راهبرد ملی

راهبرد ملی

منتخب نوشته های استراتـژی ملی انوش راوید از تارنمای ارگ ایران arq.ir
راهبرد ملی

راهبرد ملی

منتخب نوشته های استراتـژی ملی انوش راوید از تارنمای ارگ ایران arq.ir

داستانهای تاریخی ایرانی

 

.... ادامه داستان های تاریخی ایرانی ....

اول داستان> کلیک کنید:  داستان های تاریخی ایران

   . . . .  ادامه داستان مامور اصفهان در قندهار > حرکت کاروان قندهار

     چهار شنبه بعد از نماز مغرب و عشاء،  کاروان سرای نائین غلغه ایست،  مشعل ها و پی سوزها روشنایی کمی می دهند ولی چاروا دارها انگار برایشان روز است و دارند بارها را بر شتران می بندند،  و انگار شتران از اینکه برای بشر بیگاری می کنند لذت می برند.  رفیق جمشید که نام او محمود است،  گفت حالا نمی شد کاروان صبح حرکت کنند و تو این تاریکی ما که چیزی نمی بینیم،  پدر جمشید که مانند بیشتر خانواده ها که برای بدرقه آمده بودند،  گفت لابد اونها چیزی می دانند که ما نمی دانیم،  هر چه باشد نسل اندر نسل همین کارشان است.  چاروادار ها بارها را خوب به شتران می بستند و جای مسافران را تعیین می کردند،  مقدار بار و مسافری که هر شتر می بایست حمل کند برای آنها مشخص بود،  بانوان و بچه ها در کجاوه دو پهلو قرار داشتند.  چارواداری شتر هایی که جمشید و محمود باید سوار می شدند تعیین کرد،  و گفت همین جا بایستید تا کمی دیگر سوار شوید و حرکت کنیم.

    نیمه شب شده بود چاروا دارها کمک کردند تا همگی سوار شوند،  و کاروان در میان سرو صدا و گاه گریه ای که شنیده می شد حرکت کرد.  جمشید چیز زیادی نمی دید فقط فهمیده بود که سوار شتر است،  البته بار اول نبود که شتر سوار می شد،  چند سال پیش که با خانواده برای زیارت به قم رفته بودند شتر سوار شده بود،  اما در اصفهان بیشتر با اسب می گشت.   تا روشنایی روز کاروان بی وقفه می رفت لذت خاصی داشت در هوای خوب و بالای کوهان شتر که جای مناسبی درست کرده بودند،  جمشید بلند به محمود که بر شتر عقبی نشسته بود گفت چندان بد نیست!  کمی از صبح گذشته یک منزلی اصفهان در رباط سیستانک برای اقامه نماز و صرف صبحانه و کمی استراحت کاروان متوقف شد. 

       در اطراف کاروانسرای کوچک و خلوت سیستانک چندین مغازه که با گل و چوب بودند،  و چند دکه منقل خانه و قهوه خانه وجود داشت،  جمشید و محمود نزدیک یکی از آنها روی تختی زیر شاخه ای از آخرین شکوفه های انار نشستند و گفتند چای و نان و صبحانه ای بیاورد.  هوا بسیار لذت بخشی بود،  نسیم سرد از کوهستان می آمد،  تمامی نفرات کاروان هم هر کدام در جایی نشسته و صرف صبحانه می کردند.  کمی بعد ( دو ساعت در سیستانک مانده بودند) چاروادارها که به شترها هم رسیده بودند،  گفتند باید راه بیفتیم و کمک کردند تا همه سوار شوند.  ظهر باید خود را به سرکوه می رساندند،  و بعد از اقامه نماز ظهر از سرکوه حرکت می کردند،  تا شب در دشتک اقامت کنند.  مسیر کوهستانی و تقریباً سخت بود،  این جاده خلوت و بدون کاروان سرا و محل اقامت بود،  اما آب و آبادی داشت.  غروب به دشتک رسیدند که شب در اینجا بایستند،  در رباطی اقامت گزیدند،  همه خیلی خسته بودند،  پیاده شدند،  باید کاملاً خستگی در می کردند،  که صبح زود بطرف نائین بروند.  صبح زود روز دوم حرکت برابر جمعه 17 اردیبهشت،  کاروان بطرف نائین حرکت کرد،  ظهر در میان راه توقف کوتاهی داشتند،  و بعد از ظهر به نائین رسیدند،  در کاروانسرای خوب و بزرگی نزدیک بازار اقامت کردند،  در اینجا وقت داشتند که در بازار گشت بزنند و گردش و خریدی بکنند،  در نائین چندین کاروان سرا وجود داشت و کاروان های زیادی در رفت و آمد بودند،  غیر از کاروان آنها چند کاروان دیگر منجمله کاروان زیارتی پر جمعیت که از کرمان آمده و به قم می رفتند اقامت داشتند.

      در این مدت توجه جمشید به بانویی خوش قد و بالای هم سن و سال خودش جلب شده بود،  او لباس بانوان قندهاری را پوشیده و با همراهانش که یک مرد و همسرش و کودکی هستند،  به زبان پشتو حرف می زند.  او را کوکب صدا می زنند،  فکر کرد با او سر صحبت را باز کند و اطلاعاتی از قندهار بگیرد،  اما تا کنون نتوانسته بود ولی در اینجا فرصتش بود.  در بازار کوکب وارد مغازه ای شد و جمشید نیز به آنجا رفت،  کوکب به فروشنده گفت کمی از این و آن بده و مقداری هم سقز خرید،  جمشید هم به فروشنده گفت کمی هم به من بده و رو به کوکب گفت:  مگر در قندهار سقز نیست؟  کوکب گفت: نه در اصفهان خریده ام ولی می خواهم کمی هم از اینجا بگیرم.  جمشید گفت:  شما اهل قندهار هستید؟  کوکب:  بله.  جمشید:  من در قندهار هیچ جا را بلد نیستم و برای خرید پارچه کابلی به آنجا می روم،  کوکب با نگاهی که گویا می گفت باشه بعداً،  رفت بسمت همراهانش.

      صبح اول وقت از نائین حرکت کردند تا شب به اردکان برسند،  ظهر در چاه شور توقف داشتند،  راه امروز آنها خیلی طولانی تر ولی مناسب تر بود.  در بین راه اقامت گاهی وجود نداشت،  اما کاروان هایی در رفت و آمد بودند،  در آن روز چند کاروان کوچک و بزرگ از مقابل آنها گذشتند.  شب با تاریک شدن به اردکان رسیدند،  و در کاروانسرایی اقامت کردند،  چون خیلی خسته بودند،  هر کدام سریع بعد از کمی خورد و خوراک و نماز خوابیدند.  آن شب کاروان دارها چند شتر کاروان را عوض کردند،  و صبح اول وقت همه را بیدار نموده تا بطرف یزد بروند.  محمود به جمشید گفت:  مگر این چاروادارها خواب و خوراک ندارند،  چرا خسته نمیشن یه روز اینجا استراحت کنیم،  جمشید گفت:  تنبلی نکن بلند شو رختخواب خودتو جمع کن چیزی بخوریم باید حرکت کنیم.  در حجره ای از کاروانسرا بساط چای صبحانه روبراه بود.  راه نائین تا یزد کمتر بود، مسافران بروی شتر کاری جز گاهی چیزی خوردن نداشتند،  ظهر در چاه آب استراحت کردند،  و شب به یزد رسیدند.  یزد شهری بزرگ و پر از کاروانسرا و رباط و ساباط بود،  در کاروان سرای بزرگ حاج شیخ که مملو از کاروان و مسافر و کالا بود اقامت گزیدند.  همگی می خواستند قبل از تاریک شدن هوا بروند در شهر و بازار بگردند.  چند تن از مسافران به چاروا دارها گفتند:  می توانیم یک روز در یزد اقامت کنیم؟  به آنها گفتند،  به احتمال زیاد در راور یک روز می مانیم.  گفتند:  اونجا کوچک است و بازار ندارد،  گفتند:  چاره ای نداریم راور وسط راه است.

      کاروان صبح خیلی زود از یزد حرکت کرد ظهر در چاه خاور و شب دیر وقت به بافق رسید،  در بافق بین چاروا دارها بحث در گرفت،  جمعی از چاروادار های دیگر هم دور آنها جمع شدند.  عده ای می گفتند از راه کرمان برویم و عده ای می گفتند،  از کوهبنان و شب آنجا بمانیم و بعد برویم راور.  تا کوهبنان رباط و کاروانسرا وجود نداشت،  ظهر در میان کوهستانی کم ارتفاع و خشک صرف غذا شده،  و شب تاریک نشده به کوهبنان رسیدند.  ولی از کاروانسرا و رباط مناسب خبری نبود،  همگی کاملاً خسته و خواب آلود بودند که مجبور به حرکت شدند،  صبح از کوهبنان بسمت راور حرکت و ظهر در میان راه توقف کردند.  عصر به راور رسیدند،  راور در مسیر زیارتی به مشهد است،  کاروان هایی در مسیر شمال جنوب به قصد زیارت از راور می گذرند.  اما اینک کاروانی در اینجا نیست،  کاروانسرای خوبی داشت،  می گفتند در زمان های خیلی قدیم ساخته شده و به تازگی تعمیر اساسی گردیده است.  چاروادارها گفتند،  یک روز تمام برای استراحت کامل در اینجا توقف داریم،  می بایست از میان کویر رد شویم و سه شب و چهار روز به آب و آبادی دسترسی نداریم و در وسط کویر می خوابیم اما دو  یا سه روز راهمان نزدیکتر میشود.

     جمعه 24 اردیبهشت صبح زود بعد از پر کردن مشک های آب بطرف زابل حرکت کرده،  در مسیر سکوت کامل بود،  این کاروان تنها کاروان این مسیر بود.  سه شنبه 28 اردیبهشت غروب کاروان به زابل رسید،  از میان خیابان اصلی شهر بطرف کاروانسرا رفت.  امشب در زابل می مانند که شهری پر آب و محصول است،  و صبح بطرف زرنج حرکت می کنند.  کمی از ظهر گذشته به زرنج رسیده و در کاروان سرای خوبی ماندند،  در کتیبه ای بالای سر در کاروان سرا از شاه عباس بزرگ تجلیل شده بود.  در کنار کاروانسرا سرباز خانه بزرگی قرار داشت،  که درفش جنگجویان و مجاهدین علم دار در آن افراشته بود.  اینجا مردم از پیروان مذاهب مختلف اسلام هستند،  و درفش مجاهدان علم دار در این سرزمین کنجکاوی جمشید را برداشت.  تاکنون در هیچ نقطه از مسیر و در نزدیکی کاروانسرا سرباز خانه ندیده بود،  این اولین بود،  بخاطر حرف های وزیر اعظم کنجکاو شد بود،  ولی می بایست خیلی ساده برخورد کند.  با پرس جو از کسبه و مردم متوجه شد،  که در اینجا عده ای راهزن بودند که به کاروانها حمله می کردند،  و از مردم جزیه و بها می گرفتند،  که به فرمان شاه پادگان علم کردند و آسایش و آرامش بر قرار شد.

      صبح زود از زرنج حرکت کرده و شب در لخی بودند،  که رباطی داشت کنار خاش رود و بسیار با صفا و خوب بود.  صبح روز بعد حرکت کرده،  ظهر در بیابان استراحتی کردند،  شب دیر وقت به مارچه رسیدند،  فردا صبح هم مطابق معمول قبل از اینکه خستگی شان در رود حرکت کردند،  و شب دیر وقت در میوند بودند.  این آخرین منزل اقامت آنها بود،  و اینبار مسافران کاران برای اولین بار خود صبح زود آماده حرکت بودند،  غروب شنبه اول خرداد در قندهار مورد استقبال تعدادی از مردم و کسبه قرار گرفتند.   در طول مسافرت کاروان با زدن سه میانبر از جاده اصلی،  4 تا 6 روز زود تر به مقصد رسید،  علت آن این بود که اینبار جمعیت کمتر و شتر های بیشتری داشت.  در مسافرت های طولانی که در کاروان زن و بچه و افراد مسن نباشند،  میان برها بیشتر و توقفها کمتر انجام می شود.

    در قندهار چه گذشت    

      در مدت 17 روز مسافرت جمشید با کوکب خوب آشنا شد،  کوکب دختر یکی از معروف ترین معماران اصفهان بنام معمار خوروش قندهاری بود، و زیر دست پدرش به یک معمار و نقاش و حکّاک گچ های ساختمانی ماهر تبدیل شده بود.  این روزها که وضع اصفهان خراب و خوب نبود،  ساخت و ساز های بزرگ هم انجام نمی شد،  معمار خوروش هم حاضر نبود کار های ساده را انجام دهد.  دخترش را با سر خط وزارت مهیا و برج و بارو به قندهار برای ساختن پل بزرگ شهر قندهار فرستاده بود،  کوکب و پدرش میرویس کلانتر قندهار و عده ای از سران شهر را یک ماه پیش در اصفهان ملاقات کرده بودند.  آنها نظر مساعد برای ساختن عمارت حکومتی  و پل بزرگ را کسب نمودند،  زیرا حکومتی قندهار در قلعه قرار داشت،  و شهر فاقد پل خوب بود.  کوکب می بایست حکومتی ها را در شهر ببیند،  در ضمن دیداری هم با خانواده و طایفه خودشان داشته باشد.  کوکب ازدواج کرده بود و شوهرش دو سال پیش هنگام تعمیرات ساختمانی در اصفهان از ارتفاع 20 متری به زمین افتاده و کشته شده بود،  آن پسر 7 ساله که همراه خواهر شوهر فوت شده و شوهر او بود فرزند کوکب بود.  به مجردی که به قندهار رسیدند،  تمام فکر و ذکر جمشید مأموریت و خدمت به میهنش بود، بلافاصله محمود در همان کاروانسرا جای خوبی گرفت،  و جمشید با کوکب خداحافظی کرد.  و قراری برای دیدار در بازار پر رونق شهر در جوار کاروانسرا گذاشتند.

      جمشید در یک روز متوجه شد خوانین و روسای قبایل معروف غلجائی و ابدالی برای تصاحب قدرت با هم جنگ و اختلاف دارند،  و این جنگ به گروه های کوچک قبیله ای نیز سرایت کرده است.  از اواسط صفویه برای تصاحب قندهار و قلات و مناطق بین حکومت صفویه و سلطان های حکومت فارسی زبان بابری هندوستان رقابت زیاد انجام گرفته،  ولی دست بالا و نفوذ صفویه بیشتر است.  خاندان سلطان ملخی توخی رئیس قبیله غلجایی در مناطق قلات فرمان اعزازی اورنگ زیب پادشاه بابری هندوستان را افتخار می داند و نگه داشته،  و ملک حسین و شیر خان دو نفر خان قبایل ابدالی ارغسان و شهر صفا یکی از صفویه منشور و لقب میرزا با اسب و یراق مکمل گرفته و دیگری لقب شهرزاده و خلعت فاخر از دولت بابری هندوستان حاصل کرده.  آنها به طرفداری دولت های مذکور در بین قبیله خود فعالیت و ضدیت و رقابت می کنند.

      کوکب طبق قرار جمشید را در بازار ملاقات کرد،  تا به او برای تهیه پارچه کمک کند،  در همان مدت مسافرت جمشید متوجه شده بود،  که کوکب خیلی وطن پرست است.  به همین جهت تصّمیم گرفت واقعیت را به او بگوید،  چون نمی خواست پارچه بخرد و راه نفوذ به مقامات هم دست کوکب بود.  هنگام قدم زدن در باز جمشید گفت بانو واقعیت این است،  و تعریف کرد،  کوکب گفت شرایط شهر خیلی حساس است،  با این چیزی که تو گفتی،  بهتر است ملاقات امروز را کوتاه کنیم،  تا بتوانم خدمتی و کاری انجام دهیم،  جهت ملاقات بعدی خبرت می کنم.  کوکب روز بعد با عموی خود یکی از خوانین به دیدار میرویس کلانتر شهر رفت،  میرویس با گرگین خان اختلاف و دشمنی داشتند.  در آن ملاقات میرویس کوکب و عمویش را به جرگه ای مخفی دعوت کرد،  که در مانچه 30 میلی شمال شرق قندهار تشکیل می شود.  گفت تمام سران قبایل و بزرگان از قندهار، قلات، هلمند، کرشک، کوت، شهر صفا برای تصمیم نهایی نابودی گرگین و پادگان ایرانی شور و اتحاد می کنند.  کوکب از صحبت های میرویس و اطرافیان متوجه شد،  که وضع خطرناک تر از آنچه که تصور می کرد می باشد،  و در واقع مرگبار است،  او اینک بر سر دو راهی قرار دارد،  یا باید در جبهه مردم محل و زادگاه خود باشد،  یا در جبهه ملی ایران و تمامیت ارضی کشور قرار گیرد،  در هر صورت او این چیز ها را نمی خواست او می خواست یک معمار باشد.

      در ضمن نمی خواست جمشید را بی خبر بگذارد،  به او قول همکاری داده بود،  اما دسترسی نداشت تا خبری دهد.  نامه ای نوشت و به یک پسر بچه ده ساله داد،  تا برود به کاروانسرا بدهد به جمشید،  ساعت 6 بعد از ظهر بود و جمشید در شهر مشغول گشت زدن،  و گاه ملاقات کوتاه با بعضی افراد سرشناس اصفهان و قندهار،  تا سر نخی برای انجام مأموریت خود بیابد.  پسر بچه وقتی جمشید را ندید حاضر نشد نامه را به محمود بدهد،  و ساعتی بعد رفت جمشید که باز گشت خیلی ناراحت شد و کاری جز صبر و حوصله نداشت.  فردا صبح جمشید از کاروانسرا بیرون نرفت و محمود می گفت پس کی میریم پارچه را بخریم.  جمشید سرگردان شده بود و می دانست که چه اتفاقی دارد می افتد،  اما دست روزگار از عدم آگاهی و دانش در پایتخت،  دارد کار خودش را پیش می برد.

      در خاطرات کوکب نوشته شده است:  چهارشنبه 5 خرداد 1088 خورشیدی صبح اول وقت به اتفاق عمو و تعدادی از بزرگان خانواده با اسب حرکت کردیم تا به مانچه برویم.  قرار است آنجا شورایی تشکیل شود که در آن عوامل حکومت نباشند.  این برای اولین بار است که من به چنین مجلس بزرگی می روم،  در اصفهان بارها در جلسات برای ساخت و ساز بوده ام.  بعد از مدت کمی دیدم عده های بسیاری دارند بسمت مانچه می روند،  گویا بیشتر آنها از طرف میرویس دعوت شده اند.  عصر به مانچه رسیدیم تقریباً همگی مرد هستند،  و بانو فقط چند نفرند،  شهر بزرگی نیست تعدادی افراد مسلح جماعت وارد شونده را بسمت باغی هدایت می کنند.  همه جا افراد مسلح قرار گرفته البته ما نیز ده جوان تفنگچی و شمشیر زن با خود آورده ایم.  بعضی تا صدها نفر مسلح همراه دارند،  تمام خیابانها و کوچه باغها را افراد مسلح پر کرده اند.  عمویم به من گفت ببین چه شده مردمی که تا دیروز به روی هم اسلحه می کشیدند،  امروز همگی با هم متحد شده اند.  ولی من شک دارم،  چون این قبیل اتحادها علم ندارد و چند روزه است،  با کوچکترین موضوعی دوباره روز از نوع و جنگ و اختلاف بر سر چیز های بی اهمیت شروع می شود.  من که حکیمی مشهور هستم نمی دانم چرا با اینها همراه شده ام.

      در باغ میرویس خان، یحیی خان برادر میرویس، محمد خان معروف به حاجی انکور، برادر زاده میرویس، یونس خان کاکر، نور خان بریج، کل خان بابری، عزیز خان نورزائی، سیدال خان ناصری، بابو جان بابی، بهادر خان، یوسف خان، ملا پیر محمد المعروف بمیاجی و.... جمع هستند.  آنها مرا بعنوان وقایع نگار و نویسنده جرگه انتخاب کرده اند،  چون در جمع آنها افراد باسواد یا نیست یا کم است.  این جرگه در کمال آرامی و اختفا عملی شده،  طوری محرمانه که هرگز عوامل حکومت متوجه نشدند.   قرار شده با نقشه ای گرگین را اغفال کنند تا همراه بخش بزرگی از سپاه ایران برای سرکوب شورش مصلحتی کاکری ها و ارغستان برود،  و در غیاب بقیه پادگان را نابود کنند.

      کوکب با آن وضع پیش خود گفت،  هر جور شده باید جان جمشید را نجات دهم و به او بگویم فوراً از شهر و مناطق قبیله های متخاصم خارج شود.  یک روز در راه بودند تا باز گردند،  و روز بعد اول وقت نامه نوشت به همان پسر داد که جمشید از شهر خارج شود.  جمشید چون تمام دیروز جایی نرفته و پسر نیامد بود،  امروز برای ادامه گشت های و مأموریت خود در سطح شهر بود.  باز پسر او را ندید،  و فردای آن روز باز هم جمشید منتظر ماند،  ظهر نشده بچه پیدایش شد و نامه را به جمشید داد.  بعد از خواندن نامه بلافاصله بسمت مقر گرگین و پادگان شهر رفت،  در آنجا شنید که صبح اول وقت گرگین و بخش بزرگی از سپاه ایران برای سرکوب شورش کاکری ها و ارغستان رفته است.  جمشید ندانست چکار کند به چه کسی بگوید،  از امشب بزرگترین عملیات مسلحانه تجزیه طلبی آغاز می شود،  به یک سرهنگ که فرماندهی موقت پادگان را داشت گفت و پاسخ شنید،  که بقیه افراد مانده در پادگان در شرایط خطرناک و عصبی هستند،  و نمی تواند پیش دستی کند و سران قبیله ها را دستگیر نماید.

      از روز بعد جنگ و کشتار در شهر قندهار شروع و افراد وابسته به حکومت صفویه نابود شدند،  این شورشی بود که تا پایتخت کشیده شد،  با پیدا شدن شرایط بحرانی دیگر کسی از جمشید نگفت و یا در تاریخی نوشته نشد.

         *   *   *   *   *   *   *   *

   عکس ها در اینجا  در ستون فهرست آن وب سمت چپ،  بر روی نامی که می خواهید عکس های آنرا تماشا کنید، کلیک نمایید.

   توجه:  در صورت مسدود بودن وبلاگ به هر علت،  در جستجو های اینترنت بنویسید:  انوش راوید،  سپس وبلاگ و یا عکسها و مطالب مختلف را بیابید.

   کلیک کنید:  سازمان آینده بینی

   کلیک کنید:  کارگاه فکر سازی

   هیچ نامه ای ندارم

      چه زندگی خوبی نه نامه ای درب خونه می یاد،  نه خیری از اخبار و تلویزیون و رادیو و تلفن است،  همه مردم با هم فامیل و دوست صمیمی هستند.  خبرها و صحبتها از خوراکی های خوشمزه طبیعی است،  نه پول نه کارت اعتباری نه قبض و...  از کرایه خانه و اجاره اینجا و آنجا،  از اتوبوس و تاکسی خبری نیست،  درب خونه ها و باغ های بی دیوار همیشه بروی آدم بازه.  نیازی نیست که تلفن زد و خبر داد،  که می خواهی یه سری بری پیش این و اون فامیل و دوست.  از دمکراسی خبری نیست،  چون ابزار اون اینجا وجود نداره،  اینجا خود واقعیت دمکراسی است.

      خاله عزیزه رفت بسمت طویله تمیزی که مخملک و شوشک اونجا زندگی می کنند،  شیر و چند تا تخم مرغ از اتاقک به به و تونم و مامیشه بیاره،  برام صبحانه طبیعی و رایگان و مهربون درست کنه،  عزیزه خاله خوب و مهربون باغبان متل چلاسر است،  قبلاً یکی دوبار پیش او اومدم و گاهی هم تصمیمی می گرفتم مهمان های متل چلاسر رو اینجا بیارم که نشد.  دنبال خاله عزیزه به سمت طویله رفتم،  حیوانات خوشگل و ناز در اطراف با نگاهی که خبر از شادابی و سر زندگی طبیعی آنها می داد،  منو برانداز کردند،  بیشتر از همه دادی گربه خوشگل و تکی سگ مهربان دور و برم بودند.  گویا اینجا حیوانات زندگی دمکراتی کنار هم دارند،  و مانند ضرب المثل قدیمی که می گه بهشت آنجاست که کسی را با کسی کاری نباشد،  واقعاً آنها بهشت خودشان را دارند.

      خاله دم درب طویله گفت،  فریدون تو داخل نشو این طویله جادویی،  اگر بیایی ممکنه یه دفعه بپری جای دیگه،  گفتم خاله عزیزه شوخی نکن من خرافاتی نیستم و نمی ترسم.  ولی خاله عزیز لبخند ژوکندی زد و گفت،  اینجا هیچ کس دروغ نمی گه،  دیگری را منع نمی کنه،  و مزاحم نمیشه،  فقط از من گفتن.  با دیدن طویله گفتم خدایا چه طویله قشنگی چقدر تمیزه،  نگه داشتن این خیلی زحمت داره.  خاله تخم مرغها و ظرف شیر را که به ستونی آویزان کرده بود،  برداشت و گفت برم و از طویله خارج شد و رفت.  انگار یه دفعه بیرون را مه گرفته بود خاله عزیزه تو مه ناپدید شد،  خوب اینجا کوهستان البرز مرکزی از ییلاقات چلاسر و جل است،  بیشتر اوقات کوهها سریع در چند لحظه مه زیبا و دلفریب می گیرند،  چیزی که مهمان های متل چلاسر عاشق این منظره هستند،  البته این مه باعث خوشحآلی من هم شد.  از طویله خارج شدم و داد زدم خاله عزیزه کجا رفتی چقدر هوا جالب شده،  به ناگه در آن فضای مه گرفته مردی را مقابل خودم دیدم که به زبان انگلیسی می گفت میشه 50 سنت،  گفتم یعنی چه من من خاله خونه خاله عزیزه هستم،  مرد با انگلیسی گفت هندی بلد نیستم 50 سنت بده یا پلیس خبر می کنم،  وای خدای من چه خوب شد،  که من در انگلیس درس خونده و دانشگاه رفتم و زبان انگلیسی بلدم،  با خودم اما بلند گفتم،  خاله خاله تو راست گفتی جادویی بود.

      به مرده با انگلیسی گفتم اینجا کجاست؟  گفت تو مگه با اون اتوبوس توریستی نیامدی،  ماندم که چی بگم گفتم آخه من کمی فراموشی دارم،  لب و لوچه ای کج کرد و گفت مزرعه توریستی هرلیون.  تو بره بازدید از طویله باید 50 سنت بدی،  یه هزار تومنی از جیب در آوردم و به او دادم و گفتم این بیشتر می ارزه و پرسیدم اتوبوسه کجاست؟  با اشاره اش بسمت اتوبوس رفتم.  صحبتی با راننده کردم و اون گفت باشه با ما بیا لندن میشه 15 پوند.  اینا گذشته من هوس صبحانه رایگان خاله عزیزه رو داشتم و گشنه ام بود،  خوب در هر صورت خدا را شکر هفتاد هشتاد هزار تومن تو جیبم داشتم،  بره خرید پشم و نمد برده بودم کوه،  رفتم با ده پوند یه صبحانه بی رمق انگلیسی خوردم.  تو فکر بودم که چی شد و چرا؟  فکرم به جایی نمی رسید و نمی تونستم کاری هم بکنم،  مدارک شناسایی نداشتم،  ولی مهم نبود تو لندن همه چیز برام مهیا بود،  حداقل پول هواپیما نداده بودم و راحت رسیدم انگلستان.

      اتوبوس تا غروب راه نمی افتاد رفتم تو ده یه گشتی بزنم ابتدا دو نفر از من پرسیدند،  کدام قسمت می خواهی بروی تا ما تو را راهنمای کنیم،  یاد آغوز حال خاله عزیزه افتادم تا از کسی چیزی نپرسیدی کسی از تو چیزی نمی پرسد،  چون تو مهمانی.  گفتم تشکر خودم بلدم،  کم کم مه بر طرف شده بود،  انگار فقط می خواست من پیش خاله مهربان نباشم.  درب همه خونه های ده بسته بود،  ولی چند چای خونه و کافه باز بود گفتم بی خیال بری طرفشون الکی باید ده بیست پوند بدی.  در انتهای کوچه ای تابلو زده بودند،  که پارک اقامتی جنگلی فقط با 20 پوند برای یک شب.  خدای من هر کجای سرزمین بزرگ ایران چادر بزنی و بمانی از پول دادن خبری نیست،  که هیچ همه مرد به آدم خدمت می کنند،  یادم آمد با انوش راوید مدتها دور ایران را می گشتم،  در همه جا مردم ما را مهمان می کردند و کلی مهربانی.

      چقدر اینجا متفاوت است،  قبلاً که جوانتر بودم و در لندن تحصیل می کردم به این موضوع چندان فکر نمی کردم،  این اختلافات خیلی مهم است،  چه بسا جوان های دیگر هم به این مهم توجه نمی کنند.  حالا تازه دوزاریم افتاد،  که این جادوی طویله خاله عزیزه بره این بود،  که من این تفاوت ها را با این شرایط به خوبی درک کنم و دیگران را آگاه نمایم،  خدای من آقتاب هم که نیست به سرم زده باشه پس معما همینه.  خلاصه تا غروب گشتم و موقع سوار شدن دم اتوبوس برگه ای دادند و پرسیدند،  که اگر مشکلی بود و ناراحتی داشتید،  بگویید تا بر طرف نماییم.  گفتم دمکراسی تون همینه،  هر جا پول می گیرین و کلی مزاحمت و هر جا هم که لازم باشه فوری پلیس و غیره، البته تو دل خودم گفتم چون اگه بلند می گفتم حآلیشون نمی شد.

   چلاسر تا لندن و رم

      تو اتوبوس یه جایی نشستم،  قبل از حرکت راننده آمد و 15 پوندش رو گرفت،  اندک پولمو تو رستوران اینجا پوند کرده بودم.  گویا این تور یه روزه است،  که معمولاً یکشنبه ها تو اروپا زیاده،  و ساعت 8 شب می رسه لندن.  آخرین مسافر اتوبوس یه خانم مسن هم سن و سال خاله عزیزه بود،  که با اشاره راننده پیش من نشست و با لبخند ژوکندی دیگری با من سلام کرد،  تو دلم گفتم شماها تمام وجود تون همین یه خنده الکی است. اتوبوس حرکت کرد،  به فکر فرو رفتم حالا باید چکار کنم،  بهتره برم خونه دوستم بابک سدری،  اون تو یه محله خوب لندن خونه داره،  بابک بوشهری است،  و پدرش تو کار صادرات و واردات و خرید و فروش سدر و این چیزاس.  با انگلیسها خیلی سرو کار دارند،  تو بوشهر خیلی سر شناس و پولدارن،  پدر بابک می خواست که اون مثل انگلیسها تربیت و بزرگ بشه،  ولی بابک جون تو جونش بکنن مثل من ایرانی و با روح ایرانی است،  خیلی زندگیش شبیه منه.

      ساعت 9 شب به خونه بابک رسیدم اول منو با لباس و کفش کوه دید خیلی تعجب کرد،  و گفت:  تو ایمیل قبلی ات گفته بودی ایرانی!  اگر براش می خواستم واقعیت رو بگم زیاد باور نمی کرد،  و منم خسته و بی حوسله بره توضیح دادن بودم.  گفتم بعداً می گم،  بابک مثل خاله عزیزه خیلی مهربونه،  دیگه چیزی نپرسید و شروع به پذیرایی کرد.  بعد از دوش و پذیرایی رفتم سراغ کامپیوترش،  دیدم وای خدای من همین جمعه شب تو دفتر انوش ایمیلم چک کرده بودم ولی الان می بینم 40، 50 تا نامه دارم،  گفتم خوش بحال قربانعلی شوهر خاله عزیزه اون تا حالا هیچ وقت نامه ای نداشته.  در هر صورت چاره ای نیست تو دو تا زندگی گیر افتادم،  یکی روحم که می گه برو پیش قربانعلی که هیچ وقت نامه ای نداشته باشی یا همین که هست.  اولین کارم این بود که بره انوش تعریف کنم چه شده انوش منو قبول داره می دونه که همیشه راست می گم و صاف و صادقم.  بهش بگم مدارکم که تو گاو صندوق دفترشه ور داره بره تو طویله خاله عزیزه بیاد لندن،  بعد پشیمون شدم چون انوش حرفمو گوش می کنه،  و از بدشانسی ممکنه تو یه طویله وسط آفریقا سر در بیاره.

      اینو بی خیال شدم فقط جریانو براش نوشتم،  انوش خیلی چیزا می دونه شاید بتونه کمکی و کاری کنه،  با بی حوصله گی و مجبوری دو ساعتی وقت پای اینترنت صرف کردم.  دو تا عزیزم هم لاله همسرم و آبان پسر 6 ساله ام ایتالیا پیش مادر و پدر لاله هستند،  بره اون دو عزیزم هم نوشتم که نگران نباشن بره کاری فوری اومدم لندن!.  وای خدای من به این مثلث مسخره بی قواره فکر می کنم،  چلاسر و لندن و رم.  دیر وقت شده بود،  رفتم خوابیدم بیشترین امیدم به انوش بود،  که ببینم چیزی به فکرش می رسه،  که از این وضع خیلی عجیبه نجات پیدا کنم،  ولی سریع خوابم برد.  صبح بابک رفته بود،  ما قبلاً خیلی خونه هم رفت و آمد داشتیم و راحت بودم.  دوباره رفتم پای کامپیوتر چون می دونستم باز هم خیلی نامه دارم،  ایمیل انوش رو دیدم با خوشحآلی اول از همه بازش کردم اینو نوشته بود:

     سلام فریدون جان،  چطور هستی امیدوارم لاله جان  آبان زبل خوب باشن،

 فریدون اون خانم مسنی که آخر از همه اومد و تو اتوبوس پیشت نشست باید بری ببینیش رمز و راز باز گشتت یا رفت به رم بنظرم دست اونه،  اون جفت روحی عزیزه خانمه،  در این باره نمی تونم بیشتر توضیح بدم بعدن تو وبلاگم می نویسم،  برو ببینشن چی میشه.  فعلاً خدا حافظ به امید دیدار

    راستی اینو بگم تو این چند روز هیچ مسافر تازه ای نیومده متل چلاسر،  اوایل تیر امسال شمال خیلی گرم شده،  شنیدم لندن هم خیلی گرمه.  اینم بگم بچه های کوچه از نبودنت استفاده کردن و ریختن همه انجیرای درختها رو خوردن.  رفتی  رم به آبان بگو که دلم براش خیلی تنگ شده.   یکی دیگه یادم اومد اینم بگم،  باغبونت هم می بینه نیستی اصلاً از پمپ استفاده نکرده،  و بنظرم آب نداده چون سطح آب استخر تکون نخورده.  اینهم از نتیجه دنیای امروزه،  یاد ادمها و کشاورزای قدیمی بخیر،  چقدر وظیفه شناس بودن.  یه باره دیگه خدا نگهدار.

      با خوندن نامه انوش کامپیوتر و نامه های دیگه رو بی خیال شدم،  یه دست از لباسای بابک رو پوشیدم،  رفتم بسوی آدرسی که پیرزنه تو اتوبوس بهم داده بود.  خوبه دور ننداخته بودمش،  یه آدرس تو یه محله فوق العاده ثروتمند لندن با اتوبوس و تاکسی 12 پوند،  برام خرج برداشت.  چه خونه بزرگی مثل یه قصر می مونه اگه این جفت روحی خاله عزیزه است،  این کجا و آون کجا.  درب باغ را زدم بدون پرسو جو در باغ باز شد،  وقتی به دم درب ساختمان رسیدم،  مرد لاغر و بلند بالایی هم زمان درب را باز کرد،  و گفت بفرمایید با کی کار دارید؟  گفتم:  با خانم ایزابل گفت در سالن تشریف داشته باشید،  تا به ایشون بگم.  خانم ایزابل آمد و با هم سلام  احوال پرسی کردیم تصمیم گرفتم به او بگم خاله ایزابل،  که خوشش آمد.  خاله ایزابل خیلی با سواد بود مقابل من رو مبل نشسته و با هم صحبت می کردیم،  آقای بلند بالا هم پذیرایی می کرد.

      خاله ایزابل گفت ما در اروپا بویژه انگلستان همه باهم غریبه هستیم،  ولی شما ایرانی ها همه با هم دوست و صمیمی هستید.  حتی تو انگلستان مردم با هم دعوای* خیابانی نمی کنند،  همین دعوای خیابانی نوعی صمیمیت اجتماعی است.  می گویند انگلستان و اروپا دمکراسی دارد،  ولی فقط برای حکومتی ها و سرمایه دار هاست.  دولت عده ای رو با حقوق های خوب در استخدام دارد،  و به وسیله اونا دارند به مردم و جامعه جهانی ظلم می کنند.  دارند با ترفند های مختلف همه ثروت جامعه رو به حساب های خودشان می ریزند،  و با کمک تبلیغات رادیو و تلویزیون مردم را اغفال می کنند.  تا می توانند در باره همه چیز دروغ به مردم و جامعه جهانی می گویند.  همین جور داشت می گفت،  و من کم کم داشتم درباره دانایی انوش شک می کردم،  پیش خودم گفتم این خاله ایزابل کجا و خاله عزیزه کجا،  اون که اصلاً از این حرفها بلد نیست،  اونوقت انوش می گه جفت روحیشه،  نمی دونم و نفهمیدم!!.

      یه دفعه خاله ایزابل گفت:  برویم گل خونه را به شما نشان بدهم،  بنظرم از این صحبت ها خسته شده اید.  تو دل خودم گفتم الان من گلخونه نمی خوام،  ولی نمی دونم چرا دنبالش رفتم،  در گوشه حیاط یه گل خونه خوشگل بود،  که با شیشه های تار پوشیده بود،  و دربش از پی وی سی شیشه ای بود.  درب را باز کردم داخل گل خونه انگاری باغ بهشت بود،  خیلی گل و گیاه های قشنگ و کمیاب داشت،  کف آن هم مرمر سفید بود.  خاله ایزابل بیرون مشغول ور رفتن با یه درخت شد،  و من بره دیدن داخل گل خونه شدم،  چون علاقه زیادی به طبیعت داشتم،  اصلاً  گرفتاریم یادم رفت.  درب فنری بود و پشت سرم بسته شد،  چند دقیقه محصور تماشا شدم،  که گفتم خاله آلیزابت رو صدا کنم،  برام از این گل و گیاه ها بگه.  درب گل خونه رو باز کردم و ناگه گرمای زیادی بهم خورد،  بیشتر از گرمای داخل گل خونه،  بجای حیاط پر از مرمر سفید و سبز و گل های قیمتی،  وای من من من تو حیاط خودمو تو رم هستم،  ای وای چی شده اون آبان،  آبانه داره می دود و می یاد پیش من می گه بابا بابا،  اومدی!؟  اه وا انوش،  تو راست گفتی.  ولی چرا خاله ایزابل انگلیسی مثل خاله عزیزه ایرانی بمن نگفت گلخونه جادوییه؟!

* این گفتگو بین انوش و یک خانم مسن انگلیس بنام ایزابل در سال 1386 اتفاق افتاده که در این داستان وارد نمودم،  به گمانم منظور ایشان از دعوای خیابانی تظاهرات خیابانی بوده است.

  کلیک کنید:  سفرنامه تاریخی به شمال ایران

  انوش راوید  Anoush Raavid

 حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ و حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ و مقالات مهم مانند،  سنت گریزی و دانایی قرن 21،  و دروغ های تاریخ عرب، تاریخ مغول، تاریخ تاتار،  و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ انوش راوید:  جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران http://www.ravid.blogfa.com

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد