون بود سیاهی و سفیدی آمیخته، و شلوار سرخ، و تاج سبز، بر تخت نشسته و به تیغ فرا خمیده.

کسری نوشروان: پسر قباد بود پادشاه با عدل، و پارسیان او را نوشین روان [2] خوانند، و مادرش دختر دهقانی بود از حدّ اصفهان، و اهواز نیز گویند [3]، و او را بلقب فدشخوارگرشاه گفتندی بروزگار پدرش، زیرا که او پادشاه طبرستان بود [4] و فدشخوار نام کوه و دشت باشد و گر نام پشتها. پیراهن او سفید بود برنگها آمیخته و وشی کرده، و شلوار آسمان رنگ، بر تخت نشسته، و بر شمیر (23- ب) فرا خمیده.

هرمزد پسر نوشروان بود، و مادرش ترک بود، دختر خاقان پیراهن وشی سرخ داشت، و شلوار آسمان کون بود، با تاج سبز، بر تخت نشسته، بدست راست اندر کرزی داشت و چپ بر قبضه تیغ نهاده.

کسری پرویز: پسر هرمزد نوشروان بود، پارسیان او را خسرو پرویز

______________________________

[ (1)] حمزه: کواد پریرا این دش (سنی ص 39) ظاهرا این جمله: (قباد پریر آئین دش) یعنی (قباد پریروز بد آئین) باضافه قباد به پریر، باشد و این بد آئینی قباد در زمان قبل که بلفظ (پریر) تعبیر شده اشاره است بقبول او آئین مزدک را و دست باز داشتن از آن بعد از فرار از حبس و مراجعت و گرفتن تاج و تخت بار دوم. و جز این معنی تعبیری برای این عبارت پیدا نکردم (بهار)

[ (2)] اصل پهلوی: انوشک روبان، که: انوشه روان و انوشروان بفتح شین شده است و با یاء معلوم غلط است. انوشک روان یعنی جاودانه روان.

[ (3)] طبری: نیوندخت دختر یکی از اساوره از حدود نیشابور. و صفحه دیگر: از اهل ابر شهر (نیشابور) ج 2- ص 883- 887.

[ (4)] جائی دیده نشده که انوشروان پادشاه طبرستان و پدشخوارگر باشد. و برادرش این لقب داشته.

پنشخوارگر، نام سلسله جبالی است از دره خوارری تا سوادکوه و دماوند و سلسله البرز تا رودبار قزوین.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 37

خواندندی، یعنی بخشنده چون ابر [1]، پیراهن مورد وشی داشت، و شلوار آسمان کون، و تاج سرخ، نیزه در دست.

شیرویه: پسر کسری پرویز بود، از مریم دختر موریق [2] ملک روم، و شیروی هم گویند و اصل نام [او] قباد بود و چون پادشاه گشت پدر را بکشت و هجده برادر را بفرمود کشتن از بزرگان و عاقلان شایسته پادشاهی، و نام ایشان شهریار، مردانشاه، کوران شاه، فیروزانشاه، اپرود شاه، زرّابرود، شادمان، شادزیک [3]، اروندزیک، ارونددست، قس به، قس دل، خرّه مرد، زادنخره، جوان شیر، شیرزاد، جهان بخت، [خرّه] [4] و اندر کتاب صورت آل ساسان گوید: پیراهن وشی سرخ داشت، و شلوار آسمان رنگ، و تاج سبز، بر پای ایستاده بدست راست شمشیری کشیده.

اردشیر: پسر شیروی بود، و کودک (24- آ) پیراهن آسمان‌گون داشت، و تاج سرخ، بر پای ایستاده، نیزه بدست راست و بدیگر دست شمشیر چفسیده.

بوران دخت [5]: دختر پرویز بود، از دختر قیصر مادر شیرویه، و خشب- الصّلیب که ترسایان دار مسیحا خوانند بروم باز فرستاد بجاثلیقان، و خویشان، و اندر پیروزنامه گوید: دختر نوشروان بود نام او هجیر، و روایت پیشین حقیقت ترست، پیرهنی وشی سبز داشت، و شلوار آسمان‌گون، و تاج همچنان، بر تخت نشسته تبرزینی در دست.

آزرمیدخت [6]: خواهر بوران بود، دختر کسری پرویز نه ازین مادر، و در فیروزنامه هم دختر نوشروان گوید: نام او خورشید، و پدرش بلقب آزرمی خواندی از دوستی که ویرا داشت، پیراهن او سرخ نگاشتست ملّون، و شلوار آسمان‌گون،

______________________________

[ (1)] طبری: ابرویز و تفسیره بالعربیه المظفر (ج 2 ص 995) طبری از ماده (پیروز) گرفته است

[ (2)] اصل: مورنفس.

[ (3)] شادزیل هم خوانده میشود

[ (4)] از حمزه. حمزه (ارونددست) را ندارد و بجای زرابرود- زدابزود آورده (سنی ص 42)

[ (5)] اصل: توران. طبری: بوران، نقش سکه وی که دیده شده. بوران بباء ابجد بدون کلمه دخت. معروف پوراندخت. و طبری پیش از بوران، پادشاهی (شهربراز) را نوشته (1062)

[ (6)] طبری پیش از آزرمیدخت پادشاهی (؟ جشنده؟) را نوشته (1064) حمزه: آزرمین (42)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 38

و تاج بر سر، بر سریر نشسته، بدست راست تبرزینی و چپ بر تیغ تکیه زده.

یزدجرد آخر ملوک عجم [1]: پسر شهریار بن کسری پرویز بود، و زوال ملک عجم بر دست او بود، پیراهن وشی سرخ داشت، و شلوار آسمان‌گون، و تاج سرخ، نیزه اندر دست و بر شمشیر فرا خمیده، و همه ملوک بنی ساسان را موزه سرخ بودست، و السلام.

و اندر نسب این جماعت بعضی روایت (24- ب) دیگر هست که آنرا ننوشتم، که از حقیقت دور است و محال چنانک عادت مغانست، و یا از نقل سهوها بودست، و گردش روزگار دراز درش [2] کرده، و خلل پذیرفته، و بعضی آنست که گویند: فریدون نمرود بود و باز کیکاوس را هم نمرود گویند، یعنی که هم بآسمان رفت، و ابراهیم را سیاوش گویند، سبب آنکه وی در آتش رفت، و سلیمان را جم، و نوح را نریمان، و لهراسف را بخت نصر و رستم را نسبت بعرب کنند و افراسیاب را و ضحاک را همچنین از جنس طرفه [3]، و اسفندیار را، گویند که چشمه روی روان گشت سلیمان را یعنی عین القطر [و] از آن تماثیلها و صورتها کردند، پس سلیمان دعا کرد و خدای تعالی جان بتن ایشان اندر کرد، و اسفندیار از ایشان بود، که چون گشتاسف را فرزند نبود، اسفندیار را به پسری بداشت، و از رستم بترکستان گریخت، تا رستم از پس وی برفت بکشتنش، و اسفندیار را از بهر آن رویین تن خواندندی. و این همه محالات عظیمست، و لیکن بحکم انک در خرافات و کتابها [ی] دارس دیده بودیم یاد کردیم بعد مّا که مغان چنین گویند، و آنرا حقیقتی نیست، و از آنچ بر اصلست و راویان بر آن متفق‌اند در سیرها و تواریخ جمله آنست که شرح دادم و اللّه اعلم باسراره و هو علیه شهید تعالی ذکره [4]. (25- آ)

______________________________

[ (1)] طبری پیش از او (کسری) (خرّزاد خسروا) (فیروز) و (فرخزاد خسروا) را نوشته (1065- 1066)

[ (2)] لفظ دراز، بالای روزکار درش، بخطی ریزه نوشته شده.

و الظاهر: درازش

[ (3)] ازین عبارت چیزی معلوم نشد.

[ (4)] در کتب مغان هیچ ازین اباطیل نیست و نبوده. (بهار)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 39

فصل دوم از باب نهم اندر مدت پادشاهی این طبقات و ذکر بناها و کارها که در عمر خود کردند.

طبقه پیشدادیان:

از روایت بهرام مؤبد شاپور بیرون از سی سال کیومرث، پادشاهی هوشنگ چهل سال بود

بهمه روایت این قدر گویند، و بسیار چیز [به] تجربت بدست آورد که شرح گفته شود، و ابتداء عمارت کردن در عالم اندر عهد او بود، و کاریز کندن، و تألیف علم نجوم از وی خاست، بعد از انک ادریس علیه السلام بدست آورد، و اصطخر را وی بنا نهاد و پارسیان کدابوم شاه [1] خواندندی و اصل شارستان وی که اکنون خرابست و دامغان وی کرد، و به سواد کوفه شهری کرد و گویند خود کوفه است، و بمرگ بیرون شد از جهان. و اللّه اعلم.

پادشاهی طهمورث سی سال بود

دیوان را مسخّر کرد، و در عمارت بیفزود و اول نوشتن و خواندن در عهد او بود، دیوان تعلیم کردند و بسیاری جانوران وحشی اهلی کرد، و شکار آموخت، و کهندز [2] مرو، و شهرستان بابل، و کرداباد [3] بزرگترین [4] هفت شهر از مداین که اکنون خرابست، و مهرین، و سارویه بدر اصفهان که اثر آن اندر (25- ب) شهرستان پیداست، و شهر بلخ، این همه بناها از طهمورث است، و از بعد هزار سال مهرین و سارویه را پیرامون دیوار کشیدند، چنانک هست، و از جهان بمرگ خود برفت.

پادشاهی جمشید هفتصد و شانزده سال بود

اثر کردارها و تجربتهای او در عمر دراز، و چیزها در عالم رسم آوردن، و صناعتها ساختن، بسیارست، بجای خود گویم. امّا در آخر پادشاهی ناسپاس گشت، و اندر خدای تعالی عاصی شد، و چون کارها بر وی بشورید پشیمان گشت، و خود را باز شناخت، و چون ضحاک تازی برخاست، بگریخت و ده سال در عالم تنها ناشناس بگردید، و بزابلستان بماند، تا او را از دختر شاه زابل فرزند آمد، [از پس] بیست سال، چون

______________________________

[ (1)] حمزه: کذابوم شاه، ای انه ارض الملک (ص 23)

[ (2)] متن: کهندر.

[ (3)] حمزه: کردینداد و کردآباد

[ (4)] اصل: و هفت. ر ک حمزه ص 23

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 40

راز او آشکارا خواست گشتن، بگریخت و بهندوستان اندرونی افتاد، از آن روی سولاهط، و صد سال دیگر آنجایگاه بپادشاهی آن کشور اندر بماند، و فرزندان آمدش، و بسیاری مهراج هندوان با وی حرب کرد بفرمان ضحاک، تا بر آخر اسیر افتاد، و پیش ضحاک آوردند، باستخوان ماهی که ارّه را ماند بدو نیم کردندش، و از ان پس بسوختند. عمارتهای ویرا قیاس [نیست] که عمر دراز در پادشاهی درین کار سپری شد و از جمله مدینه طیفسون [1] بود، از مداین، و بر دجله پولی [2] ساخت و آنرا اسکندر رومی (26- آ) خراب کرد و اثر آن بمعبر غربی پیداست، و از آن پس جسر ساختند، و در تاریخ جریر گوید، استخوان از پهلوی عوج عنق پول ساخته بودند اند سال، پس از گفت و گوی شاهان عالم بر سر زنش عجم، باطل کردند. و جسر ساختند.

پادشاهی بیوراسب ضحاک هزار سال بود

بعضی از مبالغت کم روزی و نیم گویند، چون از کار جمشید بپرداختند گرشاسف زابلی نبیره جمشید برخاسته بود، او را بقصد آنک هلاک گردد بکشتن اژدرها فرستاد، و پیروز باز آمد، و باز بیاوری مهراج فرستادش بهندوان، و چند سال بماند تا دشمن مهراج برداشت، و برادر ضحاک- کوش را بحدود مشرق فرستاد بطلب فرزندان جمشید، بعد از این آن علّت بر کتفهای ضحاک پیدا شد، که آنرا مار گویند، و جهان از مردم خالی گشت که مغز سرشان از جهت آن بیرون کردند، پس ضحّاک گرشاسب را بمغرب فرستاد تا همه پادشاهان را بطاعت آورد و بکشت، و منهراس را بدرگاه آورد بسته، پس چون ضحّاک دخترزاده مهراج را بخواست و اندر دریا ناپیدا گشت بوقت آوردن، گرشاسف را بفرستاد تا بدین، همه زنگستان خراب کرد، و پادشاهان زنگستان را جمله بسته بدرگاه (26- ب) آورد، اثر دختر بجزیرة الجن پدید آمد، باز گرشاسف را بفرستاد تا بیاوردش، و از بعد مدّتی کرشاسب را بسمندون فرستاد از زمین مغرب، تا دختر خنکاس را بیاورد، و آنجا پادشاهان مغرب جمله شدند بفرمان خنکاسب، و چون گرشاسف با دختر بازگشت راه بر وی بگرفتند و کارزارهای عظیم رفت، تا فیروز پیش ضحّاک باز آمد، پس حرب روم بود، با اسطامس، و عرب فریاد خواستند از ضحّاک تا سپاه فرستاد و گرشاسف را، تا کشور خراب کرد و مراد یافت، و بعد هفتصد سال ارمایل و کرمایل بخدمت آمدند،

______________________________

[ (1)] کذا و صحیح: طسیفون یا طیسفون

[ (2)] بمعنی پل- از املای قدیم.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 41

و از آن دو مرد که هر روز بکشتندی یکی را خلاص دادند و سوی [1] صحرا فرستادند از میان مردمان، و کردان از نژاد ایشان‌اند، و ضحاک تنها بجادوی بفرمان ابلیس سوی جزیره برمومیه رفت بطلب دختران راغب و غالب از ملّت صالح پیغمبر علیه السلام، و آنجایگاه در بند افتاد که جادوئی او با نام و ذکر ایزدی بس نیامد، تا خلاف [2] یافت و گرشاسف مالها برد بفرمان ضحّاک و باز خریدش، و این همه شرح و قصهاست که اگر توفیق یابیم انشاء اللّه گفته شود، این ذکر مانند فهرستی است علی الولی پس ایزد تعالی افریدون را برانگیخت و کارها رفت تا ضحاک را بگرفت (27- آ) و چهل سال بسته برهیونی، گرد عالم بگردانید، و بر آخر بکوه دماوند در چاهی ببستش استوار، بعضی گویند هنوز بجایست، جادوان روند و از وی تعلیم کنند [و] نامعقولست این سخن: دار الملک او بابل بود اوّل، و آنجایگاه سرای بزرگ کرده بود و کلنگ دیس [3] نام نهاده و بعضی آنرا دس حت [4] خوانند، و از ان پس ایلیا دار الملک ساخت و دژ هوخت سرای و ایوان او بودست، و ایلیا بیت المقدّس است، چنانک فردوسی گوید: بیت-

بتازی ورا خانه پاک دان‌برآورده ایوان ضحّاک خوان و بعضی از پارسیان او را [اور] شلیم خوانند و خانه پاک بیت المقدس که خوانند [5]

پادشاهی افریدون پانصد سال بود

چون از ضحّاک پرداخته شد گرشاسف و نریمان را بترکستان فرستاد، و کاوه اصفهانی [را] بروم، تا پادشاهی بر وی راست کردند و گرشاسف بعد از این بمغرب رفت بطنجه، چون باز آمد بمرد، و فریدون قارن کاوه را بچین فرستاد، تا کوش پیل

______________________________

[ (1)] این قبیل یاها را هم که اصلی است بیای کوچکی که شبیه همزه است نوشته و چون آن شکل (یا) در مطابع نیست با یاء معمولی بطبع میرسد.

[ (2)] ظ: خلاص

[ (3)] کذا: حمزه قال:

فاتخذها دارا علی هیئت کرکی و سمّاها کلنگ دیس. و سمّاها الناس و من حت (ص 24) فردوسی:

کنگ دژهوخت. طبری مسکن ضحاک را حصن زرنج دانسته (جلد اول ص 205).

[ (4)]؟ دبن حتب؟

هم خوانده میشود. حمزه: دمن حت. ظ: دژهوخت (؟)

[ (5)] که، زایدست و مراد آنست که خانه پاک ترجمه پارسی بیت المقدس است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 42

دندان را بگرفت، بعد از آن بمازندران مغرب [1] رفت و کروض [2] شاه ایران [2] را بگرفت، و بعد از آن نریمان را بهندوستان فرستاد تا پسر رای هندو را بگرفت که عاصی شده بود، و باز صلح کردند (27- ب) و دیگر بار نریمان را بحرب ملک روم فرستاد، تا ویرا نکشت [3] و بت‌پرستی از روم برداشت، چون باز آمد بعد مدتی نریمان را ناگاه بحصار سکاوند سنگی بر سرزدند، خفته، و بکشتند، ازین پس جهان بر پسران بخشید و سام نریمان را با سلم و تور فرستاد تا [4] پادشاهی روم و ترکستان ایشان را صافی کرد و بازگشت، پس از هندوان، مهراج فریاد خواست از دست سکساران، پادشاه سام را بفرستاد و کار مهراج تمام کرد و بازگردید بمراد، پس فریدون کوش پیل دندانرا از بند برگشاد، و پادشاهی جنوب [و] مغرب دادش، و از بعد مدتی عاصی گشت، و پسر کروض مازندرانی، هربده، دیگر باره سپاه آورد، و شاه سام نریمان را بفرستاد تا ویرا بکشت، و اندرین وقت بود که تور و سلم متّفق شدند بر خلاف پدر، و ایرج کشته شد، پس بعد مدّتی، منوچهر برخاست و بزندگانی افریدون هر دو عم را بکشت، سلم و تور، بخون ایرج، و پس بگرگان ببود، اول بزمین بابل بنشست، پس دار الملک بتمّیشه ساخت.

و طبرستان، و بدین جایگاه اندر شهر و قلعه‌ها همه از بناهای وی است، و بپارس اندر همچنین، و بعضی گویند طوفان بعهد وی بود بزمین شام اندر، همچنین هیچ اصلی نیست که بهمه عالم بودست، (28- آ) و بگاه فریدون خلیل الرحمن بود علیه السلام، نه نوح، همه از جمله محالاتست.

پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود

چون منوچهر، سلم و تور را بکشت، پادشاهی او را صافی شد، و اندر عهد او زال از مادر بزاد و سام او را بینداخت، چون پیش حکیم زاهد بزرگ گشت، و بعد حالها، سام او را باز آورد، منوچهر زال را بخواست، و از دیدار او خیره ماند، و خرّم گشت از طالع

______________________________

[ (1)] کذا ...

[ (2)] کروقص، هم خوانده میشود و صفحه بعد: کروض

[ (3)] دبر انگشت و ویرانگشت هم خوانده میشود و در اصل اعراب گذارده‌اند زیر دال و نون. و دال نیز بین دال و واو و راء نوشته شده و قابل اصلاح نیست و گویا اصل: ویرا بکشت بوده است.

[ (4)] متن: با پادشاهی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 43

او، و پس ازین عاشقی زال بود با دختر مهراب، مادر رستم، تا منوچهر و سام بدان رضا دادند، و از بعد مدّتی رستم بزاد. و سام از سیستان بزمین سکساران باز شد، و افراسیاب تاختن‌ها آورد، و منوچهر چند بار زال را پدیره [1] فرستاد تا ایشان را از جیحون زان سوتر کرد، پس یک راه افراسیاب با سپاهی بی‌اندازه بیامد، و چند سال منوچهر را حصار داد اندر طبرستان، و سام و زال غایب بودند، و بر آخر صلح افتاد بر تیرانداختن آرش، و از قلعه آمل با [2] عقبه مزدوران برسید، و آن مرز توران خوانده‌اند.

پس منوچهر بمرد. و عمارتها و جوی فرات او گشادست، و رود مهران، و آن از فرات بزرگترست، و بدان وقت که حصار بود، افراسیاب کاسه رود ببست، و پوست گاوان (28- ب) بسیار پر از ریگ کرد تا آب غلبه گرفت و بگردید، و شهرها و زمین ایران خراب گشت از آن، و دیگر پادشاهان از آن خرابها، بوقت خویش عمارت کردند، و در جمله شهر ری بود، و منوچهر بدین جایگاه از نو بنا نهاد که عمارت آن هیچ نمانده بود، و از نو آسان‌تر بود کردن، و آنرا ماه جان [3] نام کرد، و آن خرابه را ری برین خواندندی و دیگر ری زیرین، مهدی امیر المؤمنین در آن بیفزود، محمدیّه خواندند، و منوچهر بسیاری از شکوفه‌ها و گل و ریاحین از کوه و صحرا بشهرها آورد و بکشت، و دیوار فرمود کشیدن پیرامون آن، چون بشکفت و بوی خوش یافت آنرا بوستان نام نهاد، و هر کاریز و چاهی بدان حدود که افراسیاب خراب کرده بود، همه آبادان کرد، و بسیاری [قلعها] بهر زمینی بنا نهاد که از آن بعضی بجایست و پرّ تیرها وی برنهاد، و اللّه اعلم بالصواب.

پادشاهی نوذر هفت ماه بود

در شاهنامه پنج سال گوید، و بروایتی بیست سال، خدای داناتر. سپاه بروی بشورید و او را بخواستند [4]، تا سام نریمان بیامد، و کار بنیکو ترسان کرد، چون سام

______________________________

[ (1)] پذیره یعنی پیشباز، در این کتاب همه جا ذالهای معجمه را هم بی‌نقطه ضبط کرده و ازین قبیل است خط تاریخ سیستان (نسخه خطی نگارنده که قبل از هشتصد هجری نوشته شده)

[ (2)] تا عقبه هم ممکنست، و ظ اینجا با بمعنی به آمده است- یعنی بعقبه- و عقبه مزدوران بین سرخس است و مرو

[ (3)] اصل ماه مان و زیر میم ثانی نقطه است

[ (4)] ظ: نخواستند.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 44

بگرگاران باز رفت، افراسیاب روی بزمین ایران نهاد، (29- آ) و همین وقت سام بهندوستان بمرد، و زال آنجا رفت، و نوذر با افراسیاب حرب [کرد] و گرفتار شد و افراسیاب گردنش بزد بخون تور جدّش [و ایران] بگرفت، و بزرگان ایران زمین و عجم، سوی زال رفتند بسیستان.

پادشاهی افراسیاب بزمین ایران دوازده سال بود

 [افراسیاب] دست ترکان گشاده کرد به خرابی ایران زمین، و بمرو دیواری کرد میان قهندز اندر؟ تارین؟ [1] اما بترکستان اندر بسیار جایها [ی] معظم بناها کرد از قلعها و شهر، و شرح اخبار درازست، و کارزارها [ی] او در هفت کشور، و هزار و صد و اند حرب کرده بود، که همیشه مظفر بود، و آخر عمر بحدود چیس [2] اندر آذربایگان کشته شد، بر دست نبیره او کیخسرو، با برادر گرسیوز، و پسر، و بعضی از خویشان، و اللّه اعلم.

پادشاهی زاب طهماسب سه سال بود

بروایتی پنج سال گویند، و گرشاسپ [3] اندر پادشاهی او طرفی داشت، و از تخمه جمشید بود، و اندر تاریخ جریر چنانست که این کرشاسف وزیر زاب بود، و چون سپاه عجم با زال بیامدند و او را بنشاندند، برابر افراسیاب شدند، و قحط برخاست، تا بر آخر صلح کردند، و دیگر بار زاب (29- ب) خرابیها [ی] افراسیاب را عمارت کرد، که درین دوازده سال کرده بود، و زابین بعراق اندر بگشاد، چنانک گفته‌ایم، و آنرا زاب بزرگ و زاب کوچک [4] خوانند، و بزمین اصطخر بمرگ بمرد.

جمله این طبقه‌

برین سان نه تن بوده‌اند، پادشاهی ایشان دو هزار و چهارصد و بیست و یک سال و هفت ماه و اند روز بودست، بیرون از کیومرث.

______________________________

[ (1)] در نسخه عکسی این قسمت سیاه و بریده است

[ (2)] چیس، روی (س) مانند (ز) نقطه دارد ظ: شیز، و گویا چیس، همان شیز باشد که محل آتشکده آذر گشسپ بوده است در آذربایجان.

[ (3)] اصل: گرساست

[ (4)] اصل: زاد بزرگ و رآء کوچک، طبری: زاب الاعلی و زاب الاسفل

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 45

طبقه کیانیان هم از روایت بهرام مؤبد

پادشاهی کیقباد صد سال بود

و بدیگر روایت صد و بیست و شش سال گویند، چون زال، رستم را بفرستاد و او را از کوه همدان بدر ری آورد، بر تخت نشاندند، و با افراسیاب حرب کرد، و نخستین حرب رستم سوار این بودست، و افراسیاب را از پشت اسب برداشت تا از غلبه ترکان کمرش شکسته [1] شد، و بیفتاد، و در میان سواران گریخت و بهزیمت رفت، از آن پس با پشنک پدر افراسیاب صلح کرد، بعد ازین کیقباد را با عبد الشّمس ملک عرب و حمیر آل قحطان حرب افتاد، و بر آخر صلح کردند، و باز بزمین هیاطله رفت از آن روی جیحون، و با ویسه او را حرب افتاد، که درین وقت افراسیاب بروم بود بحرب، و کیقباد فیروزی یافت (30- آ) بر کنار جیحون شهری بنا کرد قبادیان خوانند، و اکنون قوادیان خوانند، و اندر ناحیه اصفهان بسیاری آبادانی کرد، و دیهها ساخت، و آنرا استانبربونارت کواد [2] نام کردند بر زبان فهلوی، و هنوز بجایست، و بدیگر نام قم رود خوانند، و بزمین فارس بمرد بمرک.

پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود

بروایتی صد و شصت سال گویند، و ببلخ نشست، اوّل زیرا که پدرش آنجا بسیار بودی، پس به پارس دار الملک ساخت، و بمازندران رفت، و گرفتار شد آنجا با بزرگان عجم، تا رستم برفت تنها بعد از حالهای بسیار، و کشتن سپید دیو، و شاه مازندران را،

______________________________

[ (1)] ظ: لغتی از گسسته

[ (2)] حمزه: و کانت اصفهان مکورة علی کورة واحدة مثل الری فزاد فیها کیقباد کورة اخری و سماها: استان ایرانوثارث کواد، و هی الکورة التی فیها الرساتیق المجوزة الی عمل قم فی ایام الرشید (تاریخ سنی ملوک الارض. برلن. ص 26) کذا ترجمة السنی: (استان ایرانوثارث کواذ) پاورقی روزنامه علمی (نمره 16 ص 4 چاپ طهران 1294) و ظ: استان ابرنو و تارت کواد، باشد و بپهلوی یعنی: ولایت تازه آباد کرده قباد بتازگی گذارد قباد. چه استان بمعنی ولایت و ابرنو یعنی بنوی و وتارث یعنی گزارد و انجام داد و کواد بمعنی قباد است و حاصل معنی.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 46

و او را باز آورد. و افراسیاب ایران زمین را گرفته بود، بعضی گویند بازگشت، و دیگر روایت آنست که [به] سواد بغداد رستم با وی حرب کرد، و سوی ترکستان تاختش، بعد ازین کیکاوس گرد پادشاهی بگشت، و بزمین هاماوران شاه او را مهمان برد با بزرگان، و در مستی همه را بند بر نهاد، و بقلعه فرستاد، و دختر شاه هاماوران سوداوه کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه ساخت و برفت و از بعد کارزارها کاوس را از بند بیرون آورد، و بایران زمین باز آمدند، ازین پس آن قصّه (30- ب) بود که بر آسمان خواست رفت، و صندوق و عقاب بیاورد تا از بالا بزمین ساری فرو افتاد بر آب، و بزرگان چون خبر بدانستند او را بدان ناسپاسی ملامت کردند، و سوی تخت باز آمد شرمسار، ازین پس حادثه شکارگاه رستم بود با مهتران عجم و حرب با افراسیاب و هزیمت شدن [وی]، و قصه زادن سهراب، و گم شدن رخش، و حرب کاوس با سهراب، و سپاه افراسیاب، از آن پس تا کشته شدن سهراب بر دست پدرش رستم، بعد از این مولود سیاوش بود، و پرورانیدن رستم او را، تا افراسیاب آمد بحرب، و سیاوش [حرب] او را از پدر اندر خواست [و به] حرب ترکان [شد،] از گفتار سوداوه زن پدرش بعد از آنکه در آتش رفته بود [و] پاکیزگی [وی] [1] پیدا شد، و چون برفت [و] صلح افتاد میان سیاوش و افراسیاب، کاوس بدان رضا نداد، و سیاوش بترکستان اندر رفت، و او را افراسیاب بنواخت و دختر بوی داد، و آنجا شهری بنا کرد تا افراسیاب را از حسدبران آغالیدند [2] و سیاوش کشته شد، و پس از کشتن او کیخسرو بزاد، درین عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت بکین سیاوش بعد از آن که سوداوه را دو نیم زد، تا افراسیاب بشکست، و پسرش سرخه کشته شد، و هفت سال رستم بترکستان بایستاد، (31- آ) و همه کشور خراب کرد پس بایران باز آمد ازین پس فرّه پادشاهی از کاوش گشته شد، و شکوه برخاست، و برادر نوخواسته بود او را کی بهمن نام، و پسری کی شکن، طرفی از پادشاهی ایشان داشتند، تا بر آخر کی شکن بدست ترکان گرفتار شد، و بعد مدتی بکشتندش، و گودرز خواب دید در

______________________________

[ (1)] اصل: با کنیزکی پیدا شد. و باید عبارت چنین باشد: ... و [به] حرب ترکان [شد،] بعد از آنکه از گفتار سوداوه زن پدرش در آتش رفته بود و پاکیزگی [وی] پیدا شد [ه] .. الخ.

[ (2)] ظ: براغالیدند.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 47

کار کیخسرو، تا گیورا- پسرش- بفرستاد، تا بعد از هفت سال که در ترکستان بگشت خسرو را بیافت و بیامدند، تا بعد حالها بی‌کشتی بجیحون بگذشتند، گیو و خسرو و فرنگیس مادرش بایران آمدند، و میان گودرز و طوس سخن رفت، که طوس پادشاهی فریبرز را خواست- پسر کاوس- چون دز بهمن کیخسرو توانست ستدن، قرار بر وی افتاد، و بزندگانی کیکاوس پادشاهی بکیخسرو رسید و سلیمان پیغمبر علیه السلام بزمین شام پیغمبر و پادشاه بود. چنین گویند کیکاوس از وی بخواست تا دیوان را بفرماید تا از بهر او عمارت کنند، و آن بناها که به پارس است بدان عظیمی، و انک کرسی سلیمان خوانند، و دیگر جایها ایشان کرده‌اند کیکاوس را، و این در تاریخ طبریست، و بروایتی گویند سلیمان بعهد کیخسرو بود و حمزة الاصفهانی منکرست اندر حال کرسی، در کتاب الأصفهان همی شرح دهد که بران سنگها بر، صورت خوک بسیار کردست، و هیچ جانور بر بنی اسرائیل دشمن‌تر (31- ب) از خوک نیست. و بر آنجا نبشتها هست بفهلوی و همی گوید در روزگاری موبدی را بیاوردند که آنرا بخواند، در جمله این لفظ بود که: کردش این زمان [1] جم بفلان ماه و فلان روز، و پهلوی نبشتست این کلمتها و بسیاری دیگر [2]. و من از جهت نا دانستن حرف آن ننوشتم که از صورت غرضی برنخیزد، و آنرا هزار ستون خوانده‌اند [3]. و دیگر بناها هم نبشتها بران از طهمورث نشان همی دهد، امّا چنان ساختن در قوّت آدمی دشخوار باشد، و دیوان در فرمان جمشید و طهمورث بوده‌اند، مگر مرغ و باد که جز مسّخر سلیمان نبوده است هیچ مخلوق را. آنچ خواندیم بدین سانست و خدای تعالی علیم‌تر بدان. و کیکاوس در بابل بناء بلند بهوا بر شده برآورد، و چنین گویند که آنرا عقرقوب خوانند، اثر آن بعضی تل نمرود گویند، و عوام تل قرقوب خوانند، و من آن دیده‌ام، و بهری صرح خوانند معرّب کرده از زبان نبط

______________________________

[ (1)] ظ: مان- یعنی خانه و از قضا در کتیبه پهلوی اطاق آینه که از سکانشاه است، در آخر کلمه (مان) هست.

[ (2)] کتیبهای تخت جمشید بخط میخی است جز یک کتیبه که از شاپور سکانشاه است پهلوی و در آغاز آن تاریخ روز و ماه است و نامی از بانی آن نیست و آن کتیبه را نگارنده در روزنامه ایران منتشر کرد. و ظ: موبدی که کتیبه پهلوی را خوانده در عهد عضد الدوله بوده چه عضد الدوله دیلمی هم کتیبه‌ای دارد پهلوی آن بخط کوفی و گوید فلان شخص این خطوط را خواند.

[ (3)] صد ستون کتیبه

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 48

عراق که کوشک را صرحا خوانند، [کاوی] از پس کشتن افراسیاب بپارس بمرد.

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

دیگر روایت هشتاد سال گویند، نخستین کینه پدر طلبید و طوس نوذر را بترکستان فرستاد و برادر کیخسرو، فرود کشته شد از تیزکاری طوس، و چون (32- آ) با ترکان حرب کردند ایرانیان بهزیمت بازآمدند و هفتاد پسر گودرز کشته شد، و این کارزار رزم پشن خوانند، و کیخسرو پیش از بازگردیدن لشگر، طوس را خوانده بود، و بند کرده [1]، چون رستم شفاعت کرد یله کردش. و طوس باز سپاه بیاراست و سوی ترکستان رفت و دیگر بار شکن بر ایرانیان بود، و کوه هماون پناه گرفتند، و از شاه مدد خواستند، کیخسرو رستم را بفرستاد تا بزرگان ترکان را بسیاری بکشت، و این رزم را رزم کاموس خوانند، و باز فولادوند را رستم بیفکند، و افراسیاب از رستم هزیمت یافت، و پیروز سوی ایران بازگشتند. بعد ارین قصه اکوان‌دیو [2] بود تا کشته شد بر دست رستم و افراسیاب را که بدیدار گله اسب آمده بود، با سپاه هزیمت کرد، بعد مدتی بیژن گیو را با گرگین میلاد بکشتن گرازان فرستاد، و دختر افراسیاب بر او عاشق شد، و حیلت کرد تا بیژن را بترکستان برد، و چون دانسته شد بعد حالها و شفاعت کرد [ن] پیران ویسه، بیژن را با آهن در چاه ببستند، و کیخسرو رستم را گفت چه سازیم درین کار؟

تا رستم با چندین مهتر بساختند برسان بازرگانان، و بترکستان رفت ناشناس، تا بیژن را از چاه برآورد (32- ب) و شبیخون کرد بر افراسیاب، و همان شب سوی ایران باز گشت بامداد. از بعد آن کیخسرو دل بر آن نهاد که یکبارگی کار افراسیاب سپری کند، و چهار لشگر بزرگ بساخت، اوّل سپاه لهراسف را داد پسر عمّش و با بزرگ‌زادگان کیانیان او را بدر بند الانان و خزران و روس و بلغار و آن حدود فرستاد. دوم سپاه

______________________________

[ (1)] اینجا زیر سطر بخط ریزه نوشته شده: زیرا که فرود را کشته بود فرود برادر کیخسرو باشد پسر سیاوخش از دختر پیرا ... افراسیاب به ... دخترش بر ...

[ (2)] بحاشیه با خط ریز: اکوان آنست که [رستم را] در خواب یافت [و سنگ جای] خفتش را از ... برکند و رستم [را] ببالا برد ...؟ بازویرابک؟ ... (قسمتی ازین دو حاشیه بصحافی تازه بریده شده)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 49

فرامرز پسر رستم را داد و سوی هندوستان فرستادش. و سوم سپاه، ملک گیلان آغش و هادان [1] را داد، و با گستهم نوذر سوی خوارزم و آن زمین‌ها فرستاد. و چهارم سپاه بکودرز گشواد سپرد و با سپهبدان سوی کنار جیحون فرستاد برابر. پس لهراسف همه پادشاهان را بطاعت اندر آورد، و بهری بکشت. فرامرز هندوستان بگشاد و بی‌اندازه بکشت، و رآی را بدرگاه خسرو فرستاد. و آغش را شیده پسر افراسیاب برابر آمد و گرسیوز برادرش [و] پیروزی آغش را بود. و بر آخر افراسیاب بمرو آمد از پس آغش که از بخارا بازگشته بود، و کیخسرو از کرکان بمدد رفت و رستم از پس شاه بتعجیل برفت، تا بعد حالها افراسیاب را بشکستند، و گودرز را پیران ویسه برابر آمد، و آنرا رزم دوازده رخ گویند، و پیران با برادران و پسران (33- آ) و خویشان جمله کشته شدند، و هم در آن هفته کیخسرو آنجا رسید، و کشتگان بر اسبان بسته پیش شاه آوردند، و این همه سپاهها را ببلخ خواند، و هشت سال روزگار رفته بود تا این هر چهار لشگر پیروزی یافتند، و چون ببلخ عرض داد، با سپاهی بی‌کرانه روی بحرب افراسیاب نهاد، و این را رزم بزرگ خوانند، و یکبار بخوارزم افراسیاب را هزیمت کرد، و خالش شیده [را] که او را بشنک نام بود بدست خویش بحرب بزد [2] و بکشت، دیگر بار بکل زریون [3] کارزار افتاد، و افراسیاب سوی کنک دز رفت چون خسرو دز بستد باز گریخت، و از بعد مدّتی شبیخون آورد، رستم بیدار بود بسیاری بسیار از ایشان بکشت، و افراسیاب بجست [4] و از آب وره [5] دریاء کیمال بگذشت، و نیز کسی او را نشان نداد و کیخسرو بسیار جهان

______________________________

[ (1)] آغش و هادان، آنست که عنصر المعالی در قابوسنامه بپسرش میگوید که جدت از خاندان اغش و هادان است. و فردوسی آغش را اشکش گفته است. یا تصحیف شده بعد است و از غش و آعص و اغص بهدادان و ارغش فرهادوند و غیره هم دیده شده است.

[ (2)] اصل: ببرد

[ (3)] کلزرّیون به تشدید را، فردوسی:

چون آورد لشگر بگلزریّون‌بهر سو بگردید با رهنمون

[ (4)] اصل: بخشت

[ (5)] کذا با اعراب. و این روایت را فردوسی هم ذکر کرده و گوید.

بکشتی بآب زره بر گذشت‌همه سر بسر رنج ما یاد گشت

همه چین و مکران سیه گستریم‌بدریای کیماک بر بگذریم و ظ: و ره دریاء کیمال مصحف: از آب زره و دریاء کیماک میباشد.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 50

گردید و از وی اثر نیافت، تا از پس روزگاری هوم زاهد [1] اندر غاری بگرفتش بر حدود جیس [2] و ارّان، و از دست او در آب جست [3]. بگرفتش و خسرو همانجا بکشتش بعد ازین پادشاهی به لهراسب سپرد، و برفت و کس او را بازندید. باصفهان کوهی است سرخ، کوشید خوانند، آنجا آتشگاهی بلند برآورد و آتش کوشید [نام] بنهاد، و بکرکان که آباد کجین کرد، و بسیاری جایها، و آتش‌گاه دز بهمن اندر آذربایگان بعد از بیران کردن [4].

پادشاهی لهراسف صد و بیست سال بود

پادشاهی برسان (33- ب) وصیّت کیخسرو کرد، و پسرش گشتاسب از پدرش بخشم برفت با خاصگان، زریر برادر مهترش او را بنیکویی بازآورد، و بخت نصر را بزمین شام فرستاد بحرب جهودان، تا بیت المقدس خراب کرد، و همه را برده کرد و دیگران را بکشت، و او رهّام گودرز بود و در کتاب الاصفهانی نوشه [5] بن ویو [6] بن گودرز گوید: و دیگر روایت وو [7] بن گودرز و اللّه اعلم. باز گشتاسب تنها سوی روم رفت هم از خشم پدر کی [8] پادشاهی همی خواست [9]، و آنجا ویرا کارها [ی] عظیم بر دست وی برآمد تا داماد قیصر گشت، و خود را فرخ زاد نام کرده بود و بیاوری قیصر [10] بر الیاس پادشاه

______________________________

[ (1)] این کلمه بقرینه خوانده شد.

[ (2)] ظ: چیس، که همان شیز معروف باشد که برخی آنرا از نواحی سلطانیّه و گروهی از نواحی ارّان و آذربایجان شمالی شناسند.

[ (3)] فردوسی توضیح میدهد که افراسیاب در آب چیچست گریخته است:

درین آب جیجست پنهان شده است‌بگفتم بتو راز چونان که هست (ج 2 ص 113) و چیچست بفتح جیم دوم فارسی دریاچه ارومیّه است

[ (4)] بیران لغتی است از ویران- یعنی بعد از ویران کردن دز بهمن آتشگاهی آنجا بساخت.

[ (5)] ظ: نرسه- نرسی.

[ (6)] طبری، گیو بن گودرز را (وی) ضبط کرده و (ویو) هم همان گیو است که حمزه بقول مؤلف ویرا پدر بخت النصر یا (نوشه- نرسه؟) دانسته است (ص 27).

[ (7)] کذا و ظ: وی بن گودرز کما مر.

[ (8)] در اصل: روی (پدر) دو زبر نهاده و که را باملای قدیم (کی) نوشته است.

[ (9)] ظ: می‌خواست.

[ (10)] اصل: گشتاسب.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 51

خزر بیرون رفت و فیروزی یافت، و کار قیصر بزرگتر گشت تا بفرمان گشتاسب رسول فرستاد بباز [1] خواستن از لهراسب و [لهراسب] زریر را با سپاه بحرب فرستاد و دانسته شد کار گشتاسب، زریر او را باز آورد، و تاج و تخت بوی داد، و خود بنو بهار بلخ رفت بآتشگاه [2] به یزدان‌پرستی، تا ارجاسب ترک نبیره افراسیاب سپاه آورد ببلخ و لهراسب در کارزار کشته شد. از [3] عمارت ربض شهر که کیخسرو بنا نهاد تمام کرد [و] عمارت بیفزود اندر بلخ، و بالانان اندر بدان وقت کی آنجا بود، در بندی ساخت عظیم، و هزار خانه بر بالای دیوار کی هر شب هزار مرد حرس دارند، و بجایگاه خویش گفته شود این شرحها که مختصرست اگر خدای توفیق دهد.

پادشاهی گشتاسب صد و بیست سال بود

 (34- آ) اندر اوّل عهد او زردشت پیش وی آمد و دعوت کرد و آتش پرستیدن فریضه کرد، و دین معیّن [4] بنهاد، و شعبدها نمود تا گشتاسف او را بپذرفت، و گویند برهنه بر قفا خفت و بفرمود تا 10 رطل روی در چهار بوته بگداختند، و بر سینه وی ریختند خوار خوار، و آنجایگاه بر، دانه دانه بیفسرد که هیچ موی و اندامش نسوخت. و حمزه اصفهانی این مرد را آذرباد [5] همی خواند در عهد ساسانیان، و خدای داناتر بدان. پسر گشتاسف، اسفندیار، نوخاسته بود، جهانی را بتیغ سپری کرد، تا

______________________________

[ (1)] ظ: بباژ- که باج باشد.

[ (2)] بنابر تحقیق اساتید نوبهار در اصل (نواوهار) یعنی (بتخانه نو) بوده و بتصریح ابن الندیم و دیگران یکی از بتخانهای بودائیان بوده و هیچگاه آتشگاه نبوده است، و دقیقی هم تصریحی ندارد که آنجا آتشکده بوده است. لیکن آنجا را معبد موحّدان داند و گوید:

ببلخ گزین شد بدان نوبهارکه یزدان‌پرستان آن روزگار

مر ان خانه را داشتندی چنان‌که مر مکه را تازیان این زمان

نیایش همی کرد خورشید راچنان چون که بد راه جمشید را

[ (3)] ظ: او.

[ (4)] ظ: مغان معنی.

[ (5)] آذرپاد ماراسپند. بپهلوی: آتروپات، امهرسپنت، از مؤبدان زمان ساسانیان است و کلمات قصار و اندرزهای او بنام (اندرز اتورپات امهراسینت) و اندرزهای این مرد بپهلوی موجود و بچاپ رسیده است (متنهای پهلوی چاپ بمبئی ص 58- 71- 144- 153)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 52

دین زردشت گرفتند، و آتشگاهها بنهاد [1] بهر کشوری، پس با ارجاسف حرب افتادش و زریر کشته شد و بر آخر اسفندیار ارجاسف را هزیمت کرد، باز بعد این گشتاسف اسفندیار را بند برنهاد و بدز گنبدان بازداشتش و آن گرد کوهست [2]، تا ارجاسف [باز بیامد ببلخ و] لهراسف را بکشت، و بدین وقت گشتاسف بسیستان بود، بمهمان رستم زال، پس بازگشت بحرب ارجاسف، و ستوه گشت از وی و سی و اند فرزندش کشته شدند و بر کوهی گریخت تا جاماسب عمش برفت و به بسیار شفاعت اسفندیار بیامد، و بند بگسست، و ارجاسف را هزیمت کرد، و باز از راه (34- ب) هفت خوان بترکستان رفت، و رویین دز بحیلت بستد، و ارجاسف را بکشت و خواهرا [ن] ش را که ارجاسف از بلخ برده بود باز آورد پیش پدر، و وعده خواست بپادشاهی دادن، تا گشتاسف بفرستادش بسیستان تا رستم را ببندد، و جاماسب حکیم گفته بود که او را زمانه بر دست رستم باشد. بناکام اسفندیار بسیستان رفت و هر چند رستم او را تاج و تخت پذیرفت و پیش [او] آمدن، نپسندید جز بند بر نهادن، تا حرب افتاد و تیری بر چشمش رسید و بمرد، و بهمن پسرش را بر ستم سپرد بوصیّت، بر آخر عهد، گشتاسف بهمن را از رستم بازخواست، و رستم او را با همه سازهای شاهانه پیش گشتاسف فرستاد، و او را ولیّ عهد کرد و بحدود بلخ از جهان رفت و از عمارتها شهرستانی بنا کرد سه سو و رامشاسان [3] نام نهاد، و اکنون بساا [4] خوانند، و اندر عهد حجّاج یوسف آن مثلّث باطل کردند [و بتدویر] [5] اندر آوردند بر دست آزاد مرد کامکار، و بروستای انارباذ [6] دیهی کرد نمیور [7]، و آتش گاهی بلند برآورد، و بر آنجا وقفها کرد، و اسفندیار سدّی کرد برابر ترکان از پس بیست فرسنگی سمرقند، و آب سلسله عظیم آهنین ساخت تا گذار ترکان نیفتد و هر کجا بتخانها (35- آ) یافت همه خراب کرد و بجای آن [آتش] گاهها برآورد. و اللّه اعلم.

______________________________

[ (1)] اصل: بنهانی.

[ (2)] کردکوه، برجستگی از البرز مشرف بر ناحیه دامغان که دزی بر آن بوده از قدیم و در عهد اسلامی یکی از قلاع اسماعیلیان بوده است و اکنون بنایی در آن نیست و متروکست

[ (3)] در متون پهلوی: رام و شتاسپان. حمزه: رام و شناسقان و هی مدینة فسا (ص 27)

[ (4)] ظ: بسا خوانند (فسا) و آنچه تحقیق شده رام گشتاسب در حدود فراه یا زمین داور بوده است و فسا در فارس است.

[ (5)] کذا: حمزه.

[ (6)] اصل: باز

[ (7)] حمزه: ممنور (ص 27)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 53

پادشاهی بهمن صد و دوازده سال بود

نخستین دختر ملک کشمیر صور، بزن کرد، نام او کسایون بخواهندگی و فرمان رستم. پس با لولو نامی که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت و بگفتار این زن بهمن همه گنج و سپاه بعشق کسایون در دست لولو نهاد، تا همه بزرگان را بدینار و بخشش بنده کرد، و قصد گرفتن بهمن کردند تا دانسته شد و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند و بمصر افتادند، و بعد حالها داماد ملک مصر گشت، و سپاه آورد تا پادشاهی از دست لولو بیرون کرد، کسایون را بکشت و لولو را بشفاعت بزرگان بخشید، و از پادشاهی بفرستاد [1]، و درین وقت رستم و زواره بحیلت شغاد برادرش و شاه کابل، و چاه کندن، کشته شدند. چون بهمن خبر یافت تعزیت بداشت و پس بکین اسفندیار برخاست، و سپاه برد بسیستان، و کارها رفت تا آنک باز بهزیمت باز آمد و بعد روزگاری پیروزی یافت و فرامرز بهندوستان رفت، و زال را اسیر گرفت، و خانه فرمود ساختن چون قفص از آهن، و زال را در آنجا باز داشت، و بر پیل همی گردانید (35- ب) با خود، تا بکشمیر فرامرز کشته شد آخر کار و گویند در خندق افتاد از خطا کردن اسب و در آب بمرد، و بهمه حال مرده او را بردار فرمود کردن، و اندر شاهنامه زنده میگوید، و اللّه اعلم. پس قصد کرد که دخمه سام و رستم خراب کند و تنها و کالبد ایشان بسوزاند، تا باز باطل کرد و آنرا خبرها است، تا آزر برزین از هندوان بیاری پدرش همی آمد فرامرز [2]، ناگاه بهمن او را بگرفت، چون از دریا برآمد، و لشگرگاه بهمن آن پدر پنداشت، و بند کردند [3] و بازگشت، و سیستان و خانه دستان و رستم همچنانکه اوّل بود باز فرمود کردن، و زال را بخانه باز فرستاد

______________________________

[ (1)] از پادشاهی بفرستاد- یعنی از مملکت اخراج کرد. چه پادشاهی بمعنی مملکت و کلیه متصرفات پادشاه بوده است.

[ (2)] یعنی: آذر برزین پسر فرامرز از هند بیاری پدرش فرامرز همی آمد. و درین کتاب بر طبق املای خیلی قدیم (هندوستان) را (هندوان) میگوید.

[ (3)] یعنی:

آذر برزین لشگرگاه بهمن را از آن فرامرز پدر خود گمان برد و از دریا بلشگرگاه بهمن بر آمد و بهمن او را گرفت و بند کرد و بازگشت.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 54

با دخترانش زربانو و کشسب بانو، و فرزندان زواره و آذر برزین را بقلعه فرستاد تا رستم تور [1] گیلی او را بستد اندر راه، و سپاه بر وی جمع گشت، و کارزارها رفت میان او و بهمن بی‌اندازه، و بهمن را حصار گرفت بگرگان اندر، و آخر کار صلح کردند و آذر برزین پهلوان گشت بهمن را، پس بدیر کجین میان ری و اصفهان بهمن را اژدها بیوبارید، و وصیّت پادشاهی بدخترش کرد- چهرآزاد- کی او را همای لقب بود و بروایتی گویند بمرگ بمرد، و زال را همچنین گویند که بهمن مدتی دراز بقلعه باز داشت، و زال چند کتاب بساخت اندر سیر خاندان ایشان، (36- آ) و مثالب و نکوهش گشتاسف و آن تخمه، و از عمارت بناحیت سواد اندر، شهر کرد، آباداردشیر نام و نبطیان همیانیان [2] خوانند بزاب [3] الاعلی، و بمیسان [4] اندر، بهمن اردشیر کرد، و آنرا فرات بصره همی خوانند، و بیت المقدّس را آباد فرمود کردن، و [سه آتش] بیکی روز [اندر اصفهان] نصب کرد [یکی] بوقت آفتاب برآمدن، و [دیگر] به قطب رسیدن، و سه دیگر بوقت غروب [5] و آنرا بناها برآورد و هربدان را بدان گماشت، اول را نام شهر اردشیر، اندر جانب قلعه مارفانان [6] دوم را نام و زوار [7] اردشیر، اندر دیه دارک از روستاء برخوار سیم نام، مهر اردشیر، اندر دیهی [8] اردستان.

پادشاهی همای چهرآزاد سی سال بود

دار المک ببلخ ساخت، و چون بزاد گویند پسر را بمؤبد سفرد، و معروف‌تر آنست که در صندوق نهاد و در آب انداختند تا گازری بیافتش و بپرورد، و دارآب [9] نام نهاد، و سپاه فرستاد بملک روم و پیروزی یافتند و بسیاری اسیران آوردند، و همای

______________________________

[ (1)] این شخص را رستم طور هم ضبط کرده‌اند.

[ (2)] حمزه: همانیا.

[ (3)] اصل:

بزان- حمزه: بزاب (ص 28)

[ (4)] اصل: بهستان. حمزه: بمیسان.

[ (5)] کذا حمزه

[ (6)] حمزه: مارین (ص 28)

[ (7)] حمزه: ذروان (ص 28)

[ (8)] ظ: یاء علامت اضافه قدیمی است که در نسخه باقی مانده.

[ (9)] در روایت قدیم تا طبری و حمزه غیره پسر همای را دارا ضبط کرده‌اند و دآرای آخر را دآرای داراپان بپهلوی و داراء بن دارا

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 55

ایشان را بر عمارت گماشت، و بپارس اندر سه بنا کرد یکی بجانب هزاران استون که اصطخرست، دوم خهبین [1] نام بود بر راه دآراب کرد، و سه دیگر بر راه خراسان شهرستانی کرد در روستای کیمره [2] (36- ب) و گویند آنست که مدینه چه خوانند، و آن از خرابهای افراسیاب بود، و این همه سکندر بیران کرد. و اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند: بخور [ی] بانوی جهان، هزار سال نوروز و مهرگان.

و چون پسر را باز یافت [تخت] بوی سفرد، و هم بزمین پارس بمرد.

پادشاهی داراب دوازده سال بود

بدیگر روایت چهارده سال، او را بعد مدتها با فیلفوس [3] ملک روم حرب افتاد تا آخر صلح کردند و دختر فیلقوس را بزن کرد باز بعد مدتی بروم باز فرستاد، آنست که پارسیان گویند به سکندر آبستن بود، و از عمارت بپارس اندر، دآراب کرد بنا نهاد، و ناحیت اکنون بدان باز خوانند، و پیش از آن، اسبان فرکان [4]، خواندند. و به پارس بمرد.

پادشاهی داراء بن داراب چهارده سال بود

بدیگر روایت شانزده سال، گویند که با اسکندر رومی او را حربها افتاد، و چند بار شکسته شد، و رومیان بر ایران غلبه کردند، تا از فورشاه هندوان یاوری خواستند، و بزمین پارس اندر رای کرد بصلح کردن با اسکندر و طاعت پذرفتنش، [و] باومید مدد هندوان بازافکند، تا ناگاه جانوسیار و ماهیار ویرا

______________________________

[ ()] بعربی نام برده‌اند و دآراب با یاء آخر اصل ندارد و فردوسی هم در اوایل قصه وی متابعت افسانه را کرده ولی از آغاز پادشاهی او همه جا وی را (دآرا) نام برده است. و بموجب تحقیق (دارابجرد) نیز مخفف (دارا آباد کرد) است، نه (دآراب کرد).

[ (1)] حمزه گوید: در اصفهان برستاقی تیمره نام شهری لطیف و عجیب البنا بساخت و آنرا حمهین نام کرد (ص 28) و این سوای سه بنای فوقست.

[ (2)] ر ک حاشیه (1)

[ (3)] اصل: فیلقوس و در نسخهای قدیمه عربی و فارسی: فیلفوس- فیلبوس، که فیلپوس یونانی باشد، و بعدها (فا) (قاف) شده و غلط است.

[ (4)] حمزه: استان فرکان (ص 29) و اسپان‌ور نیز از محلات طیسفون بوده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 56

(37-) بشب اندر چندی شمشیر زدند، و بیفتاد، و ایشان جاندار خاص بودند، و بهری [1] گویند دستوران بودند، و همان ساعت سکندر فراز رسید، و سر دارا را بر کنار گرفت و بگریست، و دارا او را وصیت کرد بخواستن دخترش روشنک، و نگاه داشت ایرانیان، و بمرد. و قلعه همدان را بوقتی [2] حرب اسکندر آبادان کرده بود بسیاری و سپاه نشانده بنگاه داشت خزینها و زنان و فرزندان، و در کتاب الهمدان آنرا شرحی تمام شود، و بر بالاء نصیبین شهری کرد بنام خویش داریان [3] خوانند، و هنوز بجایست و آنرا داریا خوانند، و بزمین پارس ناحیتی دیگر آباد کرد و دیهاء بسیار، و اللّه اعلم.

پادشاهی اسکندر رومی چهارده سال بود

بروایتی دوازده سال گویند، امّا توان بود که حساب آنست که در زمین ایران چندین سال پادشاهی کرد بدان سان که افراسیاب را نوشته‌ایم دوازده سال و او از عهد منوچهر بود تا کیخسرو، و اسکندر بمغرب و مشرق رسید، و عالم را همه بگردید، و پادشاهان را قهر کرد، و برّ و بحر زیر پای آورد، و این کار جز بعمر دراز نتوان کرد و اللّه اعلم. چون دارا را بدخمه بنهاد کشندگان (37- ب) او را بحیلت بدست آورد، بفرمودشان آویختن، و روشنک را بخواست، و ازین سبب ایرانیان هواجوی اسکندر شدند [4]، و از آنجا بهندوستان رفت، و فور بر دست وی کشته شد، و کید هندی صلح خواست، [و] دختر، و طبیب، و جام، و فیلسوف را بفرستاد، که بر ان دعوی کرده بود که مانند این چهار چیز کس را در دنیا نیست، و از آنجا برگشت و سوی

______________________________

[ (1)] بهری، یعنی برخی، و برخ و بهر هر دو یک لغتست بمعنی بخش و قسمت که هاء بخاء تبدیل شده و قلب آمده است.

[ (2)] یعنی: بوقت. و یاء اضافه قدیم درین املا باقی مانده است.

[ (3)] حمزه:

داراان (ص 29)

[ (4)] هیچگاه ایرانیان هواجوی اسکندر نشده‌اند، چه در تمام کتب مذهبی و ادبی ایرانیان پیش از اسلام اسکندر را (الکساندر ارومی کجستک- اسکندر کجستک- سکندر کجستک، یعنی ملعون) خوانده‌اند. ولی اعراب علی رغم ایرانیان و بتصور آنکه اسکندر مسیحی بوده و رومی، و مسلمین هوادار روم و نصاری بوده‌اند، در قبال ایرانیان از این شخص ظالم و مفسد و مخرب تمدن تمجید و تعریف کرده‌اند و این روش در افسانهای متأخر پارسی هم اثر بخشوده است!

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 57

قیدافه شد، و با وی آخر کار صلح افتاد، و همه پادشاهان حدود مشرق بطاعت آمدند [1] و بهری را بکشت، و آنرا شرحهاست اگر خدای خواهد گفته شود. و پیشتر از حرب دارا مغرب سرتاسر گردیده بود، و بمغرب الشّمس رسیده چنانک آیت قرآن مجید بدان ناطقست، و بعد از آن سدّ یاجوج و مأجوج بست از خشتهاء آهنین ساخته، و از ارزیز و مس و اخلاطها در میانه تعبیه کرده بر ان سان که مهندسان روم توانند ساخت، و بآتش بتافتند تا بگداخت، و بیکی پاره گشت سخت، و این ذکر را تصدیق قول ایزدیست در سورت الکهف، و بران جایگاه بفرمود نبشتن چون تمام گشت: بِسْمِ اللّهِ الأَعَزِّ الاکْرَمِ بُنِیَ هَذا السَدُّ بِقُوَّةِ اللّهِ و سَیَلْبِثُ ما شاءَ اللّه فَاذا مَضی ثمانَ مایةَ وَ سِتونَ سنةَ من الالفِ الاخیر (38- آ) یَنْفَتِحُ هذَا السَدّ وَ ذلِکَ عِندَ کَثْرَةِ الخَطایا و الذُّنوب و تَقَطّعِ الارْحام [و] قَساوَةِ القُلوب فَیَخْرُجُ من هَذَا السَدّ مِن هذ [ه] الامَمْ ما لا یُحْصِیهِ الَّا اللّه فَیَبْلُغونَ مَغارِبَ الشَمْس وَ یاکُلونَ جَمیع ما یَصِلون الَیهم مِنَ الطَعام وَ الثَمَر حَتّی یُفیضونَ الی الحَشیش وَ وَرَقِ الشَجَرِ و یَشرِبُونَ جَمیعَ ما یَمُرّونَ بِهِ مِنَ المیَاه حَتی لا یَدْعُونَ مِنهُ حَسْوَةً فَاذا بَلَغوْا ارضْ السَابُوس یَهلِکُونَ عَن آخِرهم بِاذْنِ اللهِ و امرِهْ [2]. و سکندر دوازده پاره شهر بنا کرد: اسکندریه اندر مصر که عجایب تر بنیاد و مناره بست [3] و طلسم آن بلیناس کرد در عهد خویش، و شهر مرو بخراسان، و شهر صدره بر ساحل بحر، و شهر مکر بر زمین چین اندر، و شهر ابهر، و شهرستان اسپاهان [4] همچنین گویند از بنای اسکندرست، و دیگر بروم، و میسان، و سمرقند، و بابل، و هر جایگاه، و این شهرها [ی] زمین ایران را پارسیان منکراند،

______________________________

[ (1)] اسکندر در خاک سکاهای ورای جیحون پیشرفتی نکرد

[ (2)] این کتیبه اسکندر و پیش‌بینی او را مورّخان و جغرافیا نویسان قرون اولیه اسلامی تا جائی که حقیر استقصا کرد هیچکدام ذکر نکرده‌اند با آنکه هر کدام داستانهائی راست و دروغ از سدّ اسکندر نگاشته‌اند!

[ (3)] ظ، ایست،

[ (4)] طبری: جی (2- 1 ص 702)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 58

گویند مرد بیرانی کرد نه آبادانی [1]، اما اندر چند کتاب چنین یافتم کی ذکر رفت، پس بآخر عهد بفرمان ارسطاطالیس حکیم، بهر جایگاهی پادشاهی بنشاند، اندر ایران، و عرب، چنانک بر فرمان یک دیگر نباشند، و ایشان را ملوک طوایف لقب نهاد و جماعت عرب را افیاوذوون [2]، و ارسطاطالیس این بحکمت ساخت، (38- ب) تا کسی برومیان نپردازد بکینه خواستن، و سکندر بزمین شهر زور بمرد. و او را باسکندریه بردند، و بهری گویند همان جایگاه مرد، و فلاسفه یونان را کلمتهاست اندر حکمت و سخن گفتن با تابوت اسکندر، که آنرا بالفاظ تازی ترجمه کرده‌اند، و بعضی حکیم فردوسی منظوم کردست، بجایگاه خود نوشته شود. انشاء اللّه الحکیم و به العصمة و التوفیق.

جملت این طبقه کیانیان‌

ده تن بودند با اسکندر رومی، و مدت ملک ایشان هفتصد و سی و دو سالست، و از بعد اسکندر گویند جماعتی از وزیران و کسان او پادشاهی کردند هفتاد و دو سال، و ایشان را ذکری زیادت نخوانده‌ایم که از آن شرحی شایستی داد و اللّه اعلم به.

طبقه اشکانیان‌

اشاره

ملوک طوایف- بروایتی عدد ایشان یازده پشتست و اندر نام تعبیر [3] افتادست، کی [4] گودرز الاکبر و گودرز الاصغر، و ویجن، و چند نام دیگر گوید: خلاف این روایت بهرام مؤبد عدد ایشان هجده تن گفته است، که شرح داده شود و درین جدول نهاده آمد.

مدّت پادشاهی اشک بن دار ابن داراب ده سال بود، پادشاهی اشک بن اشکانان بیست سال بود، پادشاهی شاپور بن اشک شصت سال بود، پادشاهی بهرام بن شاپور پانزده

______________________________

[ (1)] نقیض سخن اولیست که گوید ایرانیان هواجوی او شدند.

[ (2)] حمزه: اقیال و ذوون (سنی ص 86) و بجای ذوون اذواء هم ذکر شده (مروج الذهب) و اقیال مراد اعراب حیره قدیم: مالک بن فهم و جانشینان او است که آنان را (اعراب ضاحیه) هم گویند. و اذواء یعنی ملوک یمن از قبیل ذو الاذعار و دویزن و نظایر آن.

[ (3)] ظ: تغییر

[ (4)] یعنی: که

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 59

سال بود، پادشاهی بلاش بن بهرام یازده سال بود، پادشاهی هرمز بن بلاش نوزده سال بود. (39- آ) پادشاهی یوشه [1] بن بلاش چهل سال بود، پادشاهی هرمزد هفده سال بود. پادشاهی بلاش بن فرود دوازده سال بود پادشاهی خسرو بن فلازان [2] چهل سال بود، پادشاهی بلاشان [3] بیست و چهار سال بود، پادشاهی اردوان بن بلاشان سیزده سال بود، پادشاهی اردوان بزرگ بن اشکان بیست و سه سال، پادشاهی خسرو بن اشکایان [4] پانزده سال بود، پادشاهی [به] افرید بن اشکایان [4] پانزده سال بود، پادشاهی بلاش بن اشکایان [4] سی سال بود. پادشاهی نرسی بن اشکایان [4] بیست سال بود. پادشاهی اردوان کوچک سی [و] یک سال بود.

جملت این طبقی اشکانیان را پادشاهی چهارصد و یازده سال بودست‌

و هر کس را که نسبت باشکانست از تخمه دارا بن دارآب بودست، و ذکر این قدر یافته‌ام از ایشان یاد کرده شود [انشاء اللّه] [5] شاپور بن اشک، از جمله اشکانیان وی بودست که بسیج غزو کرد و او پسر اذران بن اشغان بود [6]، و در عهد [او] عیسی علیه السلام ظاهر شد، و پس شاپور بروم رفت و غزا کرد و انطیخس [7] [سوم پادشاه روم بود بعد از اسکندر] [8] و بسیار برده آورد از روم، و در کشتیها نشاند و پس بفرمود تا غرقه کردند بکینه دارا، و بسیاری چیزها که سکندر بروم برده بود باز آورد، و نهر الملک او گشاد و از آن مال بسی بر آن خرج کرد. (39- ب) گودرز بن اشک: وی نیز به بنی اسرائیل رفت بغزا، از پس یحیی بن زکریا علیهم السلام، و اورشلیم خراب کرد و این دوّمین بار بود، که اوّل بخت نصر کرد، و از آن جهودان بسیار بکشت، و برده آورد، و پیش از [آن] طیطوس [9] بن اسفسانون [10] ایشان را بعد از مسیح بچهل سال بی‌اندازه کشته بود و برده کرده و خرابی بلاش بن خسرو وی همچنین خبر یافت کی رومیان بشهر پارسیان

______________________________

[ (1)] صحیح: نرسه. که: نرسهی و نرسی باشد

[ (2)] ظ: فلازان، معرب: یلاژان. یا پلاشان، باشد. یعنی: پسر پلاش- طبری: کسری بن الفیروزان 47 سنة (102 ص 710).

[ (3)] ظ: بلاش بن فیروزان (ح. ص 710) حمزه: بن ملادان 40 سنه (ص 21)

[ (4)] ظ: اشکانان.

[ (5)] اصل: اشاامال؟ در عکس خراب شده است.

[ (6)] کذا: حمزه (ص 20) و اصل لا یقرأ است و درست معلوم نیست.

[ (7)] اصل: افطخیس

[ (8)] در عکس پریده و بقرینه خوانده شد.

[ (9)] اصل: ططغوس، انططغوس. انطیخوس؟ حمزه: طیطوس

[ (10)] حمزه: اسفیانوس (ص 21)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 60

سپاه خواهند آورد بتاختن، نامها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست و هر کسی او را مال و سپاه بی‌اندازه فرستاد، و قوی گشت پس صاحب الحضر را که از دست ملوک طوایف بر سر حدّ روم بود بر ایشان مهتر کرد، و پیروزی یافت بر سپاه روم، و پادشاه وقت را بکشت، و باب [1] بی‌کران خواسته و برده سوی عراق باز آمد، و ازین پس رومیان دار الملک از رومیه ببردند و شهر حصین بساختند تا در پادشاهی نزدیک باشد بپارسیان و این جایگه که شهر قسطنطنیه است اختیار کردند و قسطنطین بن نیرون پادشاه بود بنام وی [باز نهادند] و نخستین پادشاهی که دین ترسایان گرفت از روم وی بود، و رعیت را بترسائی باز خواند، و قصد بنی اسرائیل کرد، و از بیت المقدس ایشان را بیرون کرد و نیز هرگز تا این (40- آ) غایت کس از جهودان آنجا بازنرسیدست، و آخر اشکانیان اردوان بود.

طبقه ساسانیان‌

اشاره

اول ایشان اردشیر بابک بود و او را سی سال در حرب ملوک طوایف روزگار رفت، و بسیار حربها افتاد اندر شهرهای پارس و اهواز، و بشهر کجاوران [2] نزدیک دریا [با] هفتواد و آن کرم که پیدا گشته بود، و کارش از خجسته داشتن کرم بدان بزرگی شده تا اردشیر بحیلت آن کرم را بکشت، و از آن پس توانست هفتواد را با پسران غلبه کردند [3] و گویند شهر کرمان بدان کرم باز خوانند، و اردشیر را [4] اندرین مدّت بسیاری پادشاهان را قهر کرد، و این همه کارش بدان تمام گشت [و ان کشتن] اردوان بود، بزرگتر پادشاهان ملوک طوایف، آنک اقدم [5] خوانندش، و چون اردشیر او را بدست خویش بکشت، اندر حرب خونش بخورد، و بر گردنش بایستاد، بعد از آنک سرش بلگد پست کرد. و آن ساعت او را شهنشاه خواندند. و درین وقت هفده پادشاه در خدمت اردشیر بودند، زیر رایت هر یکی ده هزار مرد از دلاوران. و حمزه اندر تاریخ خویش گفتست که نود پادشاه را بکشت از طوایف [6]، و از آن پس با مراد و آسانی [به] بود (40- ب) و حرب اردوان

______________________________

[ (1)] کذا .. ظ: ب زاید است.

[ (2)] شاهنامه کجاران (ج 4 ص 104 چاپ کتابخانه خاور)

[ (3)] ظ: کردن.

[ (4)] ظ: را زایدست

[ (5)] کذا. و الظاهر: افدم بفتح اول و سکون فاء و ضمّ دال بزبان پهلوی بمعنی (آخر)

[ (6)] ظ: ملوک طوایف

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 61

بظاهر نهاوند بودست که اردوان آنجا نشستی، و در شاهنامه دیگرگونه گوید، چنانک گفته شود.

پادشاهی اردشیر بابکان چهارده سال و ده ماه بود

بدیگر روایت چهارده سال و شش ماه گویند ازین پس جز داد و عدل و آئین [و] صورت و سیرت پسندیده ننهاد، در حال رعیّت و سپاهیان و عاملان. چنانک شرحهاء آن مشهور است. و نسخت عهد اردشیر معروفست [1]، و همّت بعمارت عالم آورد و جمع علوم و تصانیف، که در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که سکندر نسوخت، و آنچ خواست بروم فرستاد، و از عمارت و شهرها [که کرد] یکی نود اردشیر [2] خواند و آن اردشتر است، و دیگر هرمزد اردشیر خواند، و آن سوق الاهوازست، و یکی اردشیرخوره [3] خواند، و آن پیروز آبادست از پارس و پیش از آن گور خواندندی، و گور و گار، دو نامست از گو [4] [و] کنده، نه چنان گور که مردمان را کنند که دران وقت پارسیان [را] ناوس [5] بود. گور خود ندانستندی، وهن [6] اردشیر، شهریست بر کنار دجله العوار [7] بزمین

______________________________

[ (1)] خطبه اردشیر است که ابو علی مسکویه در تجارب الامم ذکر کرده است (عهد اردشیر ص 99- 127- طبع لیدن)

[ (2)] حمزه: بود اردشیر (ص 33)

[ (3)] خورّه. با واو معدوله، خوره یا خرّه بضمّ اول مجموع چند شهر و قریه که دارای شهری مرکزی بوده و ضمیمه یک ایالت باشند خوره نام داشته و عرب کوره و جمع آنرا کور گوید.

[ (4)] اصل: کوه و بنظر میآید که روی هر دو کوه و کنده خط زده باشند، در تاریخ حمزه: کور و کاراسمان للوهدة و الحفرة لا للقبر و اللّحد ..

الخ و ظ عبارت چنین است: گور و کار دو نامست از گو و کندة- یعنی وهده و حفره. ترجمه تاریخ حمزه بپارسی: کار و کور اسم است برای پشته و گودال (روزنامه علمی نمره 22 ص 3)

[ (5)] الناووس و الناؤوس: مقبرة النصاری معرب جمع نواویس و یطلق علی حجر منقور تجعل فیه جثة المیت (المنجد) و مراد اینجا (دخمه) است که در کوهها کنند و جثه بزرگان را دران پنهان سازند

[ (6)] ظ: وهمن، و بهمن، بقرینه بعد کذا فی تاریخ السنی

[ (7)] قال الیاقوت «بهمن اردشیر کورة واسعة بین واسط و البصره منها میسان و المذار ... قال الاصبهانی: بهمنشیر تعریب بهمن اردشیر و کانت مدینة مبینة علی عبر دجلة العوراء فی شرقها تجاه الأبله ضربت و درست اثرها ...» ولی حمزه در کتاب سنی گوید:، بهمن اردشیر .. علی شاطی دجلة العوار بارض میسان (ص 33)

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 62

میسان [1] و بصریان [2] بهمن شیر خوانند، و فرات میسان [3]. و تستر اندر (41- آ) خوزستان، و آن شوشتر است. و رامهرمز اردشیر [و] آن رامز [4] است. و دیگر جایها پراکنده چون و هشت اردشیر، و به اردشیر، و استاد اردشیر، و هرمزد اردشیر، دو شهر بود در یکی بازاریان بودند، و در دیگر مهتران، و بپهلوی [یکی را] هبوجستان واجار [5] خواندندی، آنست که معرّب سوق الاهواز گفتند، و دیگر را هومشیر [6]، و بوقت آمدن عرب آنرا خراب کردند. سوق الاهواز بماند که هنوز بجایست، اهواز خوانند، و شهر قدیم را اثر نیست، ناحیت بدان باز خوانند، و تن اردشیر شهری است بحری [7]، و آن این چنین خوانند که دیوارش بر تن مردم نهاد یک جمینه [8] گل بود و دیگر از تن مردم [9] و پارس و سواد و مداین، جماعت [10] که بر ایشان [11] عاصی شده بودند، و بر ایشان خشم گرفته بود. این همه شهرها تمام کرد اندر کرمان، و پارس، و سواد، و مداین، و هر یکی را نام خدای تعالی و نام خود نهادست [12]، و از آن بهری بجایست، و بسیاری خراب، و لیکن نامها خلاف‌ایست [13]. و آب اصفاهان قسمت فرمود کردن، و آب خوزستان، و جویهاء مشرق [14] او فرمود کردن، و اردشیر بابکان [15] خواندندی، و آنچ اعتبارست [16]، و باصطخر بمرگ از جهان فرو شد [17].

______________________________

[ (1)] اصل: سیستان

[ (2)] اصل: و مصر باز حمزه: و البصریون

[ (3)] اصل: سیستان «میسان بالفتح ثم السکون ... اسم کورة واسعة ... بین البصرة و واسط قصبتها میسان: ینسب الیه میسانی بنونین. یاقوت.

[ (4)] ظ: رامهرمز

[ (5)] کذا .. و این لغت بایستی: هوچستان واچار- خوچستان واچار یعنی: خوزستان بازار، باشد و حمزه نیز: هوجستان واجار ضبط کرده و گوید: سوق الاهواز معرب آنست.

(سنی ص 33) و هاء و خاء در پهلوی یک حرف است.

[ (6)] حمزه: هرمشیر

[ (7)] حمزه: من مدن- البحرین (ص 34)

[ (8)] جهینه هم خوانده میشود، این لغت معلوم نشد ظ: چینه؟

[ (9)] ظ: مردم پارس و ... باضافت.

[ (10)] ظ: جماعتی، و یا بحذف یاء نکره: چه یاء نکره یا وحدت در فارسی مجهول و بطریق کسره تلفظ میشود و در این صورت ممکنست املائی بوده که آنرا از لحاظ صحت تلفظ حذف میکرده‌اند مانند حذف یاء در لفظ (آنک) و (آنچ) در (آنکی) و (آنچی) که بعد: آنکه و آنچه شده است.

[ (11)] ظ، ایشان. یا: بر او

[ (12)] ر ک: حاشیه 17.

[ (13)] در اصل: خلاف است بوده بعد اصلاح شده و روی س جزم گذاشته شده است؟ و ظ صحیح، در نامها خلاف است.

[ (14)] ر ک حاشیه 17

[ (15)] ر ک حاشیه: 17

[ (16)] ر ک حاشیه 17

[ (17)] اسامی شهرهایی که حمزه ذکر کرده نقل میشود: «و احدث اردشیر من المدن عدة منها: اردشیر خره و به اردشیر و بهمن اردشیر و اردشیر

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 63

 (41- آ) پادشاهی شاپور اردشیر سی سال و پانزده روز بود

بعضی سی سال و بیست و هشت روز گویند، او را با ضیزن [1] ملک عرب حرب افتاد، و او از دشت [2] رومیان بود. اندر حصار رفت از شاپور تا دخترش بر شاپور شیفته شد، و حصار بدست شاپور اندر نهاد، و ضیزن کشته شد، و [شاپور] این دختر را بزن کرد و باز بکشتش چنانکه گفته شود، و اندر شاهنامه فردوسی چنانست که این حادثه شاپور ذو الاکتاف را افتاد، و نام ضیزن، طایر گوید، در سیر الملوک چنانست که شاپور اردشیر بود و اللّه اعلم. اما همّتی بزرگ داشت اندر داد و انصاف و آبادانی عالم برسان پدر [و] شاذروان شوشتر او کرد که عجایب عالمست، و شهرها بسیار کرد چون شابور،

______________________________

[ ()] (در متن: استاد اردشیر) و رام اردشیر و رامهرمز اردشیر و هرمز اردشیر و بود اردشیر (متن نود اردشیر) و و هشت اردشیر و بتن اردشیر (ترجمه تاریخ حمزه پاورقی روزنامه علمی: تن اردشیر) و اما اردشیر خره فهی مدینة فیروز آباد ... اما به اردشیر فاسم لمدینتین احداهما بالعراق و اخری بکرمان فاما التی بالعراق ... قیل بهر سیر و اما التی بکرمان ... قالوا بردشیر: و اما بهمن اردشیر ... و اما انشأ (کذا- ترجمه اشا) اردشیر ... علی شاطئی دجیل و یسمی ایضا کرخ میسان. و اما رام اردشیر فلا اعرف موقعها و اما رام اردشیر (کذا) فالمسمی بلغة اهل الزمان ریشهر. و اما رام هرمز اردشیر فهی احدی مدن خوزستان و کان اسمها کثیر الحروف فحذفوا آخر کلمة منه. و اما هرمز اردشیر فاسم لمدینتین کان اردشیر لما اختطهما سمی کل واحد باسم مترکب من اسمه و من اسم اللّه عز و جل فانزل إحداهما السوقیین ... الی آخر مطابق متن ... ثم خربوا بعد ایام حروب الحجاج مع القرا مدینتین آخرتین من مدن خوزستان احداهما کانت تسمی رستم کواد و عربوا الاسم فقالوا رسبقاباد (ظ: رستقباذ) و الاخری جواستاد. و اما بود اردشیر فمدینة من مدن الموصل. و اما و هشت اردشیر فلا اعرف موقعها و اما بتن اردشیر فمدینة من مدن البحرین ... الخ کمتن ... و قسم میاه وادی اصبهان علی ید مهر بن وردان. و قسم ایضا میاه وادی خوزستان و حفر لمائه انهار منها المشرقان و هو بالفارسیة اردشیر کان» و عبارت حاشیه (12) مربوط بشرح هرمزد اردشیر است. و عبارت (14) باید چنین باشد: و آب خوزستان نیز قسمت فرمود و جویهاء مشرقان او فرمود کردن و که بپارسی اردشیر کان خواندندی. و جمله بعد معلوم نشد چیست؟.

[ (1)] همه جا ضیرن و معروف: ضیزن. با زاء معجمه.

[ (2)] ظ: از دست، یعنی از طرف رومیان پادشاهی داشت.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 64

و نیشابور [1]، شاد شابور، بدان اندیوشابور [2]، شابور خواست، بلاش شابور، پیروز شابور، نی‌شابور از ناحیت [ابر] شهرست [به] خراسان، و آنرا بنا شابور سپهبد کردست بگاه افریدون [و] دران خلافست، توان بود که زیادت عمارت کرد، و نی [3] شابور از پارس است بشاور [3] خوانند، شاد شابور از ناحیت میسانست، و نبطیان آنرا ویها [4] خوانند، پیروز شابور از ناحیت عراقست، انبار خوانند، (42- آ) به از اندیو شابور [5] جندیوشابورست از خوزستان اندیو نام انطاکیه است بزبان پهلوی به از اندیو [6]، یعنی از انطاکیه بهتر است و نهاد آن بر مثال عرصه شطرنج نهادست میان شهر اندر، هشت راه اندر هشت، و در آن وقت شطرنج نبود، و لیکن شکلش بر آن سانست. و اکنون خراب است، مقدار دیهی بجایست پراکنده، و اندر آن وقت شهرها برسان چیزها کردندی چنانک شوش بر صورت بازی نهادند، و شوشتر بر صورت اسبی، و قلعه طبرک بر صورت کژدم برین مثال و اکنون بر آن شکل بماندست.

و هم بزمین پارس بدار الملک اصطخر بمرگ از جهان بیرون رفت و اللّه اعلم.

پادشاهی هرمزد شابور دو سال بود

بدیگر روایت سالی و دو ماه گوید، و مادرش کود [7] زاده بود، و باردشیر مانده [8] بود و لیکن ناتمام بود در کار پادشاهی، دسکرة الملک او بنا کرد، در عهد پدرش. و درین دو سال تمام گشت. و اندر جریر [9] گوید پدرش خراسان بوی داده بود، پس گفتند سپاه همی سازد که پادشاهی از پدر بستاند، هرمزد دست خود ببرید و در سفطی پیش

______________________________

[ (1)] حمزه: و احداث مدنا منها: نی‌شابور، بی‌شابور. (سنی ص 34)

[ (2)] ص: به از اندیوشابور و این نام در اصل: ویه از انتبو شاه یوهر. یعنی شهری بهتر از انطاکی از آن شاپور بوده. و همانست که بعد جندی‌شاپور شده و اصل متن باید: به از اندیو شاپور باشد.

[ (3)] ص: بی شاپور از پارس است شاپور خوانند. حمزه: اما بی‌شابور فمدینة من مدن فارس و هو اسم الکوره ایضا و یختصر اسمه بالعربیه فیحذف اول کلمة منه و یقال له شابور (سنی. ص 34)

[ (4)] حمزه: و بها بفتح اول.

[ (5)] متن: به ان اندیوشاپور.

[ (6)] متن: نه آن اندیو.

[ (7)] حمزه، کرد زاد التی قد سار باسمها دستان مشهور (سنی. ص 35)

[ (8)] ظ: ماننده.

[ (9)] یعنی اندر تاریخ محمد بن جریر.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 65

پدر فرستاد، گفت من عیبناک (42- ب) شدم و پادشاهی را نشایم، تا شاه را بر من این گمان نیفتد، و رسم عجم چنان بود کی ناقص اندام را ولیّ عهد نکردندی، پس شاپور را بر وی دل بسوخت، و گفت ولیّ عهد من توی، و اگر نیم اندام نقصانست، و بر آخر بمرگ از جهان رفت.

پادشاهی بهرام هرمزد سه سال و سه ماه بود

بدیگر سه روز زیادت گوید، هیچ ذکر بناء ویرا نخوانده‌ام، اما حمزة الأصفهانی گوید در تاریخ خویش: مانی زندیق در عهدی [1] وی بدست آمد کی روزگاری گریخته [2]، و بحجّت زندقه او باطل کردند، و پوستش بفرمود کندند، و پر کاه کردند و از دروازه گندیشاپور [3] بیاویختند، و مدّتها بماند، و آخر عمر بزمین پارس بمرگ از جهان برفت.

پادشاهی بهرام بن بهرام هفده سال بود

بهمه روایت این قدر نبشتست، و از احوال و حوادث اندر عهد او چیزی زیادت معلوم نشد مگر اومید مردم بداد و راستی، و پادشاهی شکار دوست بود و هم اندر شکارگاه و [4] از آشفتن باد، چوب سراپرده بر سرش افتاد و از آن بمرد.

 (43- آ) پادشاهی بهرام [بن بهرام] بهرامیان [5] چهل سال و چهار ماه بود

اندرین سهوی بسیارست، که فردوسی چهار ماه گفتست، و جز بروایت بهرام مؤبد چهل سال نیست، و ما بر آن سان نوشتیم، اندر فصل سوم محقّق برآید، و خدای عزّ و جل داناترست، اندر بنا ذکری ندارد و نه اندر احوال روزگار یافته‌ایم. و بزمین پارس بمرد.

______________________________

[ (1)] یاء علامت اضافه است.

[ (2)] اینجا باید افتادگی باشد، حمزه که عبارت نقل ازوست گوید ... کان سنتین فی المهرب و الاستتار فجمع علیه العلماء فناظروه و الزموه الحجة علی رؤس الملأ و أمر به فقتل ... (ص 35)

[ (3)] اصل: گندنشابور، این همان جندیشاپور معرب است. و در متن روی کاف فتحه گذاشته‌اند،

[ (4)] و او زایدست

[ (5)] حمزه: بهرامان (ص 35)، یعنی پسر بهرام، و بهرامیان غلطست چه الف و نون علامت نسبت میباشد و یای نسبت زاید است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 66

پادشاهی نرسه [1] بن بهرام هفت سال بود

بدیگر روایت نه سال گوید و پنج ماه، بعضی هفت سال و پنج ماه، و از شرح روزگارش هیچ معلوم نشده است و ذکری نیافتم، بحدود پارس بمرگ سپری گشت.

پادشاهی هرمزد بن نرسه [1] هفت سال و پنج ماه بود

بدیگر روایت سیزده سال گوید، از عمارت روستای ناحیت رام هرمزد آباد کرد و آنرا بهشت هرمزد [2] نام نهاد و آن ناحیت میان ایدج [3] است و رامهرمزد و هنوز آبادست. بپارس بمرد.

پادشاهی شاپور ذو الأکتاف هفتاد و دو سال‌

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار متن 66 پادشاهی شاپور ذو الأکتاف هفتاد و دو سال ..... ص : 66

مه روایت این قدر گویند، گویند از عهد کودکی از وی اثرهای خوب ظاهر می‌شد [وی] با عرب کینه گرفت و بسیاری بکشت و حدیث قلعه [الحضر] که در ایام شاپور اردشیر گفتیم، فردوسی این شاپور را گوید، و هر دو کتف عرب سفت و حلقه آهنین در آن کشید. (43- ب) تا هیچ نتوانند کرد، و اندر پیروزنامه خواندم که کینه شاپور با عرب از آن بود که در احکام جاماسب بخواند که از عرب پیغمبری بیرون آید و دین زردشت براندازد، و چون بسیاری بکشت از عرب سوی مکّه و حجاز آمد، قصیّ بن کلاب جدّ پیغمبر علیه السلام با اشراف پیش آمد، پیری فرّهمند، شاپور ازین سخن ویرا پرسید، قصی گفت همانا کی خود نباشد، این سخن دروغ است و اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهادست کس نتواند که آنرا بگرداند. شاپور گفتا راست می‌گویی [4]، او را خلعت داد نیکو، و دست از کار عرب برداشت. و از آن پس سوی روم رفت، برسان رسولان، تا گرفتار گشت، و در چرم خر دوختندش، و ملک روم زمین

______________________________

[ (1)] اصل: نوشه، اصل پهلوی، نرسهی. معروف: نرسی.

[ (2)] حمزه: و هشت هرمزد (ص 36)

[ (3)] ایذج از محال اوّل گرمسیر بختیاریست.

[ (4)] مورخین مشهور چون محمد جریر و مسعودی این ملاقات و صحبت و نصیحت را در بحرین بعمرو بن تمیم بن مرّ، شیخ بنی تمیم نسبت میدهند و ذکری از رفتن شاپور بمکه و حجاز و صحبت باقصی بن کلاب نیست.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 67

ایران خراب کرد، تا شاپور را کنیزکی خلاص داد، و بیامد و رومیان را غلبه کرد، و روایتی گویند از لشکرگاه رومیان بگریخت بدر شهر گندیشاپور [1] و در شهر شد، و آنرا قصّهاست، پس همه خرابیهای رومیان هم بدست ایشان عمارت کرد، و فولی کرد [2] بسرحدّ خوزستان که هنوز بجایست، و آنرا اندیمشک رومی کرد، و او از جمله اسیران بود. و شهر کرخه کرد، و از آنجا بزیر زمین اندر راه کرد که سوار بکندیشاپور [1] رفتی، و بسیار قلعها کرد، و از (44- آ) جمله قلعه ازان [3] و آنرا موبدان گفته‌اند، و بر آنجا سرایها ساخته‌اند سخت بزرگ، و خزینه و فرزندان برین قلعه بودند بوقت غلبه رومیان، و هنوز اثر سرای او ظاهر است بر [4] قلعه شاپوری گویند، و من این همه برأی العین دیده‌ام. و سی سال دار الملک او بکندیشاپور [1] بود تا خراب رومیان آباد کرد، و این عمارتها که گفته شد. و حمزه گفتست که دیوار جندیشابور از آن نیمی گلست و نیمی خشت پخته، که هر چه رومیان بیران کردند بخشت و کج بازفرمودشان کردن، و برزخ شاپور هم وی کرد، و آن عکیره [5] است، و خره شاپور بشوش، و من چنان پندارم که کرخه است، و [شهری] دیگر هم پهلوی آن بکرد، مردمانش عاصی شدند، پیلان بفرستاد تا هامون کردند و اصلش نماند. و بحروان از روستای حی [6] آتشی بنهاد، سرود شاذران [7] نام کرد، و از خان لنجان اوقاف بسیار کرد آنرا. و حمزه گوید: آذرباد نامی بیامد و پیش او مس بر سینه گداخت و هیچ آسیب نرسیدش، و این چنین زردشت را ذکر گفته‌ام: خدای تعالی داناترست، اگر [8] این نیز کردست. و آخر عمر بطیشفون بمرد، و طیسفون [9] نیز خواندم در کتابی کهن، و گفته بود از بناهای زاب است و اللّه اعلم.

______________________________

[ (1)] اصل. گندنشاپور.

[ (2)] فول. لهجه‌ای از پول است که پل باشد. و مراد سدّ شوشتر است

[ (3)] ظ: انزان- حمزه: بنی عدة مدن منها برزخ شاپور و هی عکبرا و ازان خره شابور و هی السوس و مدینة اخری الی جنبها (ص 27)

[ (4)] هر، هم خوانده میشود؟

[ (5)] حمزه: عکبرا

[ (6)] حمزه. حروان .. جی .. و ظ: جروان. زیرا در حدود اصفهان محلی بدین نام نیست ولی یاقوت گوید، جروا آن بالضم ثم السکون و واو و الفین بینهما همزه و آخره نون محله کبیرة باصبهان یقال لها بالعجمیه؟ کرواآن؟.

[ (7)] حمزه: سروش اذران- و وقف علیها قریة یوان و قریة؟ جاجاه؟ من رستاق [ا] المنجان (سنی. ص 37)

[ (8)] اگر، بمعنی (یا) ر ک: مقدمه

[ (9)] ظ: باید طیشفون با شین معجمه موخر باشد که آنرا در کتاب کهن خوانده است. زیرا معروف با سین است و طیسفون و طسیبون و طبسفون و طیسبون هم دیده شده و اصلش از ابنیه سلوکیدها و کتسیپون نام او است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 68

 (44- ب) پادشاهی اردشیر هرمزد چهار سال بود

پنج سال نیز گویند، و بروایتی دوازده سال، هیچ خراج از مردم نخواست که پادشاهی عاریت داشت تا او را نیکوکار خواندند، و بدار الملک طیسفون اندر بمرد.

پادشاهی شاپور بن شاپور پنج سال بود

بعضی راویان چهار ماه زیادت گویند، و بهری پنج سال و پنجاه روز گفته‌اند، و هم سهوی بسیارست، حقیقت خدای داند. بزمین میسان بمرد، و در تاریخ جریر می‌گوید سپاه بر وی بشورید، و طناب خیمه گسسته گشت، و فلکه بر سرش رسید، و از آن بمرد.

   نظر انوش راوید:  می نویسد "بعضی راویان چهار ماه زیادت گویند"  انگار همه را درست گفته،  چند صد سال و چند دهه،  حالا با این حرف می خواهد بگوید،  که نه من دقیقم!.

پادشاهی بهرام بن شاپور یازده سال بود

بیش و کم از این قدر نخواندم، و نه آنک حادثه افتاد اندر ایّام او، کرمانشاهان بوی باز خوانند، که او را کرمانشاه لقب بود، مردی درشت بودست، و هیچ در قصّه مردم ننگرید هرگز، و چون بمرد همه نامها که از نواحیها آمده بودند در پادشاهی او همچنان بمهر نهاده بود، و هیچ باک نیامدش از آن. و اندر تاریخ جریر چنانست که بشکارگاه در، از سپاه [و] از خاصگان جدا افتاد، ناگاه ازین فرومایه مردمان لشگر، یکی زد بر شکم او، و کشته شد، بدار الملک مداین.

پادشاهی یزدگرد بزه گر بیست و یک سال و پنج ماه و هیجده روز بود

 (45- آ) بدیگر روایت هیجده روز بگویند، کاری نکرد جز ستمکاری، و علامتهای زشت بر اندام مهتران کردن، تا همه ستوه شدند از وی و ازین سبب او را بزه‌گر خوانند، و عمارتی هم نکرد، منجمان گفتندش ترا زمان بچشمه سبز آید بطوس خور آسان، سوگند خورد که هرگز آنجا نرود، بعد از مدّتی خون از بینی [او] بگشاد، و هیچ علاجی نپذیرفت، گفتند اندر خدای عاصی شدی بدین سوگند، و آنجا رفت و

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 69

و از آن آب بخورد، و خود را بشست و از آن بهتر شد، پس اسبی خنک [1] پیدا شد، و گویند از آب برآمد، و کس را پیرامون نگذاشت، یزدگرد برفت که بگیردش رام گشت تا زین بر نهاد، چون به پاردم [2] رسید، لگدی زدش و بکشت، و اسب ناپیدا گشت.

پادشاهی بهرام گور بیست و سه سال بود

بروایتی نوزده سال و چند ماه گویند، و بدیگری شصت سال، و چنان بودست که اخترشناسان او را گفتند سه بیست سال پادشاهی تو باشد. بهرام شصت سال پنداشت و ایشان خود بیست و سه گفته بودند، شکار کردن و صفت راست اندازی و دلاوری او سخت معروفست، و پیش منذر بن امرؤ القیس شد بعراق، اندر نخستین کارزار خطر کرد که تاج در میان دو شیر آشفته نهادند (45- ب) بر تخت، و بهرام با گرز برفت و شیر [ان] را بکشت و بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد. و این قاعده خود او بنهاده بود، که ایرانیان از ستم پدرش ویرا همی نخواستند، و اندر پادشاهی داد و عدل از همه نیاکان بیفزود، و از آن شاد خوارتر پادشاه نبود و نباشد و دلیرتر، [و] مردم رعیّت از ان به نشاط و رامشگری [که] در ایّام وی بودندی بهیچ روزگار نبودست، و همواره از احوال جهان خبر و کس را هیچ رنج و ستوه نیافت، جز آنک مردمان بی رامشگر شراب خوردندی، پس بفرمود تا بملک هندوان نامه نوشتند، و از وی کوسان خواستند و کوسان بزبان پهلوی خنیاگر بود، پس از هندوان دوازده هزار مطرب بیامدند زن و مرد و لوریان [3] که هنوز بجایند از نژاد ایشانند و ایشان را ساز و چهارپا داد، تا رایگان پیش اندک مردم [4] رامشی کنند. و از حالها و قصّها که او راست خاصّه، به تن خویش با رعیت و دهقانان و تنها بمهمانی ایشان رفتند [5]، و کام دل راندن، و بعد دانستن ایشان را توانگر کردن، هیچ

______________________________

[ (1)] خنک، بفتح اول و بکسر هم آمده. اسب سپید است و نقره خنگ سپید بسبزی زده که امروز آنرا بترکی قزل خوانند.

[ (2)] پاردم چرمیست که زین اسب را با زیر دم و سرین اسب به پیوندد و امروز آنرا را یکی گویند.

[ (3)] لوریان و لولیان باید یکی باشد حمزه گوید: جماعت زط از نسل آنان‌اند (ص 38)

[ (4)] اگر بعد از اندک چیزی از قبیل (مایه) افتاده نباشد مراد فقرا و مردمان اندک مایه است.

[ (5)] ص: رفتن.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 70

پادشاه نکردست و به جایگاه توان شرح داد. پس برادرش نرسی را بجایگاه خود بنشاند و برسان فرستادگان بزمین هندوان رفت، پیش شنگل، و آنجا کارهای عظیم بدست وی برآمد، تا بناکام شنگل او را به پیش خود بداشت (46- آ) و دختری بوی داد نام وی سینوذ و بعد مدّتی با دختر سوی ایران گریخت، و شنگل از پس وی بیامد، و او را دریافت، پس بهرام خود را آشکارا کرد، و شنگل خیره ماند، و فرود آمد و عذرها خواست، و با هم عهد کردند، و سوی ایران باز رسید، و همان عادت بازی و شکار و لهو پیش گرفت تا خاقان بزرگ طمع کرد در پادشاهی ایران، و با سپاهی بخراسان آمد، پس بهرام با هفت هزار مرد براه آذربایجان بیرون شد، هر سواری طبل بازی داشت، و سگ شکاری، و بسیاری یوز و شکره، و دام، و هر چیز و پیش همه کس چنان بود که بگریخت و چندان هزار سپاه خاقان را بدین مایه مردم چه توان کرد، و بهرام همه راه شکارکنان برفت و بی‌اندازه از هر جنس زنده بگرفت و با خود ببرد، و ناگاه بشب اندر براه قومش برفت و پیرامون سپاه خاقان آن هفت هزار مرد را پراکنده بداشت، تا همه طبل همی زدند و شکار را یله فرمود کردن و یوز و سگ بگشادند و سپاه خاقان از آواز چندان طبل باز و شورش شکار پنداشتند بدان شب اندر که جهانی سپاه آمد، دست بتیغ در یک دگر نهادند و سپاه بهرام تا روز (46- ب) گشت، جز طبل نزدند، چون روز روشن شد ترکان اندکی ماندند، و ایرانیان حمله بردند و ایشان را سپری کردند، و چنان بزرگ فتحی برآمد، بدین حیلت. و از آن پس کس طمع ایرانیان نیارست کردن. و از آنجا بزمین هیاطله رفت، و ایشان صلح خواستند و نشان حدّ، مناره ساختند از روی گرم [1] و ارزیز و پس روی از ایران بتافت [2].

و حدیث شکارگاه و کنیزک و تیرانداختن بر آهو، آنک بر صورتها نگارند، چنان گویند که در آن تاریخ بودست که بزمین غرب [3] بود پیش منذر، و اندر کتاب همدان چنان خواندم که بظاهر همدان بودست، آنجا که اسیه‌دمیان خوانند بر راه ری، و اثری هست آن جایگاه، گویند گور آن کنیزک بودست، و اللّه اعلم. و در پیروز نامه چنانست که دیلمان بر وی خروج کردند، و بهرام بحرب اندر ملک ایشان را بگرفت، و پس خلعت داد و

______________________________

[ (1)] گرم. در متن خط خورده است.

[ (2)] ظ: بتافتند. یعنی هیاطله-

[ (3)] ظ: عرب

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 71

به پادشاهی خویش باز فرستاد [1]. اندر تاریخ جریر چنانست که به شکارگاه اندر می‌دوانید با [اسب] اندر چاهی افتاد، و مادرش بیامد و هر چند آب و گل برکشید هیچ اثر ظاهر نشد پس هامون کردند، و به روایتی گویند بشیراز بمرد.

پادشاهی یزدجرد بن بهرام چهارده سال و چهار ماه و هجده روز بود

بدیگر روایت هجده سال و چهار ماه و هشت روز گویند، و اندر [عهد او] حوادثی که آنرا شرح توان داد ذکر کمترست، و اندر عراق بمرگ بمرد.

پادشاهی فیروز بن یزدجرد هفده سال بود

بدیگر روایت بیست و هفت سال گوید، (47- آ) و اندر کتاب المعارف خوانده‌ام که او را برادری بود نام او هرمزد، و با هم خصومت کردند اندر پادشاهی، تا هرمزد کشته شد، با سه کس از اهل بیت ملک، شایسته پادشاهی. و پیروز بناهای بسیار کردست باطراف هند [2] و آن دو شهر، یکی را نام [رام] پیروز و دیگر روشن [3] فیروز، و بما وراء النهر و ناحیت ری و گرگان و آذربایگان شهرها کرد، اشتقاق هم از نام خود، و میان ترک و ایران دیواری کشید، و شهرستان جی اصفهان تمام کرد، و هفت سال قحط افتاد در عهد او و باران نیامد، تا خدای عزّ و جل رحمت کرد و باران داد، و فراخی پیدا شد، و آن روز از خرّمی آب باران بر یک دیگر همی ریختند و آنرا عید کردند، و هنوز بکار دارند، آنست که در تقویم نویسند: صبّ الما [ء] [4]، پس بزمین هیاطله شد، بحرب خوش نواز، و عهد جدّش بهرام گور بشکست، و آن مناره که از روی و ارزیز ساخته بودند برکند، و بر پیل پیش همی فرستاد، زیرا که عهد چنان بود که

______________________________

[ (1)] در متن روی این کلمه بخط ریزه نوشته شده [با اسب] و از سطر بعد درست زیر همان که پیداست که این اصلاح بایستی آنجا می‌شده اشتباها سطری بالا نوشته‌اند و در متن اضافه شد.

[ (2)] ظاهرا اینجا افتاده دارد. حمزه گوید: و بنی عدة مدن إحداها بارض الهند و اخری بارجاء الهند و اخری بناحیة الری و اخری بناحیة جرجان ... الخ (سنی: ص 38)

[ (3)] حمزه: روشی

[ (4)] آنرا بفارسی (آب‌ریزان) گویند، و تا عهد شاه عباس در طبرستان و گیلان این جشن برقرار بوده و بعد ترک شده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 72

از مناره نگذرند، و آن تأویلی محال بود، و خوشنواز کنده ساخت و سرش بخاشاک بپوشانید، و فیروز در کنده افتاد و کشته شد، و پسرش قباد و پیروز دخت، و مؤبد مؤبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند، و دیگران باز آمدند.

 (47- ب) پادشاهی بلاش بن فیروز چهار سال بود

همین قدر بود پادشاهی وی، تا قباد را سرفرای [1] شیرازی سپهبد ایران، باز آورد، بعد از آنک سپاه برد از ایرانیان و خاقان صلح خواست و ناچار بپذیرفت و قباد را، و خواهرش را، و مؤبد مؤبدان، و تن فیروز، و اسیران دیگر با جزیتها، جمله بایران بازآورد، و بلاش [2] شکار دوست بود، و در سیر الملوک خواندم که بهندوستان رفت و دختر ملک [هند] را بیاورد، بعد کار زارها. و آن قصّه درازست، میان بلاش و دختر شاه هندوان، و دختر ستور دار بلاش، اندر حکمت و فسانها بمثل گفته شود اگر خدای خواهد [3]. و از عمارت دو شهر کردست یکی بلاش آباد بساباط مداین، و دوم بجانب حلوان، و بلاش فر [4] خوانند و اکنون خرابست، و بدین حدود ما اندر، صورت او بر سنگی نگاشتست، و پیرامون آن مانند حرف، نقش، که آنرا ندانند خواند، و بر تلّی کوچک نهادست، و از آن جنس سنگ کبود بدان نزدیک نیست و اکنون [5] آن تل، و پیرامونش دهیست که بدان صورت باز خوانند: دون و لاش، و هم بدین حدود و لاشجرد [6] شکارگاه وی بودست، و اثر دیوار شکارگاه از سنگ بر دامن

______________________________

[ (1)] طبری: سوخرا. سپهبد سگستان شاهنامه: سوفزای، سرخان.

[ (2)] در اصل با سه نقطه املای پهلوی ولخش- ولهش که ولاش هم خوانده میشود

[ (3)] عبارت مشوش بنظر میرسد (؟)

[ (4)] حمزه:

بلاشغر

[ (5)] لفظ (اکنون) بنظر مناسب نیست و ظ: مگر آن، بوده و تحریف شده- یعنی سنگی کبود در آن اطراف نیست مگر آن تل

[ (6)] یاقوت (و لاشجرد) را محلی بین همدان و کرمانشاهان داند، و نیز در معجم البلدان این محل با اختلاف املا بدین قرار آمده: و لاشجرد در نواحی بلخ. و در نواحی کرمان و در نواحی اخلاط و بلاشجرد از قرای مرو بین آن و مرو چهار فرسنگ، و گوید آنرا بلاش بین فیروز بنا کرده است. بلاسکرد و بلازکرد قریه بین اربل و آذربایجان. و ظ و لاشجرد که در متن است همان است که بین همدان و کرمانشاهان و نزدیک کنگور بوده است.

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 73

کوه بزرگ که (48- آ) آنرا خورهند خوانند هنوز پیداست. بعد برادرش قباد بعراق اندر بمرگ از جهان بیرون رفت و اللّه اعلم.

پادشاهی قباد فیروز چهل و یک سال بود

بدیگر روایت بدو دفعات چهل و سه گویند. سپهبد سرفرا [1] را با چندین نیکوئی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را بگرفتند، و باز داشتند، و برادرش جاماسب را بنشاندند، و قباد را به پسر سرفرا [1]، زرمهر دادند تا بخون پدر قصاص کند، زرمهر با وی درساخت، و سوی ملک شکنان [2] و هیاطله بازگشتند بیاوری خواستن، و بزمین اهواز اندر، و بعضی [گویند] باصفهان، و این درست است [3] دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید، و دختر از قباد آبستن گشت بکسری نوشروان، سپس قباد برفت و سپاه آورد، چون آنجایگاه باز رسید، دهقان مژده دادش بفرزند، قباد زرمهر را فرمود که از نژاد دهقان بداند [4]، چون بازجستند از تخمه افریدون بود، قباد شاد گشت و فرزند نوشروان نام نهاد [5] و بی‌حرب کردن پادشاهی بوی باز رسید، بس قحط افتاد و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود، دین مزدک آورد، و قباد را بدان کار بمباح (48- ب) زنان بر یک دیگر، و مال، و فعلهای زشت و مذموم، اندر آورد، تا کسری نوشروان [که] بجای مردی رسیده بود، دین مزدکی باطل کرد بحجّت، و از قباد درخواسته بود، که مزدک را با اصحابش بدست او

______________________________

[ (1)] شاهنامه: سوفزا. طبری: سوخرا

[ (2)] کذا؟

[ (3)] طبری: حدود اسفراین و بروایتی؟ ابرشهر نر؟ دینوری قریة فی حدّ الاهواز و اصبهان (ص 67). و این با خط سیر قباد انسب است

[ (4)] یعنی از نژاد او جستجو کند.

[ (5)] نام نوشروان خسرو است و آنرا در متون کتب پهلوی (خسرو کواتان) نویسند و ظن متاخم بیقین است که در اواخر عمر یا پس از مرگ او بسبب دوستی که مردم ایران و مؤبدان با خسرو داشتند وی را انوشک روان یعنی پاینده جان و همیشه حی و مرزوق لقب دادند و رفته رفته انوشروان شد و انوشیروان با یاء معروف خطاست و باید با فتح شین خوانده شود. مسعودی گوید چون خسرو مزدکیان را برانداخت ویرا انوشیروان خواندند و تفسیر ذلک جدید الملوک (مروج الذهب طبع قاهره ج 1 ص 114) حدید الملوک (خطی)؟

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 74

دهد، و همه را بباغی بزمین اندر بکشت، پایها بر بالا، و تا بسینه [1] بزمین درنگنده [2]، پس مزدک را بیاویخت، و قباد حارث بن عمرو بن حجر الکندی [را] پادشاه کرد بر عرب، و از عمارت بسیار شهرها کرد، یکی میان حلوان و شهر زول [3]، ایران شاد کواذ، خواند، و دیگری میان گرگان و خراسان [4] و آنرا شهر آباد کواذ خواند، و بر سر حدّ پارس شهری بنا کرد به از ایمدکواد [5] نام کرد و آنست که اکنون ارغان [6] خوانند، معنی چنانست که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتیم، و بجانب مداین هنبوشاپور بنا کرد، بغدادیان جنبساپور خوانند، یکی دیگر بلاش حنو [7]، و بموصل حابور کواد [8] نام کرد [و] شهری دیگر در سواد ایزد قباد [نام] کرد، و بآخر عهد بمداین بمرد و اللّه اعلم.

پادشاهی نوشروان عادل چهل و هشت سال بود

بدیگر روایت چهل و هفت سال و هفت ماه گوید، [به] داد و عدل و سیرت خوب و قاعده پادشاهی و سخنهای حکمت مشهورست، (49- آ) و جهانیان را اومید کرد به همه خوبی، و عرض داد سپاه را، و خویشتن را نیز عرض داد، و بدیوان آمد با سلاح، تا موبد که عارض بود به پسندیدش، و بروزی بیفزودش، و ترتیب کار داد، و عمّال، و خراج بنهاد، و بروایتی چنان خواندم که خراج، پدرش قباد بر نهاد، و پیش از آن پادشاه از ارتفاع قسطی برداشتی، و در آن تصرف نیارستی کرد، تا بوقت ربع [9]، و آن خود گفته شود، پس حدیث مهبود خوالیگر بود، و زروان حاجب، تا از حسد جهود را بدست آورد، و خوردنی شاه زهر آلود کرد، تا مهبود کشته گشت، و بعد مدتی شاه را به تیزبینی آن معلوم گشت، و زروان جهود را بیاویخت. و من اندر کتاب

______________________________

[ (1)] متن: پا بسیته، و پیداست که بعدها نقطه بخطا گذارده شده.

[ (2)] نگنده بمعنی دفینه یعنی آنچه در زیر زمین پنهان کنند (برهان)

[ (3)] لهجه‌ایست از (شهر زور) و شهر زور: در اصل سیه ارزور بوده یعنی جنگل سیاه. و در محال مرو هم محلی بوده موسوم به سپید ارزور یعنی جنگل سپید. حمزه:

شهرزور.

[ (4)] حمزه: بین جاجان و ایرشهر. ظ: جرجان و ابر شهر بوده است.

[ (5)] اصل: به ان حمزه: به از آمد کواذ.

[ (6)] حمزه: ارجان: (ص 39)

[ (7)] حمزه: و لاشجرد.

[ (8)] حمزه:

خابور کواذ (ص 39)

[ (9)] ظ: ربع

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 75

عجایب الدنیا خوانده‌ام کاندر بادیه موشی باشد، چهون [1] نزدیک طعامی بگذرد کی در آن شیر باشد ساعتی زهر قاتل شود، و جهود از آن موش و خاصیت و فسون، آن کار ساخته بود. باز حدیث حرب بود که با خاقان آغازید تا صلح کرده شد، و خاقان دختری به کسری داد به پسندید مهران شتاد معتمد شاه بود درین کار، و او مادر هرمزد بود، پس ازین خواب دیدن نوشروان بود تا بوزرجمهر را از مرو بیاورند کودک بود، و گزارش کرد، تا آن مرد اندر شبستان پیدا گشت، به حجره کنیزک چینی اندر، و شاه هر دو را به فرمود (49- ب) کشتن، ازین پس شاه هند [و] ان دابشلیم شطرنج فرستاد، و هزار خروار بار، [که] اگر بازی به جا برنیارید همچنان زر و گوهر و ظرایفها [2] که فرستاده بود بدهند. بزرجمهر آنرا بگشاد، و عوض آن نرد بساخت، و به هندوستان فرستاد، و همه حکماء هند جمع شدند، نتوانستند شناخت که آن بازی بر چه سانست، و بر دانش او خستو شدند، و شطرنج بر مثال حرب ساخته‌اند، و آن را قصه دراز است. و بزرجمهر نرد برسان فلک ساخت، و گردش آن به کعبتین چون ماه و آفتاب، و خانها بخشیده بر آن مثال. ازین پس فرستادن برزوی طبیب بود به هندوستان، تا آنجا بماند بمدتها و پیر گشت، و بحیلت کلیله و دمنه بایران آورد، پیش شاه، و در برزوی [3] بزرجمهر در آن فزود به فرمان شاه، تا رنج او ضایع نگردد، و ذکری بماندش در عالم، پس حدیث دختر عمّ کسری بود، و پیدا کردند [4] عشق او نوشروان را با خواهر [5] بران سان که از کمال عقل وی سزید، و بزرگ کاری قاعده کسری، و آنرا شرح است. پس قصه نوش زاد بود پسرش، و مادرش ترسا بود، رومی، چون کسری بروم رفت نوش زاد از زندان جندیشاپور بیرون آمد، و ترسایان بر وی جمع گشتند و بر آخر کشته شد، و ترسا شده بود و ازین پس کسری از (50- آ) بزرجمهر آزار گرفت، و چون از روم بازگشت او را باز داشت مدّتها، تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد، و به وقت رسول آمدن از قیصر و پرسیدن از چیزی که در حقّها قیصر فرستاده بود، کسری عاجز گشت، بزرجمهر را بیرون آورد، و ازو

______________________________

[ (1)] کذا. ظ: چون.

[ (2)] ظ: طرایفها

[ (3)] در برزوی، مراد باب برزویه است در اوّل کتاب که بزرگمهر نگاشتست. و بپهلوی باب کتاب را (در) میگفتند و (فرگرد) نیز نام داشتست. و در بجای باب ترجمه عربی است از معانی که پارسی آنرا فراموش کرده‌اند و نظایر زیاد دارد

[ (4)] ظ:

پیدا کردن،

[ (5)] این عبارت پریشانست

مجمل التواریخ و القصص، ملک‌الشعراء بهار، متن، ص: 76

فریاد جست، و عذرها خواست، و بزرجمهر آنرا بگشاد، و بگفت که چیست، و همچنان بود، و بهمان مرتبت باز بردش. پس وصیّتها کرد هرمزد را پسرش، و اندران سخنها بسیارست، و توقیعات او اندر کار عالم، و هر چیز، و از عمارت ایوان مداین کرد، که هنوز بجایست، و بعضی گویند پرویز کرد، و لیکن این حقیقت‌ترست، و کوشک سپید و آن هفت شهر مداین بنا کرد، به [از] اندیوخسره [1] نام نهاد و هم برسان او نهاد [2] انطاکیه بود بعینه، و اسیران آن جایگاه را اندر [آن شهر] فروآورد، همچنان خانها در محلّتها که انطاکیه بودشان اینجایگاه ساخته بود، و نزن بارکجین [3] کرد و بسیاری جایها، و در بند باب الابواب را بنا کرد بر آنسان که هنوز به جایست، تا از تاختن ترکان بی‌بیم باشند، کما بیش بیست فرسنگ زمین است، و بهر جایگاه قایدی به پای کرد، و پیش کسانی که اخبار ندانند چنانست که آن سدّ سکندرست، و آنرا اصل (50- ب) نیست، که سدّ سکندر نه بدین حدودست و هم از آهن و ارزیز است و از روی آمیخته است، و بعضی شرح داده‌ایم آن را، و تمامی بشرح به جایگاه گفته شود و کسری انوشروان به مداین از دنیا بیرون رفت.


مقدمه و دیدگاه و تفسیر و بررسی انوش راوید و فهرست لینک های کتاب در اینجا.

و حاشیه نویسی در زیر مطالب همین صفحه است.

 کلیک کنید:  تماس و پرسش و نظرhttp://arqir.com/101-2